غار
هوم.
باز وقتشه بخزم تو غار خودم...دل بکنم از اطرافیان...فعلا دوست همدلی ندارم تو محیط فیزیکی دور و برم به اون صورت. یه کم بخزم تو غار خودم به ادامهی تفکرات و اندیشهها و مطالعات خودم بپردازم. یه کم باز برم دنبال خودم بگردم...دنبال خواستههام. دنبال ارزشهام. دنبال علاقههام و هدفهام...
به قول این رفیقمون، آدمی که زیاد فکر میکنه، تنها میشه. همه از دور و برش پراکنده میشن. الان من نیاز دارم وارد اون دورههای فکر کردنم بشم و باز میدونم که تنها میشم. اما به این تنهایی نیاز دارم. خیلی هم نیاز دارم...
نیاز دارم به فکر کردن و خوندن و نوشتن...
یه کم روحم خسته شد از یه سری سر و کله زدنهای اشتباه و نابهجا با یه سری آدم که کلا نه منطقمون با هم جور بود، نه دنیامون یکی بود، نه فضای فکریمون...رسما اشتباه هااا...یه جا که باید، خشمم رو کنترل نکردم، گذاشتم اعصابم رو به هم بریزن...گذاشتم من رو از دنیای خودم بیرون بکشن و شکنجهم کنن...الان ولی میخوام برگردم به دنیای خودم...میخوام همهی آدمای اشتباهی رو پرت کنم اونور...البته از تجربیات این مدت و شناختی که پیدا کردم نسبت به یک سری آدم، درسهای بزرگی گرفتم که آویزهی گوشم خواهم کرد...اما دیگه بسه...دیگه وقت آرامشه... :)
خودم رو میسپرم به مهربانترین...
پ.ن۱: دلتنگ و بیتابم. اما نمیدونم برای چی!!
پ.ن۲: ترم اول ارشد ما هم تمام شد دیگه تقریبا...چقدر عمر زود میگذره...چقدر...
پ.ن۳: یه وقتایی فکر میکنم که میشد الان یه دوست خوب پیشم باشه و نیست، بغضم میگیره. بعد یادم میفته به حکمت خدا...
- ۹۴/۱۰/۰۵