آدمها-۳
#پشت_در_مانده
(این پست مربوط به زمانیست که در ترک وبلاگ به سر میبردم...)
۱۷ دی ۹۴
نشسته بودم به رونویسی اسلایدهای دیتابیس پیشرفته برای امتحان فردا. حوصلهم از سکوت آزمایشگاه سررفت. پاشدم لپتاپ به دست رفتم نمازخانه ولو شوم روی زمین و به نوشتنم ادامه دهم. تا رسیدم و آمدم وسایلم را پهن کنم دیدم خانم مسنی با لهجهی غلیظ شمالی دارد با چند تا از بچهها حرف میزند که شمارهای را برایش بگیرند. فکر کردم مادر یکی از بچههاست. از حرفهایشان فهمیدم که دختر آن خانم تلفنش را جواب نمیداده و خانم نگران شده بوده. از طرفی هم شارژش تمام شده بوده و نمیتوانسته خودش تماس بگیرد. بالاخره موفق شد از دخترش خبر بگیرد. با عصبانیت سر دخترش داد میزد که چرا جواب تلفن را نمیدهی؟ نمیگویی دلم هزار راه میرود؟ بچهها میخواستند درس بخوانند. به گمانم ترم ۷ برق بودند. اما آن خانم هر چند دقیقه یک بار چیزی بهشان میگفت. حرفی یا سوالی. من داشتم اسلایدهایم را مینوشتم و عجله داشتم. یکدفعه دیدم آمده سراغ من و دارد صدایم میکند. در دلم به شانس بدم لعنت فرستادم و با خودم گفتم وای نه! حوصلهی این یکی را دیگر ندارم! برگشتم نگاهش کردم. ازم میخواست شمارهی دیگری را با موبایلم برایش بگیرم. شماره را برایش گرفتم و گوشی را دادم دستش و به کارم ادامه دادم. به دختر دیگرش تلفن کرده بود و دعوایش میکرد که چرا در هوای سرد از خانه رفته بیرون! می گفت مریض میشوی. میپرسید کلاه و شال و لباس گرم برداشته یا نه و ... . پیش خودم گفتم وای! از آن مادرهای همیشه نگران که آدم را کفری میکنند... تماسش که تمام شد، شروع کرد به سوال پرسیدن از من وحرف زدن. اول پرسید سال چندمم و چه رشتهای هستم. بعد فهمیدم که مادر ۲ دختر است که یکی علوم سیاسی خوانده و دیگری معماری. از من پرسید کار میکنم یا نه وبعد پرسید جایی برای دخترش کار سراغ دارم یا نه. من گفتم رشتهم کامپیوتر هست و اطلاعی از کارهای مربوط به معماری ندارم. خانم گفت نه من دخترم کامپیوتر بلده! در این لحظه جوش آوردم!خیلی بهم برخورده بود. سعی کردم با لحنی که به قدر کافی آرام باشد توضیح دهم که کار ما خیلی متفاوت هست و کاری برای دخترش سراغ ندارم. خیلی عجله داشتم و اصلا حوصله و وقت حرف زدن نداشتم. هرچه میگفت بیآن که سرم را از روی لپتاپ و برگههام بالا بیاورم، سری تکان میدادم یا «آهان» و «اوهوم»ی میگفتم. از بین حرفهاش فهمیدم که خانهشان اکباتان است و از وقتی دختر بزرگترش که فوق لیسانس علوم سیاسی خوانده با یک پسر تهرانی ازدواج کرده، نقل مکان کردهاند به تهران. از غربتش در تهران و از نامهربانی مردم تهران مینالید. یک دفعه دیدم صدایش میلرزد. بغض کرده بود. با همان بغض درگلو گفت دکتر گفته سرطان دارم...شنبه دارم میرم جراحی...برام دعا کن دختر جان. دعا کن. من نباشم کی حواسش به دخترهام هست؟ شوکه شدم. سرم را آوردم بالا و حرفی نداشتم برای گفتن. برای خانم آرزوی سلامتی کردم وسعی کردم به حال دو دخترش فکر نکنم... تا به حال خودم بیایم، دیدم خانم دراز کشیده و چادر نمازی رویش کشیده و خوابیده...
دلم میخواست بلند میشد و با آن لهجهی شیرینش باز هم حرف میزد. دلم میخواست بلند میشد و اجازه میدادم حرف بزند باهام...آن خانم به گوشی برای شنیدن نیاز داشت. دلم میخواست بلند میشد وحرف میزد و من گوش میدادم. اسلایدها را بعدا هم میتوانستم بنویسم. درس را بعدا هم میتوانستم بخوانم. با خودم میگفتم مگر چه اهمیتی داشت که آن خانم رشتهی من را نمیشناخت و میگفت دخترش کامپیوتر بلد است؟ مگر آسمان به زمین میآمد؟ مگر زمین از هم میشکافت؟ چرا اینقدر کمصبر و تحملم که از همچین چیز بیاهمیتی عصبانی و ناراحت شده بودم؟ به این فکر کردم که چقدر دیر میشود یکهو...به این که چقدر به آدمهای دور و برم کم توجه میکنم. به این که چقدر فرصت کم است...
برای سلامتی مادر آن دو دختر که هرگز ندیدهامشان دعا کنید... برای سلامتی همهی بیمارها دعا کنید...قدر آدمهای عزیز کنارتان راهم تا در سلامتاند بدانید...
:(
- ۹۴/۱۱/۱۷
خیلی ممنون برای این پست مهسا