خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۲۲ مطلب با موضوع «کنکور» ثبت شده است

۲۷
خرداد


این ترم نظریه‌ی گراف برداشته بودم به عنوان درس اختیاری. استاد درس، استاد جوانی بود که صبح روزی که آمد سر اولین جلسه‌ی کلاس ما، تازه از آمریکا رسیده بود ایران! کارشناسی و کارشناسی ارشد مخابرات شریف بود و بعد با معدل  ۴ از ۴ phd برق و کامپیوتر گرفته بود از ویرجینیاتک و به محض تمام شدن درسش هم برگشته بود ایران!

کلاسش با تمام کلاس‌هایی که این ۸ ترم داشتم، متفاوت بود. کاملا به من حس کلاس‌های المپیاد کامپیوتر دبیرستان را القا می‌کرد که سرشون با علاقه می‌رفتیم وسعی می‌کردیم همه با هم فکر کنیم و لذت ببریم.

چند روز پیش نمرات خاممون رو دادند و به همراهش یک ایمیل خیلی قشنگ به سبک ایمیل‌های انتهای ترم درس‌های coursera فرستاده بودند. با وجود اینکه اصلا نمره‌م خوب نبود ذره‌ای از خوشحالیم برای پاس کردن این درس کم نکرد. بعد هم خواسته بودند که انتقادات و پیشنهادهامون رو مطرح کنیم که من هم ایمیل زدم و گفتم و ایشون خیلی خوب و قشنگ جوابم رو دادند.

امروز هم رفته بودم برگه‌ی امتحانی خودم و دوستم رو ببینم. برامون شکلات هم گذاشته بودند که می‌ریم برگه‌مونو ببینیم قندمون نیفته :)))))

بعد داشتم فکر می‌کردم یک استاد چقدر می‌تونه اثرگذار باشه.

چند وقت پیش یک روز رفتم سر کلاس و هیچ کس نیامده بود!‌ من بودم و استاد :دی کمی باهام حرف زدن درمورد کنکور و انتخاب رشته‌م. گفتم بهشون که موندم بین تهران و شریف کدوم رو انتخاب کنم. بعد با یه حالت خاصی پرسیدن: واقعا شک دارین!؟  و خب من شروع کردم به توجیه کردن و گفتن از نکات مثبتی که تو تهران مد نظرمه... که بچه‌ها اومدن سر کلاس و گفت‌وگومون نیمه کاره موند. من هم فکر کردم به اینکه خب ایشون شریف درس خوندن دارن می‌گن صد درصد شریف بهتره دیگه...و یه کم ته دلم از انتخابم ناراحت شدم.

امروز ازم پرسیدن که کجا رو انتخاب کردی؟ و گفتم تهران. گفتن خیلی خوشحالم. مطمئنم پشیمون نمی‌شی.  من خیلی متعجب و گیج شدم! گفتم واقعا؟! گفتن آره البته شریف می‌زدی از این نظر خوب بود که بری ببینی اونجارو و بفهمی چقدر تهران خوبه! خیلی تعجب کردم. پرسیدم مگه اون روز شما نگفتین واقعا شک داری وقتی گفتم بین تهران و شریف شک دارم؟! گفتن چرا دیگه. منظورم همین بود. اینکه آدم این جو تهرانو چرا باید ول کنه بره شریف؟!

تازه فهمیدم که من از حرف‌ها اون چیزی که مد نظر خودم بود رو برداشت می‌کردم!

گفتم دکتر س. هم می‌گفتن که تهران جو بین اساتیدش خیلی بهتره. بعد خندیدن و گفتن جو بین اساتید که اصلا هیچی... همین جو بین دانشجوها. اصلا قابل قیاس با شریف نیست تهران! گفتن من کارشناسی و ارشدم که تمام شد از شریف، تصورم این بود که هرکس درس بخونه همین شکلی می‌شه که تو شریف بودن آدما. گفت وقتی رفتم آمریکا و هم‌دانشگاهی‌هایی رو دیدم از تهران و امیرکبیر و بهشتی، دیدم که چقــــــــــــــــــدر تهرانی ها شادتر و نرمال‌تر و سالم‌ترن از بقیه. هم از نظر روحی هم از نظر اخلاقی! بعد گفتن شما نمی‌دونین تو شریف ما چه موجوداتی داشتیم...یه مشت روانی که من مثلشون رو هیچ جا ندیدم! خنده‌م گرفته بود قشنگ! بعد گفتن که البته اینو به بچه‌های شریف بگین ناراحت می‌شن و تکذیب می‌کنن ها! ولی بعداها وقتی کنار آدم‌هایی از بقیه‌ی دانشگاه‌ها قرار بگیرن می‌فهمن که این حرف‌ها درسته. بعد گفتن که برای هیئت علمی شدن هم، انتخاب اولشون تهران بوده، بعد شهید بهشتی، بعد امیرکبیر و دست آخر شریف :دی

بعد تهش گفتن اصلاااا نگران نباش! اصلا پشیمون نمی‌شی از این انتخابت.

منم با یه حالت اطمینان‌طور همراه با انرژی مثبت خوبی اومدم بیرون :) و هی دارم به این فکر می کنم که چند بار دیگه تو زندگیم این کارو کردم؟!  اینکه از حرف یه نفر واسه خودم برداشت شخصی بکنم؟ الان نکته اصلا شریف و تهران نبود ها... نکته همین برداشت‌های شخصیه ماست از حرف‌های همدیگه...



پ.ن: فردا آخرین امتحان دوره‌ی کارشناسی! :)‌ (بدون درنظر گرفتن امتحان احتمالی تک درس سیگنال :دی )
(محاسبات عددی!)

پ.ن۲:‌همه‌ی امتحان‌ها تمام شد و هنوز اطلاعیه‌ی انبار تابستانی و خوابگاه تابستانی رو ندادن!!!
۰۴
خرداد


خب امشب تموم شد مهلت انتخاب رشته. بیش‌تر دوستام می‌رن شریف و من باید بمونم تهران با یه سری آدم غریبه‌تر و البته با امید اینکه اونایی که باهاشون دوست‌تر هستم straight بشن و بمونن پیشم...

و خب می‌دونم که نمونن هم چیزی نمی‌شه. من عادت می‌کنم :)‌ ولی اگر بمونن همه چیز خوب‌تر می‌شه و می گذره و سطح درسی کلاس هم قوی‌تر می‌شه... (اینقدر به ما گفتن سطح درسی کلاس‌های ارشد همه‌ی دانشگاه‌ها پایینه که...)

خیلی دوست دارم دانشگاهمون رو و از موندنم بسیار خوشحالم و مطمئنم توش کلی چیز خوب هست برام. ولی یه جور ترس مبهم هم دارم ته دلم. ترس از اینکه وارد مقطع جدید می‌شم هرچند به مراتب تغییر کمتریه تا اینکه می‌رفتم شریف. ولی کلا ترسش همراهمه. اینکه همه چیز عوض می‌شه. بزرگ می‌شیم. فضا متفاوت می‌شه و جدی. و اینکه من دارم خودم رو برای ورود به یه مرحله‌ی جدید آماده می‌کنم...

هممم!‌ خوبه کلا همه چی. سعی می‌کنم خودم رو عوض کنم و از این فاز مزخرف این چند ترم آخر خارج کنم و کمی علاقه‌مندتر و پیگیرتر باشم برای کارهام...خیلی خسته و فرسوده شدم...خیلی...

کاش یه جوری بشه دوست‌های زیادیم بمونن پیشم...دلم واقعا می‌خواد که اینجوری بشه...

توکل بر خدا...

مطمئنم که از انتخابم پشیمون نمی‌شم و اگر یه روزهای سختی رسید که پشیمون شدم، به خودم یادآوری می‌کنم تمام این روزها و حرف‌های این روزهارو و به خودم اطمینان می‌دم که «ان مع العسر یسرا» :)




پ.ن: اون دو قطره اشک امروز سر کلاس شیوه از فکر جدا شدن از شبنم می‌ارزید به کل این اتفاقات... فکرشم نمی‌کردم که یه روز تو دانشگاه دوستی پیدا کنم که از فکر جدا شدن ازش اشک بریزم...


پ.ن۲: پیرو این پست که درمورد زمین چمن مصنوعی دانشگاه نوشتم و عصبانیت ما دخترها، امروز یکی از برقی‌ها یه لیست گنده داد دستم که امضاش کنم برای درخواست حصار کشیدن دور زمین چمن تا برای دخترها هم قابل استفاده بشه بدون منع حراستی! خوشم اومد از حرکت بچه‌ها :)

۳۰
ارديبهشت

طی یک مراسم نمادین با مه‌زاد و سعیده با هم انتخاب رشته کردیم! انگار که چه کار مهمیه مثلا :))


۲۸
ارديبهشت


این ترم ما یه کلاس آزمایشگاه شبکه داریم که تا هفته‌ی دوم بعد از عید تشکیل نشد!! به دلیل اینکه بسیج آزمایشگاه رو گرفته بود!!!

ولی در عوض همین ۶ هفته‌ای که تشکیل شد خیلییییی خوش گذشت! هم چیزهای خوبی یاد گرفتیم و شاید مفیدترین آزمایشگاهمون بود و هم اینکه خیلی خوش گذشت. جالب اینکه استادمون از دانشگاه قم فارغ‌التحصیل شده! ولی این‌قدر همه چیز رو خوب درس می‌ده که...

جلسه‌ی پیش گفته بود که این جلسه هرکس رتبه‌ی کنکورش خوب شد باید شیرینی بیاره. و امروز راهمون نمی‌داد تو کلاس بدون شیرینی :)) رفتیم سرکلاس تک به تک رتبه‌هامون رو پرسید و همه‌مون رو به اضافه‌ی ۳ تا المپیادی‌هامون مجبور کرد پاشیم بریم بیرون ناهار بخریم! ما هم ۵-۶ نفری ۴ تا پیتزا خریدیم برای کل کلاس! این‌قدر خوش گذشت که حد نداشت! نصف کلاس که نبودیم :)) رفتیم کوییز دادیم و در همون زمان باقیمانده کلی چیز یاد گرفتیم و با هم خندیدیم و خوش گذشت و اینا!

شاید بهترین کلاس آزمایشگاهی که گذروندم! و صد البته که برای حسن ختام این ۸ ترم خیلی خوب بود :)



پ.ن: دیروز یه آقایی اومده بود تو سایت دانشکده می‌پرسید از من برای PL و کامپایلر چی خوندین؟‌:))))))))))


پ.ن۲: چه خوبه که آدم‌های دلسوزی تو دانشکده داریم که واقعا آدم رو هم یاری می‌کنن و بهش اطلاعات درست می‌دن:) فقط حیف که من اینقدر سست عنصرم :)) در روز ۳-۴ بار نظرم درمورد انتخاب دانشگاه عوض می‌شه! دیروز عصر اینجوری بودم که ۹۰ درصد شریف ۱۰ درصد تهران. بعد با یکی از بچه‌ها حرف زدم شدم ۹۹ درصد شریف ۱ درصد تهران. بعد با یکی دیگه حرف زدم شدم ۹۰ درصد تهران ۱۰ درصد شریف. بعد امروز رفتیم پیش معاون آموزشیمون شدم ۹۵ درصد تهران ۵ درصد شریف. بعد با یکی از بچه‌های آزماشگاه حرف زدم شدم ۱۰۰ درصد تهران ۰ درصد شریف :)) خدا بقیه‌شو به خیر کنه! تا ۵شنبه عصر وقت زیاد هست :))


پ.ن۳: روزی چندبار می‌رم تو سایت گروه نرم‌افزار دانشکده کامپیوتر شریف و زل می‌زنم به لیست آزمایشگاه‌هاش و به زور می‌خوام یه فیلد هیجیان‌انگیز و قشنگ از توش پیدا کنم که خودم رو راضی کنم به خاطرش برم شریف :)) و خب پیدا نمی‌شه متاسفانه :دی تا حالا به ۳ فیلد علاقه‌مند شدم(علاقه‌ی کاذب :)) )در مورد هر کدوم که تحقیق می‌کنم می‌گن استادش بده :))‌ یعنی در این حد شانس :))‌ (شانس نیست اسمش البته :دی )
۲۴
ارديبهشت


کلا که اتفاقات پیش آمده برام منو همینجور مات و مبهوت گذاشته! اصلا نمی‌فهمم چی شد یا چی پیش اومد یا ... دیدین یه وقتایی آدم به عینه یه دست خدا رو می‌بینه تو زندگیش؟ خب الان از همون مواقعه واسه‌ی من!


بعد حالا رسیدیم به انتخاب رشته و من که کلا شرایطی که برام پیش اومده کوچک‌ترین شباهتی به شرایطی که از قبل فکر می‌کردم قراره پیش بیاد نداره، دارم سعی می‌کنم تو همین فرصت محدود اطلاعات جمع‌آوری کنم و یه تصمیم درست و منطقی بگیرم. و وسطش به خیلی چیزهای مهم‌تری هم دارم فکر می‌کنم. اصلا یه موقعیت عجیبیه.

از یه طرف مثلا فکر می‌کنم به اینکه من اینقدر دانشگاه تهرانو دوست دارم. چه جوری ولش کنم برم؟! از یه طرف دیگه به این فکر می‌کنم که سال دیگه دانشگاه دیگه برام اونقدر قشنگ نخواهد بود که تا حالا بوده و این می‌تونه بزنه کاملا تو ذوقم. چون دوست‌های صمیمیم یا اپلای کردن و می‌رن و یا به هرحال فارغ‌التحصیل می‌شن امسال. اونهایی هم که ۹ ترمه هستند زیاد دوست‌های نزدیک من نیستند. بعد فکر اینکه مکان همین باشه ولی آدم‌هاش دیگه توش نباشن ناراحتم می‌کنه. چون من دانشگاهو با آدم‌های توش دوست دارم.

از یه طرف دیگه به این فکر می‌کنم که به زمینه ی خاصی تو نرم‌افزار علاقه ندارم واقعا! :دی و نمی‌دونم الان چی کار باید بکنم. فعلا در حال تحقیقم بین فیلدهای مختلف و اساتید مختلف. و واقعا یک انتخاب خیلی سخت...

حتی فرصت کافی برای انجام تحقیقات میدانی هم ندارم!! و کلا هم فکر نمی‌کنم تاثیر خاصی داشته باشه. چیزهای مهم‌تری هست برای اینکه بهشون فکر کنم و نگرانشون باشم.

:)

ولی لطفا اگر کسی نظری داره درمورد اینکه عوض شدن محیط تو دوران ارشد خوبه یا بد و سایر مسائل با من در میان بگذاره لطفا! ممنون :)



+کمی هم شرایط سخت شد! حالا باید حتما سیگنال رو به هر قیمتی که هست پاس بشم :))


+تصور اینکه من از دانشگاه تهران برم و دیگه با مه‌زاد هم‌اتاقی نباشم خیلی ناراحتم می‌کنه..


پ.ن: چند ماهیست به موازات پست‌های عمومی وبلاگم یک پست منتشر نشده می‌نویسم برای خودم و واقعیت درونیم در هر اتفاق یا دغدغه یا ... را می‌نویسم برای فقط خودم.  چقدر آن فرق دارد با این...چقدر درونم با بیرونم متفاوت شده جدیدا...


پ.ن۲: جقدر ممکنه آٰزوهای یک روزمون چند وقت بعد تبدیل به یه سری چیز خنده‌دار نخ‌نما شده بشن... این یعنی اون آرزوها اصالت نداشتن...چقدر ۴ سال پیش آرزو داشتم کنار اسمم بنویسم دانشجوی نرم‌افزار شریف! و چقدر الان این ترکیب منو ناراحت می‌کنه و هرچقدر اطرافیانم می‌خوان قانعم کنن که بهش تن بدم، نمی تونم بپذیرمش...

۹۹ درصد تهران می‌مونم :)

۲۳
ارديبهشت


روزهای سخت و عجیبی گذشت این چند روز تو خوابگاه! یه سری آدم که یه لنگه پا منتظر نتیجه ی کنکور بودیم! گفته بودند نتایج ۲۲م میاد ولی ما ۲۱م از ساعت ۶ بعدازظهر منتظر بودیم. خیلی شب عجیبی گذشت برامون! همه منتظر بودن. به خصوص که ساختمون ما ساختمون سال آخری‌هاست و اغلب بچه ها کنکور داده بودند. یهو یه نفر می‌پرید وسط حیاط می‌گفت نتایج اومد و همه سکته می‌کردیم و بعد می‌فهمیدیم چرت گفته! کلا خل و چل زیاد بود اون وسط :))

به هرحال اون شب ندادن نتایجو و صبح دیروز زدن که ساعت ۹ شب به بعد میاد. باز ما همه تو استرس و تب و تاب... رفتیم دانشگاه و برگشتیم و هنوز نداده بودن. نشستیم تو اتاقمون با سعیده و مه‌زاد و صدیقه منتظر! ۲ شب پیش قرار گذاشته بودیم که هرکس رتبه‌ش بهترین شد برای کل اتاق پیتزا بگیره شبی که نتایج اومد :)) من و سعیده و مه‌زاد که کنکور داده بودیم و تو تب و تاب اعلام نتایج بودیم. ولی صدیقه خوشحال بود چون در هرحال پیتزا رو می‌گرفت از یکیمون. :))

نزدیکای ساعت ۸ بود. مه‌زاد داشت واسمون یه چیزی تعریف می‌کرد که یهو دوستم پی ام داد که نتایج اومده. من داد زدم گفتم اومد. مه‌زاد در یک واکنش عجیب گفت: داشتم حرف می‌زدم خب!!!! الان بقیه‌شو بگم؟!  یعنی من مونده بودم تو عکس‌العملش!!! من داشت دستم می‌لرزید و قلبم میومد تو دهنم و اون... :)))))) به خصوص آخه دفعه ی اول بود که من می‌خواستم نتیجه‌مو خودم ببینم. سر کنکور کارشناسی هر دو تا نتیجه رو برادرم زودتر پرسیده بود از طریق یه دوستی تو سنجش.
اطلاعات رو وارد کردم و طبق بارهای قبل به جای جست‌وجو گزینه‌ی پاک کردن(جدید) رو زدم :)))) و عصبانی شدم که چرا نمیاد هیچی :دی به هرحال نتایج اومد و من ناباورانه به رتبه‌م خیره شدم و بعد جیع زدم و به بابا زنگ زدم و مامان و خوشحال شدن کلی... و این همه‌ی چیزی بود که من می‌خواستم :)‌اینکه خوشحال شن مامان و بابام :)

مه‌زاد هم ۵ شد و رفت برامون پیتزا خرید. سعیده هم خیلی خوب شد. کلا اینکه دیشب شب خوبی شد برامون و جزء خاطرات خوبمون ثبت شد :)

به خصوص که اکثر دوستام رتبه‌های خیلی خیلی خوبی آوردند و تعداد کمیشون متاسفانه نتونستن نتیجه‌ی خوبی بگیرن که برای اون عده‌ی کم عمیقا ناراحت شدم ولی معتقدم قطعا توش یه خیر و صلاحی بوده.


نکته‌ی بسیار عجیب درمورد نتیجه‌ی من این هست که من برای کنکور هوش مصنوعی می‌خوندم و از ۳ سال قبل می‌گفتم من هوش می‌خوام :)) بعد ۱ ماه مونده به کنکور فهمیدم اون چیزی که دوست دارم تو دانشگاه ما جزء هوش نیست و جزء‌ نرمه. (ولی بقیه‌ی دانشگاه‌ها جزء هوششون هست.) و کلی ناراحت شدم که چرا نرم‌افزار نخوندم. این غصه رو باخودم تا همین دیروز که نتایج بیاد حمل می‌کردم!!! و در کمال ناباوری رتبه‌ی نرم‌افزارم خیلی خوب شد و اتفاقا رتبه‌ی هوش مصنوعیم زیاد جالب نشد نسبت به توقع خودم :دی  :) 

از خدا واقعا ممنونم...واقعا...


پ.ن: بعد از اومدن نتایج با یکی از بچه‌های دانشگاه که خیلی رتبه‌ش عالی شده حرف زدم و واقعا از خودم و دید بسته و احمقانه‌م خجالت کشیدم... واقعا چیزهای مهم تری تو زندگی وجود دارن. ولی اعتراف می‌کنم از رتبه‌م خوشحال شدم. هرچند کوچک و بی‌اهمیت. همه‌ی این چند ماه استرس داشتم که نکنه بد بشم و بخوام رتبه‌ی بد رو تلفنی به مامان و بابام خبر بدم...

۱۹
بهمن


کل تابستون و کل ترم پیش یعنی یه چیزی در حدود ۸ ماه انتظار کشیده بودم برای همین نیم ساعت امروز...
جلوی بوفه، تنها، روی اون نیمکتا که همه دو نفرین اصولا روش :))، بدون هیچ دغدغه و استرسی، هوای خوب که هنوز بوی بارون صبح رو می‌داد، چای و کیک و همشهری داستان  >:D< >:D< >:D< >:D< >:D<
این یعنی بهشت من :)
اگه هندزفریم خراب نشده بود و آهنگ هم گوش می‌دادم دیگه ایده‌آل می‌شد :دی ایشالا در فرصت‌های بعدی!
 >:D< >:D< >:D< >:D< >:D<

سلام حس زندگی...  :)

پ.ن: منی که همشهری داستان رو محال بود غیر از روز اولی که اومده بخرم این بار روز ۱۸ بهمن خریدمش... خیلیه ها...


پ.ن۲: کنکور تموم شد و منم گند زدم. :دی الانم تو خوابگاه تنهام :)

۲۴
دی


تازه از سر آخرین امتحان ترم هفتم برگشتم...

امشب راهی اصفهانم...

لپ‌تاپم رو با خودم نمی‌برم که شیطون درس خوندنم نشه. همین ۳هفته رو وقت دارم دیگه فقط...

خیلی واسم دعا کنین...خیلی...به انرژی مثبت‌ها و دعاهاتون نیاز دارم زیاد...

خیلی هم خسته‌م...خیلی بی‌رمقم... دعا کنین خدا بهم انرژی و نیرو بده که بتونم برسونم خودمو...نمی‌خوام کم بیارم واقعا...نمی‌خوام...

به خدا می‌سپارمتون. :)

۱۴
دی


خب!

خیلی وقته که هیچی ننوشتم اینجا. سخت درگیر و مشغولم. اگر می‌خواستم بنویسم تو این مدت همه‌ش آه و ناله بود :دی در نتیجه ترجیح دادم ننویسم.

۳۳ روز تا کنکور مونده در حالی که از فردا تا ۱۰ روز بعدش امتحان دارم. و عملا برام ۳ هفته می‌مونه. و خب...اوضاعم خوب نیست راستش! دعام کنین! زیاد!

فردا هم امتحان تحقیق در عملیات دارم و هر چی از روی اسلایدها می‌خونم(۳بار تا حالا خوندم) هیچی نمی‌فهمم! :دی

کلا وضع بدیست!

ایام امتحانات همیشه بدترینن! همیشه!

دیگه همین دیگه!

دعا دعا دعا!‌لطفا!

۲۸
آذر
بعد ازآزمون تنهایی زدم از دانشگاه بیرون... از این ساختمون ابن سینای شریف اومدم بیرون...تنهایی قدم می‌زدم تو دانشگاه...فارغ از همه جا و چقدر حس می‌کردم دوست ندارم جایی که هستمو... چقدر همه‌ی دوست‌داشتنی‌های آدم ممکنه یه روزی دلشو بزنن...
تنهایی رفتم انقلاب تو مغازه‌ی نیکوصفت آش بخرم بیارم خوابگاه. یه پسر بچه‌ای بهم سلام کرد. برگشتم نگاهش کردم. می‌دونین؟ اصفهان که هستم کسی سلامم می‌کنه مطمئنم آشناست. مطمئنم از دوستای داداشمه مثلا. یا داداش دوستامه! ولی تهران غریب غریبم... تعجب کردم. نگاهش کردم. شبیه «موش دانشمند» بود. از همون پسر بچه‌هایی که من عاشقشونم! عینک، دندونای جلو، چشمایی که توشون هوش موج می‌زنه، از اون بچه‌هایی که آدم حس می‌کنه چند سال بعد دانشمند می‌شن :پی ازم پرسید ببخشید خانوم این مجله‌تون مال همین ماهه؟ همشهری داستانو می‌گفت. نرسیده به نیکوصفت اتفاقی تو روزنامه‌فروشی رو نگاه کردم و دیدم که همشهری داستان یلدا اومده و از ذوق درجا خریدمش. بهش لبخند زدم. گفتم آره. همین الان دیدم اومده مال ماه جدید و خریدمش. پسره ذوق کرد. تشکر کرد و رفت سمت میز خودشون. نگاهش کردم. با باباش بود. دلم هوای بابامو کرد. دبستان که بودم مدرسه یه موقع‌هایی ۵شنبه‌ها یا جمعه‌ها کلاسی برامون می‌ذاشت بابا می‌اومد دنبالم بعد با هم می‌رفتیم بیرون یه چیزی می‌خوردیم. دلم بدجوری هوای بچگی‌هامونو کرد. همشهری داستان عزیز پیونددهنده‌ی من شد با آدم‌های معمولی! تو این تهران خیلی کم پیش اومده تو این ۳سال و خرده‌ای که با کسی خارج از دانشگاه حرفی زده باشم. حرفی نبوده هیچ موقع. کسی هم دنبال ارتباط برقرار کردن نبوده هیچ وقت. اصفهان اینجوری نبود...سوار اتوبوس که می‌شدم با بچه‌های تو اتوبوس دوست می‌شدم. اینجا به  بچه‌‌هاش که لبخند می‌زنم اخم می‌کنن و روشون رو برمی‌گردونن. معلومه که ماماناشون یادشون دادن که با غریبه‌ها حرف نزنن. اصفهان سوار اتوبوس که می‌شدم که پیرزن‌هاش باهام حرف می‌زدن. آدم‌ها انگار خوش‌خلق‌تر بودن. نمی دونم! شاید هم هیچ کدوم از اینا درست نیست. شاید اصلا جای مقایسه نیست. ولی یه چیزی که می‌دونم اینه که «تهران» شهر من نیست. شهری نیست که طالع منو توش نوشته باشن.
همشهری داستان عزیز، باز هم به من حس خوب هدیه کرد در این صبح جمعه‌ی آخر پاییز...

+این همشهری داستان عزیز با اون کارت تبریک یلدای قشنگش... :ایکس











۰۲
آذر


دیدم خیلی وقته که چیزی ننوشتم. گفتم یه سلامی عرض کرده باشم :دی

۴شنبه میان‌ترم مهندسی نرم‌افزار دارم که خیلی هم بدجور و زشته! اوضاع خیلی خطریه! حدود ۳ هفته هم هست که بنده برای کنکور نرسیدم درس بخونم :| :( نمی‌دونم چی می‌شه جدی! :( دعا کنین بتونم خودمو برسونم!

۲۳
آبان


احساس می‌کنم از بالای یه ساختمان ۱۰۰۰ طبقه(!!) پرتم کردن پایین و هی دارم سقوط می‌کنم...

۱۹
آبان

آبان ۹۳ :)

#فیلینگ خوشحال و سرزنده!


پ.ن:‌کنکور ثبت‌نام نمودیم...! می‌ترسم :-"

۰۴
آبان


درس می‌خونم این روزها! نتیجه‌ی کنکورهای آزمایشیم نشون می‌ده که خیلی دورم از هدفم. ولی همه‌ی تلاشمو می‌کنم برای این‌که حرکت کنم به سمت هدفم. انگار که مثلا یه مسئله‌ی بهینه‌سازی بهم دادن که حلش کنم! «فاصله‌ی خود را از هدف مینیمم کنید!» (تاثیرات کلاس تحقیق در عملیات! :دی )

این هم یک تعدادی عکس یادگاری از این روزها :)






این هم از هنرمایی بنده در کتابخونه!!‌ لیوان چای سیاه و سفید بود...شبیه دفتر رنگ‌آمیزی کودکان که فقط نقاشی داره بدون رنگ... دیگه چه می‌شه کرد دیگه...نشد که جلوی خودمو بگیرم... :دی







۱۷
مهر


فردا اولین آزمون پارسه‌مه! و خب یاد اولین آزمون قلمچیم افتادم راستش! اولین آزمونم افتضاح بود :)) بدترین ترازمو آوردم و بعدش همه چیز بهتر شد.

الان هم امیدوارم همین اتفاق بیفته. هیچی بلد نیستم واقعا برای فردا. ولی امیدوارم بعدش همه چیز بهتر شه.


+قلب من اتوماتیک‌وار وقتی به ۱ ماه برسه دوری از خونه شروع می‌کنه به درد گرفتن و هی بهانه‌ی خونه رو گرفتن ظاهرا! هفته‌ی پیش ناراحت بودم که چرا هنوز دلتنگ نشدم در حالی که شنبه قراره برم خونه! بعد الان از دیشب دلتنگی داره خفه‌م می‌کنه!! یعنی ها! لوس به من می‌گن فکر کنم :)) سال آخر کارشناسیم هنوز اینجوری دلتنگ می‌شم :))

۲۸
شهریور


وقتی از همه طرف، سال‌بالایی و سال‌پایینی و همکلاسی به زبون بی‌زبونی و ایما و اشاره و کنایه به آدم می‌گن پاشو برو درستو بخون کنکور نتیجه‌ت خوب شه به ما شیرینی بدی، دیگه آدم دچار حس خجالت و شرمندگی می‌شه و حس می‌کنه دیگه باید قضیه رو جدی بگیره.

وقت تنگ است!

شروع با انرژی :)


پ.ن:‌سوپروایزر مبانی و تی ای دیتابیس شدم!

۱۰
مرداد

بعد از گذشتن ۳ سال، هنوز هم موقع آمدن نتایج کنکور استرس می‌گیرم!! و وقتی می‌بینم رتبه‌ی خوبی از مدرسه‌ی ما یا از اصفهان است، خیلی خیلی خیلی خوشحال می‌شوم... حس عجیبیست!

امسال هم که بچه‌ها رسما ترکوندن و باید بگم پرچم اصفهان بالاست...

رتبه‌ی ۴-۵-۶-۷ ریاضی

رتبه‌ی ۵-۷ تجربی

رتبه‌ی ۳زبان

رتبه‌ی ۶ انسانی(با اغماض! خمینی‌شهره :دی)

از اصفهان هستند...

از بین همه ی این‌ها برام اینش مهمه که خواهر ملیکامون (که ملیکا سال خودمون رتبه‌ی ۹ منطقه۱ تجربی شد) رتبه‌ی ۵تجربی شده... نکته‌ی مهم دیگه هم اینکه بالاخره ما رتبه‌ی تک‌رقمی ریاضی داشتیم :دی رتبه ی ۷ :)

نکته‌ی بعد هم اینکه رتبه‌ی ۱و۲ ریاضی دختر هستن :)

۲۹
تیر


#خیلی جالبه. خیلی. یه وقتی بود. خب؟ ۳سال پیش. ما خودمونو کشتیم شریف قبول شیم. یه عده قبول شدن چیزی که می‌خواستن. یه عده هم رفتن رشته‌ای که نمی‌خواستن که شریف باشن. یه عده هم مثل من و مرجان و شادنوش اومدیم تهران که رشته‌ای که دوست داریم بخونیم. خلاصه! اونموقع‌ها همه‌ی فکر و ذکرمون اپلای بود!‌همه‌ش ها!‌حتی یه بخش کوچکش هم غیر از این نبود.
خلاصه بگم!‌ بهار و مهرو رفتن هوافضا، آناهیتا صنایع و پردیس علوم کامپیوتر شریف. منم کامپیوتر تهران و مرجان و شادنوش هم مکانیک تهران. خب؟
بعد هی حسرت می‌خوردیم که وضع شریفیهامون برای اپلای بهتر از ماست... غصه می‌خوردیم حتی...
همه‌ی اینارو در نظر بگیرین. خب؟
یه عده‌مون هم رتبه‌هاشون خوب نشد به اندازه‌ی توانشون و زحمتشون نتیجه نگرفتن و رفتن دانشگاه صنعتی اصفهان و اصفهان و ...
اینارو هم در نظر بگیرین.
حالا ۳سال گذشته.
خب؟
الان با پریس حرف زدم و چند ماه پیش با بهار...
بهار نمی‌خواد بره.
پردیس نمی‌خواد بره.
آنا نمی‌خواد بره.
من نمی‌خوام برم.
شادنوش و مرجان هم.
فقط مهرو می‌خواد بره.
حالا بچه‌های اصفهان مونده‌مون که به نظر خودشون شکست خورده بودن و فلان، همه شون در حال اپلای هستن...
و من خیلی فکر می‌کنم به همه‌ی اینها!‌
به اینکه آیا کار ما درسته یا اونا؟
به اینکه این رتبه‌ی بهتر آوردن ما به نفعمون بوده یا نه؟
به اینکه چند سال دیگه کسی نمی‌گه اونا کارشناسی کجا بودن ومی‌گن ارشد و دکترا کجا بودن و ما کجا...
به اینکه چند سال دیگه ما خوشحال‌تریم یا اونا؟‌ اونا موفق‌ترن یا ما؟
به اینکه این تجربه‌ی زندگی در راه دور، زندگی در غربت نسبی و فرار کردن ازش، و قدر خانواده رو دونستن، و قدر آشنایی‌ها رو دونستن، به نفعمون بوده یا نه؟
کاش بفهمین منو :(
این روزها روزهای سختین برای همه‌مون!
من و آنا و پردیس و بهار و مهرو با هم رفتیم تهران. با هم موندیم. حسش خوبه. خیلی! چقدر بزرگ شدیم...چقدر...
وای.......................................................

# متاسفم.
متاسفم که هیچکدوم اشتیاقی نداشتیم به تشکیل شدن افطاری امسال مدرسه.
متاسفم که هیچ‌کدوممون بعد از ۳سال دلیلی نمی‌دیدیم برای دوباره دیدن هم.
متاسفم :(
افطاری مدرسه تبدیل شد به افطاری جمع ۱۰ نفره‌ی خودمون...
انگار می‌خوایم تو خودمون بمونیم و تو خودمون بمیریم و ...
انگار...
می‌خوایم وایسیم جلوی هم. همو بغل کنیم و از بودن هم مطمئن بشیم و آروم بگیریم...
بچه‌های دانشگاهو خیلی بیشتر از بچه‌های مدرسه دوست دارم به استثنای حدود ۲۰ نفر...۲۰نفری که دوستای واقعیم بودن و موندن حتی بدون اینکه ببینمشون.
این بیست نفر همه چیز منن.
همه ی گذشته‌ی منن....
اینا کسانی هستند که همیشه حرف داریم برای گفتن. که پشت تلفن بعد از سلام و احوال‌پرسی یه ثانیه هم سکوت برقرار نمی‌شه بینمون.
آخ آخ...
:(


#دلم تنگه. تنگ روزهای دبیرستان با مانتوهای گل و گشادمون و لبخندهای واقعیمون و تیپ‌های ساده‌مون و قلب‌های صافمون و پیش هم موندنامون...
دلم تنگ اون روزهاییه که مثلثات سخت بود. کابوس حد و مشتق می دیدیم. دلم تنگ اون روزیه که آقای اعلمی هر ۵دقیقه یک بار برمی‌گشت به من می‌گفت:‌«اُی دختره! انتگرال سینوس چی می‌شه؟!» و من هربار بلااستثنا می‌گفتم کسینوس :))‌ و هربار می گفت:«تو چرا این‌قدر خنگی دختر:)) منفی کسینوس» و همه با هم می‌خندیدیم.
دلم تنگ اون روزهاییه که آقای انارکی می‌اومد سرکلاس گسسته و هرکی رو که دیر می رسید مجبور می‌کرد به شیوه‌ی خاص خودش تخته رو پاک کنه و این می‌شد دلیل خنده‌هامون...
دلم تنگ اون روزهاییه که خنده‌هامون بی‌بهانه بود...
دلم تنگ اون زنگ تفریح‌هاییه که اشک معاونمون رو در می‌آوردیم از بس می‌زدیم و می‌رقصیدیم!
دلم تنگ...
:((
کاش اشک‌های منو می‌فهمیدید...
کاش می‌فهمیدید که دلتنگ گذشته‌ام اما حسرتش رو نمی‌خورم...
کاش.



پ.ن: ببخشید که یه سری چیزها دائم میاد تو ذهنم و دائم ازشون می‌نویسم...دست خودم نیست...ترس از آینده‌ست...

۱۵
تیر

خب!

من که همینطوریش هم غرغرو هستم!‌ کنکور هم که دیگه واقعا بهترین بهانه‌ست واسه هی غر زدن! اصلا پتانسیل خودش بالاست برای آدم رو به غر درآوردن!!‌:))

الان که دارم درس‌ها رو می‌خونم، و چیزهایی رو که قبلا متوجه نمی‌شدم به راحتی می‌فهمم(حتی مدار الکتریکی۱ !!!)واقعا برام سوال پیش آمده که من دقیقا تا ترم۴ داشتم چه غلطی می‌کردم که فکر می‌کردم دارم درس می‌خونم و این‌ها رو نمی‌فهمیدم و نمره‌هام هم بد می‌شدن؟! نه واقعا؟!

و با آمدن نمرات این ترمم و گرفتن ۲ عدد ۲۰ سه‌واحدی و خوب بودن بقیه‌ی نمراتم و تجربه‌ی معدل بالای ۱۸ توی دانشگاه، چیزی که برام حتی در حد رویا هم نبود، برام سوال دیگه‌ای پیش آمده که من چرا ۴ترم اول مثل این دو ترم درس نخوندم؟ چرا بلد نبودم چه‌جوریه درس خوندن دانشگاه؟ لعنت به خودم که اگر ۴ترم اول مثل این دو ترم بودم الان مجبور نبودم به جای انجام کارهای هیجان‌انگیز تو آزمایشگاه‌های دانشگاه، درحال درس خوندن واسه کنکور باشم :| (و بیشتر از اینکه بخونم، جو خوندن دارم!‌یعنی بیشتر از خوندن فکرش آزارم می‌ده!) و این واقعا بی‌انصافیه... این تابستون که من دستم بند بود هزار تا پیشنهاد هیجان‌انگیز بهم شد واسه انجام کار تو تابستون و تو طول ترم بعد و من مجبور شدم یکی پس از دیگری همه رو skip کنم به جز یکی...

بعله!

این بود از غرغرهای من :دی

حالا برم DS و نظریه بخونم...

۰۲
تیر

«این یک پست درد دل است. و احتمالا سرشار از غر!»

یک کوه فامیل داریم که منتظرن من کنکور قبول نشم و سرکوفت‌هاشون رو روانه‌م کنن. ولی اصلا برام مهم نیست. از این مقایسه‌های احمقانه‌شون خسته شدم. من رو با یه دختر دیگه تو فامیل مقایسه می‌کنن که یک سال از من بزرگتر بود و هم‌مدرسه‌ایم بود و ما خیلی با هم دوست بودیم و هستیم. رتبه‌ی کنکور کارشناسی من از دوبرابر اون هم بدتر شد. ولی از بد حادثه هم‌رشته‌ای شدیم. اون نرم‌افزار شریف و من نرم‌افزار تهران. من فکر کردم مقایسه‌ها تموم شده. تا اینکه مادربزرگ همین دختر زنگ زده خونه‌مون و به مامانم گفته که نوه‌ش بدون کنکور پذیرفته شده برای ارشد به خاطر معدلش. به من که گفتند کلی ذوق کردم بعد تازه فهمیدم قصدشون چی بوده... چند ماه بعد هم از صد طریق به گوشمون رسوندن که از دانشگاه تورنتو بورس کامل گرفته و برای ارشد می‌ره. و این بار چشم عمه‌هام به من دوخته شد که یعنی خب! حالا وقتشه خودت رو نشون بدی! ببینیم از کجا می‌تونی بورس بگیری! و کل عید داشتند مخ من رو می‌زدند برای رفتن! و من در خفا تصمیم گرفتم کنکور بدم و به مادرم گفتم که من آمادگی روحی رفتن از ایران رو ندارم و حالا من اینجام. و کافیه رتبه‌ی کنکورم هم خوب نشه که سرکوفت‌ها از همه طرف حواله‌ی من بشه... حالم به هم‌ می‌خوره از این همه چشم و هم چشمی! مثلا الان کلی فکر می‌کنن فامیلای ما که باشخصیتن از این لحاظ که سر مال و منال با هم چشم و هم چشمی ندارن و سر «علم» دارن!!! و بخوره تو سرمون این «علم» که ملاکش رتبه‌ی کنکور و تعداد صفرهای رقم فاند گرفته شده و ... هست! و بخوره تو سرمون این که تحصیل رو تا این اندازه خز و بی‌معنی کردیم.
لیسانس می‌گیریم بدون یک لحظه فکر می‌ریم سراغ ارشد و باز هم بدون فکر می‌ریم Phd می‌گیریم و باور کنید اگر تو ایران مقاطع تحصیلی بالاتر هم جاافتاده بود می‌رفتیم و اون‌ها رو هم می‌خوندیم و یک لحظه فکر نمی‌کردیم که چرا؟! که دنبال چی‌ایم؟!‌
استاد IEمون می‌گفت وقتی وارد ارشد شده ۲تا تجریه‌ی وحشتناک ورشکست شدن داشته. دوبار شرکت راه انداختند بعد از لیسانس و هردوبار شکست خوردند. دادگاه رفتند. جریمه پرداختند. ولی تجربه اندوختند. گفت وقتی وارد ارشد شدم یه سری بچه‌ی تازه از لیسانس دراومده کنارم بودند که Nerd بودند کاملا. و هیجی نمی‌فهمیدند جز نمره و ... . گفت وقتی وارد دوره‌ی phd شده، تجربه‌ی راه‌انداختن ۲تا startup رو داشته و تجربه‌ی مدیریت یک شرکت تقریبا بزرگ رو. و باز هم وقتی وارد دوره‌ی phd شده یه سری بچه‌ی خیلی کوچکتر از خودش که تازه مقاطع لیسانس و ارشد رو بدون وقفه گذرونده بودند نشستند. الان هنوز دوره‌ی تحصیلیش تموم نشده و سال آخر Phd هست و همکلاس‌هاییش که چندین سال پیش به صورت مستقیم مقاطع تحصیلی رو خوندند و دکتراشون رو هم گرفتند، تو یکی از startup هایی که راه‌انداخته دارند زیردستش کار می‌کنند...

ما چی اما؟ لیسانس گرفتیم. حتی هنوز نگرفتیم! فکر کنکور ارشدیم. ارشد نگرفته فکر اپلای و مدرک Phd. کی قراره کار کنیم و تجربه‌ی واقعی کار کردن رو تجربه کنیم؟!‌ خدا می‌دونه! عادت کردیم بریم دنبال کار بگردیم. تو یک شرکت استخدام بشیم و زیر دست یه سری آدم کار کنیم. و هرگز به ذهنمون نرسیده که این ریسک رو بپذیریم که برای خودمون کار کنیم. رئیس خودمون باشیم. مرئوس خودمون باشیم. startup خودمون رو راه بندازیم!

یک داستان تمثیلی هست که چند وقت پیش شنیدم و یادم نیست کی و کجا اما به نظرم بیانگر خیلی چیزهاست...
طرف کنکور می‌ده و رشته‌ی «اژدهاکشی» قبول می‌شه. لیسانس می‌گیره. بعد ارشد می‌گیره وبعد هم با مدرک دکترای «اژدهاکشی» از دانشگاه فارغ‌التحصیل می‌شه. خب حالا چی‌کار می‌کنه؟! بله...درست فهمیدید... می‌ره و به عنوان عضو هیئت علمی شروع به تدریس رشته‌ی «اژدهاکشی» می‌کنه! :)
اژدهاکسی دیگه ته تمثیله برای رشته ی به‌دردنخور و بی‌کاربرد...
دانشگاه‌های ما هی توی خودشون تکرار می‌شن. طرف وارد می‌شه مدرک می‌گیره. بدون اینکه ذره‌ای از بازار کار بدونه می‌شه استاد یه سری بچه ی دیگه که اومدن که همون مسیر رو طی کنند.

استاد IEمون می‌گفت اگر الان دانشگاه‌ها رو از نظام آموزش کشور حذف کنیم، هیچ اتفاق بدی تو کشور نمی‌افته. همه‌چیز به همون منوال که الان داره پیش می‌ره، اون‌موقع هم پیش می‌ره. تنها تاثیری که می‌گذاره اینه که یه سری آدم زودتر وارد بازار کار می‌شن...همین!
و این یعنی فاجعه! اینکه دانشگاه‌های ما الان هیچ فایده و تاثیری برای چرخ‌های اقتصاد و تولید مملکت ندارند یعنی فاجعه!!
چند وقت پیش یه هفته همایش «فنعت» یا «فنی و صنعت» داشتیم برای ارتباط با صنعت. صاحبان شرکت‌ها و مشاغل برای جذب نیرو می‌آمدن. برای تشویق بچه‌ها به پذیرفتن ریس کو خارج شدن از دانشگاه و رفتن به بازار کار. یه نشریه‌ای هم بچه‌ها چاپ کرده بودند و توش یه چیز جالب نوشته بودند. اینکه تو آمریکا وقتی تابستون می‌شه کارخونه‌ها و شرکت‌های بزگر نیازهاشون رو می‌آن و به دانشجوهای دانشگاه‌های معتبر عرضه می‌کنند تا دانشجوها تو تابستون روی نیاز شرکت‌ها کار کنند و اون‌ها رو برآورده کنند. یا اینکه شرکت‌ها و کارخانه‌ها مشکلات و نیازهاشون رو به دانشگاه‌ها ابلاغ می‌کنند و این‌ها می‌شن موضوع پروژه‌ها و پایان‌نامه‌های دانشگاهی و نهایتا تمام پروژه‌ها و پایان‌نامه‌ها در جهت رفع یک نیاز واقعی هستند توی چرخ صنعت کشور خودشون.
بعد تو ایران همه‌چیز تقلیدیه. درنتیجه اون چیزی که تو دانشگاه‌ مثلا MIT شروع می‌کنند به چندین سال کار کردن روش به این خاطر که نیاز روز کارخونه‌هاشون هست می‌شه موضوع پایان‌نامه‌های پانشگاه‌های برتر ایران. بی‌آنکه کوچکترین نیازی از چرخ صنعت خودمون رو رفع بکنه!
البته اون نوشته مثال‌های خیلی خوبی هم داشت که من متاسفانه الان یادم نیست.
واقعا باید تاسف خورد...
به حال من و امثال من که ذره‌ای ریسک‌پذیری نداریم. می‌خوایم مقاطع تحصیلی رو یکی پس از دیگری طی کنیم و به قول بچه مدرسه‌ای‌ها تو دفتر خاطراتشون پله‌های ترقی رو یکی یکی طی کنیم و قطار خوبختیمون روی ریل زندگی به حرکت دربیاد!!!
ریسک‌ناپذیری تا اونجا که وقتی با هزار کشمکش و دعوا استاد iIEمون مجبورمون کرد که پروژه‌هامون هرکدوم آغاز یک startup باشند و ما یک ترم براش زحمت کشیدیم و بعد جشنواره برگزار شد از پروژه‌هامون و از شرکت‌ها بزرگ اومدند و پروژه‌هامون رو دیدند، تحسین کردند، ایمیلمون رو برای استخدام گرفتند و بعضی از پروژه‌ها که قابل خرید بود رو با پیشنهادهای خارق‌العاده روبه‌رو کردند، پروژه‌ی آماده‌مون رو انداختیم اون‌ور، و به جیغ‌های استادمون اهمیت ندادیم که می‌گفت پروژه‌هاتون رو لانچ کنید...به ثمر برسونید. می گید ازش استقبال نمی‌شه؟! می‌گید شکست می‌خوره؟! من می‌گم بذارید اول شکست بخوره بعد این رو بگید. من می‌گم بیاید برای کی بار در عمرتون هم که شده شبیه اون شخصیته تو گالیور نباشید که همه‌ش می‌گفت: «من می‌دونستم...»
یک بار هم که شده ریسک کنید و باور کنید تا شکست نخورید به هیچ‌جا نمی‌رسید و چه بهتر که اولین شکستتون رو در سن ۲-۲۱ سالگی تجربه کنید.
و ما باز هم خمیازه کشیدیم از حرف‌های استاد، پامون رو روی پامون انداختیم و به تمرین‌های به‌دردنخوری فکر کردیم که نصف نمره‌ی یک درسمون رو داشت و ما منتظر بودیم که حرف استاد تموم بشه و بریم تمرین‌هامون رو بنویسیم و نمره‌هامون رو بگیریم...
و استاد که وقتی بی‌اعتنایی ما رو دید، گفت که برای برگزاری اون همایش از پروژه‌هامون انواع تهمت‌ها و تهدیدها رو تحمل کرده به این خاطرکه اساتید عزیز برقی با سابقه‌های Nساله که از بد حادثه دانشکده شون با ما یکیه و حتی بعضا اساتید قدیمی کامپیوتر، مخالف ارتباط دانشگاه با صنعتند و معتقدند دانشگاه جای علمه نه کار. و ما که می‌ریم که شبیه استادهای احمقِ در پنجاه سال پیش مونده‌مون بشیم.
متاسفم. برای خودم. برای خودم که ۵ ماه برای اون پروژه زحمت کشیدم و الان جرئت لانچ کردنش رو ندارم. چون وقت می‌گیره .چون من وقتم رو برای درس خوندن برای کنکور ارشد لازم دارم. چون از شکست می‌ترسم. چون فکر می‌کنم کار کردن برای بعد از ۳۰ سالگی و بعد از تموم کردن تحصیلات دانشگاهیه. چون...
و این من که می‌گم یه نمونه‌ست...یه نمونه از ۹۹ درصد همکلاسیام...هم‌دانشگاهیام...هم‌وطنام...

دیروز بابام داشتند برگه‌های امتحانشون رو تصحیح می‌کردند و نظرسنجی‌های ته برگه رو برامون می‌خوندند. یکی بعد از کلی درددل، تهش نوشته بود: «در یک جمله‌ی بچه‌گانه تمام حرف‌هام را خلاصه می‌کنم:» و بعد با خط بچه‌گانه‌ای نوشته بود: « دانشگاه خر است!!!»

و این جمله‌ی صادقانه‌ی این دانشجوی پدرم، همه‌ی حرفی بود که من می‌خواستم بزنم.

۰۲
خرداد

اول.

امروز خیلی یهویی داشتم به اول راهنمایی فکر می‌کردم و اولین برخوردم با کامپیوتر سر کلاس کامپیوتر مدرسه. و خنده‌م گرفت از اینکه اون روز هرگز فکر نمی‌کردم که یه روزی با عشق و علاقه بشم دانشجوی مهندسی کامپیوتر :)) و اما اولین برخورد من با کامپیوتر: (تو خونه‌مون کامپیوتر داشتیم ولی یه شیء مقدس حساب می‌شد اون‌موقع! فقط واسه کارهای پایان‌نامه‌ی بابا خریداری شده بود و به هیچ‌عنوان من حق نزدیک شدن بهش رو نداشتم)
معلم کامپیوتر مارو برد توی اتاق کامپیوتر و بهمون یه سری برگه‌ی دستورکار داد در حد ایجاد فولدر و کپی و پیست و rename و اینا... و ازمون خواست انجامشون بدیم. توی برگه‌ی دستورکار نوشته بود : «پوشه‌های موجود روی «میزکاری» کامپیوتر را drag and drop کنید.»
بچه‌ها همه خیلی تند و سریع شروع کردن به انجام کارهای توی دستورالعمل. به جز من. من زل زده بودم به دستورکار و نمی‌فهمیدم جابه‌جا کردن پوشه‌های روی میز کامپیوتر روبه‌روم چه ارتباطی با کامپیوتر داره... حدود یک ربع باخودم کلنجار رفتم تا اینکه عاقبت از معلممون پرسیدم که چطور باید پوشه‌های روی میزم رو جابه‌جا کنم که به کامپیوتر ارتباط پیدا کنه!!! معلممون همینطور خیره فقط نگاهم می‌کرد! بعد برگشت گفت میزکار یعنی Desktop! و رفت.
خب اون گفت Desktop منظورش بوده از میزکار و فکر کرد مشکل من حل شده! درحالی‌که مشکل من دوچندان شد! Desktop دیگه چیه! بالای میز؟! روی میز؟!
خدای من! اون روز بدترین روز بود!!! من هیچی از کامپیوتر نمی‌دونستم!! به هر حال، اون موقع سال ۸۳ بود. الان ۹۳. ۱۰ سال گذشته. الان خیلی جدی صدام می‌کنن:‌«خانوم مهندس!!» و من بعضی وقتها با یادآوری اون اولین جلسه‌ی کامپیوتر اول راهنمایی تو مدرسه‌ی فرزانگان خنده‌م می‌گیره :)

 

دوم.

خیلی خز نشده اینکه هی می‌گن «وای چه لذتی داره پیچیدن باد در موهام» و «وای که چه حق بزرگی از ما گرفته شده. باد نمی‌تونه بپیچه تو موهامون» ؟!

دفاع نمی‌کنم ها از اجبار و این صحبت‌ها. ولی خب این قضیه باد پیچیدن هم دیگه به نظرم خیلی خز شده! همه‌ی حرفها و نوشته‌ها درموردش صحبت می‌کنن. امروز رفتم تو محوطه‌ی خوابگاه موهام رو باز کردم و با موهای باز تاب‌بازی کردم. موهای بلند فرفری اونم! بعد هی باد می‌پیچید لای موهام (!) و پخش می‌شد تو صورتم. کیف داد ولی خب همین بسه. یعنی واقعا به نظرم همین که گاهی این لذت رو بتونم تجربه کنم کافیه! خوشحالم که این چیزها واسم عقده نیست! اینم شد عقده آخه؟!‌

 

سوم.

#یه روزیم می‌رسه که بالاخره ما یاد بگیریم از معمولی بودن خودمون لذت ببریم. یاد بگیریم برای لذت بردن از زندگی لازم نیست خفن‌ترین آدم دنیا باشیم. به امید اون روزم من هنوز...

#کنکور خوندن رو از خوندن زبان شروع کردم فعلا...زبان خوندن رو دوست دارم...دلم برای کنکور تنگ شده...برای سرشار شدن از این حس که به کل ریاضیات و شیمی و فیزیک دبیرستان احاطه‌ی کامل دارم...خوشحالم که قراره کنکور بدم. خوشحالم که باید کل درس‌های کارشناسی رو بخونم و فول بشم و بهشون مسلط بشم. خوشحالم که درسهایی که فقط پاسشون کردم رو مجبورم که یاد بگیرم...خوشحالم. به آینده هم امیدوارم ضمنا :)

#یه وقتایی یه اتفاقایی برای آدم می‌افته تو زندگی که آدم فکر می‌کنه خیلی بد بوده اون اتفاق. ولی یه روزی، یه زمانی، دیر یا زود احتمالا خدا رو به خاطر تمام اون اتفاقات شکر می‌کنه. کنکور منم همین بود. اینکه رتبه‌م ۵برابر تمام تخمین‌ها شد هم همین بود. اینکه من ۴۵ دقیقه سر کنکور قفل کردم هم همین بود. اینکه تستای هندسه رو حل کردم ولی جرئت نکردم وارد پاسخنامه کنم هم همین بود. اینکه تستای شیمی که بلد بودم رو ول کنم و فقط زل بزنم ۴۵ دقیقه‌ی تمام به پاسخنامه‌م هم همین بود. ۴۵ دقیقه! شما نمی‌دونین ۴۵ دقیقه سر کنکور یعنی چی... . اینکه من کنکورم رو گند زدم با تمام گریه‌های بعدش و افسردگی‌ها و بدحالی‌ها و خراب شدن وضع معده و ریزش مو و هزار کوفت و زهرمار دیگه، یکی از بزرگترین خیرهای زندگیم بود. دنیام عوض شد. دنیام قشنگ شد. خودم موندم. خود خودم... هی احساس خوشبختی کردم. هی چیزهای قشنگ دیدم تو این سه سال. بعضی از آدم‌هایی که تو این دانشکده باهاشون آشنا شدم خودشون به تنهایی ارزش این رو داشتن که رتبه‌ی کنکور من اون افتضاح روی کارنامه بشه. تازه راستش رو بخواین اون روزها من به رتبه‌م می‌گفتم افتضاح. امروز اون رتبه برام خیلی خوبه :) دید آدم به زندگی عوض می‌شه...خیلی...کاش می‌شد یه بار دیگه اون ۱۸ سالگی رو که از دست دادم، «زندگی» کنم...
من اینجا چیزهایی رو به دست آوردم که تا یک عمر قدرشون رو می‌دونم و چیزهایی رو از دست ندادم که اگر از دست داده بودم تمام زندگیم رو باخته بودم.
من دعا نکردم خدا بهترین خیر رو بهم بده. من دعا کردم خدا اونی که می‌خوام رو بهم بده! ولی مامان و بابام دعا کردن که هرچی خیره برام پیش بیاد. اومد. سه سال پیش ندیدمش. سه سال پیش فقط با خدا دعوا کردم. با مامان و بابا دعوا کردم. با خودم قهر کردم. خودم رو زندانی کردم تو اتاق. خودم رو داغون کردم. امروز به فاصله ی سه سال دارم اون خیرها رو با چشمم می‌بینم. ممنونم خدا. ممنونم.
سه سال پیش فکر می‌کردم کارشناسیم که تموم شه قطعا ایران نخواهم بود. از ایران خسته بودم. دلم گرفته بود. امروز، دارم به کنکور فکر می‌کنم. می‌خوام کنکور بدم و می‌خوام دانشگاهی که هستم قبول بشم دوباره. می‌خوام همینجا بمونم. همینجایی که ۳سال پیش واسم خیلی جایگاه بدی حساب می‌شد.امروز می‌خوام کنکور بدم. چون یه چیزهای دیگه‌ای واسم ارزش پیدا کردن .چیزهایی که ۳سال پیش نمی‌دیدمشون.
دارم کم‌کم یاد می‌گیرم که فرصت زندگی خیلی کوتاهه...دار میا دمی‌گیرم که از لحظه‌لحظه‌هام لذت ببرم، با تمام معمولی بودنم :)

۱۹
ارديبهشت


امسال سال سومی بود که رفتم نمایشگاه کتاب. یعنی درست از وقتی دانشجو شدم. نمایشگاه کتاب را دوست دارم. این شلوغ بودنش را هم دوست دارم. آدم در جایی میان کتاب‌ها نفس می‌کشد و دلش باز می‌شود. من عاشق کتابم. همیشه هم کادوهای تولدم کتاب بوده و هستند. خودم هم بلد نیستم چیزی به‌جز کتاب هدیه دهم. برای من نمایشگاه کتاب خیلی خیلی دوست‌داشتنیست. حتی اگر درک نکنم که با این جمعیت نمایشگاه چرا سرانه‌ی مطالعه‌ی کشور آن‌همه پایین است؟!

تنها مشکل من با نمایشگاه، ماه برگزاریش است. من با گرما به طرز وحشتناکی مشکل دارم. و اردیبهشت تهران هم هوا دیگر بهاری نیست. تابستان تابستان است! آن همه دم ظهر... مشکل دیگر هم متروست! مترویی که هربار در این مسیر سوارش می‌شوم دیدن دوباره‌ی روی زمین می‌شود آرزویم!

امسال هم به لطف سفارش‌های خیلی زیاد دیگران کل وقتم به رفتن از این غرفه به غرفه‌ی دیگر و خرید کتاب‌های بقیه گذشت و عملا خودم استفاده‌ی خاصی از نمایشگاه نکردم.

با این وجود بودن با ۳تا دوست عزیزم در نمایشگاه برایم خیلی لذت‌بخش و ارزشمند بود. و خرید کتاب‌های کنکوری و ایستادن دم غرفه‌ی پارسه و مدرسان شریف این واقعیت را محکم زد توی سرم که دوباره کنکوری شدم!

مدرسان شریف خیلی خیلی بد بود. با رفتارهای بسیار بد آدم‌هایش. اول می‌رفتی یک جا بدون اینکه خود کتاب را ببینی فقط اسم کتاب را می‌گفتی و برایت روی یک برگه علامت می‌زدند. بعد باید می‌رفتی در صف طولانی صندوق می‌ایستادی و پول کتابی را که ندیده بودی می‌پرداختی! قیمت‌ها هم که همه بالا...خب تا این مرحله همه‌چیز قابل تحمل بود. ولی در اینجا راهنماییت می‌کردند به طرف انبار کتاب تا کتابت را تحویل بگیری. اینجا بود که خون آدم به جوش می‌آمد. یک صف چند ستونه زیر آفتاب ساعت ۲ بعدازظهر، دم انبار کتاب! و روبه‌رو شدن با اخلاق خیلی زشت آدم‌های مسئول! جوری که به شعورت برمی‌خورد! و چون پولش را پرداخته بودی هیچ راه برگشتی هم نداشتی! بعد از این صف بی‌دلیل کلی هم عکس و فیلم می‌گرفتند بابت تبلیغات!!

در آخر هم به نامحترمانه‌ترین شکل ممکن کتاب را بهت تحویل می‌دادند! تقریبا به این شکل که پرتش می‌کردند جلویت و می‌گفتند:‌برو!!

به قول نفیسه کم مانده بود کتاب را بزنند توی سر آدم!!

بعد رفتم به سمت غرفه‌های ناشران آموزشی که برای پسرخاله‌ی دوستم کتاب کنکوری بخرم. آن‌جا را خیلی دوست داشتم. چون مرا به یاد چند سال پیشم می‌انداخت. آن‌جا همه بچه بودند و خیلی بودن بینشان بهم چسبید!

ولی خب گرما و وزن زیاد کتاب‌ها به شدت امانم را بریده بود. طوری که دیشب مجبور به خوردن قرص مسکن شدم. اگرنه محال بود بتوانم بخوابم.

نمایشگاه کتاب را دوست دارم. 


پ.ن: دیروز خواهر دوقلوی مه‌زاد هم از تبریز با دانشگاه آمده بود نمایشگاه. کل روز را با هم بودند و شب که آمده بود خوابگاه خیلی خیلی خیلی افسرده بود. چون دوباره خواهرش رفته بود :(‌