خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۲۵ مطلب با موضوع «خونه» ثبت شده است

۰۸
تیر


سیگنال را خدا پاس کرد واقعا :))

ولی خب! می‌شد حالا همون ۱۰ رو نذاره مستقیم تو گلستان؟! ۱۰.۱؟۱۰.۲؟! اصلا ۱۰.۰۱!!! ۱۰ آخه؟! :)) فشار روانیش خیلی بالائه این ۱۰ه :دی

نیست بقیه نمره‌هام هم همشون عالین :))))) فقط همین ۱۰ رو کم داشتم!



ای بابا...ای بابا... اعصابم خرده واقعا... :(( اصلا کسی نمی‌تونه درک کنه فشار روانیش رو روی من!


اصلا این گلستان هم به نظرم یه مفهوم کنایی خوبی در خودش داره :)) «گل»ستان... :)) «گل»کاری‌های ما رو در خودش نگه می‌داره :))



پ.ن: خداییش گناه داشتما ولی...عجب ترمی گذروندم...عجب فشارهایی... واقعا نمی‌دونم چی بگم درمورد این ترم! گناه داشتم واقعا که اینجوری تموم بشه...

۲۱
مهر

حجم اشکی که من امشب ریختم قابل اندازه‌گیریه آیا؟
تمام امشب هیچی نفهمیدم... همه‌ش می‌خندیدم. خوشحال بودم آخه!عروسی عزیزترین فرد زندگیم بود... نمی‌فهمیدم...
تا این‌که مهمونا رفتن...بعد وقت رفتن رسید. و خواهرم اومد که از ما خداحافظی کنه و بره...بره خونه‌ی خودش... اون‌موقع بود که تازه فهمیدم چی شده... تازه فهمیدم باید از این به بعد با جای خالیش توی اتاق کنار بیام. با نبودن کفش‌هاش تو جاکفشی کنار بیام. تازه فهمیدم دیگه کسی نیست که با هم از اون «حرکات ضربتی» معروف بین خودمون بزنیم... حالا من بدون آبجیم، با کی چای و شکلات تلخ بخورم؟ وقتی آبجیم نباشه واسه کی شیرکاکائوی تلخ تلخ درست کنم؟ وقتی آبجیم نباشه به امید کی پفک بخرم بیام خونه؟ وقتی آبجیم نباشه، من با کی حرف بزنم...؟
تازه فهمیدم چی شده... یه دنیا اشک ریختم... ولی تموم نشد...سبک نشدم... می‌فهمین ۲۱ سال با یه خواهر بزرگتر زندگی کردن یعنی چی؟ می‌فهمین از بچگی کنارش خوابیدن یعنی چی؟ دبیرستانی بود آبجیم...منو تو تختش می‌خوابوند و موهامو نوازش می‌کرد و برام شعر می‌گفت...یه وقتایی هم موهامو می‌بافت و همراهش برام شعرهایی که شب قبل گفته بودو می‌خوند...
امشب داره خاطرات از دو سالگیم به بعد که درک می‌کردم وقایع اطرافم رو، می‌آد تو ذهنم... تک به تک...قدح اندیشه‌ی دامبلدور بود؟ همون!

غمگین‌ترین شب عید غدیرم تا امروز...

xعیدتون مبارک...

۲۰
مهر




۳۱
خرداد

ر وصف توانایی‌ها(دیوونگی‌ها)ی من همین بس که قادرم در کمتر از یک ثانیه از یه حالت شاد سرخوش به حالت بغض و گریه برسم.
منتهی تو خوابگاه کسی براش مهم نیست وقتی این گذر حالت عجیب رو طی می‌کنم...یعنی کلا حالاتم برای کسی مهم نیست! ولی تو خونه... هی مامانم می‌گن باید بگی چی شده! بابام داد می‌زنن می‌گن باید بگی چی شده. داداشم هم مبهوت مارو نگاه می‌کنه!
هوم!
اون استقلال و حق تنهایی خوابگاهم رو نیاز دارم من...
خوابگاه منو خودخواه کرده...به کسی حق نمی‌دم نگرانم بشه. به کسی حق نمی‌دم مزاحم تنهاییم بشه. خودخواه شدم...از مامانم باید معذرت بخوام...از مامانم که با بغض پاشدن رفتن تو اتاق...

۳۰
خرداد


ای کسانی که تو شهر خودتون دانشگاه می‌رید، همانا شما دچار خسران عظیم هستید!! شما چه می‌دونید چه لذتی در «بعد از ۹ ماه خوابگاه بودن برگشتنِ خونه» هست؟! اصلا خیلــــــــــــی خوبه!

۱۹
ارديبهشت


موقع برگشتن از دانشگاه، خسته و بی‌حوصله توی سرویس خوابگاه، گوشیم را می‌گیرم دستم و بی‌هدف به آرشیو عکس‌هام نگاه می‌کنم. می‌رسم به یک عکس خیلی خیلی خیلی دوست‌داشتنی.

من در حالی‌که مادرم را در آغوش گرفته‌ام. روی تختم. توی خوابگاه. یک قاب تصویر مستطیل شکل تخت طبقه‌ی پایین را خوابگاه نشان می‌دهد که من و مادرم روی آن نشسته‌ایم و من مادرم را تنگ در آغوش گرفته‌ام. چون روز قبل پیشم نبوده. و می‌دانم که هیچ یک از روزهای بعد هم نخواهد بود.

این عکس را دوست دارم. یک روزی در آینده حتما این عکس را نشان دخترم خواهم داد و برایش از این روزهای سخت و‌ بی‌قرار دوری از مادر خواهم گفت.


۱۹
ارديبهشت


من باز هم با اینکه یه عالمه کار دارم برای انجام دادن حوصله‌ی انجام هیچ کاری رو ندارم!! حتی حوصله‌ی داستان خوندن هم ندارم!!

فقط دلم می‌خواد زودی دوشنبه بشه برم خونه :)

۱۶
فروردين

هربار دل کندن از خانه و خانواده، سخت‌تر می‌شود از بار قبل...

هربار که می‌روم خانه انگار گردی از تعلق خاطر روی ذهن و دلم می‌نشیند، بیش از قبل...

از سفر رسیده و نرسیده، از این اتاق به آن اتاق می‌دوم و وسایلم را جمع می‌کنم. بابا هی نهیب می‌زند: چیزی جا نذاری ها!!

مامان از توی آشپزخانه صدایش هر چند لحظه یکبار می‌آید: نون می‌خوای بذارم برات؟!‌ بیا ببین این میوه‌ها که واست گذاشتم کافیه؟! بیا این ۴تا تن ماهی رو هم بذار روی وسایلت! و...

به ازاء هر یک وسیله‌ای که می‌گذارم توی چمدان، یک بار قلبم درد می‌گیرد انگار.

خواهر و برادرهام مدام دور و برم می‌پلکند. انگار که آخرین باری باشد که می‌بینندم. سرم را انداخته‌ام پایین. جمع کردن وسایل را هی به تعویق می‌اندازم. انگار جمع کردن وسایل، حقیقت تلخی را محکم می‌کوبد توی سرم: دیگر وقت رفتن است. رفتن به همانجایی که هیچ‌کس منتظرم نیست.

وسایل جمع می‌شود. مادرم به اندازه‌ی تمام ۳ماه باقی‌مانده برایم آذوقه گذاشته! دو چمدان بسیار سنگین و کوله‌پشتیم که آنقدر سنگین است که بلند کردنش واقعا برایم سخت است. 

مامان هنوز توی آشپزخانه است. این بار مشغول فراهم کردن آذوقه‌ی راه برادرم. توی هال هی راه می‌روم و هی دور سر خودم انگار می‌چرخم. عصبی‌ام. چشمانم هی تر می‌شود و هی به روی خودم نمی‌آورم...

عاقبت مامان می‌نشیند. روی مبل کنار سالن. می‌نشینم کنارش. تکیه می‌دهم به دستانش. مامان هی نوازش می‌کند...موهام را...دست‌هام را...  همینطور که باهام از چیزهای کم‌اهمیت و باربط و بی‌ربط حرف می‌زند-خوب می‌داند که محتوای حرف‌ها برایم هیچ مهم نیست. مهم شنیدن مطلق صدای آرامش‌بخشش است-گرفتگی صدایم را می‌فهمد. دستش را می‌گذارد روی صورتم. خیس خیس است. مامان محکم بغلم می‌کند. وقت رفتن است...


توی اتوبوس، برادرم کنارم نشسته و احتمالا به همسرش فکر می‌کند که چند هفته‌ای ازش دور است. من زانوی غم بغل گرفته‌ام و فقط به مامان و بابا فکر می‌کنم.

جاده را نمی‌فهمم.

صبح می‌شود. ترمینال و تهرانی که با یک بارش باران صبح‌گاهی زیبا ازمان استقبال کرده. به قیافه‌ی درهم خودم و برادرم فکر می‌کنم و یکی یکی قیافه‌ی دانشجوهای توی ترمینال را که هریک چند چمدان بزرگ سنگین را دنبال خودشان می‌کشند نگاه می‌کنم. همه دلتنگ‌اند.

از برادرم جدا می‌شوم.


می‌رسم خوابگاه. یکهو دلم پر می‌شود از غربت. ۱۲۰ تا پله این چمدان‌های سنگین را می‌کشم بالا و ولو می‌شوم روی تخت. دیگر به مادرم فکر نمی‌کنم. به بابا هم. فکرم خالیست. خالی خالی. دوباره منم و یک حجم عظیمی از تنهایی.

می‌خوابم. بی‌فکر. رها. خسته. غم‌زده. تصویری از خودم که یادآور تصویر برادرم است وقت‌هایی که از مرخصی یکی دو روزه برمی‌گشت سر خدمت سربازی. ته نگاهش همیشه خالی خالی بود. بی هیچ امیدی. بی هیچ آرزویی حتی.


نمی‌روم دانشگاه. روز اول حوصله‌ی هیچ‌چیز و هیچ‌کس را ندارم. نه دانشگاه، نه کلاس، نه هیچ‌کدام از همکلاسانم. دوش می‌گیرم. سعی می‌کنم دوباره خو بگیرم به اتاق خالی خوابگاه و طعم بی‌مزه‌ی چای کیسه‌ای‌های خوابگاه و آن کتری فلزی زشت روی شوفاژ. شوفاژی که هیچ‌وقت اتاق را گرم نمی‌کند.

دراز می‌کشم روی تختم. مثل همیشه. لپ‌تاپ روی پام. لیوان چای کنار دستم. کیسه‌ی آجیل‌هایی را که مامان گذاشته روی وسایلم، گذاشته‌ام روی تخت و هی فندق و بادام‌هاش را جدا می‌کنم. عجیب بوی مادرم را می‌دهد. حالا بیش از ۵۰۰ کیلومتر از مادر و پدرم و همه‌ی چیزهای خوب زندگیم دورم. دیگر فکر نمی‌کنم به اینکه آیا ممکن است روزی بی مادرم و بی پدرم در کشوری دیگر تاب بیاورم؟! عوضش فکر می‌کنم به تمام امتحانات و پروژه‌های پیش رو و کارهای انجام نداده‌ام توی عید که حالا روی هم تل‌انبار شده‌اند. و خودم خوب می‌دانم که فقط ۲روز طول می‌کشد تا دوباره همه‌چیز عادی شود و زندگی از سرگرفته شود و تمام حس‌های بدم از بین برود.

۲۹
اسفند

نشسته باشی تو خونه، پاتو انداخته باشی روی پات، سفره‌ی هفت‌سین خواهرت روبه‌روت(اولین عید عروس شدن خواهرت)، یه عالمه شیرینی خوشمزه روی میز، داداشت درحال درست کردن تخم‌مرغ سفره، بوی سبزی پلو و ماهی پیچیده درفضا، می‌شه که حس عید نداشته باشی هنوز؟؟

بی‌خیال اینکه تا ۲ ساعت دیگه باید پروژه تحویل بدیم و ما هنوز وسطای کاریم تازه :))
ای بابا...ای بابا... چقدر زود ۹۲ تموم شد! عجب سالی بود ها!
خواهر و برادرم ازدواج کردن و خب من واقعا یه حس تنهایی عجیبی بهم دست داد... یهو چرا اینجوری شد آخه؟!‌ حالا من که اصلا خونه نیستم ولی برادر کوچکترم بیچاره خیلی تنها شده.
چهارشنبه سوری دور آتش جمع شده بودیم کلا پر شده بود همه‌جا از زوج‌های جوان هی با هم دوتا دوتا از آتش می‌پریدن. بعد من و داداشم هم واسه اینکه کم نیاریم با هم می‌پریدیم از آتش! :)) بعد هم یه دوتا دوتا با آتش عکس می‌گرفتن. مجددا ما واسه اینکه کم نیاریم گفتیم با هم با آتش عکس بگیریم. بعد مگه می‌ذاشتن؟! همه می‌اومدن تو عکسمون :))

۹۲ عجب سالی بود! یهو خانواده‌ی آروم و گوشه‌گیر من شلوغ شد و پر رفت و آمد! و من شخصا از قبل گوشه‌گیرتر شدم حتی :دی 
ولی تو این سال جدید من یه مقداری بیشتر از قبل راهم رو پیدا کردم. یعنی درسته که الان خیلی هم ایده‌آل نیست شرایطم ولی خب بهتر از قبله :)‌ اقلا می‌دونم که می‌خوام به فاصله‌ی ۲-۳ سال دیگه چه کارهایی انجام داده باشم. این خودش خیلی خوبه.

امسال عید رو می‌خوام فقط به کسانی که خیلی خاصن برام تبریک بگم. کسانی که یه بار احساسی و معنوی خاصی تو زندگیم دارن. نه تک تک همکلاسی‌های دانشگاهم، نه تک تک هم‌کلاسی‌های مدرسه‌م، نه! می‌خوام به یه سری آدم‌های خاص که البته شامل یه سری معلم‌های مدرسه‌م هم می‌شن تبریک بگم فقط. متنفرم از تبریک‌های گروهی و دسته‌جمعی و پیامک‌های sent to all!!!
باید یه سری تبریک خاص گفت به یه سری آدم‌های خاص... :) 
کلا که سال ۹۲ سال پرفراز و نشیبی برای خانواده‌م اگرچه بود، ولی برای خودم زیاد نبود :) ۹۳ دوباره من کنکوری می‌شم. ای بابا... کنکوری نود بودیم که :)) کی رسیدیم به ۹۳؟!‌ به‌هرحال همونطور که کنکوری‌های عزیز رو دعا می‌کنید سر سفره واسه منم دعا کنید :دی

و خب خیلی خوشحالم از اینکه دعاهام هنوز هم حول درس و ایناست :)) بزرگ نمی‌شم من :)) 
خب خب...بسه دیگه  
سال نوی همه‌تون مبارک باشه :)

۲۵
اسفند

چقدر خونه خوبه...
اینجا هیچ عدم قطعیتی نیست! اینجا همه چیز برای همه کس قطعی و مشخصه...هیچ ابهامی نیست...
انگار نه انگار که هرروز از خواب پا می‌شدم و بین اپلای و کنکور یکی رو انتخاب می‌کردم که با روز قبل و بعدش فرق داشته... انگار نه انگار که همه‌ش نگران بودم که کنکور قبول نشم... انگار نه انگار که از اپلای هم می‌ترسیدم ته دلم...
اینجا همه چیز قطعیه... برای مادر و پدرم مثل روز روشنه که من کنکور قبول می‌شم... دانشگاه تهران هم قبول می‌شم... براشون مثل روز روشنه که اگر بخوام اپلای کنم از دانشگاه خوبی می‌تونم پذیرش بگیرم...براشون واضحه که من باید کنکور بدم و فعلا بمونم همینجا...براشون همه چیز واضحه... یه جوری که من مبهوت می‌مونم که تا حالا چرا واسم این چیزها مبهم بوده اصلا! قشنگیش اینه که اینجا که میام واسه خودم هم اون چیزها واضح می‌شن...انگار یه پرده‌ای می‌ره کنار و من همه چیزو از پشتش می‌بینم...خونه که میام احساس قدرت می‌کنم...احساس امنیت... احساس «توانستن»...اینکه حس می‌کنم که هرکاری بخوام می‌تونم انجام بدم... من عاشق این حسم... چون توهم نیست...چون وقتی مامان و بابام کنارمن واقعا من قدرتمندترین آدم دنیام... ولی وقتی نیستن و من تنها می‌شم تو اون تهران «لعنتی»، همه چیز عوض می‌شه... احساس ضعف و ناامنی همه وجودم رو می‌گیره...
خونه رو دوست دارم ...

------------------------------------

تهران را با تمام بزرگیش دوست ندارم...

۲۴
اسفند

بالاخره خونــــــــــــــــه! :) 

بوی عید میاد اینجا خیلی...

ماهی...سمنو...شب‌بو!‌:)

۰۹
دی
نظر به اینکه من خیلی اراده قوی دارم(!!) ، در حالی که تا زمان t می گفتم من نمی رم تو فرجه ها خونه چون خونه درسن می خونم، در زمان t+1 که واحدش در اردر میلی ثانیه بود، گفتم می رم خونه!!!!!
حالا اومدم درس بخونم، زد و سرماخوردم! :| یعنی با تشکر از بدن من که نمی فهمه الان من باید درس بخونم! حالم جدا بده :|
۲۹
آذر
تا قبل از امروز که دم غروب برسم اصفهان، داشتم دم غروبهای اصفهان را از یاد می بردم. این تصویر گرم از دم غروب و مردم اکثرا عبوس و خسته ولی بامعرفت اصفهان در ذهنم آرام آرام کم رنگ شده بود. دو سال و نیم از اصفهان فقط بعد از نیمه شبش را دیده بودم. بعد از نیمه شبهای آرام و مرموزش را که به خاکستر زیر آتش می ماند...
دم غروبهای اصفهان شبیه تهران نیست. شبیه هیچ کجای دیگر نیست. شبهای تهران ترسناکند. شلوغی دم غروبهای مترو  و مردمی که همیشه در حال دویدن اند و هرگز لحظه ای آرام نمی گیرند، نماد انسان معاصریست که دارد در هیاهوی زندگی شهری مدفون می شود. آدمی که گاهی حس می کنم مقصدش را نمی داند، و بی هدف می دود دنبال چیزی که "هیچ" است.
تهران برای من خلاصه می شود در چند قاب تصویر(فریم) به شدت سیاه. اینکه از کی و از کجا تصویر تهران برایم این همه ترسناک و سیاه شد، اصلا به یادم نمی آید.
اصفهان ولی یک زمانی برایم پر بود از حس های خوب. فریمهای به شدت روشن و گرم و زنده. که حالا کم کم دارد بی روح و بی رنگ می شود. زنده رود که مرد، من هم آرام آرام آغاز به مردن کردم. 
شبهای خوابگاه که با خودم تنها می شوم، با یک حس عمیقا نامطلوب و نامطبوع درگیر می شوم. احساس می کنم اصفهان دارد در من می میرد. همچنان که زنده رود در من مرد.  تهران برف می بارد. مامان می گوید اصفهان خشک خشک است. خشکی اصفهان یادم نمی آید. به ذهنم فشار می آورم. تصویر اصفهان در ذهنم دارد کم کم محو می شود. محو و کم رنگ و بی روح... 
واقعیتی که هست این است که من دارم با اصفهان غریبه می شوم. بی آنکه با تهران انس گرفته باشم. من دارم "بیوتن" می شوم.  وقتی اصفهانم، همه چیز انگار مصنوعیست. حتی خنده هام. حتی خوشحالیم. وقتی تهرانم، تهران را نمی فهمم. ناامنی شبهاش را نمی فهمم. بی قراری روزهاش برایم بی معناست. من با تهران غریبه ام. با اصفهان دارم غریبه می شوم. دارم "بی مکان" می شوم. 
وقتی خانه ام، حرفهای اعضای خانواده را با هم نمی فهمم. درمورد مسائلی حرف می زنند که در غیاب من اتفاق افتاده و من ازشان بی خبرم. حتی گاهی سر شام، احساس می کنم حرفی برای گفتن ندارم. آنها با هم حرف میزنند. از ته دل می خندند. و خیلی از من خوشبخت ترند. ولی من حرف مشترکی پیدا نمی کنم که سرصحبت را باز کنم. چیزهایی که برای من جذابند، برای آنها خسته کننده و بی روح است. آدمهایی که دنیای مرا می سازند برای آنها غریبه اند.حتی مکانها و خیابانهایی که ازشان حرف می زنم برای آنها بی شکل اند و خلاصه می شوند در یک اسم که از من شنیده اند. حرفهام برایشان مثل یک کتاب بدون عکس می ماند!
اصفهان دارد در من می میرد. هنوز اما آرامش و حس امنیتی که در مطلقِ بودنم در اصفهان تجربه اش می کنم، پابرجاست. تنها چیزی که مرا هنوز و تا همیشه به اصفهان پیوند می دهد، این احساس آرامش ناشی از بودن خانواده ام است.بی هیچ حرفی. یک تصویر صامت که در آن، "آنها" هستند. فقط هستند! حتی اگر هیچ کلمه مشترکی بینمان نباشد! 
و حتی اگر آنها هم از این شهر بروند باز هم هنوز یک چیز هست که اصفهان را با تمام غریبگی اش، برایم از تمام شهرهای دنیا متمایز می کند...و آن آرامگاه مادربزرگم است که روزی همه زندگیم بود و سایه نبودنش را تا سالها روی سرم احساس می کردم. آرامگاه مادربزرگم تا ابد در این شهر خواهد ماند... و حس عجیبیست که پیوند من با زادگاهم، با بخشی از وجودم که هی آرام آرام کم رنگتر می شود، بوی مرگ می دهد...
این یک اصل در زندگی من است. چیزهای آشنا همینطور آرام آرام بی آنکه بفهمم غریبه می شوند. آدم ها، مکان ها، علاقه ها،... . 
وقتی آدم ها در زندگیم زیاد بهم نزدیک می شوند، از یک جایی به بعد شروع می کنند به غریبه شدن... بعد یک روز نگاه می کنم و می بینم آنقدر دورند که انگار هیچ وقت نزدیک نبوده اند! 
من از این غریبه شدنهای تدریجی می ترسم... ترسم از این است که روزی با خودم هم غریبه شوم. خودِ بی مکانِ بی زمانم...
۲۸
آذر

فارغ از تمام درسها و همورکها و پروژه ها و کوئیزهای دنیا، یه روز صبح از خواب پاشی، کوله پشتیتو بندازی پشتت و راه بیفتی سمت انقلاب. بعد بری بگردی یه دکه روزنامه فروشی پیدا کنی. یه نفس عمیق بکشی و همشهری داستان یلدا رو بخری. بعد همچین تنگ در آغوشش بکشی انگار که میخوان از چنگت درش بیارن! بعد هم راه بیفتی طرف ترمینال و بعد راه دوست داشتنی اصفهان...

بعد هم تمام راه صدای سیاوش باشه تو گوشت و هی داستان ببلعی و ببلعی و تو ذهنت کلی رویا و خیال ببافی...

این یه لذت واقعیه...واقعی واقعی!

بعد یهو ببینی ماشین داره یه تکونهای وحشتناکی می خوره و داره می زنه تو خاکی و وسط جاده داره لنبر می خوره و ببینی دهن آدمای اطرافت بازه و احتمالا دارن جیغ می کشن ولی جای صدای جیغشون صدای سیاوش رو بشنوی که میگه: "واسه زنجیر پیوستگی قانونه...". بعد فشار کمربند ایمنی رو روی عضلات شکمت حس کنی که به زور میخوان تو رو به صندلی بچسبونن تا پرت نشی رو صندلی مقابل... 

بعد یهو ببینی یه مشت خاک دور و برته و اتوبوس پیروزمندانه وایساده تو خاکی و یه تیکه آهن پاره اونور روی هم تل انبار شده که ظاهرا قبلا ها پراید بوده. بعد آروم هندزفری رو از گوشت دربیاری و کم کم بفهمی چی شده! بفهمی تایر اتوبوس ترکیده.بفهمی آتیش نگرفتن اون یکی ماشینه از معجزه بوده.بفهمی چپ نشدن اتوبوس از مهارت راننده بوده و از شانس و رحمت خدا و ...

بعد ببینی که وایسادی وسط جاده با یه ساک کوچیک دستت! و باورت نشه که این تویی که تو این موقعیت قرار گرفتی... همیشه فکر می کردم این چیزها قرار نیست واسه من پیش بیاد. و خب اگر بچه ترم اولی بودم واقعا همونجا وایمیسادم و گریه می کردم! ولی خودمو جمع و جور کردم...باید محکم می بودم. حتی تو اون حالت بهت و شوک. یه مینی بوس اومد سوارش شدیم! جاده تهران اصفهان رو آدم با مینی بودس میاد آخه؟! خطرناکتر از مینی بوس فقط موتور سیکلته!

بقیه راه رو یادم نیست...صد بار سوار ماشین شدم و پیاده شدم تا رسیدم خونه...رسیدم خونه و درو باز کردم و بابا و مامانم بهت زده فقط نگاهم کردن. باورشون نمی شد من خونه م! مامانم گفت همین الان الان بابات گفت دلم واسه مهسا تنگ شده کاش اینجا بود... بعد همون لحظه تو درو باز کردی... اصلا شوکه بودن...بابام اونقدر تنگ منو در آغوش گرفت که ... و مامان...

اینجا خونه ست...

به قول ناصرعبداللهی "هیچ جای دنیا واسمون مثل خونه صمیمی نیست...یا هیچ کسی مثل خونه دوستیهامون قدیمی نیست..."

۲۶
مهر

نمی شد دانشگاه تهران تو اصفهان بود؟ :(

۲۵
مهر

هجوم یکباره تمام واقعیت‌های اجتماعی، تمام چیزهایی که فکر می کردم فقط به درد صفحه حوادث روزنامه‌ها و سریالهای آخر شب تلویزیون می‌خورند، از پا درم آورد.یکهو زندگی و اجتماع، روی زشت و سیاهشان را بهم نشان دادند. یکهو مریم برای من تمام شد. یکهو از همه ترسیدم. فهمیدم نباید اعتماد کرد، فهمیدم نباید دل بست، نباید آدمها را خوب فرض کرد. فهمیدم گول ظاهر آدمها را نباید خورد.

دل مامان واسم از حال رفت وقتی اشکم از گوشه چشمم غلت خورد و رو دستام... فهمیدم نباید به کسی اعتماد کنم تا مامانم به این روز بیفتن... 

درست میشه...حتما میشه...

۰۴
مرداد

بالاخره تمـــــــــــــــوم شد اون مشکلاتِ "خود ساخته" با خانواده...
بغضم ترکید... و اونا هم حرف دلشونو زدن و من دیدم که چقـــــــــــــــــدر بی انصاف بودم و همه اون چیزهایی که تو ذهنم ساخته شده بود فرو ریخت...
خدا منو ببخشه :( مامانم گفتن برو از خدا استغفار کن بچه...
چقدر دوستشون دارم من این خانواده عزیزِ تازه 8نفره شده م رو!  >:D< >:D< >:D<

۱۴
تیر
اون موقع ها که خوابگاه بودم، حالم که اینطوری بد می شد، زنگ میزدم خونه با مامان و بابا حرف می زدم. حتی با خواهر و برادرهام. گاهی تو یه روز 3-4 باز زنگ می زدم خونه...اونقدر که حالم خوب شه...
حالا که خونه م. چی؟
۰۴
تیر
1.
   جمعه تولد سپیده بود. یعنی تولد راست راستکی که نه!تولد واقعیش 2شنبه بود. ولی جمعه برایش تولد گرفتیم. قرار بود سورپرایزش کنیم. دوستهاش را که همگی دانشجوهای پدرم بودند دعوت کردیم. یک روز بینهایت خوب بود برای همه! سپیده گریه کرد. با تمام وجودش اشک ریخت. از همه ممنون بود به خاطر در کنارش بودن...

2.
   ساعت11:30 شب  همان روز جمعه در حالی که یک پایم در اتاق بود و پشت لپ تاپ و در حال انجامِ پروژه معماری که به خاطرش 2شب تا صبح هم بیدار مانده بودم و هنوز تمام نشده بود،و یک پایم در سالن و مشغول پذیرایی از مهمانها، بالاخره پروژه م را آپلود کردم و بعد راه افتادم به طرف ترمینال. ساعت1 بلیت داشتم که بروم و پروژه م را تحویل بدهم و برگردم.  ساعت 12:50 بود و ماشین یکهو وسط جاده ایستاد و دیگر هم روشن نشد!! راننده به من گفت پشت ماشین بشینم و او ماشین را هل بدهد.من ترسیده بودم چون رانندگی بلد نیستم. بعد که نتیجه نداد یک موتوری را نگه داشته و به من می گفت با آن موتور بروم تا ترمینال!!! قیافه من دیدنی بود... بالاخره یک پیکان گذری قبول کرد مرا به ترمینال برساند. موتوری هم وقتی ترس مرا دید تا دم ترمینال پشت ماشین آمد...خلاصه اینکه من به بلیتم رسیدم! ساعت 7 رسیدم تهران و هنوز 8  نشده بود که دانشگاه بودم.نشستم و فوری سعی کردم پروژه م را آماده تحویل دادن کنم. کشیدن datapath و جمع و جور کردن برنامه های تست و... با نمره خوبی تحویل دادم و مستقیم راهی شهرک اکباتان شدم برای دیدن فاطمه. از بعد از عقدش ندیده بودمش :) بسیار به من خوش گذشت و اگر چه کمتر از سه ربع با هم بودیم ولی برایم خیلی با ارزش بود و واقعا مغتنم! بعد راهی پارک ملت شدم. ساعت 13:15 قرار بود برویم و فیلم گذشته ساخته اصغر فرهادی را ببینیم.  نیم ساعت دیر رسیدم و بهم بلیت نفروخت.رفتم و نماز خواندم و نهار خوردم تا اینکه پگاه آمد. بعد از مدت بسیار زیااااااادی پگاه را دیدم.بعد از بیشتر از یک سال...دلم برایش خیلی تنگ شده بود...ولی دوست داشتم خوشحال تر از این حرفها ببینمش...بگذریم...
ندا و چند دوست دیگرم را هم دیدم و بعد هم رفتم ترمینال و با اتوبوس ساعت 6 شیراز راهی اصفهان شدم.
وسط راه جایی برای نماز و شام نگه داشت. جای بسیار کثیفی بود! وقتی واردش شدم، یکهو آن سفرِ پرماجرایِ تبریز،اولین سفرِ تنهاییم در بهمنِ پیش دانشگاهی، آمد جلوی چشمم! از تبریز بر می گشتم و در قسمت Notes گوشیم نوشته بودم: "اولین سفرِ تنهایی، شاید مقدمه ای برای خوابگاهی شدن..." این را نوشته بودم ولی برایم آنقدر دور و نامفهوم بود خوابگاهی شدن که حتی تصورش را هم نمی کردم که به فاصله کمتر از 8 ماه واقعا خوبگاهی شوم و مسافرِ دائمِ جاده ها... :)
بقیه مسیر را از شدت خستگی خواب بودم و اگر راننده حواسش نبود که من اصفهان پیاده می شوم و بیدارم نکرده بود، وقتی بیدار می شدم شیراز بودم!!!

3.
   خلاصه اینکه تابستانِ من دوم تیر شروع شد!روز تولد مادرم :) شب نیمه شعبان هم که عیدیست که نمی شود در خانه ماند... دوباره ماشین را برداشتیم و شروع کردیم به خیابان گردی...از برج تا طوقچی! از همین بهارستانِ خودمان تا بهارستانِ ملک شهر! همه جا را گشتیم مثل هرسال و تفاوتها را دیدیم... این بار اما با این تفاوت که باید 7 نفری تو یک ماشین جا می شدیم!این بار سپیده هم به ما اصافه شده بود :)
دیروز هم با خانواده تازه هشت نفره شده مان رفتیم نهار بیرون و بعد هم پارک و بعد هم خانه آزهره... :)

4.
   این دو سه روز بی خود و بی جهت، از خانواده ناراحت شده بودم. از مامان...از بابا...حتی از مریم. نمی دانم...شاید حرفِ آن کسی که بهم گفت وقتی از خانه خارج شوی دیگر بهش تعلق نداری درست بود. حالا خانه را فقط برای چند روز دوست دارم.بیشتر از آن این حس را بهم می دهد که مزاحمم!! یا اینکه در جایی هستم که برای من نیست. اینکه همیشه میزِ کوچک من وسط هال است و تشک و رختخوابم وسط سالن، قطعا به این حس دامن می زند...
امروز جلوی کولر دراز کشیده بودم و همشهری داستان می خواندم(چه لذتی از این بالاتر؟!!) که رضا از بیرون آمد و برایمان بستنی لواشکی آورد! وای که چقدر دلم برای کودکی هامان تنگ شد! یک لحظه همه آن دلخوریها از یادم رفت و احساس خوشبختی کردم...مریم هم از اتاقش آمد بیرون و بعد از مدتهااااااااا 4تایی نشستیم کنار هم بستنی خوردیم! :) قبل تر ها هرموقع مامان بستنی می خرید، بستنی ها را می گذاشتیم توی فریزر و هی از فکرشان دلمان آب می شد ولی منتظر فرصتی بودیم که هر 4تایمان باشیم و هر 4تایمان دلمان بستنی بخواهد و آن وقت موعدِ خوردنِ بستنی ها می رسید! وای که چه لذتی! 4تایی می نشستیم کنار هم روی زمین، توی هال و با لذت وصف ناپذیری بستنی می خوردیم... اما حالا دیگر مدتهاست که هرکس برای خودش و در سکوت خودش و در تنهایی خودش بستنیش را می خورد...

5.
   پریشب جلوی پنکه دراز کشیده بودم و در سکوت و آرامش شب تا دیروقت همشهری داستان می خواندم...امروز هم کل بعد از ظهر را جلوی کولر همشهری داستان خواندم...همراه چای و بیسکوئیت! و من می خواهم بدانم مگر لذتی هم از این بالاتر هست؟!

6.
   کلی کار دارم برای انجام دادن ولی واقعا حوصله هیچ کدام را ندارم.شاید هم انگیزه کافی ندارم.نمی دانم...ولی این گرمای تابستان همیشه باعث رخوت من بوده و هست... هفته بعد برای کار موقت در شرکتی مصاحبه دارم... اما حتی همت نمی کنم برای آن مصاحبه آماده شوم!

7.
   چقدر کتاب دارم برای خواندن و چقدر این خواندنهای تابستانه مرا در خودم فرو می برد و با اینکه خودم از بلعیدنِ رویاها لذت می برم، از من در دید دیگران یک آدم افسرده می سازد...

8.
   فیلم "پذیرایی ساده" را دیدم. دوستش نداشتم!اصلا!به نظرم اصلا فیلم خوب درنیامده بود.با وجود بازی های خیلی قویِ مانی حقیقی و ترانه علیدوستی.
۲۴
خرداد

مامان با یه بغضی میگه: "چقدر حس بدیه که آدم تیکه های وجود خودش رو بده برن..."

مامانو بغل میکنم و می خوام همه بغضش رو ازش بگیرم...

پ.ن: فردا نامزدی مریمه...

۱۴
خرداد

1. تازه داره ترس میاد سراغم...احساس می کنم خانواده مان در حالِ از هم پاشیده شدن است...مسخره است و ترسم بی مورد است و همه چیز دارد طبیعی پیش می رود ولی...

تا چند ماه دیگر مامان و بابا می مانند و پسر کوچیکه از بین 4بچه شان...دلم نمی خواد هیچموقع جای مامان و بابا باشم هرچند بخواهند بگویند خوشحالند...

من می ترسم. خیلی ساده!


2. از دست مریم ناراحتم. خیلی! همیشه این خواهرم مرا چیزی غیر از آن چه هستم ترجمه کرده برای دیگران... و این واقا مرا آزار می دهد. خیلی از رفتارهاش بدم میاد. خیلی! کاش می فهمید چقدر رفتارهاش ناراحتم می کند...کاش می فهمید چقدر همه رفتارهاش برای بقیه ناراحت کننده و غیرقابل تحمل است...


3. امروز خیلی خوش گذشت. خیلی! ولی یکجورهایی پر بود برایم از هجومِ چیزهای ترسناکی که در آینده نه چندان دور انتظارم را می کشد. چقدر این حرفهاشان را نمی فهمم!چقدر همه تصوراتم دارد غلط از آب در می آید. چقدر زندگیِ آینده ترسناکتر و وحشیانه تر از چیزیست که فکر می کردم... دلم می خواد مثلِ مامان زندگی کنم...دلم نمی خواد هیچ وقت وارد این بازی های مسخره شوم...

4. راستش را بگویم؟! دلم برایِ رضا تنگ شده...خیلی زیاد! دیگر مالِ من نیست...دلم آن برادرِ قدیمیم را می خواهد.

5. چقدر حوصله انتخابات را ندارم! چقدر دلم می خواهد بیاید و برود و ... چقدر حوصله این همه آدم های جوگیر را ندارم...

6. چقدر حرف دارم برای گفتن و چقدر ناتوان شده ام از گفتن...

7. ...(من با همه دنیا صادق بوده ام به جز خودم...)

۱۰
خرداد

چقدر حرف دارم واسه گفتن!

ولی چقدر واسم سخت شده حرف زدن.

فعلا فقط همین که خونه م و خوشحال :)


۱۶
فروردين
هستم اگر می روم، گر نروم، نیستم...
وقت رفتن، همیشه می رسد. حتی اگر از صبح به ساعت نگاه نکرده باشی از ترس اینکه ببینی زمان دارد زود می گذرد... حتی اگر باوجود اینکه مامان و بابا هی می گویند زود وسایلت را جمع کن، جمع کردن وسایل را گذاشته باشی برای ساعتهای آخر...
هرقدر هم آدم از واقعیت فرار کند، آخر سر می رسد و آدم درست باهاش چشم تو چشم می شود! یک جورهایی به یاد حدیث اما علی می افتم که می گویند در همان حال که از مرگ می گریزی، آن را ملاقات می کنی! همیشه تصویری که از این حدیث در ذهن من ایجاد می شود، این بوده که در میدان جنگ یک سرباز با لباس جنگی و قیافه ی خشن ، و چشمهای قرمز شده از خون، زل زده تو چشمهای یک آدم بیچاره!!
الان به نظرم فقط مرگ این ویژگی را ندارد. هر اتفاقی که آدم ازش فرار کند، هر اتفاقِ محتومی، مثل مرگ عاقبت با آدم چشم تو چشم می شود!
حالا هم دیگر باید با واقعیت روبه رو شد!
نکته ش اینجاست که می دانم چیزی که در انتظارم هست، آن قدرها هم بد نیست. ولی خب، تغییرِ ناگهانی کمی سخت است...
هستم، پس می روم!
:)

پ.ن:
"هستم اگر می روم، گر نروم نیستم!" اینو مرحوم اقبال لاهوری از زبان موج خطاب به ساحل بیان می کنند با کلی مفاهیم زیبا و مرحوم مشیری شعری بسیار لطیف و با مفهوم سروده اند در ادامه‌یِ همین شعر! منتها من بی خیالِ تمام این مفاهیم شده،صرفاً جهت دلداری دادن به خودم، در اینجا "رفتن" رو به مفهوم "رفتن به تهران و خوابگاه" در نظر میگیرم! فلذا از آنجا که من مجبورم امشب برم تهران، پس: "هستم"! چرا که اگر نرم، "نیستم"!
واگویه های ذهن آشفته یِ من در آخرین ساعتها!

۱۶
فروردين

دلم می خواد به چیزهای خوب فکر کنم...به اتفاقات خوبِ پیشِ رو! به چیزهایِ جدیدی که قراره از دانشگاه یاد بگیرم!به خاطرات خوبی که قراره برام باقی بمونه از خوابگاه و دانشگاه در روزهای آینده...دلم میخواد امیدوارانه به مسیرِ پیشِ رو نگاه کنم... :) من خوبم!خوب و پرانرژی!
ولی...دل است دیگر...تنگ می شود گاهی...

۲۶
اسفند

توی خوابگاه، می دانم که محدوده تخت و میزم مال من است!جایی را دارم که خیالم راحت است که مال خودم است!

در خانه جایی ندارم.

امروز نمی دانم چرا یکهو بغضم ترکید.از گریه خودم خنده ام گرفته بود! دلم می خواست جایی برای خودم داشته باشم حتی به وسعت یک تشک! اما خب خانه را باید مرتب نگه داشت دم عیدی!وسط سالن پذیرایی که جای تشک نیست!

بغضم ترکید یهو!!

دلم برای همه آن روزها که آواره نبودم تنگ شده...