خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۵۷ مطلب با موضوع «درس» ثبت شده است

۰۲
آبان


روزهایم کش می‌آیند و طولانی می‌شوند. جسمم نشسته در آزمایشگاه و پشت میز و روحم در خانه است و مشغول تماشای چهره‌ی آرامش‌بخش خواهرزاده جان. یا جسمم نشسته وسط جلسه با اساتید راهنمای محترم (!) و روحم آهسته و پاورچین پاورچین سر خورده از روی صندلی و از لای در اتاق استاد رفته بیرون و در سایت کارشناسی پرسه می‌زند و هی سعی می‌کند سایت را با همان هم‌کلاسی‌ها و هم‌دوره‌ای‌های خودمان و سال‌بالایی‌هایمان تجسم کند. یا نشسته‌ام سر کلاس درس و ناگاه روحم مثل کودک نوآموزی بی‌تاب می‌شود و مشتاق برای آموختن و یاد گرفتن. یا مثلا تک و تنها نشسته‌ام روی تختم در خوابگاه و روحم در جشن تولدهای شلوغ و پرشور خوابگاه کارشناسی می‌چرخد. این روزهایم کش می‌آید به قدر تمام فقدان‌‌های این یک سال اخیر.

دست و پا می‌زنم در میانه‌ی سردرگمی و ندانستن‌ها. دست و پا می‌زنم در میانه‌ی خواستن‌ها و نرسیدن‌ها، دانستن‌ها و نتوانستن‌ها، بایدها و کم‌آوردن‌ها، آرزوها و واقعیت‌ها... .


خسته‌ام و کم‌آورده... بی‌حوصله و بی‌انگیزه و از پای‌‌افتاده... و حسرت...وای از حسرت... وای که می‌سوزاند روحم را...جانم را...قلبم را...

نمی‌دانم کجای زندگی را اشتباه رفته‌ام. در کدام پیچ بود که خدا پیچید و من نپیچیدم یا خدا مستقیم رفت و من پیچیدم... و بعد از آن دیگر فقط حسرت بود و هی اشتباه و هی زمین خوردن و هی دویدن و نرسیدن...

روزهای عجیبیست...بلند و کش‌دار...پر از حسرت و تردید. پر از مسیرهای تاریک پیش رو که نمی‌دانم هر کدام به کجا می‌رسند...چه فرقی می‌کند؟ اگر یک جایی آن عقب‌ترها راه را عوضی رفته باشم، چه فرقی می‌کند که حالا از کدام طرف بروم؟ همه‌ش اشتباه است. انتهای همه‌ش نرسیدن است انگار...

نمی‌خواهم غر بزنم. نمی‌خواهم از روزهای مزخرف دانشگاه بگویم یا از شب‌های بی‌هیجان خوابگاه یا از بی‌انگیزگی‌های خودم...فقط می‌خواهم بگویم یکی اینجا هست هنوز...یکی که دارد سعی می‌کند هنوز که نفس بکشد. اگر نمی‌نویسد، اگر چیزی نمی‌گوید، دلیلش نداشتن حرف نیست. نمی‌نویسد چون دیگر هیچ اتفاق ساده‌ای هیجان‌زده‌ش نمی‌کند. چون دیگر نه از چیزی آن‌قدر خوشحال می‌شود که بخواهد خوشحالیش را ثبت کند و نه از چیزی آن‌قدر ناراحت می‌شود که بخواهد با نوشتن از بار روی قلبش کم کند...نوشتم تا بگویم‌«یکی اینجا هست که بس دلش تنگ است و هر سازی که می‌بیند بدآهنگ است »





۱۱
مرداد


کتاب کم‌عمق‌ها رو که می‌خوندم، یکی از مسائلی که مطرح کرده بود این بود که چون وقتی داریم یه مطلبی رو در وب می‌خونیم، هزارتا هایپرلینک و اینا داره تو متنش و ما هی از یه لینک به لینک دیگه می‌ریم، مطالعه‌مون کم‌عمق و سطحی می‌شه و روی چیزی که داریم می‌خونیم متمرکز نمی‌شیم و ... و کلی توضیحات و استدلال و آزمایش‌های واقعی که انجام شده بود آورده بود در تایید این مسئله.

چند روز قبل داشتم مقاله‌ای می‌خوندم در راستای موضوع پایان‌نامه‌م که در این مورد بود که ورودی یه متن بگیره و خودش هایپرلینک‌های توى متن رو ایجاد کنه. مثل متون ویکی‌پدیا که هر کلمه‌شون لینک می‌شه به صفحه‌ی دیگه‌ای در ویکی‌پدیا. درواقع می‌خواست این کار رو به صورت اتوماتیک انجام بده. با خوندن مقاله و هدفش و یادآوری چیزی که تو کم‌عمق‌ها خونده بودم، به شدت به فکر فرورفتم و به این فکر کردم که آیا واقعا ما داریم در راستای بهتر شدن زندگی بشر گام برمی‌داریم؟ یا داریم بشر رو تبدیل به یه موجود مسخ شده با تکنولوژی و به شدت احمق و سطحی می‌کنیم؟ یا هیچ کدوم؟

اصلا دنبال این نیستم که بگم یکی از این دو درسته. مسئله خودمم. اینکه آیا من دارم در مسیر درستی گام برمی‌دارم؟ آیا من واقعا دارم در راستای هدف‌های زندگیم حرکت می‌کنم با موضوعاتی که روشون کار می‌کنم؟ آیا من اگر به دیدگاه مطرح‌شده در کتاب کم‌عمق‌ها اعتقاد دارم، درسته که روی موضوع مقاله‌ی دوم کار کنم؟!

چند روز پیش از دوستی شنیدم که درمورد کسی صحبت می‌کرد که در رشته‌ی Creative Writing در دانشگاه کمبریج تحصیل می‌کرد. من تا پیش از اون نمی‌دونستم Creative Writing رشته‌ی دانشگاهیه. با شنیدن اسمش عمیقا دلم به حال خودم سوخت. واقعیت اینه که هرروز که می‌گذره، بیشتر حس می‌کنم که چقدر اشتباهی دارم مهندسی می‌خونم. در تمام سال‌های دبیرستان عشق این رو با خودم یدک کشیدم که «مهندس» کامپیوتر بشم و دائم با «کد‌»ها سر و کله بزنم. جزء معدود آدم‌هایی بودم بین دوست‌هام که واقعا رشته‌ای که دوست داشتم قبول شدم و واقعا هم از خوندنش راضی بودم و هرچی که گذشت نه تنها دلم رو نزد، بلکه بهش علاقه‌مندتر شدم. الان هم مطمئنم که رشته‌ی درستی رو با توجه به «موقعیت» خوندم. اما مشکلم با همین «موقعیت»ه... اگر تو یه کشور پیشرفته به دنیا اومده بودم که علوم انسانی جایگاه درستی داشت و کسی که درس‌خون بود لزوما به دنبال دکتر یا مهندس شدن نبود، هرگز مهندس کامپیوتر نمی‌شدم! قطعا می‌رفتم سمت رشته‌های علوم انسانی. شاید حتی هیچ موقع به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که کامپیوتر بخونم...

شاید هم دارم چرند می‌گم و تا وقتی دانشجو هستم، نباید موقع خوندن مقاله یا موقع انجام کار ریسرچی، از خودم بپرسم که چی!؟ یا همون so what؟! این سوال‌ها یاس فلسفی به همراه میارن...

جالب این که راهکار ذهنیم واسه خارج شدن از این استیت، دائما فکر کردن به اینه که بعد از ارشد اپلای می‌کنم و پی‌اچ‌دی می‌خونم و ... . دارم رسما مشکل اصلیم رو با ریسرچ ایگنور می‌کنم... نمی‌دونم چقدر از این فکر کردنا خوبه و چقدرش صرفا به خاطر فرار از انجام مسئولیته. کمی گیج شدم این وسط...

:)

۱۲
تیر


یک وقت‌هایی این‌قدر می‌دوم این طرف و آن طرف و این‌قدر می‌خورم به در بسته که خسته می‌شوم. یک وقت‌هایی این‌قدر همه طرفم پر می‌شود از قفل‌های بدون کلید، که دلم می‌خواهد دریک لحظه تمام شوم. در یک لحظه زمین دهان باز کند و ببلعدم. در یک لحظه از پا بنشینم و بزنم زیر گریه. هق‌هق گریه کنم و بین اشک‌هام غرق شوم...

وقتی برنامه‌هایی که چیده‌ام برای زندگی‌ام، هی یکی یکی شکست می‌خورند و خراب می‌شوند، کم می‌آورم... دوستی بود که می‌گفت درهر شکستی در برنامه‌هایی که «خودت» برای آینده‌ی «خودت» چیده‌ای، یک قدم به خدا نزدیک‌تر می‌شوی چون می‌فهمی که چقدر ناتوانی در برنامه‌ریزی حتی برای یک لحظه بعدت... من اما این‌قدر قوی نیستم که به شکست‌هام اینقدر معنوی نگاه کنم!


حالا هزار نفر هم بیایند و بگویند که در بسته‌ای وجود ندارد، که قفل‌ها ساخته‌ی ذهن من است،‌ که توهم شکست دارم، فرقی به حال دلِ شکسته‌ی من نمی‌کند...

حالا تا باز من بخواهم دستم رابگیرم سر زانوهام و از جا بلند شوم و باز شروع کنم به دویدن و پیدا کردن درهای باز و شکستن قفل‌ها و التیام زخم‌ها، به گذر زمان نیاز هست...

بگذرند این روزهای تلخ دوست‌نداشتنی...


پ.ن: دوست ندارم برگردم تهران...دوست ندارم...

۱۳
خرداد


نه که حرف نداشته‌ام برای گفتن، نه که اتفاق خاصی نیفتاده در این مدت، نه که خاطره‌ی جدیدی ساخته نشده، نه که کتاب جدیدی نخوانده‌ام که دوست داشته باشم درموردش بنویسم، بلکه فقط بی‌انگیزه بوده‌ام برای نوشتن. حال و هوایم عوض شده و دیگر کم‌تر حوصله دارم برای نوشتن. شاید هم توییتر شده رقیب وبلاگم.

یک هفته‌ای از خوابگاه نقل مکان کرده بودم به خانه‌ی خاله‌ام. تجربه‌ی عجیب، جالب، سخت و در عین حال شیرینی بود زندگی کردن با خاله‌ام که سر سوزنی اشتراک و تشابه اعتقاد نداریم. دیشب برگشتم خوابگاه و در حال رایزنی‌ام برای اینکه ماه رمضان را در خوابگاه بگذرانم.

خوابگاه خلوت است و نشسته‌ام زیر باد کولر و تلاش می‌کنم تمرین بنویسم که امشب ددلاینش است. یک دنیا فکر و خیال در سرم است.

روزشماری  می‌کنم برای آغاز ماه مبارک. خدا توفیق و سعادت بدهد برای روزه‌داری. باز باید بنشینم برنامه‌ریزی کنم برای این یک ماه. یک ماه برای تنفس :) این یک ماه که بگذرد، ۲۳ سالگی‌ام از پشت عید فطر سرک خواهد کشید...




۲۶
اسفند

اول.

روز جمعه بود و به خاطر نماز جمعه قصد داشتیم برای نماز ظهر بی‌خیال حرم شویم! راه افتادیم به گشتن در خیابان‌های اطراف حرم و خرید سوغاتی‌های کوچک :) می‌خواستیم از جلوی حرم رد شویم که برویم خیابان کناری که چند تا خادم پشت سر هم به من گفتند: «خانوم چادرت رو سرت کن»! من کاملا هول شده بودم. گفتم: من که نمی‌خوام برم حرم! گفتند:«از جلوی حرم امام داری رد می‌شی! یه کم احترام بذار!»خشکم زده بود. من به امام بی‌احترامی کرده بودم؟ خانم زائری دستم را گرفت و گفت:«دخترم! می‌گن امام رضا رفتن به خواب علما و شکایت کردن از دخترهایی که بدون حجاب«برتر» از جلوی حرمشون رد می‌شن»!!!! مبهوت نگاهش می‌کردم. می‌خواستم بپرسم امام رضا در خواب علما(!) چیزی در مورد فساد جامعه، اختلاس‌ها، فقر، گرسنگی و ... نگفته‌اند؟! که بی‌خیال شدم. از کنار حرم رد شدیم و من به بی‌احترامی فکر کردم که به امام رضا کرده بودم...


دوم.

از شاندیز برگشتنی مستقیم رفتیم حرم. چند تا از دوستانمان ایستادند منتظر چندتای دیگرمان که رفته بودیم تجدید وضو کنیم. وقتی برگشتیم دیدیم آخوند قدبلند مسنی ایستاده کنار دوستمان و در حالی که زل زده به زمین(آخ که من چقدر بدم می‌آید از این آدم‌هایی که موقع حرف زدن با آدم، انگار با موزاییک‌های روی زمین حرف می‌زنند اما تمام جزئیات وجودی آدم را با دقت بالاتر از ۹۰ درصد رصد می‌کنند:| )، دارد باهاش حرف می‌زند. صبر کردیم برود و رفتیم سمت دوستمان. اشک‌هاش یک‌دفعه ریختند...به دوستمان گفته بود:«چادری که از زیرش مانتو پیدا باشه که چادر نیست!»:| شک ندارم که جواب این اشک‌های دوست ما و دل‌شکستگیش را یک روزی یک جایی خواهد داد...


سوم.

در حالی که سعی می‌کردیم با شوخی و خنده حال دوستمان را عوض کنیم رفتیم مستقیم دارالحجه. از پله‌ها که رفتیم پایین دیدیم خانمی نشسته به وعظ و خطابه درمورد اصول خانواده و پوشش و ... . و تعداد زیادی خانم هم دور و برش نشسته‌اند. داشت می‌گفت:«ارتباط با نامحرم فقط در کارهای ضروری خالی از اشکال است وهرگونه شوخی و خنده ولحن لطیف و ... با نامحرم حرام است.» دست دوستمان را گرفتیم کشیدیم به دارالاجابه. تحمل این حرف‌ها را نداشتیم.


چهارم.

قبل از نماز مغرب احکام می‌گفتند. شروع کرد باز درمورد پوشش و حجاب حرف زدن!! داشت می‌گفت برای دختربچه‌های ۴-۵ ساله‌تان چادر رنگی بدوزید و سرشان کنید تا قبل از ۹سالگی خودشان ازتان چادر مشکی بخواهند. اگر ازبچگی به چادر عادتشان ندهید توقع نداشته باشید بعدا حجاب را بپذیرند. دستم را گذاشته بودم روی گوشم که نشنوم و حرص می‌خوردم...


پنجم.

نشسته بودم کنجی از دارالاجابه و غرق حال خودم بودم...یک دفعه دیدم خادمی بهم اشاره می‌کند. برگشتم دیدم دارد اشاره می‌کند که چادرم را سرم کنم. چادرم افتاده بود روی شانه‌ام. همین! 


ششم.

بعد از این همه سال هنوز عادت نکرده‌ام به اینکه در کشور ما از دید مسئولین و بعضا آدم‌ها فقط یک گناه وجود دارد که آن هم بی‌حجابیست! هنوز عادت نکرده‌ام به اینکه آدم‌ها به خودشان اجازه می‌دهند در مسئله‌ای به زعم من شخصی تا این حد دخالت کنند. عادت نکرده‌ام که بپذیرم که حق انتخاب و اختیاری ندارم. هنوز عادت نکرده‌ام و هربار در مواجهه با این اتفاقات باز حرص می‌خورم و حرص می‌خورم و حرص می‌خورم...

۰۸
اسفند

این آخرین پست منه تا قبل ازسفرمشهد(ان‌شاءالله).

۱.

توصیف این روزها برام خیلی سخته. شاید به اندازه‌ی چند سال بزرگ شدم تو این چند روز. سعی کردم لبخند بزنم و سعه‌ی صدر داشته باشم و صبور باشم. چیزهایی که تا پیش از این در خودم ندیده بودم...بزرگ شدم و با یه آدم عزیزی که روحش قرین رحمت باشه ان‌شاءالله(و من باوردارم که هست) تجدید میثاق کردم. نشستم و با خودم سنگ‌هامو واکندم. با خودم دودوتا چهارتا کردم و دیدم نمی‌تونم از این خطی که روشم بزنم بیرون. به خودم فشار زیادی وارد کردم این وسط. فشارها هم درونی بود و هم بیرونی و نتیجه‌ش این میگرن لعنتی بود که دست ازسرم برنمی‌داشت. اما اشکال نداره...ارزشش رو داشت. ارزش این که بشینم و ببینم با خودم چند-چندم رو داشت... واقعا داشت :) همیشه که آدم نباید با خودش مهربون باشه. گاهی باید به خودش سخت بگیره. گاهی باید به خودش فشار بیاره و از خودش عصبانی بشه. 

   روزهای سختیه که باید بگذره...و می‌گذره. اما من در جریان گذشتنش بزرگ شدم. رشد کردم. و از این بابت خوشحالم... خدایاشکرت... :)


۲.

یه وقت‌هایی سکوت کردن خیلی سخته. وقتی کسی فکر می‌کنه آسیب کوچکی که بهش زده شده بزرگترین آسیب بوده و تو چشم آدم نگاه می‌کنه و این رو می‌گه و آدم نمی‌تونه حرف بزنه...نمی‌تونه بگه که تمام زندگی خانواده‌ش و خودش زیر آسیب‌های خیلی بزرگ همین علت گذشته...نمی‌تونه بگه از اینکه کجاست و چی فکر می‌کنه و چه‌ها بهش گذشته، و مجبوره فقط سکوت کنه و خودش رو به بی‌اطلاعی از دنیای سیاست بزنه...مجبوره وانمود کنه که اندازه‌ی بچه‌ی ۵ ساله سر از سیاست در نمیاره، مجبوره...همین سختی‌هاست که آدم رو بزرگ می‌کنه...


۳.

یه تعداد وحشتناکی ددلاین و تمرین یهویی ریخته سرم. کاملا یهویی! و به خاطر سفر مشهد به شدت کمبود وقت دارم. و آنچه که برام مهمه اینه که تمام این تمرین‌ها و پروژه‌ها باید تا قبل از سفر انجام بشن. اگر نه به این سفر نخواهم رفت. چون معتقدم اول باید آدم کار واجبش رو انجام بده و بعد بره زیارت...اگرنه مقبول نیست. برای این که بتونم به این ددلاین‌ها برسم باید به اندازه‌ی دوره‌ی لیسانسم همت و پشتکار داشته باشم...در همین راستا باید خیلی خیلی تلاشم رو زیاد کنم. در حالی که این وسط صبح دو روزم به دندون‌پزشکی خواهد گذشت...


۴.

زندگی یکنواخت شده یه کم! دلم اندکی هیجان می‌خواد...اندکی اتفاق تازه! اتفاق تازه‌مون تو شهریوره(تولد خواهرزاده‌م) :)) تا شهریور هم خیلی راهه! درنتیجه من واقعا دوست دارم زودترش هم اتفاق هیجان‌انگیزی بیفته. هیچ ایده‌ای هم ندارم از اینکه این اتفاق هیجان‌انگیز چی می‌تونه باشه! مثلا اینکه یهویی بهم بگن بیا برو اینترنشیپ اروپا:)) یا مثلا اینکه بریم یه سفر خانوادگی...یا چه می‌دونم! یه روز از خواب پاشم ببینم دوستامون از آمریکا برگشتن...میدونین؟ هر اتفاقی الان می‌تونه منو خوشحال کنه! هر اتفاقی که زندگی رو از این یکنواختی دربیاره. ۵ ساله دارم پشت سر هم تمرین می‌نویسم وپروژه انجام می‌دم. حق دارم دلم یه کم تنوع بخواد دیگه. نه؟ 

پ.ن: گزینه‌ی یاد گرفتن بافتنی از فیلمای یوتیوب هنوز روی میزه! منتها هنوز همت نکردم برم سمتش...می‌ترسم از تنبل و راکد شدن! خیلی می‌ترسم! و حس می‌کنم دارم بهش دچار می‌شم...


۵.

دعا کنین برسم به همه‌ی کارهام و بتونم برم مشهد:) دلم وحشتناک زیارت می‌خواد...



۳۰
بهمن
داشتم مسواک می‌زدم. ب. و ا. هم ایستاده بودند به مسواک زدن و با هم حرف می‌زدند. ا. دانشجوی دکترای مخابرات است و ب. دانشجوی ارشد مخابرات. ا. دچارمشکلات آموزشی شده و استاد ندارد. داشتیم در این مورد حرف می‌زدیم که گفت: شما از من بیش‌تر استرس دارینا!! من اصلا واسم مهم نیست! استاد پیدا نکردم چه بهتر! برمی‌گردم خونه‌مون! 
ازهمین‌جا حرفمان کشید به استرس! من گفتم خیلی استرسی بودم همیشه و موقع امتحان‌ها همیشه گرفتار ریزش مو می‌شدم... ا. گفت در تمام دوران تحصیلش سایمتیدین خورده برای معده‌دردهای عصبیش. می‌گفت یواشکی دکتر بوده و داروخانه‌ هم به زور بهش قرص را می‌داده. همه اصرار می‌کرده‌اند رانیتیدین بخورد اما رانیتیدین جوابگوی وضعیت معده‌اش نبوده. ب. گفت من مشکل شدید معده پیدا می‌کردم همیشه موقع امتحان‌ها و دکتر برایم فلوکستین تجویز کرده بود. گفت از مطب دکتر مستقیم رفته و در اینترنت سرچ کرده و دیده قرص «ضد افسردگی»ست و خیلی خیلی ناراحت شده. ۲ تا از قرص‌ها را خورده بود در طول یک هفته و دچار وسواس شدید، خشکی دهان، بی‌اشتهایی و ... شده بود! حتی توهم!!! با وحشت پرسیدم: توهم؟!!! گفت آره! مثلا تو خیابان موقع راه رفتن هرکسی را که میدیدم ناخودآگاه شروع می‌کردم برایش داستان ساختن و خیلی هم بدبینانه داستان می‌ساختم! خندیدم و گفتم اینکه توهم نیست! کار هرروزه‌ی من هست :))‌گفت نه ببین برای من واقعا عجیب بود و کلا هم به همه بدبین شده بودم. این بود که قرص‌ها را قطع کرده بود و ترجیح داده بود با مشکلات معده کنار بیاید! از هر دوشان پرسیدم همه‌ی این‌ها به خاطر استرس؟! گفتند آره دیگه!! تازه فهمیدم چقدر استرس به من کم ضربه وارد کرده و فقط در حد جوش صورت و ریزش مو بوده!!!
واقعا دلم برای خودمان می‌سوزد!!! این نظام آموزشی چه بر سر ما آورده؟! این چه وضع درس خواندن است؟! یک دختر ۲۳-۴ ساله چرا باید قرص ضد افسردگی بخورد؟! یک دختر ۲۶-۷سال چرا باید قرص قوی معده بخورد؟! 
کاش ما بلد باشیم نسل بعدمان را به دور از این استرس‌های نمره و امتحان بزرگ کنیم...
۰۹
بهمن

۱.

در کمال تعجب، در این خوابگاه هم دزدی راه افتاده...میوه‌ و شیر و کفش و قابلمه و قهوه‌جوش و ... . خیلی زشته واقعا برای دانشجوی تحصیلات تکمیلی فنی چنین چیزی! احساس امنیتی رو که از اول ترم داشتیم از همه‌مون گرفته اتفاقات اخیر.


۲.

این هم از مراسم استقبال تنهایی من از آغاز ترم دوم ارشد... :)

باشد که ترم خوبی در پیش داشته باشم...

پر از انرژی و خوشحالیم...امیدوارم این انرژی همراهم بمونه...


۳.

«بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس»

#حافظ


هربار که خودم را گم می‌کنم و گیج می‌شوم و به بیان ساده‌تر تمام وجودم پر می‌شود از حس «لوزر»بودن، دلم می‌خواهد بزنم به دل طبیعت. بروم جایی که آب باشد. آب جاری...بنشینم کنارش و چشمانم را ببندم و به صدایش گوش فرا دهم و آرام شوم...بعد فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم...آب مرا آرام می‌کند. انگار همه‌ی حرص‌ها، همه‌ی زیاده‌خواهی‌ها، همه‌ی نارضایتی‌ها را از دلم می‌شوید و با خود می‌برد. می‌گذارد آرام بگیرم...فکر کنم...به خودم. به عزیزانم. به همه‌ی آنچه که دارم. می‌گذارد آرام بگیرم وبه مرتبه‌ی «شکر» برسم. 

چند روزی حالم خوب نبود. نه که بد باشم... ولی ته دلم باز خالی شده بود...حس می‌کردم آرزوهام را در گذشت روزها جا گذاشته‌ام. انگار سر راه آرزوهام آرام آرام از کوله‌م ریخته باشند و نفهمیده باشم... رسیده بودم به حرف #شمس_لنگرودی که: «می خواستم جهان را به قواره ی رویاهایم در آورم، رویاهایم به قواره ی دنیا در آمد»

دیروز تنهای تنها خودم را رساندم به کناره‌ی زاینده‌رود. ساعتی نشستم کنار آب آرام زاینده‌رود زیر سقف آبی آسمان که مدت‌ها بود ندیده بودمش. خودم را و فکرهایم را سپردم به آب...گذاشتم فکرم شسته شود...گذاشتم گرد حرص‌ها و حسادت‌ها و حسرت‌ها از دل و فکرم شسته شود... انعکاس آبی آسمان و تلالو نور خورشید روی آب رودخانه، روحم را صیقل داد... «الهی ادای شکر ترا هیچ زبان نیست و دریای فضل ترا هیچ کران نیست و سر حقیقت تو بر هیچکس عیان نیست، هدایت کن بر ما رهی که بهتر از آن نیست.

الهی خود کردم و خود خریدم، آتش بر خود خود افروز انیدم، از دوستی آواز دادم، دل و جان را فراناز دادم، اکنون که در غرقابم دستم گیر که گرم افتادم.»

#خواجه_عبداالله_انصاری



جان من اون مرغ دریایی رو ببینین وسط عکس...:عشق


۰۳
آذر

۱- استاد الگوریتم پیشرفته(!) گفته بود که آخرین جلسه‌ی قبل از امتحان، کمی درس می‌ده و بقیه‌ش رو می‌ذاره واسه رفع اشکال. منم چند تا قسمت رو که نفهمیده بودم و مطمئن بودم که بقیه هم نفهمیدن نوشته بودم که بپرسم سر کلاس. امروز استاد اومد و درس داد تا ۵۰ دیقه‌ی کلاس. بعد ۴۰ دیقه وقت موند واسه پرسیدن سوال. گفت اشکال بپرسید. هیچ کس چیزی نمی‌گفت. گفت اگر واقعا سوال ندارین که خیلی بعیده می‌تونین برین. منم اولین اشکالم رو که اتفاقا مشخصا ازش سال قبل سوال داده بود تو میان‌ترم، پرسیدم. استاد متاسفانه به اون بخش درس مسلط نبود و کل ۴۰ دیقه‌ی کلاس به بحث در مورد اون بخش گذشت(یه سوال خاص نبود! یه بخش درس بود!) و استاد به کمک بچه‌ها و اینترنت و با کلی بحث بین بچه‌ها بالاخره تونست جواب سوال رو بده. بعد کلاس تموم شد. اون بخش از درس مهم بود و تو امتحان سال قبل ازش سوال اومده بود و هیچ کس یاد نگرفته بود. اما همه از من شاکی شدن که اگر نپرسیده بودی این سوال رو کلاس ۴۰ دیقه زودتر تموم شده بود...

من واقعا ناراحت شدم. چون رفته بودم سر کلاس که بچه‌ها اشکال بپرسن و از بین اشکالاتشون چیز یاد بگیرم. اتفاقی که سر تمام جلسات رفع اشکال و کلاس‌های حل تمرین کارشناسی می‌افتاد و همیشه از آدم‌هایی که سوال‌ می‌پرسیدن ممنون بودیم. اول هم صبر کردم تا بقیه سوال بپرسن. وقتی کسی نپرسید من سوال پرسیدم. وقت کلاس بود. برای رفع اشکال بود. سوال بیخود و مزخرف نبود. من واقعا حق خودم می‌دونستم اون سوال پرسیدن رو :(

خیلی ناراحت شدم از برخورد بجه‌ها. خیلی زیاد.


۲- ۵شنبه امتحان داریم. واقعیتش پیشرفتی نسبت به الگوریتم ترم ۴ نداشتم! به این امید می‌رم سر امتحان که مغزم به کار بیفته! اگر نه الان هیچ سوالی رو نمی‌تونم حل کنم! بعد میام استرس بگیرم واسه امتحان، حس می‌کنم زشته! بزرگ شدیم دیگه! وقتش نشده بفهمیم چیزای خیلی مهمتری از نمره‌ی امتحان وجود داره تو زندگیمون؟ خجالت می‌کشم استرس بگیرم واسه امتحان میان‌ترم یه درس. دیروز داشتم به خودم می‌گفتم کاش نمی‌خواستم اپلای کنم بعد از ارشد. اون وقت در این حد شدید نمره‌هام واسم مهم نبودن. اون موقع آرامش بیش‌تری داشتم واسه امتحان دادن. ولی خب! مهمن! و نمی‌تونم بگم نیستن! 


۳- دیروز و امروز رفتم بعد مدت‌ها کتابخونه قلمچی نشستم درس خوندم :)) کلییییییی بچه‌های آزمایشگاه مسخره‌م کردن! خودم هم برام کار عجیبی بود رفتن به کتابخونه! ولی خب جای درس خوندن کتابخونه‌ست دیگه :دی چیه مگه؟! :دی تازه دو تا از دوستامم دیدم تو کتابخونه. خیلی حس خوبی داشت :)


۴- رنک یک بچه‌های ورودی پایین‌ترمون، اختیاری الگوریتم پیشرفته برداشته. دختر خفنیه واقعا! باهوش، پرتلاش و باسواد. امروز استاد داشت بعد کلاس باهاش حرف می‌زد و بهش می‌گفت هم‌‌دوره‌ای داشتیم من و فلان استاد تو شریف. نمره‌هاشم اتفاقا از ما بالاتر نبود. یعنی خیلی آدم شاخصی نبود. الان داره تو مایکروسافت کار می‌کنه و فول پروفسور دانشگاه MITه. خیلی وسوسه‌برانگیزه. می‌دونم! اما الان اون داره به کشور ما بیشتر خدمت می‌کنه یا من؟ اون خیلی خفنه! خیلی زیاد! اما چقدر واسه ایران gain داشته؟ ما چقدر داشتیم؟

دو مسئله این وسط اومد تو ذهنم.

  •  نمی‌تونم بفهمم این استاد دقیقا چه gainی برای کشور داشته. چون علی‌رغم این‌که استاد مهربون و دوست‌داشتنیه، اصلا خوب درس نمی‌ده.
  •  نمی‌دونم چقدر باید برای مرزها اصالت قائل شد. اون داره به دنیا خدمت می‌کنه تو مایکروسافت شاید و ما هم جزئی از دنیاییم. مرزها دارن اصالتشون رو برام از دست می‌دن. 


۵- امشب دعوایی بود تو خوابگاه! :)) سر اینکه ساعت برگشت سرویس رو از ۶.۵ عصر بندازن ۴!! ما تا ۵.۵ کلاس داریم فقط! تعهد برای حضور در آزمایشگاه به کنار! طبق معمول مخالفان همه برق و کامپیوتری بودن! کسانی که همیشه دانشگاهن! :))‌ رسما دعوا شده بود طبقه‌ی پایین و همه سر هم داد می‌زدن! خیلی موقعیت بدی بود :)) 


۶- تو خوابگاه جدید کم‌تر اتفاقات هیجان‌انگیز میفته که بنویسم اینجا! اصلا شبیه خوابگاه نیست آخه. اصلا با کسی تعامل خاصی ندارم که بخواد خاطره‌ای ساخته بشه. هم‌اتاقیمم اکثرا نیست و من تنهای تنهام! دیگه ته ته خاطره ساختنمون مربوط به موقع برگشته تو سرویس که کلی شیطنت می‌کنیم! 


۷- قدیم‌ترها وقتی کسی می‌رفت زیارت همه بهش التماس دعا می‌گفتن. امروز دوستم زنگ زده بود که خداحافظی کنه ازم. دارن با همسرش می‌رن کربلا واسه اربعین. بعد بهم می‌گفت واسمون دعا کن زنده برگردیم! من نمی‌خوام بمیرم! کلی خندیدم! گفتم تو داری می‌ری زیارت، من دعا کنم؟! :))

پ.ن: حتی یک درصد هم دلم نمی‌خواد تو این ایام برم کربلا. در توجیه عقیده‌م هم می‌تونم چند صفحه یادداشت بنویسم. ولی نه دلیلی داره این کار و نه وقت و حوصله دارم. ولی التماس دعا دارم از همه‌ی زائرها :)


۸- سرم خیلی شلوغه. خیلی زیاد! خدا کمکم کنه از پس همه‌ی کارهام بربیام... :)


۹- بسیار بسیار از شرکت بیان راضیم!!‌ به نظرم فراتر از حد استانداردهای ایرانه! در راستای عوض کردن سیستم نظردهی، کامنت گذاشته بودم تو سایت بیان بعد بهم جواب داده بودن. اصلا جوابشون رو که خوندم کف کردم! مگه می‌شه؟! مگه داریم این همه مشتری‌مداری و احترام به مخاطب؟!





۱۲
تیر


بعد از ۴ سال اینقدر به تهران بودن عادت کرده‌ام که دیگر بودنم در اصفهان به نظرم اشتباه می‌آید! انگار نه انگار که اصل بر این است که اصفهان باشم! بچه‌ها تو گروه تلگرام قرار افطاری می‌گذارند برای فردا شب مثلا و من :| می‌شوم که من چرا تهران نیستم؟!

قضیه این است که وقتی رفتم تهران، دوست‌های دبیرستانم را جا گذاشتم و رفتم! بعد از مدتی هم اینقدر دغدغه‌هایمان عوض شد که دیگر همدیگر را نفهمیدیم و کل خبر گرفتنم ازشان شد رسیدن گاه به گاه خبرهای عقد و عروسیشان آن هم از طریق فیسبوک!

در طول ۴ سال یک دور کل زندگی من فرمت شد و کل آدم‌های دور و برم عوض شدند و دوست‌هام هم همگی عوض شدند. دوست‌های جدید پیدا کردم. دوست‌هایی که حرف هم را خیلی بهتر می‌فهمیم و وقتی با هم تو بوفه‌ی دانشگاه می‌نشینیم یا می‌رویم سینما یا می‌رویم بستنی بخوریم یا می‌رویم خانه‌ی هم، حرف‌های زیادی برای گفتن داریم. اما حالا یک جورهایی آن‌ها را هم جا گذاشته‌ام تهران و برگشته‌ام اصفهان. اصفهانی که دیگر هیچ دوستی در آن ندارم. یک جور حس بد و عجیب از تهران رانده از اصفهان مانده دارم!! این حس‌ها هم لابد از حواشی زندگی همه‌ی خوابگاهی‌هاست... :) 


پ.ن: جدیدا حرف‌های اصلیم رو تو پست‌های منتشرنشده می‌نویسم و حرف‌های چرت و پرت و دغدغه‌های سطحیمو تو پست‌های منتشر شده..!! خود سانسوری...؟


پ.ن۲: یک پست طولانی برای خودم هم دارم می‌نویسم راجع به اپلای که ۳ سال بعد که احتمالا ارشدم تمام شده نظرات امروزم را بدانم :)


پ.ن۳:‌ استاد پروژه‌م چند روز پیش ایمیل زده بود و دعوتمان کرده بود به افطاری گروه نرم‌افزار. امروز می‌خواستم جواب بدهم اول ایمیل زده بودم «سلاااام» :)))))))))))))))))) شانس آوردم قبل از ارسال متوجه شدم :)) اینقدر عادت کردم به اینجوری کشیده حرف زدن که حواسم نبود طرفم استادم هست :))))))))))))))))))))))))))))))


پ.ن۴: صبا چرا اینقدر خوب است؟ تنها اشتراک بین تهران و اصفهان برای من صباست! صبایی که می‌رود...صبایی که هنوز وقتی باهاش حرف می‌زنم حالم خوب می‌شود. صبایی که دیگر نخواهم داشتش...

۱۰
تیر


اصلا باید یه مرثیه بنویسیم برای این ترم :))

وای خدا! بیش‌تر شبیه کابوسه! همه دیوونه شدن :))‌الان تصورم از دانشکده‌مون یه بیمارستان روانی بزرگه! گیر افتادیم ماها توش انگار!

خنده‌های هیستریکمون از پریروز شروع شده و در هر ساعت هی تشدید می‌شه :))

واااااااااای!

:))))))))))))))))))

۰۸
تیر


سیگنال را خدا پاس کرد واقعا :))

ولی خب! می‌شد حالا همون ۱۰ رو نذاره مستقیم تو گلستان؟! ۱۰.۱؟۱۰.۲؟! اصلا ۱۰.۰۱!!! ۱۰ آخه؟! :)) فشار روانیش خیلی بالائه این ۱۰ه :دی

نیست بقیه نمره‌هام هم همشون عالین :))))) فقط همین ۱۰ رو کم داشتم!



ای بابا...ای بابا... اعصابم خرده واقعا... :(( اصلا کسی نمی‌تونه درک کنه فشار روانیش رو روی من!


اصلا این گلستان هم به نظرم یه مفهوم کنایی خوبی در خودش داره :)) «گل»ستان... :)) «گل»کاری‌های ما رو در خودش نگه می‌داره :))



پ.ن: خداییش گناه داشتما ولی...عجب ترمی گذروندم...عجب فشارهایی... واقعا نمی‌دونم چی بگم درمورد این ترم! گناه داشتم واقعا که اینجوری تموم بشه...

۰۷
تیر


همیشه موقع کار کردن جیمیلم بازه. صبا پی‌ام می‌ده و سلام می‌کنه.
ذوق‌زده می‌شم مثل همیشه که از دیدن اسمش که پی‌ام داده بهم خوشحال می‌شم. کل وجودش انرژی مثبته انگار...حیف که داره می‌ره از پیشم...حیف...

سلام می‌کنم.

می پرسه داری چی کار می کنی این روزها؟ کارهات خوب پیش‌ می‌رن؟

توضیح می‌دم که دارم ویدئوهای یه course از corusera رو می‌بینم درمورد TR که به موضوع پروژه‌م مربوطه. یعنی کلا آزمایشگاهی که بهش وارد شدم و ان‌شاءالله قرار هست برای ارشدم هم توش باشم، فیلد کاریش IR هست. و حالا دارم یه سری کورس می‌گذرونم حول و حوش این موضوع. مثل Text Retrieval و Text Mining. یه کم هم توضیح می‌دم از روند کارم. بعد می‌پرسم تو چطوری؟ چه می‌کنی؟

اونم توضیح می‌ده که داره یه کتاب سنگین درمورد الگوریتم می‌خونه و چیز زیادی نمی‌فهمه :)) صبا داره می‌ره مریلند PhD بخونه روی Computing نمی‌دونم چی‌چی :دی که مربوط‌‌ ترین چیز بهش می‌شه همین الگوریتم.

یه کم حرف می‌زنیم درمورد کارهای مختلفمون و روند کاریمون و بعد خداحافظی می‌کنیم.

بعد کلا یه حس خوبی بهم دست داد. حس زندگی مفید. یه جور خوبی! صبا چند ماه پیش مدرک کارشناسیشو گرفته و الان دیگه دانشجو نیست و رسما داره برای دل خودش الگوریتم می‌خونه و این لذت‌بخش و قابل تحسینه. من دارم مطالعات خیلی فراتر از پروژه‌م انجام می‌دم و رفتم دنبال علاقه‌هام و این به نظرم باز هم خیلی باارزش‌تره تا کارهای اجباری دانشگاه. از اینکه بدون اینکه زور بالای سرمون باشه کارهایی رو می‌کنیم که دوست داریم، حس خوب سال‌های دبیرستان بهم دست می‌ده.

صبا داره می‌ره. و من فقط سعی می‌کنم تو ذهنم این رفتنش رو به تعویق بندازم. همین...


پ.ن۱: داشتن آدم‌هایی در کنارم که می‌تونم باهاشون حرف بزنم درمورد ابعاد مختلف نگرانی‌هام و معضلات فکریم،‌ واقعا برام خوشحال‌کننده‌ست...

پ.ن۲: اپلای خر است. :) چون خیلی از آدم‌هایی که شامل پ.ن۱ می‌شن رو داره ازم می‌گیره...


پ.ن۳: ۴۵ تا پست منتشر نشده...

۳۰
خرداد


انتخاب عنوان برای این پست برایم سخت بود! می‌خواهم از چیزهای خیلی متفاوت این چند روز اخیر بنویسم.


۱- پنجنشبه آخرین امتحان دوران کارشناسیم را دادم! محاسبات عددی!! درسی که به خاطر کنکور ترم قبل، کاملا به مسلط بودم. اما...سر جلسه بودم و در حال امتحان دادن که یکهو دیدم یک نفر بالای سرم ایستاده. گفت: «ماشین حساب». متعجب شدم!‌فکر کردم می‌خواهد ماشین حسابم را به کس دیگری بدهد. دادم دستش و به ادامه‌ی امتحانم پرداختم. یکهو شنیدم که گفت:«غیر مجازه. تقلب محسوب می‌شه.» و بعد اسمم را نوشت روی یک کاغذ و چسباند روی ماشین حسابم و آن را با خود برد!!!! من همینطور متعجب و گیج مانده بودم وسط زمین و هوا! خدایا! امتحان آخر! ترم آخر! تقلب؟! به خاطر یک ماشین حساب که حتی توان غیر ۲ بلد نبودم باهاش بگیرم؟!؟ ۰.۲۵؟!! نه ...

یادم نیست چقدر گریه کردم فقط می‌دانم اینقدر گریه کردم که دات توانم تمام می‌شد. برگه‌م را دادم. با دو تا از بچه‌ها رفتیم پیش استاد و استاد گفت نمی‌داند چرا همچین کاری کرده‌اند! سوالات امتحان Ln داشت و مشخصا به ماشین حساب مهندسی نیاز داشت. از آن جالب‌تر این بود که مراقب محترم آمد و فقط ماشین حساب من را گرفت و برد. نه اینکه مثلا مسئولیتش چک کردن ماشین حساب‌ها باشد...

خلاصه که درسی که می‌شد نمره‌ی خوبی از بگیرم را گند زدم. ۳ سوال نوشتم از ۵تا...


۲- افطارها و سحرهای خوابگاه حتی از آنچه در ذهنم بود هم خوب‌تر و خاطره‌انگیزتر و شیرین‌تر و تکرارنشدنی‌ترند... سفره‌های رنگین... دورهمی‌های خوب و با حس خوب معنوی و مادی(!!) توامان!!! والیبال دیدن دورهم با لپ‌تاپ و از طریق اینترنت سر سفره‌ی افطار. سحری خوردن تو حیاط و قه‌قهه زدن تا خود اذان انگار که مثلا بعدازظهر است و دور هم نشسته‌ایم به صرف چای و شیرینی نه اینکه نصفه شب باشد! نان بربری داغ شهرک والفجر. سحر ساعت ۳ شب رفتن تا سلف و گرفتن سحری.



اینکه بنشینیم دور هم و فارغ از دنیا کمی با هم باشیم و روزه‌مان را افطار کنیم و «شاد» باشیم، برای من شد خاطره‌ای شیرینی و خوب از ماه مبارک رمضان...


۳- حتی ماه رمضان‌های دانشگاه هم از آنچه تصور می‌کردم خوب‌تر،‌ شیرین‌تر و دل‌پذیرتر است. نشستن تو آژمایشگاه و لحظه‌شماری کردن برای رسیدن افطار و هی حرف زدن و خندیدن. با وجود بی‌حال بودن!!!


۴- آدم هی می‌نشیند به مرور خاطرات و بیماری خاطره‌بازی می‌افتد به جانش وقتی در و دیوار بوی خداحافظی می‌دهند. وقتی از کسی خداحافظی می‌کنی که نه تهرانیست و نه همشهری خودت و نه قرار است در دوره ی ارشد در کنارت باشد. وقتی از هم‌اتاقی‌های عزیزتر از جانت هی باید یکی یکی خداحافظی کنی و رفتنشان را تماشا کنی. وقتی به گوشه گوشه‌های خوابگاه که نگاه می‌کنی، فکر می‌کنی:‌«شاید آخرین بار باشد...» و تا می‌آید اشکت سرازیر شود، به شیوه‌ی اسکارلت اوهارای رمان بربادرفته، با خودت هی می‌تکرار می‌کنی:«وقت دیگری به آن فکر خواهم کرد... » و فکرهات را عوض می‌کنی. اما یک وقت‌هایی فار هجوم این خاطرات اینقدر زیاد می‌شود که تمام انرژیت را تخلیه می‌کند و در برابر به زانو در می‌آیی انگار و اشک می‌ریزی..اشک خالص...


۵- روزهای سخت انتقال از کارشناسی به ارشد به واسطه‌ی آزمایشگاه رفتن‌های مدام برای انجام پروژه‌ی کارشناسی... و بعد هی وسط‌هاش جیم شدن از آزمایشگاه و پناه بردن به شیطنت‌های توی سایت...!!!


۶- ماه رمضان و ماه رمضان و ماه رمضان...مردن با دعای سحر...غش کردن با ربنای دم افطار...هی به این فکر کردن که الان به خدا نزدیک‌ترینیم و ذوق کردن... هی...هی...هی... لحظات خوبی که آدم دلش می‌خواهد فریز شوند و تا همیشه هی تکرار شوند... رجب...شعبان...رمضان... :)


۷- از خداحافظی متنفرم. متنفر...

رفتن صبا و محسن را کجای دلم بگذارم؟! یعنی دیگر محسن نیست که با هم هم‌گروهی شویم و دعوا کنیم و بخندیم و هی بهش بگم جلوی من هر حرفی نزن و هی بهم بخندد و دوست باشیم و ... . یعنی دیگر صبا نیست که با هم مرغ‌های سلف را ببریم به بچه  گربه‌های دانشگاه بدهیم و ذوق کنیم موقع نوازش گربه‌ها؟ که وقتی حالم خوب نیست بروم پیش و بهش بگویم چی شده و صبا با یک جمله همه چیز را برایم تمام کند و دوباره دنیا قشنگ شود؟ یعنی...

متنفرم از این خداحافظی‌ها...




۲۹
خرداد


پاس کردن درس سیگنال رو با نمره‌ی زیبای ۱۰ به خودم و همه‌ی دوستانی که در این مدت غرغرهای من رو تحمل کردن،‌ تبریک عرض می‌کنم :))


۱۳
خرداد

داشتم فکر می‌کردم که آخرین باری که به امام زمان فکر کردم، کی بود؟ یادم نمی‌آمد.خجالت کشیدم. بیش‌تر که فکر کردم یادم آمد چند وقت پیش بچه‌های دانشگاه داشتند این اعتقاد ما به منجی را مسخره می‌کردند. من آن روز چه کردم؟! با لبخند سکوت کردم!!!! چقدر نقش فعالی دارم. چقدر من شیعه یادم رفته معنای مذهبم و مکتب انتظار را. چقدر غرق شدم در صفر و یک‌ها...

راستی، آخرین بار که به امام زمان فکر کردم، کی بود؟!



+اصولا آدمی نیستم که به این راحتی‌ها وابدهم. نمی‌دونم این چند روز چم شده که در برابر سیگنال تسلیم شدم و پذیرفتم که شروع کردن به خوندنش بی‌معنیه. به هرحال با وجود فرصت کمی که مونده تصمیم گرفتم کوتاه نیام و برم تمام تلاشمو براش بکنن. دعام کنین!

۱۰
خرداد


+دعوتم می‌کنند برای مصاحبه‌ی کاری و بهم می‌گویند: خانم مهندس. و من می‌خندم!! مهندس؟!!!!

دیروز معارفه بود و ۲شنبه‌ی بعدی قرار مصاحبه...


+ از اینکه آدم‌ها بدون اینکه پیش‌زمینه‌ی من را بدانند، علایقم را بشناسند، از ویژگی‌های شخصیم مطلع باشند، اهدافم در زندگی را بدانند و ... برای زندگیم نسخه می‌پیچند عصبانی می‌شوم! انگار که همه‌ی آدم‌ها یک سری کپی از روی هم باشند و هیچ فرقی با هم نداشته باشند و بشود با یک جمله و به صورت خیلی واضح خیر زندگیشان را تعیین کرد! در مدت انتخاب رشته و حتی بعدتر به دفعات این جمله را شنیدم:«وا! شک داره واقعا؟! معلومه که باید بره شریف بعد هم بره آمریکا!!!!» و واقعا هر بار عصبانی شدم. انگار که من یک ماشینم و همه چیز همینقدر واضح است.« if رتبه‌ش خوب شده باید بره شریف & بعدش بره آمریکا else حق داره تصمیم بگیره» و اصلا هم انگار نه انگار که من اگر تا این حد می‌خواستم بروم آمریکا، خب اصلا چرا بروم شریف؟! همینجا و همین امسال می‌رفتم دیگر...اصلا نمی‌فهمم چه کسی گفته که شریف کعبه‌ی آمال همه‌ست؟! چه کسی گفته که من اگر بخواهم خوشبخت باشم باید بروم آمریکا؟! چرا کسی فکر نمی‌کند که شاید من هدف دیگری در زندگی داشته باشم؟! اصلا این انتخاب رشته‌ی لجبازانه‌ام نصفش به خاطر همین بود که در برابر این حرف‌ها کوتاه نیایم و نگذارم برای زندگیم تصمیم بگیرند. یک بار به علی گفتم چرا اپلای نکردی؟ و گفت: چون اینجا خوشحال‌ترم. و این جمله‌ش زندگی من را زیر و رو کرد. می‌شود جور دیگری فکر کرد. می‌شود جور دیگری زندگی کرد. چرا آدم‌ها این را نمی‌فهمند؟! چرا هرکسی فکر می‌کند مسئول است که در زندگی همه دخالت کند و به همه در تصمیمات مهم زندگیشان امر و نهی کند؟! چرا آدم‌ها حواسشان نیست که اهداف زندگی همه مثل هم نیست؟!


وقتی با نارضایتی از اینکه همین الان اپلای نکرده‌ام، ازم می‌پرسند: بعد از ارشد اپلای می‌کنی دیگه؟! و من جواب می‌دهم: نمی‌دونم هنوز. شاید نه. سرم هوار می‌کشند که آهای احمق! استعداد تو را اگر خدا به سنگ داده بود بیشتر از تو می‌فهمید و ازش استفاده می‌کرد برای خوشبخت شدن. و من دوست دارم بدانم که خوشبختی یعنی چه؟! آیا خوشبختی یک تعریف ثابت دارد برای همه؟ آیا به صرفِ از ایران رفتن این خوشبختی حاصل می‌شود؟! آیا من حق ندارم که در کنار خانواده‌م و آدم‌هایی که زبانشان را می‌فهمم و زبانم را می‌فهمند و باهاشان همیشه حرف مشترک دارم برای گفتن، احساس خوشبختی کنم؟ اسم را می‌گذارند «توهم خوشبختی». از کجا معلوم که خوشبختی که آن‌ها تعریف می‌کنند توهم نباشد؟ وقتی آدم‌ها اینقدر واضح و از روی قطعیت برای زندگیم حکم صادر می‌کنند، احساس می‌کنم به همه‌شان حسودیم می‌شود که زندگیشان تا این حد قطعیست! همه چیز برایشان مشخص است! برای من همیشه همه چیز غیرقطعی و نامشخص است و همیشه باید بنشینم و سبک و سنگین کنم و خوبی‌ها و بدی‌های هر کاری را بگذارم در کفه‌های ترازو و تصمیم بگیرم. برای من هیچ وقت زندگی قطعی نبوده. سر تمام دوراهی‌ها و تصمیمات، مدت‌های زیادی را صرف فکر کردن و تصمیم‌گیری کرده‌ام. هیچ وقت چیزی برایم قطعی نبوده.


جوگیری چیز وحشتناکیست. آدم را به زمین سیاه می‌نشاند! کاش جوگیر نشویم. کاش فکر کنیم. یک نسخه ی یکسان برای زندگی همه وجود ندارد. هرکس بسته به شرایط خودش یک چیزی برایش بهترین است. شاید یک نفر وقتی دارد به مردم محروم منطقه‌ی سیستان و بلوچستان کمک می‌کند، بیش‌تر احساس رضایت و خوشبختی داشته باشد تا زمانی که ببرند و بنشانندش روی صندلی شرکت گوگل و بهترین امکانات را در اختیارش بگذارند. من خیلی خوشبختم که در بازه‌ی زمانی انتخاب رشته‌م توانستم حدود نیم ساعت با دکتر س. حرف بزنم. کسی که شریف درس خوانده و رفته واترلو و بعد گوگل اما خودش را گم نکرده و هرموقع آدم باهاش حرف بزند، احساس می‌کند ذهنش جمع و جور شده و می تواند تصمیمات بهتری برای زندگیش بگیرد. همین دکتر س. در همایش پنجره‌ی دانشگاه یک جمله‌ی خوبی گفت که من را به فکر فرو برد. گفت یک اصطلاحی داریم که ترجمه‌ی فارسیش می‌شود «بحران میان سالی» و مربوط به زمانیست که آدم‌ها کمی پا به سن می‌گذارند و بعد برمی‌گردند و به زندگیشان و به چیزهایی که به دست آورده‌اند نگاه می‌کنند و از خودشان می‌پرسند:‌«خب که چی؟!». گفت من کاری ندارم چه تصمیمی برای زندگیتان می‌گیرید. این تصمیمات به خودتان و ایدئولوژیتان مربوط است. اما جوری زندگی کنید که وقتی رسیدید به نقطه‌ای که از خودتان بپرسید: «خب که چی!؟» جوابی برای سوالتان داشته باشید. و من از آن روز تمام تصمیماتم را دارم بر همین مبنا می‌گیرم که آیا نه به فاصله‌ی ۴، ۵ یا حتی ۱۰ سال بعد، بلکه به فاصله ی ۳۰ سال بعد جوابی برای این سوال خواهم داشت؟


+ امروز دکتر خ. آخر کلاس آزمایشگاه مهندسی نرم‌افزار می‌گفت: «غرور شما را محکم زمین می‌زند. شما خوبید. قوی هستید. اما مغرور نباشید این قدر. فکر نکنید بهترینید. فکر نکنید هیچ کس از شما نمی‌تواند بهتر باشد. کمی بیاید پایین. کمی خاکی‌تر باشید. اگر با این غرور وارد بازار کار شوید، با این غرور زندگی کنید و به آدم‌ها از بالا به پایین نگاه کنید همیشه، مطمئن باشید دیر یا زود می‌خورید زمین . تنها می‌شوید.» و من برای فرار از همین غرور خیلی از تصمیماتم را گرفتم.


+ امروز داشتم فکر می‌کردم که چقدر به عنوان دانشجوی ارشد وظیفه‌ام سنگین خواهد بود. کارهایی که زمانی که ترم یک و دو بودم، دوست داشتم کسی از بچه‌های بزرگتر برایم انجام بدهم، حالا افتاده روی دوش خودم. اگر آن روزها کسی بود، کسی که بزرگتر بود، کسی که از چند سال بعد خبر داشت، خیلی از اشتباهات را نمی‌کردم و تو خیلی از چاه‌ها نمی‌افتادم و ترم ۴م تبدیل نمی‌شد به بدترین ترم. آن روزها یک شهرزاد نامی بود که ارشد برق می‌خواند و من خیلی دوستش داشتم و گاهی کمکم می‌کرد. بعدتر وقتی فهمیدم رئیس بسیج خواهران دانشکده است، ارتباطم باهاش قطع شد.


+به مناسبت مبعث حضرت رسول اکرم(س)،‌ کلنگ ساخت مسجد دانشکده فنی را زدند! یاد چند ماه پیش افتادم که برای جلسه ی پرسش و پاسخ با اساتید آمده بودند ازمان مصاحبه می‌کردند درمورد مشکلات دانشگاه و یکی از بچه‌ها برگشت گفت: من حوصله‌ی مصاحبه ندارم اما اگر جایی می‌نویسید مشکلات رو، بنویسید که دانشکده فنی مسجد نداره!!! و من واقعا متعجب و شگفت‌زده از اینکه از بین این همه مشکل، واقعا نداشتن مسجد چطور به ذهن این بچه رسید؟! نمازخانه داریم خب! ولی گویا این مسئله دغدغه‌ی ذهنی آدم‌های دیگری هم بوده و بالاخره دارند برای دانشکده مسجد می‌سازند. (البته استدلال این هم‌دانشکده‌ایمان این بود که دانشگاه به محل آرامش نیاز دارد و هیچ جا مثل مسجد آرامش‌بخش نیست.) باشد که در این ۳ سال پیش رو ببینیم مسجد دانشکده فنی را :دی

(نمازخانه کوچک است و موقع نماز که می‌شود جا کم می‌آید. ترم سوم که بودیم و تازه آمده بودیم فنی بالا، بچه‌های پایه ثابت نمازخانه می‌گفتند تا قبل از آمدن ۹۰ی‌ها نمازخانه خلوت خلوت بود :)) )


+ کارگاه عمومی را یک ماه پیش تحویل دادیم. امتحان عملی و تئوری آز فیزیک۱ را ۲ هفته‌ی پیش دادیم. آز معماری را امتحان دادیم و تحویل. امتحان عملی آز شبکه را دیروز دادیم و فردا امتحان تئوریست. آز نرم را امروز تحویل دادیم. ۱ واحدی‌ها تمام شدند و من حس می‌کنم دیگر دانشگاه بس است!! تمرین گراف را ندادم. تمرین و پروژه ی سیگنال را نادیده گرفتم. الان هم حوصله ندارم گزارش نهایی مالتی‌مدیا را حتی با ۲ روز تاخیر بنویسم!!!! بیماری ترم آخری بودن!!

۰۲
خرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۰۱
خرداد


هممم! جشنمون دیگه خیلی نزدیکه و هزار تا کار باید براش انجام بدیم. و تازه دارم می‌فهمم که چقدر کار گروهی داوطلبانه انجام دادن سخته! و اینکه از طرز مدیریت گروه دوستم واقعا عصبانیم و هرچی سعی می‌کنم این رو بهش بگم به صورت غیرمستقیم و حتی بعضا مستقیم توجهی نمی‌کنه.

به هرحال امیدوارم جشنمون به خوبی برگزار بشه و آبرومون هم حفظ بشه. مامان و باباهامون میان به هرحال :)) به بچه‌ها باید بسپرم زیاد جلف بازی درنیارن که آبروم نره جلوی مامان و بابام :))

Backlogم پر شده از لیست کارهای جشن فارغ التحصیلی! بعد من دارم حس می‌کنم اصلا فارغ التحصیل نمی‌شم که جشن نیاز داشته باشم :))


دیروز نشسته بودم سر کلاس شیوه و داشتم تعداد کارهایی که داریم رو می‌نوشتم. واقعا وحشتناکه تعدادشون!  اعصاب خرد کن حتی! و جدی دارم حس می‌کنم از درس‌هام خسته شدم. با خودم و ذهنم طی کردم که به مدت ۱۰ روز شب‌ها به ۳ ساعت خواب قناعت کنم!! امیدوارم هوای بهاری باهام همراهی کنه و منو مجبور به خواب زیاد نکنه!

احساس می‌کنم این ترم آخر تبدیل شدم به ماشین تمرین نویسی!! یعنی بدون هیچ وقفه‌ای و فکری فقط دارم می‌نویسم! خیلی خسته شدم...


پ.ن: جدیدا تعداد پست‌هام خیلی زیاد شده! آخر کاره و حس می‌کنم باید لحظه‌ها رو نگه دارم همینجوری...نوشتن کمک می‌کنه که همینجوری زمان نگه داشته بشه...


مکان: @خونه‌ی داداشم :)


پ.ن۲:‌دکتر ش. بهم گفت:‌مطمئن باش هر تصمیمی بگیری و هر انتخابی که بکنی پشیمون نمی‌شی. داری بین ۲ تا چیز خوب انتخاب می‌کنی. غمت نباشه :)‌ هردوتاش خوبه و پایان خوب داره :)


پ.ن۳:‌در وحشت افتادن آزمایشگاه معماری...


پ.ن۴: اینقدر بهم نگید سخت نگیر... گاهی لازمه آدم سخت بگیره به خودش. هوم؟ 


پ.ن۵ :‌ از رجب گذشتیم و رسیدیم به شعبان... شاید هم رجب از ما گذشت و شعبان به ما رسید... حواسم باشد به این ماه های مبارک... وسط اون حجم از کار فکر کنم به معجزه‌ی ماه‌های سال...

۲۰
ارديبهشت


بعد از آزمایشگاه معماری وایساده بودیم تو ایستگاه اتوبوس با مریم و صفورا. داشتیم از درس‌های ترممون صحبت می‌کردیم و از معدلمون و کنکور و این چیزها! یهو یه آقایی که تو ایستگاه نشسته بود برگشت گفت: حالا این همه درس می‌خونین، کار کجا هست؟!

واقعا می‌خواستم بزنم تو سرش!

ته دل مردمو خالی نکنین هیچ وقت! خب که چی الان این حرف‌ها آخه؟!



۰۷
ارديبهشت
خیلی خوبه داشتن دوست‌هایی که وقتی آدم خیلی خیلی غم داره تو دلش و می خواد گریه کنه بتونه باهاشون حرف بزنه و آروم بشه. مرسی ازش :) مرسی تلگرام جان که بستر حرف زدن مارو فراهم کردی!
۳۰
بهمن


خوشحالم که سرم این‌قدر شلوغه. خوشحالم که این‌قدر کار دارم که یادم می‌ره می‌شه خوابید حتی. خوشحالم که این حجم از کارهای دوست‌داشتنیم رو باید انجام بدم. خوشحالم که این‌قدر تو هر پروژه‌ای سرک کشیدم که الان از هر طرف درگیرم.
خوشحالم. اینا همه‌شون خوبن. همه‌شون محشرن. همه‌شون دوست‌داشتنین.
خب؟
ولی می‌دونین دردناکی قضیه کجاست؟ این که من یه سری سوال اصلی به تازگی تو زندگیم پیدا کردم و با یه سری هدف اصلی روبه‌رو شدم تو زندگیم که نیاز دارم بشینم و مدت‌های زیادی بهشون فکر کنم. چیزهایی که می‌تونه زندگیمو تغییر بده. ولی...ولی من اینقدر درگیرم که وقت فکر کردن بهشون رو ندارم! و می‌ترسم از اون روزی که خیلی دیر شده باشه دیگه برای فکر کردن. بیان بهم بگن وقتت تموم شد و من هنوز بگم نه من کار دارم! فلان مقاله مونده هنوز. فلان پروژه مونده هنوز. فلان...
می‌دونین؟ می‌ترسم از اینکه داره سال‌های زندگیم پشت سر هم می‌دوه و می‌گذره و من فقط بدو بدو می‌کنم دنبال یه سری چیز ظاهری سطحی که قرار نبوده هدف باشه. قرار نبوده همه‌ی زندگیمون درس بخونیم. قرار نبوده همه‌ی زندگیمون دنبال یه سری کار مثلا علمی باشیم. قرار نبوده صرفا دانشمند بشیم. قرار بوده «آدم‌های خوبی» باشیم. قرار بوده آخرتمونو آباد کنیم. قرار بوده به معرفت حقیقی برسیم.
می‌دونین؟ دیروز فکر کردم. فکر کردم به اینکه روزی که وقتم تموم بشه، ازم نمی‌پرسن چند تا مقاله خوندی. چند تا مقاله نوشتی. چند تا پروژه‌ی خفن انجام دادی. چقدر دیتا ماینینگ بلد بودی. چقدر...ازم می‌پرسن چقدر خدمت کردی به اطرافیان؟‌ چقدر دونسته‌هات به درد مردم خورد؟!‌ چقدر از خودت اثرات خوب برجا گذاشتی؟ چقدر حال آدمای اطرافتو خوب کردی؟ چقدر متعهد بودی در کارت، عملت و زندگیت؟
می‌ترسم. زیاد. از اینکه وقت ندارم برای فکر کردن به سوالات مهم زندگیم، از اینکه وقت ندارم برای خودسازی، از اینکه وقت ندارم برای بزرگ شدن، از اینکه وقت ندارم برای فکر کردن به «آخرت»، به هدف زندگی،به غایت هستی می‌ترسم! زیاد!

و می‌دونین؟ امروز تو دانشگاه داشتم به آدما نگاه می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم که «اینا همه‌شون الان می‌دونن یعنی که چی می‌خوان از زندگیشون؟ که هدفشون چیه؟‌که می‌خوان به کجا برسن؟ می‌دونن واقعا؟» و خب فکر نمی‌کنم اینطوری باشه. به قول اون یه نفر خاص، بیشتر آدما اینقدر درگیر حواشی زندگی می‌شن که یادشون می‌ره قرار بوده دنبال جواب چه سوالاتی بگردن. سرشونو می‌ندازن پایین و می‌رن جلو و چند سال بعد بالاخره یه روزی می‌رسه که برسیم به این نقطه که:‌«خب که چی؟» و می‌دونین؟ من از اومدن اون روز هراسانم...

۲۰
بهمن
+  ۳سال و نیم پیش یک دایرکتوری ساختم روی Desktopم و اسمش را گذاشتم: «university». بعد توش یک دایرکتوری دیگر ساختم و اسمش را گذاشتم «term 1». هر ترم یک دایرکتوری اضافه می‌کردم به اسم آن ترم. بعد از ترم ۴ حجم فایل‌ها زیاد شد و برای دسک‌تاپ دیگر مناسب نبود. این بود که جای دایرکتوری university را عوض کردم.
  آن روز اول که این دایرکتوری را ساختم، حتی تصورش را هم نمی‌کردم که به چشم بر هم زدنی، برسم به روزی که دایرکتوری term 8 را بسازم...


این ترم، ۲۱ واحد دارم. به لطف ۸۹ی‌های عزیز که قصد دل کندن از دانشگاه را ندارند و فارغ‌التحصیل نمی‌شوند و همیشه در انتخاب واحد باعث آزار و اذیت ما بوده‌اند، هنوز ۱ واحدم روی هواست و منتظرم برایم ثبتش کنند! آن یک واحد از ساعت ۴ تا ۷ شنبه هست! یعنی من هر روز تا آخر شب کلاس دارم :دی


سر کلاس سیگنال واقعا تا حد گریه پیش می‌روم هر بار! نشستن سر کلاس با یک سری برقی ۹۲ی که درس را پیش‌خوانی می‌کنند و به شدت روی اعصاب‌اند کار بسیار طاقت‌فرساییست!
ترم بسیار وحشتناکی دارم :دی

و اما درس گراف!
هربار سر گراف می‌نشینیم، غرق می‌شوم در درس و توی فکر و خیالم می‌روم به سال‌های دبیرستان و کلاس‌های المپیاد و معلم‌های جوان باحوصله و باهوش و لذت یاد گرفتن و فکر کردن... بعد که یکهو استاد می‌گوید خسته نباشید ساعت را نگاه می‌کنم و می‌بینم ۲ دیقه مانده تا ۱۲ مثلا! و این تنها کلاسی است که در طولش نه ساعتم را نگاه می‌کنم نه گوشیم را و نه به در و دیوار نگاه می‌کنم و نه به فکر و خیال فرو می‌روم!
استاد جوان درس تازه از آمریکا برگشته. برق و مخابرات شریف خوانده و بعد و برق و کامپیوتر ویرجینیاتک. و حالا هم اینجاست. باحوصله‌ست. خوب درس می‌دهد و سعی می‌کند همه را با مطالب درس همراه کند و همه را به مشارکت در کلاس وادار کند. برای من که دیگر داشتم از یاد می‌بردم که می‌شود از کلاسی بی‌اندازه لذت برد و فکر کرد و مسئله حل کرد و پویا بود، نعمت و موهبت بزرگیست در این آخرین ترم دانشجوی کارشناسی بودنم! : )
امروز سر کلاس گراف اولین بار بود که از ته دلم خدا را به خاطر ۸ ترمه تمام کردن شکر کردم :)) استاد پرسید شماها ترم چندید؟ چند نفر گفتند شش. ما گفتیم هشت. چند نفر دیگر گفتند ده! ده را که گفتند استاد با چشم‌های گرد شده و با خنده پرسید چطوری ترم ده اید؟!
یک جوری پرسید انگار که چیز عجیبیست! انگار نه انگار که همه‌ی ۸۹ی‌ها به جز ۷ نفر نه یا ده ترمه بودند!
اگر جای ترم دهی‌ها بودم واقعا ناراحت می‌شدم!

  
+   حدود ۹۰ درصد از پسرهای کامپیوتر و آی‌تی ورودی ما الان مشهدند!‌بلند شدند با هم رفتند مشهد! ما هم حسووووووووود! برنامه ریختیم برای سفر مشهد در هفته‌ی آخر اسفند! چند روز دیگر اقدام می‌کنیم برای خرید بلیت حتی :دی چه می‌کند این حسادت! :)) بعد از ۴ سال می‌خواهیم با هم برویم سفر! آن هم سفر مشهد! قند توی دلم آب می‌شود! عاشق گروه دخترانه‌مان هستم! : )

 
+ امروز مسابقه‌ی شوت پنالتی بود در دانشگاه! عاشق این مسابقات دانشگاهم واقعا :))

+ این روزهای خوابگاه دوست‌داشتنیست! همه با خیال راحت می‌خوابند! سالن مطالعه خالی خالیست! سالن مطالعه‌ای که توش جای سوزن انداختن نبود به خاطر کنکور. همه خوشحال‌اند و آسوده خاطر... : )   نه که همه خوب داده باشند! ولی همه مثل من خوشحال‌اند از گذشتنش و تمام شدنش...

+ دیروز آمدند دعوتمان کردند به همایش اپلای، چند سانتی‌متر عمیق‌تر! اولش که گفتند اپلای جیغمان درآمد که توروخدا دست از سرمان بردارید! بعد که فهمیدیم برنامه برای بسیج است، دوهزاریمان افتاد که هدف نهی از اپلای است! اول که چون از طرف بسیج بود گفتم نمی‌آم. ولی بعد هم بی‌کار بودم تا قبل از کلاس مالتی مدیا(که اتفاقا تشکیل هم نشد!)  و هم اینکه این روزها به شدت نیاز دارم از هر طرفی بهم بگویند که اپلای نکردنم کار درستی بوده، هرچند که خودم معتقدم نبوده! ولی دوست دارم تاییدم کنند تا کم‌تر غصه بخورم! دو روز مانده به کنکور داشتم گریه می‌کردم که چرا من اپلای نکردم با بقیه‌ی بچه‌ها!
خلاصه بلند شدم رفتم همایش! سالن پُرِ پُر بود!
سرپا ایستادیم. یک سری از دانشجوهای دکترا صحبت کردند و چند نفر هم از خارج از دانشگاه که خیلی خفن بودند. جنس حرف‌هایشان را دوست نداشتم. به جز تاکیدشان بر اینکه «برنامه‌ی بلند مدتتان را برای زندگی مشخص کنید و بعد بر مبنای آن تصمیم بگیرید.» و خب راستش من هیچ برنامه‌ی بلند مدتی ندارم! شاید همین بود که برادرم گفت: «اگر ان‌شاءالله امسال یا سال بعد ارشد قبول شدی و وارد دوره‌ی کارشناسی ارشد شدی، از این فرصت استفاده کن برای شناختن خودت و برنامه‌هات برای زندگی! و بعد از ۲-۳ سال ارشد، تصمیمت را قاطعانه و عاقلانه بگیر. نه مثل الان که هر دو روز تصمیمت عوض می‌شود!»
 و من تصمیم گرفتم همین کار را بکنم...

+ یک کم هم از اوضاع بعد از کنکورم بنویسم! سر امتحان عالی بود!‌تمام اطرافیانم فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌های آزاد و پیام نور و این‌ها بودند! دست می‌گرفتند از مراقب سوال می‌پرسیدند :))))))))) مراقب‌ها هم نامردی نمی‌کردند و اسکلشان می‌کردند! اصلا وضعیتی بود!
بعد از امتحان آمدم بیرون به قدری گیج و به هم ریخته بودم (در ۳ روز قبل از کنکور کامپیوتر مجموعا ۱۱ ساعت خوابیده بودم و در نتیجه گیج گیج بودم) تا دروازه شیراز پیاده رفتم (از در جنگلبانی دانشگاه اصفهان)بعد که می‌خواستم سوار تاکسی شوم به جای گفتن مسیر گفتم:«کنکور؟!» :| آای راننده قیافه‌ش دیدنی بود...
بعد رفتم خانه. خواهر و برادرم با همسرانشان آمده بودند. سر ناهار داشتم سوپ می‌خوردم و هی می‌گفتم وای چقدر خوشمزه‌ست. چه سوپ جوی خوشمزه‌ای و ... . وقتی تمام شد فهمیدم سوپ قارچ بوده نه جو :)))))
شب کنکور هم رفته بودم با دل خوش برای برگشتنم بلیت بگیرم. گویا یادم رفته بوده ثبت نهایی کنم و فکر می کردم بلیت گرفته‌م! هرچی هم داداشم می‌گفت نگرفتی قبول نمی‌کردم!!
عصر هم که می‌خواستم راه بیفتم، یک مکالمه‌ی زیبا بین من و مامان:
مامان: بیسکوییت هم بذارم برات؟
من: بله بله. حتما! از اون بیسکوییت مستطیلی‌ها.
مامان: کدوم مستطیلی‌ها؟
من: همون‌ها که استوانه‌ای نیستند!

هیچی دیگه... نگم قیافه‌ی مامان را...

+ اولین روز برگشتنم به دانشگاه، یعنی شنبه با بچه‌ها رفتیم سینما به عنوان استراحت! اولین تجربه‌ی فیلم دیدنم در جشنواره‌ی فیلم فجر بود. مژده چند ساعت در صف سینمای پارک ملت نشسته بود تا بتواند بلیت بگیرد. ما هم از سر کلاس شیوه با ماشین بهار خودمان را رساندیم. یعنی عملا ما در صف ایستادن را تجربه نکردیم! من هر ۲دقیقه یک بار می‌پرسیدم چه فیلمی می‌خواهیم ببینیم؟! بچه‌ها اول‌هایش که این سوال را می‌پرسیدم با شکیبایی جوابم را می‌دادند: «در دنیای تو ساعت چند است؟!» ولی وقتی دیدند اسم فیلم در ذهن من نمی‌ماند و باز می‌پرسم، ترجیح دادند جواب سوالم را هر بار با جمله‌ای با مضمون«خیلی فیلم قشنگیه» بدهند! بر اثر بی‌خوابی ۴ روز قبلم، و سردرد وحشتناکم، ۳-۴ دقیقه‌ی آخر فیلم خوابم برده بود!! و کلا هم وقتی همه داشتند با به‌به و چه‌چه از فیلم تعریف می‌کردند، من هیچی نفهمیده بودم :دی ولی اولین تجربه‌ی فیلم دیدنم در جشنواره‌ی فیلم فجر هیجان‌انگیز بود :)
۱۸
دی


صرفا جهت اینکه اینجا ثبت شده باشه! :دی

امشب کل کلاس ما بیدارن. ۴ساعت دیگه امتحان نرم۲ داریم و هنوز هیچی بلد نیستیم! ۵۴۰ عدد اسلاید کپی شده از کتاب با حجم بالای کامل حفظی! به قول یکی از بچه‌ها مفهوم بینهایته. تموم نمیییییییییییییییییییییییییشه هیچ وقت!

۱ تا ۳ خوابیدم من فقط.

برم ادامه بدم :دی

۰۸
شهریور

یه وقتایی هست، آدم حس می‌کنه کنار یه پرتگاه ایستاده. اگر از جاش تکون بخوره، اگر یه اشتباه کوچک انجام بده، پرت می‌شه ته دره. بعد از فکرش، از فکر این سقوط، در ثانیه هزاربار می‌میره... هزار بار خودش رو در حال پرت شدن تصور می‌کنه...

من می‌ترسم. خیلی ساده. از موقعیتی که توش هستم. از ندونستنِ «بعد». می‌ترسم.

دائم حس می‌کنم دارم سقوط می‌کنم. شب‌ها صدای تپش قلبم مانع خوابیدنم می‌شه. آب دهنم رو به سختی قورت می‌دم. از کوچکترین صدا و حرکت وحشت می‌کنم.

خیلی ساده: می‌ترسم.

یادم نیست آخرین باری که همچین وحشتی رو تجربه کردم، کی بوده. ولی الان خوب می‌دونم که تو سن ۲۱سالگی باید یاد بگیرم خودم درستش کنم... خودم به ترس‌هام جهت بدم. خودم با برنامه‌ریزی رویاهام رو به واقعیت تبدیل کنم. خودم. تنهایی...اینقدر مغرور هستم که این بار از هیچ کس کمک نگیرم...توکل به خدا...