خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها
۱۵
خرداد

«امتحان دارم. می‌خواهم درس بخوانم.اسلایدهای درس جلویم باز است. فایل pdf تکست‌بوک هم باز است. یک پاراگراف می‌خوانم. نوتیفیکیشن تلگرام آن پایین صفحه می‌جهد بیرون. دوستم که آمریکاست برایم عکس فرستاده. چند تا استیکر ابراز احساسات برایش می‌فرستم. برمی‌گردم سراغ درس. پاراگراف دوم را که شروع می‌کنم می‌بینم پاراگراف اول از یادم رفته. مجبور می‌شوم از اول بخوانم. تبلتم صدا می‌دهد. بازش می‌کنم و می‌بینم ایمیل جدید دارم. ایمیل را باز می‌کنم. یکی از بچه‌های سال پایینی ازم خواسته فایلی را برایش بفرستم. می‌گردم توی لپ‌تاپم. پیدایش می‌کنم و برایش می‌فرستم. بعد یادم می‌افتد که قراره بوده به ۲نفر ازدوستانم ایمیل بزنم. مشغول ایمیل زدن می‌شوم. می‌خواهم برای یکیشان کارت دیجیتال تبریک تولد بفرستم. توی گوگل سرچ می‌کنم به دنبال سایت‌های طراحی کارت. غرق می‌شوم توی سایت‌ها. کارت موردنظرم را که پیدا می‌کنم و می‌فرستم، می‌بینم ۱ساعت و نیم گذشته از وقتی که صدای نونیفیکیشن ایمیلم روی تبلت از پای درس بلندم کرده. برمی‌گردم سراغ درس. ناگفته واضح است. یادم نیست تا کجا خوانده بودم و چه خوانده بودم. برمی‌گردم از اول...»
فکر می‌کنم که شما هم باید کمابیش این شرایط را تجربه کرده‌ باشید. شرایطی که می‌خواهید تمرکز کنید و درس بخوانید یا کتاب بخوانید و دائم نوتیفیکیشن‌های اپلیکیشن‌های مختلف حواستان را پرت می‌کند. شاید شما هم مثل من شاکی شده باشید از اینترنتِ همیشه‌یِ خدا در دسترس و تقصیر همه‌ی حواس‌پرتی‌ها و تمرکز نکردن‌هایتان را به گردن اینترنت انداخته باشید. شاید هم مثل من گاهی برای غلبه بر این حواس‌پرتی‌ها اینترنت را قطع کرده باشید. هرچند که هر چند وقت یک بار احساس کرده‌اید که از دنیا جدا شده‌اید و وسوسه شده‌اید که اینترنت را وصل کنید. اما خبر بد اینکه حتی با قطع اینترنت هم نمی‌توانید با تمرکز و عمیق درس بخوانید. چون ذهنتان تربیت شده که عمیق مطالعه نکند.

احتمالا همه‌ی ما موقع کد زدن یا موقع درس خواندن یا موقع تمرین نوشتن از گوگل استفاده می‌کنیم و احتمالا به این فکر می‌کنیم که پیشنیان ما چطور بدون همچین ابزارهای قدرمتند اینترنتی پژوهش می‌کرده‌اند یا یک قطعه کد می‌نوشته‌اند با از حفظ بودن تمام قواعد نحوی. اما یک لحظه فکر کنید! شاید ما بیش از حد به ستایش گوگل مشغولیم.

«فناوری‌های فکری که گوگل پیش‌گامشان بوده، سطحی‌خوانی پرشتاب اطلاعات را ترغیب و ما را از هر نوع درگیری عمیق و طولانی با هر بحث، ایده یا حکایتی روی‌گردان می‌کند. یکی از طراحان گوگل می‌گوید: هدف ما این است که کاربران خیلی سریع بیایند تو و بروند بیرون.»
به جز خودم آدم‌های زیاد دیگری را هم دیده‌ام که شکایت می‌کنند از اینکه در گذشته می‌توانسته‌اند ساعت‌ها در یک رمان خیلی طولانی غرق شوند بی‌آن‌که تمرکزشان را از دست بدهند یا گذشت زمان را بفهمند. اما الان در تمرکز بر یک متن بیش از دو- سه پاراگراف هم مشکل جدی دارند. و خب! شاید متعجب شوید اگر بفهمید این اتفاق ارمغان اینترنت و به ویژه گوگل است برای ما. با عادت دادنمان به نوتیفیکیشن‌ها و دائم وقفه ایجاد کردن در روند مطالعه‌هایمان با انواع هایپرلینک‌ها و اینیمیشن‌ها و ... . اینترنت رفته رفته مدل ذهنی ما را تغییر داده. بخش‌هایی از مغزمان را که به ما اجازه می‌داد روی نوشته‌ها تمرکز کنیم و مطالعه کنیم از کار انداخته و به جای آن بخش‌های دیگری از مغزمان را فعال کرده که می‌تواند به صورت هم‌زمان چند کار را انجام دهد اما روی هیچ کدام عمیق نشود. در سال ۱۹۹۷، نیلسن پس از اولین مطالعاتش بر آنلاین‌خوانی متون پرسشی مطرح کرده بود:«کاربران وب چگونه مطالعه می‌کنند؟» جالب است که بدانید پاسخ موجز او به این سوال این بود: «نمی‌کنند!»

تعجب نکنید. در سال ۲۰۰۸ طی تحقیقی متوجه شده‌اند که کاربران وب به صورت میانگین تنها بین ۱۹ تا ۲۷ ثانیه وقت صرف مطالعه‌ی هر صفحه از وب می‌کنند. اشتباه نکنید! این رفتار تنها مربوط به صفحات تفریحی و گذرای وب نیست. بلکه تحقیقات نشان داده که افراد رفتار مشابهی را درمورد متون دانشگاهی و تحقیقات علمی از خود نشان می‌دهند. به نظر می‌رسد اینترنت و قابلیت «وصل» دائم،‌ به کلی سبک و شیوه‌ی مطالعه‌ی ما را تغییر داده و توانایی تمرکز و مطالعه‌ی عمیق را از ما گرفته.

نیکلاس کار با بیانی شیوا و جذاب  در کتاب «کم‌عمق‌ها» به بررسی تاثیرات اینترنت و احاطه شدن ما در حصار نوتیفیکیشن‌ها و یادآورها بر مغز و حافظه‌ی ما و شیوه‌ی کارکرد آن پرداخته. در واقع مسئله این نیست که ما باید سرسختانه در برابر فناوری‌های نوین مقاومت کنیم و استفاده از فناوری‌ها را برخود حرام کنیم، بلکه مسئله این است که دست‌کم در مورد آن‌ها بیندیشم و آن‌ها را بی‌چون و چرا و با این تصور که سود خالص هستند نپذیریم. بلکه از آثار سوء آن‌ها بر زندگی و تفکر آگاه باشیم و بدانیم که در برابر چیزهای فریبنده‌ای که به دست می‌آوریم، چه چیزهای باارزشی را هم از دست می‌دهیم. این‌گونه می‌توانیم تا حدی از اینکه فناوری عنان مغز و ذهن ما را به دست بگیرد جلوگیری کنیم و شیوه‌ی وارد شدنش به زندگیمان را مدیریت کنیم. چرا که «اول ما ابزار را شکل می‌دهیم اما بعد آن‌ها ما را شکل می‌دهند.»

با این مقدمه شما را به خواندن کتاب «کم‌عمق‌ها» با عنوان فرعی «اینترنت با مغز ما چه می‌کند» نوشته‌ی نیکلاس کار، دانش‌آموخته‌ی دانشگاه هاروارد، و ترجمه‌ی امیر سپهرام، انتشارات مازیار دعوت می‌کنم. ضمنا برای این که بیش‌تر به مطالعه‌ی این کتاب ترغیبتان کنم، این نکته را ذکر می‌کنم که نیکلاس کار، به خاطر نوشتن این کتاب در زمره‌ی نامزدهای دریافت جایزه‌ی پولیتزر در سال ۲۰۱۱ قرار گرفته است.

راستی! فراموش نکنید موقع خواندن کتاب خودتان را برای چند ساعتی از دنیای حواس‌پرتی‌ها «قطع» کنید و بدون مزاحمت نوتیفیکیشن‌ها به مطالعه‌ی این کتاب بنشینید.



۱۴
خرداد

با تشکر از سعیده برای معرفی این TED خیلی خوب. این تد رو ببینید و به تمام دختران جوانی که دور و برتون هستند بدید.


۱۳
خرداد


نه که حرف نداشته‌ام برای گفتن، نه که اتفاق خاصی نیفتاده در این مدت، نه که خاطره‌ی جدیدی ساخته نشده، نه که کتاب جدیدی نخوانده‌ام که دوست داشته باشم درموردش بنویسم، بلکه فقط بی‌انگیزه بوده‌ام برای نوشتن. حال و هوایم عوض شده و دیگر کم‌تر حوصله دارم برای نوشتن. شاید هم توییتر شده رقیب وبلاگم.

یک هفته‌ای از خوابگاه نقل مکان کرده بودم به خانه‌ی خاله‌ام. تجربه‌ی عجیب، جالب، سخت و در عین حال شیرینی بود زندگی کردن با خاله‌ام که سر سوزنی اشتراک و تشابه اعتقاد نداریم. دیشب برگشتم خوابگاه و در حال رایزنی‌ام برای اینکه ماه رمضان را در خوابگاه بگذرانم.

خوابگاه خلوت است و نشسته‌ام زیر باد کولر و تلاش می‌کنم تمرین بنویسم که امشب ددلاینش است. یک دنیا فکر و خیال در سرم است.

روزشماری  می‌کنم برای آغاز ماه مبارک. خدا توفیق و سعادت بدهد برای روزه‌داری. باز باید بنشینم برنامه‌ریزی کنم برای این یک ماه. یک ماه برای تنفس :) این یک ماه که بگذرد، ۲۳ سالگی‌ام از پشت عید فطر سرک خواهد کشید...




۱۰
خرداد

هربار می‌روم فیسبوک، با یک دوجین پست‌های شلاق و اعدام و ... روبه‌رو می‌شوم و زیر هر کدام یک دنیا کامنت هوار می‌شود روی سرم با مضامین اهانت به پیامبر(ص) و حضرت مادر(س) و ائمه‌ی معصوم...

خدا نگذرد از کسانی که اینجور دینمان را بی‌آبرو کرده‌اند...

:(

۰۴
خرداد

خیلی خیلی خیلی ذوق‌زده می‌شه آدم وقتی خبر ازدواج دوستاشو با هم می‌شنوه :) مبارک باشن ایشالا. اینقدر ذوق‌ کردیم همگی که نمی‌دونستیم چه جوری ابراز کنیم خوشحالیمونو! :) یه زمانی بود که کلاس رو به دو قطب بر اساس این دو نفر تقسیم کرده بودیم و هرکس تو دسته‌ی یکیشون بود :)) در این حد در یک قلمرو نمی‌گنجیدن :))

۰۲
خرداد

یک دنیا حرف تو دلمه که نگفتنشون داره خفه‌م می‌کنه و گفتنشون لهم می‌کنه. گیر کردم بین این دو!

این روزها وقت بیش‌تری دارم برای مطالعه و فکر کردن به معنویات. حال دلم کمی بهتره. اما بی‌نهایت بی‌تابم...


۳۱
ارديبهشت

بهشت زهرا. ساعت ۸صبح.

ایستاده‌ایم سر مزار. در سکوت. کسی حرفی نمی‌زند. زل زده‌ایم به اسم روی سنگ. انگار که تازه بخواهیم رفتنش را کم‌کم باور کنیم. کسی حرفی نمی‌زند. هر از گاهی صدای شیونی یا هق‌هق گریه‌ای از مزارهای دور و بر بلند می‌شود. از ۴۰ روز پیش که اینجا به خاک سپردیم عزیزمان را، ۴-۵ ردیف قبر تازه پر شده از جسم عزیزِ کسی...اینجا همه داغ دلشان تازه است. هق‌هق‌ها همه بلند است. خرما که تعارف می‌کنم به آدم‌های اینجا،  نگاهم نمی‌کنند، جوابم را نمی‌دهند، با دست پسم می‌زنند یا به عقب هلم می‌دهند. کمی آن طرف‌تر اما، مال کسانیست که ۱سالی از فوتشان می‌گذرد. بازماندگان این‌ها متین‌اند و صبور.آرام‌اند. اشک می‌ریزند اما در سکوت. به این‌ها که خرما تعارف می‌کنم، بهم لبخند می‌زنند. برای عزیزمان طلب مغفرت می‌کنند و ازم می‌خواهند که برای عزیزشان فاتحه بخوانم.این‌ها با مرگ عزیزشان کنار آمده‌اند...

در سکوت ایستاده‌ایم کنار هم و هرکس در فکرهای خودش غرق است. که صدای دعوا بلند می‌شود. کنار قبر کناری خانواده‌ی داغداری ایستاده‌اند. قبر متعلق به پدرشان است. سنگ‌تراش‌ها هرکدام می‌خواهند نمونه‌ی کار خودشان را نشان دهند. بعد با هم گلاویز شدند سر اینکه جنس کار هرکدام چینیست یا برزیلی! فضای خیلی بدیست. یک عده آدم عزادار که دو نفر سر جنس سنگی که قرار است بگذارند روی قبر عزیزشان دعوا می‌کنند! یکی از آقاهای قبر کناری با شور و حرارت با هرکدام از سنگ‌تراش‌ها بحث می‌کند که خانم و آقایی که به گمانم خواهر و برادرش هستند، می‌کشندش کنار و می‌گویند: بس کن! آروم باش! حرص نخور! برای مرده چه فرق می‌کنه سنگ قبرش چه شکلی باشه؟ هرکار می‌کنیم واسه خودمون می‌کنیم. آروم باش. اینجارو نگاه! همه‌مون رو تهش میارن اینجا. همینقدر بی‌کس. همینقدر تنها و غریب. حالا زندگی ارزشش رو داره این همه حرص بخوری واسش؟! به گریه می‌افتند هر سه نفرشان. همدیگر را در آغوش می‌گیرند و صدای هق‌هق‌هایشان در هم گم می‌شود.

۳۱
ارديبهشت


وقتی عصر پنجشنبه‌ عطر عصر جمعه را می‌گیرد، وقتی آدم بی‌تاب می‌شود و بی‌قرار و در هجوم افکار و ترس‌هایش قرار می‌گیرد، باید کاری کند. کاری کند تا از کلافگی رها شود. من امروز بی‌خیال گرمای هوا، بی‌خیال عرقی که از صورتم می‌چکید حوالی ساعت ۴ زدم از خوابگاه بیرون. بی‌هدف راه افتادم در خیابان‌ها. رفتم جاهای همیشگی! گیشا. امیرآباد. انقلاب. شاید ۱۰بار سر تا ته انقلاب را پیاده گز کردم و آدم‌ها را رصد کردم. آدم‌ها جالب‌اند. دیدنی‌اند. لبخندهایشان وقتی نگاه آدم باهاشان گره می‌خورد روی صندلی‌های اتوبوس، یا وقتی می‌خورند به هم و وسایلشان پخش زمین می‌شود، یا وقتی عاشقی می‌کنند. دختر و پسری دیدم کم‌سال. گمان نکنم بیش از سال اول دانشگاه سن داشتند. پسر دست دختر را گرفت. دختر دستش را کشید و گفت: خوشم نمیاد. دستمو نگیر. پسر دست دختر را محکم‌تر کشید و رهاش نکرد. گفت دستت رو رها نمی‌کنم. چون عاشقتم. این را بلند گفت. گمانم نزدیکی‌های ادوارد براون بودیم. ناخودآگاه برگشتم به دختر نگاه کردم. دختر محجوب ناز و معصومی بود. خیلی بچه بود! خیلی! خنده‌م گرفت! یاد سکانس‌های سریال‌های آبکی تلویزیون افتادم یا یاد عاشقی‌کردن‌های بچه‌های دبیرستانی آن روزهای دور که با اتوبوس می‌رفتم مدرسه و برمی‌گشتم و در جریان تمام دوستی‌های دخترهای مدرسه‌های دور و بر و پسرهای مدرسه‌ها و هنرستان‌های نزدیک بودم:))

خانمی را دیدم توی اتوبوس. به دختری که توی اتوبوس تقریبا خالی نشسته بود توی قسمت مردانه با صدای بلند دستور داد بیاید عقب بنشیند. دختر ناراحت شد و گفت دوست ندارم. خانم شروع کرد بلند بلند به همه‌ی دخترها بد و بی‌راه گفتن! دو تا دختر روبه‌روییم و من زل زده بودیم به هم و وسط‌هاش خنده‌مان می‌گرفت از اینکه کسی دارد این شکلی بهمان بد و بیراه می‌گوید! این خانم را قبلا هم دیده بودم. در همین اتوبوس. ۳سال پیش! لحن تحکم‌آمیز و اهانت‌آمیزش و لهجه‌ی اصفهانیش خوب خاطرم مانده. آن موقع هم داشت به دخترها فحش می‌داد! به من نگاه می‌کرد و به بی‌حیایی دخترها فحش می‌داد و من با دهان باز نگاهش می‌کردم! حالا هم باز به دخترها گیر می‌داد! یک جایی هم آن وسط‌ها یکهو شروع کرد به مردها فحش خیلی بد دادن! بعد هم دختر و پسری را که با هم سوار شدند و کنار هم نشستند مجبور کرد از هم جدا شوند و دختر بیاید قسمت خانم‌ها بنشیند!

سوار تاکسی بودم و منتظر که پر شود و راه بیفتند. آقایی، شاید ۴۰-۴۵ ساله ایستاده بود کنار تاکسی و در حالی که با سیمی در دستش که باهاش صندوق‌های صدقات را خالی می‌کرد بازی می‌کرد، سخنرانی می‌کرد برایمان. می‌گفت من راه نجات از وضعیت سیاسی و اجتماعی الان را می‌دانم. بیاید پشتم بایستید. می‌خواهم به سلامت برسانمتان به مقصد. می‌خواهم سعادتمندتان کنم! ازفلسطین می‌گفت. از سوریه. از افغانستان و عراق. استراتژی می‌گفت. از رهبر حرف می‌زد. از مجلس. همه‌ی این‌ها به یک طرف، یک جا برگشت گفت ما نیاز به حمایت شوروی داریم! اینجا بود که بی‌اختیار زدم زیر خنده! شوروی؟!! بعد گفت نیاز به حمایت شوروی داریم و من با نفوذی که دارم می‌تونم حمایتشونو جلب کنم. پس اصلا نترسین و نگران نباشین. بیاین پشت من. من به سلامت می‌رسونمتون به مقصد.

دلم می‌خواست برای مرد گریه کنم. دائم از هشت سال جنگ با عراق حرف می‌زد. همه را با مقام‌های جنگی صدا می‌کرد. مثل فرمانده و سرلشکر و ... . به ذهنم رسید که شاید در جنگ موجی شده. خیلی خیلی ترسناک و ناراحت‌کننده بود حرف‌هاش.

یک جوری انقلاب را دوست دارم، یک جوری دلم می‌خواهد عاقبت یک روز بین راسته‌ی کتاب‌فروش‌ها گم شوم و هرگز پیدا نشوم، که برای خودم هم باورکردنی نیست. من که از تهران نفرت داشتم...راستی یادم باشد از تهران بنویسم. از تهرانِ من. تهرانی که توی ذهن و دل و فکر من رشد کرده و رفته و رفته جای خودش را باز کرده...




۲۱
ارديبهشت

وای وای چقدر قشنگه!

یه جایی اون وسط‌هاش می‌گه:


وَ اِنْ اَدْخَلْتَنىِ النّارَ اَعْلَمْتُ اَهْلَها اَنّى اُحِبُّکَ

و اگر به دوزخم ببرى به دوزخیان اعلام مى کنم که من تو را دوست دارم


اعیاد شعبانیه مبارک! امروز عید ولادت امام حسینمونه... کاش فقط شهادت‌ها رو یادمون نبود. کاش عیدارو هم بزرگ می‌داشتیم راست راستکی...نه یه جور که همه فکر کنن دینمون دین عزا و غم و ماتمه.


۱۴
ارديبهشت


هرچه بیش‌تر فاصله گرفته‌ایم از روزهای دبیرستان، تبریک گفتن روز سمپاد به نظرم بی‌معنی‌تر شده. روزهای دبیرستان از چند وقت قبل‌تر انتظار ۱۴ اردیبهشت را می‌کشیدیم که مدرسه سالن می گرفت و جشن می‌گرفت و کلی خوش می‌گذشت بهمان. حالا اما دیگر هیچ معنای خاصی برایم ندارد این روز. مدت‌هاست سمپاد را با تمام خاطراتش چال کرده‌ام گوشه‌ی قلبم. گاهی از دستش عصبانی می‌شوم. برای اینکه این همه  پرفکشنیست تربیتمان کرده و گند زده به زندگیمان. گند زده به زندگی منی که از هیچ چیز راضی نمی‌شوم و همه‌ش دنبال چیزهای بهترم. گند زده...گاهی هم البته ازش ممنون می‌شوم بابت این حجم از بلندپروازی و رویاپردازی که بهم داده...پارادوکس عجیبیست...

به هر روی روز سمپاد را به کسانی که هنوز سمپاد را دوست دارند تبریک می‌گویم.



بی‌ربط‌نوشت: خنگ خودتی:||||||||||||||||||||||||||||||||

۱۰
ارديبهشت
اگر بخواهم بنویسم از این روزهای گذشته‌ی ۹۵، خودم هم در بهت و حیرت فرو می‌روم. چطور توانست اینقدر سخت و بد شروع شود و اینقدر سخت و بد ادامه پیدا کند؟ روزهای عیدم که نفهمیدم چطور گذشت... یک نفر انگار همه‌ی شادی‌ها و دل‌خوشی‌هایم را ریخته بود توی کیسه و گذاشته بود دم در! عید تمام شد و بعد شروع شد پشت سر هم شنیدن خبرهای فوت...یکجوری که سوم یکی می‌شد تدفین دیگری و ... . آمدم با مرگ آدم‌های سن و سال‌دار فامیل و دور و اطراف کنار بیایم، یک عالمه خبر فوت جوان ریخت روی سرم. ۳تاش همین دیروز! اصلا خبر نداشتیم ازدواج کرده، حالا می‌شنوم همسرش که دختری۱۹ ساله بوده فوت کرده. آن یکی پسر هم سن من بود. با هم کنکور دادیم. امروز مراسم هفتمش است...آن دیگری...
در این میان خبر فوت دو نفر از اساتید دانشگاه هم عجیب غمگینمان کرد. یکی پدر یکی از بچه‌های ۸۸یمان بود. دیگری هم که نیاز به توضیح ندارد...استاد دانشکده‌ی مکانیک. یاد آن روزی که با محبوبه و شبنم و فاطمه و عاطفه رفتیم دیدنش قلبم را فشرده می‌کند.
چهاردهمین خبر فوت را که شنیدم حس کردم دیگرکشش ندارم کشش این همه خبرهای مرگ را. بهار امسال من بدجوری عطر و بوی مرگ گرفته...
همه‌ی این‌ها به یک طرف، اتفاق تلخی که در دانشکده‌ی روانشناسی برایم افتاد و پیگیری‌های بعدیش هم طرف دیگر...
و می‌دانی؟ در شرایطی که اتفاقی برای خودت نیفتاده، خیلی راحت است بیانیه صادر کردن و گفتن از بدی‌های سکوت و اشتباه بودن سکوت و اینکه باید حرف زد و فریاد زد و ... . اما وقتی پای خودت گیر باشد، وقتی خودت  شب‌ها کابوس ببینی، وقتی خودت زندگیت آشفته شده باشد، آن وقت است که سخت می‌شود بیانیه صادر کردن...
درهرحال...من از پا نمی‌نشینم و هم‌چنان پیگیری می‌کنم. تا برسم به جایی که بتوانم شکایت کنم...
وسط همه‌ی این اتفاقات و روزهای تلخ، امتحانات میان‌ترم آمدند و گذشتند. موضوع پیشنهادی تزم را دوست ندارم ولی الان برایم کم‌اهمیت‌ترین موضوع است اینقدر که تلخم و غمگین و خسته... اینقدر این مدت اتفاقات و مسائل دانشگاه برایم در حاشیه قرار گرفته و اینقدر به زور می‌روم دانشگاه و می‌آیم که احساس می‌کنم هزار سال پیر شدم. البته که امیدوارم به روزهای پیش رو. البته که دارم تلاش می‌کنم بلند شوم بایستم سر پایم و زندگی را ادامه دهم، اما فعلا اوضاع خوب نیست.
حال همه‌ی ما خوب است، اما تو باور مکن...

۰۲
ارديبهشت


  • مهسا -
۰۲
ارديبهشت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۳۰
فروردين
پنجم دبستان بودم. معلم صدایم کرده بود برای پرسیدن درس. درسی بود که پسر برای کمک به پدرش شب‌ها یواشکی با نور شمع آدرس پشت نامه‌ها را می‌نوشت. وقتی پدر متوجه کار پسرش می‌شود «شانه‌هایش می‌لرزد». معلم صدایم کرده بود و ازم پرسید: «منظور از شانه‌هایش می‌لرزدچیست؟» جواب را نمی‌دانستم. هرچه فکر کردم نفهمیدم آدم چه بلایی سرش می‌آید که شانه‌هایش می‌لرزد. معلمم عصبانی شده بود. گفت:«یعنی گریه کرد!» متعجب شده بودم. ازتعجب من عصبانی‌تر شد و گفت:«یعنی واقعا ندیدی تا حالا کسی از شدت گریه شانه‌هایش بلرزد؟» ندیده‌بودم. هرگز ندیده بودم. آخر آن روزها وقتی میخواستم گریه کنم با صدای بلند می‌زدم زیر گریه و ۲دقیقه بعد هم فراموشم می‌شد. حالا اما مدت‌هاست که یاد گرفته‌ام که غم‌های بزرگ را باید درون خود نگه داشت. باید از درون گریست. باید آنقدر بی‌صدا و آرام اشک ریخت که خاطر کسی مکدر نشود. غم‌های آن روزهای من ۲۰علوم بود که به خاطربی‌دقتی شده بود ۱۹.۵ یا آن نمره‌ی ۱۹ ریاضی ازمامان قایمش می‌کردم و باعث شد به خاطرش تنبیه شوم و تولد دوستم را از دست بدهم. حالا اما غم‌هایم بزرگ شده‌اند. واقعی شد‌ه‌اند. این روزها غم‌هایم از جنسِ «از دست دادن» اند. 
می‌گویند «خاک» آدم‌ها را سرد می‌کند. انگار که در یک لحظه که جگر آدم آتش می‌گیرد، با واقعیت با تمام وجود روبه‌رو می‌شود. می‌رسد به مرحله‌ی پذیرش. ضجه می‌زند. اما می‌پذیرد که عزیز از دست داده است. قلبش پاره پاره می‌شود اما می‌داند که راه بازگشتی نیست. آدم وقتی عزیزی را می‌سپارد به خاک، تازه می‌فهمد چه بلایی به سرش آمده. چه حجم از تنهایی. چه حجم از بی‌کسی. 
ایستاده بودم بالای گور و دختری را بغل گرفته بودم که پدرش را جلوی چشمانش می‌گذاشتند توی خاک. زنی را بغل گرفته بودم که جلوی چشمش همسرش را، همدم همه‌ی زندگی‌اش را می‌سپردند به خاک. زنی را بغل گرفته بودم که جلوی چشمان اشک‌بارش روی برادر دلبندش خاک می‌ریختند. ایستاده بودم و شانه‌هایم می‌لرزید. من آدمِ تحملِ تنهایی‌ها نیستم. یک وقتهایی فکر می‌کنم اگر من جای رون ویزلی بودم تو هری پاتربه جای آن که با عنکبوت (که ترس بزرگ رون بود) روبه‌رویم کنند، با یک دنیا تنهایی می‌گذاشتندم و می‌رفتند. من آدم تحملِ تنهایی‌ها نیستم و آن روز و تمام روزهای بعدش دنیای اطرافم پر شد از تنهایی. تنهایی یک دختر و پسر پدر از دست داده و تنهایی یک زن همسر از دست داده. می‌‌گویند خاک آدم‌ها را سرد می‌کند. سرد می‌کند لابد. عادت می‌کند لابد. کی؟ خدا می‌داند...
۲۶
فروردين
دیشب کتاب «پاییز فصل آخر سال است» را تمام کردم. گیج بودم و سردرگم. هی باخودم کلنجار می‌رفتم. گرفتم خوابیدم به این امید که تا صبح حالم بهتر شود. صبح که پاشدم هنوز اثرات گیجی شب قبل از بین نرفته بود. بلند شدم بروم آشپزی کنم که حالم بهتر شود. آشپزی که می‌کنم، فکرها و تخیلاتم مجال بروز پیدا می‌کنند. با خودم حرف می‌زنم. غوطه می‌خورم تو فکرها و خیالاتم و رویا می‌بافم. ص ایستاده بود گوشه‌ی آشپزخانه و نگاهم می‌کرد. با چنان وسواسی سیب‌زمینی‌ها را خرد می‌کردم انگار در حال خلق اثر هنری‌ام یا با چنان ظرافتی پیازها را تفت می‌دادم انگار مهم‌ترین کار دنیا برشته و طلایی شدن پیازهای غذای من است. تو فکرهای خودم غرق بودم که ص کشیدم بیرون و پرسید: هیچ وقت پنجشنبه‌ها غذا رزرو نمی‌کنی؟ همیشه خودت آشپزی می‌کنی؟ گفتم: نه بابا...پنجشنبه‌ها معمولا دانشگاهم. چون تحمل دو روز متوالی خوابگاه را ندارم.  با تعجب پرسید: دانشگاه؟! ۵شنبه‌ها؟! یک لحظه تمام ۴سال کارشناسی آمد جلوی چشمم و دلم تنگ شد برای روزهایی که هفت و نیم صبح شنبه تا ۹ و نیم شب جمعه می‌رفتیم دانشگاه. دلم برای خودِ پرتلاشمان تنگ شد. گفتم: آره...یادش به خیر! یه زمانی جمعه‌هام دانشگاه بودیم. ابروهاش را بالا انداخت . با تعجب نگاهم کرد. چیز دیگری نگفت و من باز غرق شدم تو فکرهای خودم. داشتم به «میثاق» فکر می‌کردم به گمانم. به اینکه چرا رفت؟ چرا لیلا را تنها گذاشت؟ برنج خیس‌خورده را گذاشتم روی گاز و زیرش را زیاد کردم. سویاها و سیب‌زمینی‌ها و پیازها را با هم تفت می‌دادم و با حرص هم می‌زدمشان. حرص میثاق را سر این طفلکی‌ها خالی می‌کردم انگار! باز ص. رشته‌ی خیالاتم را پاره کرد. پرسید: تو همونی که عکس تلگرامت با لباس قلمچی بود؟ کمی فکر کردم ببینم لباس قلمچی چی هست؟! فهمیدم منظورش لباس فارغ‌التحصیلیست. روز جشن فارغ‌التحصیلیمان آمد جلوی چشمم. بهترین روز این ۵سال اخیر. روزی که دیدم چشم مامان و بابا برق می‌زند از خوشحالی و غرور. روزی که حس کردم بالاخره بهم افتخار کردند. به چیِ من؟‌ نمی‌دانم! گفتم آره. همونم. گفت: هربار عکست رو توی تلگرام می‌دیدم به این فکر می‌کردم که «هوم! خودشه! این دختره از اوناست که خیلی مصمم و پرتلاشن. از اونا که واقعا می‌دونن تو زندگیشون دنبال چین و برای رسیدن بهش تلاش می‌کنن.» ط و ز هم توی آشپزخانه بودند و حرف ص را تایید کرد کردند. جا خوردم. نگاهم را از سیب‌زمینی‌ها و پیازها گرفتم و زل زدم به ص. چیزی درونم فروریخت. دلم آشوب شد. پرسیدم: همه‌ی این‌ها رو از عکس تلگرامم نتیجه گرفتی؟! گفت: آره. از نوع مطمئن ایستادنت در عکس. ط رو کرد به ص و گفت من که از نزدیک می‌شناسمش. نه از روی عکس. از رفتارهاش برداشتم همینه که تو گفتی. احساس کردم دارم دل و روده‌ام را بالا می‌آورم. نگاهشان کردم. گفتم: خعله خب! متاسفم. اشتباه گرفتید. من اونی نیستم که شما فکر می‌کنید! ص گفت: چرا هستی! ببین چقدر پرتلاشی. وفتی ما داشتیم وقت تلف می‌کردیم و هی از این مهمانی به مهمانی بعدی می‌رفتیم و دنبال عوض کردن لباس بودیم و ... تو داشتی در راستای هدف و استعدادت تلاش می‌کردی. خنده‌ی عصبی کردم و گفتم: که چی؟ که به کجا برسم؟ که به کجا رسیدم بعد از این همه دویدن و تلاش کردن؟ همون‌جایی که شما به قول خودت با تفریح رسیدین. ص زل زد توی چشم‌هام. معذب شدم. باز شروع کردم به تفت دادن سویاها. زیر برنج را کم کردم و به خودم فحش دادم به خاطر این تصمیم ناگهانی‌ام برای آشپزی. «می‌‌نشستی درست را می‌خواندی! آشپزی کردنت چه بود؟!» ص گفت: مهسا! ۱۰۰۰ نفر ارشد می‌خونن. چند نفرشون می‌دونن دنبال چین؟‌ چند نفرشون هدف دارن از درس خوندنشون؟ چند نفرشون مثل توئن؟ باز یک خنده‌ی هیستریک دیگر. پرسیدم: چرا فکر می‌کنی من جزء اونایی که نمیدونن دنبال چین نیستم؟! چرا فکر می‌کنی من میدونم دارم چی کار می‌کنم؟ گفت: چون جملاتت همیشه مطمئنن. پر صلابتن. مثل آدمایی حرف نمی‌زنی که نمیدونن چرا اینجان! احساس می‌کردم دارم خفه می‌شوم. نفس کم آورده بودم انگار. پنجره را نگاه کردم. باز بود. چرا اینقدر گرمم شده بود؟ گفتم: ببین. خیلی ممنونم از لطفی که به من داری. اما اشتباه می‌کنی. من اینی نیستم که تو فکر می‌کنی. من خسته‌م. لهم. داغونم. شب‌ها باید مدت‌ها با خودم حرف بزنم تا بتونم بخوابم. من یه آدم گیج سردرگمم. ص باز زل زد توی چشم‌هام. گفت: باشه. اما کاش می‌فهمیدی که من چقدر دلم می‌خواست جای تو بودم. کاش می فهمیدی. قهقهه زدم یکهو. یک طوری که خودم از شنیدن صدای خودم تعجب کردم. انگار این من نبودم که اینجور می‌خندیدم. بهش گفتم:‌برو استغفار کن دختر خوب...برو...ص رفت از آشپزخانه بیرون. ز و ط هم پشت سرش. در رابستند. دستم را گرفتم به سکوی آشپزخانه. زدم زیر گریه. مچاله شدم در خودم. چرا اینقدر اینی که از بیرون به نظر می‌رسد نیستم من؟ چقدر دلم برای این «خود»ی که بقیه می‌گویند و می‌دانم یک روزِ دوری واقعا «من» بودم تنگ شده. لیلا آمد ایستاد یک گوشه‌ی ذهنم. روجا وسط ایستاد و شبانه سمت دیگرش. حتی میثاق هم آمد. روجا داشت می‌گفت: «نمی دانم این "چیزی شدن" را چه کسی توی دهان ما انداخت؟ از کی فکرکردیم باید کسی شویم یا کاری کنیم. این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی می کنند. بیدار می شوند و می خورند و می دوند و می خوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟»
در خودم مچاله شدم و صدای هق‌هقم تو آشپزخانه گم شد. آٰرزو کردم که ای کاش دنیا وسط آشپزخانه‌ی طبقه‌ی سوم خوابگاه سارا تمام می‌شد...راستی! امشب شب آرزوهاست.
۲۳
فروردين
می‌دانی؟ هر قدر هم قوی باشی، هر قدر هم که بغری برای دیگران، هرقدر هم که سلطنت کنی بر زندگی‌ات، عاقبت یک روز وقتت تمام می‌شود. یک روز ممکن است نفست برود و دیگر برنگردد. یک روز ممکن است تنفست از عهده‌ات خارج شود. آن وقت به قدر یک نوزاد محتاج و زبون می‌شوی. آن وقت اختیارت از دست خودت خارج می‌شود. آن وقت مجبوری جان را بدهی و تسلیم شوی...
می‌دانی؟ هرقدر هم که به زبان آوردن لغت «مرگ» را در خانه‌ات و بین اطرافیانت ممنوع کنی، هرقدر هم که پارچه‌های سفیدرا که یادآور کفن است، به خانه راه ندهی، هرقدر هم که بترسی از مرگ، عاقبت یک روز سر می‌رسد و یک جور که فکرش را هم نکرده بودی جانت را می‌ستاند و می‌رود. 
هزار بار فکر می‌کنم به لحظه‌ای که روح از بدن جدا می‌شود و بدنم یخ می‌کند. کااااش می‌شد از یاد نبرم که روزی خواهد رسید که فرصتم تمام می‌شود. گیم اور.
پ.ن: یک فاتحه بخوانید لطفا...
۲۰
فروردين

۹۵ اینقدر ناگهانی آمد که وقت نکردم بفهمم چه شد. اینقدر ناگهانی آمد و با خودش روزهای عجیب و حال‌ها و حس‌های عجیب آورد، که فرصت نفس کشیدن پیدا نکردم.

تا یک هفته قبل ازآمدنش مشهد بودم. تا ۴ روز قبل از آمدنش تهران بودم. تا ۲ روز قبل از آمدنش داشتم پروژه‌ی درسی انجام می‌دادم و حتی تا یک دقیقه قبل از آمدنش مشغول جمع و جور کردن بودم. ۹۵ ناگهانی آمد و ۹۴ پر ماجرای من به پایان رسید.

فال اول سالم را که گرفتم گل از گلم شکفت بس که خوب بود، بس که شاد بود، بس که نوید روزهای خوب را می‌داد. نگذاشت ۲-۳ روز از خوشحالیم بگذرد که شروع شد...هجوم یک دنیا حس‌های عجیب و گنگ و بد. یک دنیا حال بد. هی اشک و هی آه و هی سوز. خودم نفهمیدم چه شد. ۹۵ من خیلی بد شروع شد. بدتر از تمام سال‌های گذشته‌ام. گیج و گنگ سعی کردم از سر بگذرانم روزهای بی‌معنا را. سعی کردم به خودم بگویم«سالی که نکوست از بهارش پیداست» یک جمله‌ی یک طرفه‌ست! شاید اگر بهار نیکو نباشد، باز هم امیدی باشد که سال خوبی بشود. 

هی عیددیدنی‌ها و هی «مهسا خانوم اپلای نمی‌کنن؟» ها و «کی درست تموم می‌شه؟»ها و «حیف این استعدادها که تو این مملکت هدر بروند» ها و «فلانی بهمان دانشگاه درب و داغون آزاد درس خونده و الان آمریکاست، اون وقت مهسا به کجا رسیده؟! »ها و ... و هی سکوت من. هی خویشتن‌داریم. هی فکر کردن‌هام به خودم، دلم، عزیزانم.

رفتیم سفر. برای اولین بار دریای جنوب را دیدم. خلیج فارس را. زیبایی‌های خطه‌ی جنوب را. مهربانی‌های مردمش را. رفتیم سفر و من دائم دل‌شوره‌های نامعلوم داشتم. سفر تمام شد و برگشتیم. تعطیلات تمام شد. به زور خودم را راضی کردم به بنه کن شدن از اصفهان و برگشتن به دانشگاه. جایی که کم‌تر ازهمیشه دلم می‌خواست بهش برگردم و کم‌تر از همیشه حوصله‌ی آدم‌هاش را داشتم.

باز دانشگاه و ددلاین‌های متعدد و تمرین‌های بی‌شمار. باز کله‌ی سحر بلند شدن و دل به هوای اول صبح بهار بستن و زل زدن به آسمان آبی و درخت‌های سبز. باز حبس شدن در محیط‌ بسته‌ی دانشکده. باز هی دل‌تنگ و دل‌تنگ‌تر شدن برای «خود»ی که باید باشد و نیست. باز «ترس» از آینده‌ی نامعلوم. «ترس» از «خود»ی که خسته‌ست. «خود»ی که ایستاده. گیج شده. دور خودش می‌چرخد. باز «خود»ی که روزی هزار بار به خودش می‌گوید«شادی مومن در چهره‌اش است و غمش در دلش» و لبخند می‌زند و غمش را می‌گذارد برای وقت‌های تنهایی. برای «شب‌»ها.شب‌های طولانی تمام‌نشدنی. باز نگرانی‌های دوستانم از حالم و ناتوانی من از توضیح دادن وضعیت. باز...

دلم بیش از هر زمان دیگر، کنده شدن از زمان و مکان می‌خواهد. گم شدن در لابه‌لای جمعیت. دیده نشدن. فراموش شدن. دلم بیش از هر زمان دیگر «خدا» می‌خواهد. می‌ترسم بگندد دلم بس که بهش «خدا» نرسیده. بس که دارد خالی می‌شود از معنویت. بس که دارد له می‌شود لابه‌لای روزمرگی‌های صاحبش...

۹۵ آمد و من بارها دلم خواست بنویسم. از اتفاقاتش. از روزهایش. از شب‌هایش. اما ننوشتم. دلم می‌خواهد دل ببندم به فال حافظ اول سالم...



۰۷
فروردين
سوره‌ی توبه:
[آن مؤمنان،] همان توبه‌کنندگان، پرستندگان، سپاسگزاران، روزه‌داران، رکوع‌کنندگان، سجده‌کنندگان، وادارندگان به کارهاى پسندیده، بازدارندگان از کارهاى ناپسند و پاسداران مقرّرات خدایند. و مؤمنان را بشارت ده. (۱۱۲) بر پیامبر و کسانى که ایمان آورده‌اند سزاوار نیست که براى مشرکان -پس از آنکه برایشان آشکار گردید که آنان اهل دوزخند- طلب آمرزش کنند، هر چند خویشاوندِ [آنان‌] باشند. (۱۱۳) و طلب آمرزش ابراهیم براى پدرش جز براى وعده‌اى که به او داده بود، نبود. و[لى‌] هنگامى که براى او روشن شد که وى دشمن خداست، از او بیزارى جست. راستى، ابراهیم، دلسوزى بردبار بود. (۱۱۴) و خدا بر آن نیست که گروهى را پس از آنکه هدایتشان نمود بى‌راه بگذارد، مگر آنکه چیزى را که باید از آن پروا کنند برایشان بیان کرده باشد. آرى، خدا به هر چیزى داناست. (۱۱۵) در حقیقت، فرمانروایى آسمانها و زمین از آن خداست. زنده مى‌کند و مى‌میراند، و براى شما جز خدا یار و یاورى نیست. (۱۱۶) به یقین، خدا بر پیامبر و مهاجران و انصار که در آن ساعت دشوار از او پیروى کردند ببخشود، بعد از آنکه چیزى نمانده بود که دلهاى دسته‌اى از آنان منحرف شود. باز برایشان ببخشود، چرا که او نسبت به آنان مهربان و رحیم است. (۱۱۷)

  • مهسا -
۰۶
فروردين

تا حالا همیشه از برادرم و همسرش کادو و عیدی کتاب می‌گرفتم. همیشه کتاب‌هایی برایم می‌خریدند که با وسواس زیاد انتخاب شده بود و من در شب‌های خوابگاه یا روزها تو سرویس خوابگاه غرق می‌شدم تو داستان‌هاشان...

امسال اما دو تا دفترچه‌ی سفید عیدی گرفتم. یکی از خواهرم و دیگری از برادرم و همسرش. اول دفترچه‌ای که برادرم و همسرش بهم دادند، نوشته بودند:‌«دفترچه‌ی ممنوع»۱

بودن این دفترچه حس عجیبی بهم می‌دهد. این بار به من یک زندگی نوشته شده و ساخته شده هدیه نداده‌اند، این بار این منم که باید بنویسم و خلق کنم. روزی چندبار دفترچه‌ام را دست می‌گیرم و زل می‌زنم به خطوط سفیدش و سعی می‌کنم داستان‌های نانوشته را بخوانم. بارها تصمیم گرفته‌ام شروع کنم به نوشتن از آنچه در مغزم می‌گذرد اما ترسیده‌ام. داشتن یک «دفترچه‌ی ممنوع» جرئت می‌خواهد. ترسناک است! فکرها و ذهنیت‌ها تا وقتی در مغز آدم هستند، محفوظ‌ هستند. اما وقتی روی کاغذ بیایند، وقتی ثبت شوند، وقتی در قالب کلمات و جملات عینیت پیدا کنند، دیگر محفوظ نیستند و مسئولیت‌آورند. من هنوز جرئت سیاه کردن خطوط سفید این دفترچه را ندارم...


----------------------------------

۱- اشاره به کتاب «دفترچه‌ی ممنوع» نوشته‌ی آلبادسس پدس

۲۹
اسفند

Xهشدار: این یک پست خیلی طولانیست که بخش زیادی از آن فقط به درد خودم می‌خورد. اما دلیل انتشار عمومی آن این است که بخش‌هایی از آن می‌تواند به درد همه بخورد. اگر حوصله‌ی خواندن متن طولانی ندارید از این پست بگذرید :)


خیلی خیلی وقت پیش‌ترها -وقتی دبیرستانی بودم- تست MBTI داده بودم و کد شخصیتیم را فهمیده بودم. اما آن زمان برایم چیزی در حد بازی و شوخی بود. مثل روز روشن بود که قرار نیست یک تست روانشناسی به من در مورد آینده‌ام پیامی بدهد یا توصیه‌ای کند. زمان گذشت. دیپلم گرفتم. کنکور دادم. دانشگاه رفتم. لیسانس گرفتم. وارد فوق‌ لیسانس شدم. بعد یک روز خیلی جدی نشستم و به کار فکر کردم. و وحشت‌زده شدم. هیچ ایده‌ای نداشتم که چطور کاری را دوست دارم. سعی کردم دو تجربه‌ی کوتاه مدت کاریم در ابتدای امسال و در تابستان ۳ سال پیش را بگذارم کنار هم و از احساسم نسبت به هرکدام(که خیلی موقعیت‌های متفاوتی بودند) بفهمم چه کاری برای من مناسب است. از فهمیدن این نکته که از صرفا برنامه‌نویس بودن و حقوق بگیر یک شرکت بودن به هیچ عنوان لذت نمی‌برم وحشت کرده بودم. برنامه‌نویسی را دوست دارم. کار کردن در محیط دوستانه را دوست دارم. از محیط رقابتی و پراسترس متنفرم. از کار گروهی لذت می‌برم. از اینکه بتوانم خلاقیتم را در حل مشکلات برنامه‌ها به کار بگیرم هیجان‌زده می‌شوم. از یاد گرفتن کارهای جدید بسیار لذت می‌برم.

پس مشکل من با شغل برنامه‌نویسی چه بود؟ من نیاز دارم با آدم‌ها در اتباط باشم.و نیاز دارم به بقیه کمک کنم. شاید بهترین روز کاریم در شرکت روزی بود که ازم خواسته شد به یک نیروی جدید اصول طراحی دیتابیس  و هم‌چنین معماری نرم‌افزاری MVC را آموزش بدهم. اما این فرصت بسیار کم در اختیار من قرار می‌گرفت. بیش‌تر مواقع باید در سکوت می‌نشستم سر کار خودم و به ارتباط برقرار کردن با ماشین روبه‌روم بسنده می‌کردم. هم‌چنین اینکه من به محضی که کار تکرای شود و حس کنم دارم یک سری کار روتین را انجام می‌دهم خسته و دل‌زده می‌شوم. در حالی که برنامه‌نویسی در کنار خلاقیت‌های بالقوه‌اش، پر است از کارهای روتین. من از فهمیدن این مشکلات با شغل برنامه‌نویسی وحشت‌زده شده بودم. مگر چاره‌ای جز این داشتم؟ مگر یک مهندس کامپیوتر در ایران چه موقعیت شغلی متفاوتی می‌تواند داشته باشد؟ مگر من چاره‌ای جز برنامه‌نویس شدن داشتم؟ در گیرودار همین درگیری‌های ذهنی یک بار دیگر علاقه‌ی شدید به معلمی که از کودکی همراهم بودم و از بازی‌های بچگیم شروع شده بود شروع کرد به جیغ زدن! انگار داشت می‌گفت به من اهمیت بده! کم‌کم هرچه بیش‌تر گذشت بیش‌تر برایم واضح شد که باید معلم شوم.

در همین روزها یک بار دیگر از سه طریق مختلف و کاملا مستقل از هم سروکله‌ی بحث تست MBTI و آزمون شخصیت در زندگیم پیدا شد. دوباره رفتم تست را تکرار کردم و بعد برایم یک دفعه مهم شد که خودم را به درستی بشناسم و ببینم اصلا واقعا من برای چه کاری ساخته شده‌ام؟! پدرم وقتی دیدند موضوع برایم جدی وجالب شده کتابی در اختیارم قرار دادند که در این روزهای آخر سال برای من شروع زندگی جدیدی را رقم زد. زندگی که در آن می‌دانم کی هستم، چه ترجیحاتی دارم و برای چه کارهایی ساخته شده‌ام و چه چیزی خوشحال و راضیم می‌کند. 

کتابی که خواندم اسمش «شغل مناسب شما» هست از پاول و باربارا تایگر. اگر کتابی با این عنوان را هرکسی به جز پدرم بهم می‌داد، قطعا آن را نخوانده به کناری می‌‌انداختم. چون اساسا من نسبت به کتاب‌های روانشناسی و خودشناسی و ... حس کلاه‌برداری دارم و به شدت به اینجور کتاب‌ها با دیده‌ی شک نگاه می‌کنم. اما این کتاب را مطالعه کردم، خودم را شناختم، نقاط ضعف و قوتم را دانستم و فهمیدم باید حواسم به چه جنبه‌هایی از کار بیش‌تر باشد که خراب‌کاری نکنم! همین‌طور فهمیدم این که همه‌ی زندگی‌ام عاشق شنیدن داستان آدم‌ها بوده‌ام کاملا به تیپ شخصیتیم برمی‌گردد یا اینکه خیلی خیلی در هر اتفاق به جای جزئیات اعصاب‌خردکن چیزهایی را در روابط آدم‌ها می‌بینم که هیچ کس دیگری نمی‌بیند، چیز عجیبی نیست و احتمالا اکثر آدم‌های هم‌تیپ من همینطور هستند. چیز دیگری که فهمیدم این بود که نوشتن، که سعی داشتم خودم را از آن محروم کنم و فکر می‌کردم من را تنها کرده و از همه دور کرده، جزء شخصیتم است و کار بسیار بدی می‌کنم که با شخصیتم می‌جنگم. 
گفته بود اینکه بخواهیم با شخصیتی که مال ما نیست زندگی و کار کنیم، مثل این می‌ماند که چپ‌دست باشیم و بخواهیم با دست راست بنویسیم یا بالعکس. به همان اندازه سخت و دشوار است و احتمالا خروجی کج و کوله دارد مگر با تمرین خیلی زیاد. 
چیزهای جالبی که از این کتاب یاد گرفتم را اینجا می‌نویسم برای مراجعه‌های بعدی خودم.

۱- شخصیت هرکسی یک کارکرد اصلی دارد که ناخدای زندگی اوست و یک کارکرد فرعی دارد که کمک‌کننده و معاون ناخداست. کارکرد سوم بعدی از شخصیت است که ضعیف‌تر است و به طور عادی در آدم فعال نیست. کارکرد چهارم بعدیست که آدم در آن خیلی ضعیف است و باید خیلی حواسش را جمع کند که در شرایطی که نیاز به عمل با این بعد دارد، خرابکاری نکند. افراد درون‌گرا با کارکرد اصلی شخصیتشان با خودشان ارتباط برقرار می‌کنند و با کارکرد فرعیشان با دیگران رابطه برقرار می‌کنند (در مورد افراد برون‌گرا عکس این قضیه صادق است).

۲- هر انسانی با یک شخصیت به دنیا می‌آید و با همان شخصیت هم از دنیا می‌رود. شخصیت آدم عوض نمی‌شود اما در طول زندگی رشد می‌کند. رشد شخصیت چند مرحله دارد. تا قبل از ۱۲ سالگی کارکرد اصلی و از ۱۲ تا ۲۵ سالگی کارکرد فرعی رشد می‌کند و برجسته می‌شود. از ۲۵ تا ۵۰ سالگی کارکرد سوم شروع به رشد می‌کند (ممکن است این مرحله در برخی آدم‌ها هیچ موقع رخ ندهد) و بعد از ۵۰ سالگی بعد چهارم شخصیت شروع به رشد می‌کند (ممکن است کارکرد چهارم هرگز رشد نکند).
در کتاب ادعا شده بود که هم‌زمانی بحران میان‌سالی با سنین رشد کارکرد سوم و چهارم شخصیت بی‌ارتباط و تصادفی نیست. در واقع با رشد ابعادی که جزء اصلی شخصیت آدم نیستند کم‌کم احساس نارضایتی نسبت به تصمیمات گذشته و انتخاب‌های قبلی پیش می‌آید که باعث بروز بحران میان‌سالی می‌شود. با علم به کارکرد سوم و چهارم، می‌توان در انتخاب‌ها این کارکردها را لحاظ کرد و از بروز بحران میان‌سالی جلوگیری کرد. :)

۳- من یک INFP هستم. به این معنا که درون‌گرام، شمی هستم (در برابر حسی)، احساسی هستم (در برابر فکری) و ملاحظه‌کننده‌ام(در برابر قضاوت‌کننده). من یک احساسی غالب هستم و کارکرد اصلی شخصیتم احساسیست. یعنی با دنیای درونی خودم با احساساتم روبه‌رو می‌شوم و تصمیماتم را با احساسم می‌گیرم نه با فکرم. کارکرد فرعیم شمی است. یعنی با دنیای بیرون خودم با شمم(حس ششم) روبه‌رو می‌شوم و قبل از تصمیم‌گیری با شمم کسب اطلاعات می‌کنم. کارکرد سوم من حسی است که بنا به نشانه‌ها در حال رشد است. کارکرد چهارم من که به شدت در آن ضعیف هستم، فکری است. 

۴- به عنوان یک INFP، به معلمی و مشاوره(به خصوص مشاوره‌ی تحصیلی)، فعالیت‌های مذهبی و نویسندگی به شدت علاقه‌مندم و هرچیزی که باعث شود بتوانم به دیگران کمک کنم خوشحال و راضیم می‌کند. در کتاب تاکید شده بود که چون ملاحظه‌کننده هستم(یعنی نیاز به انعطاف دارم و نمی‌توانم با یک برنامه‌ی مشخص از پیش تعیین شده که جلوی خلاقیتم را می‌گیرد پیش بروم)،‌معلمی دبیرستان برایم مناسب نیست و تدریس در دانشگاه شغل خیلی مناسب‌تری برای من است. و این دقیقا شغلیست که عاشقش هستم. 

۵- از جمله نقاط ضعف من، یکی انعطاف‌ناپذیری (یا همان دگم بودن) در افکار،‌ارزش‌ها و اعتقادات است و دیگری انتقادناپذیر بودن. که با علم به این دو نقطه‌ی ضعف باید سعی کنم بر آن‌ها فائق بیایم.

۶- تیپ کلی شخصیت من ایده‌آل‌گراست و لزوما افکار و اعتقاداتم با دنیای واقعی مطابقت ندارد. بسیار خیال‌پرداز و رویاپرداز هستم(همیشه بوده‌ام).

۷- به من توصیه شده که برای تصمیم‌گیری حتما از یک دوست فکری کمک بگیرم چون خودم به تنهایی فقط احساساتم را در تصمیم‌گیری‌ها دخیل می‌کنم.

۸- در نهایت اینکه من به خانواده اهمیت بسیار می‌دهم (که همین‌طور هم هست!) و نیاز به شغلی دارم که بتوانم بین آن و خانواده‌ام تعادل برقرار کنم. به هیچ عنوان آدمی نیستم که در کار غرق شود و از این کار لذت ببرد. 

خواندن این کتاب و توصیه‌هایش به من کمک کرد که نسبت به برنامه‌هایم برای آینده قاطع‌تر شوم و از این به بعد گام‌های مطمئن‌تری بردارم.

یکی دیگر از ویژگی‌های کتاب این بود که برای بیان هر مسئله‌ای چند مثال از آدم‌های واقعی زده بود و از آدم می‌خواست خودش را در شرایط آدم‌های داستان قرار دهد وببیند چطور تصمیم می‌گیرد. گذشته از این‌که تمام مثال‌ها به من کمک کرد که خودم را بیش‌تر بشناسم، باعث شد با دیدن داستان زندگی آدم‌های مختلف و تصمیم‌هایشان در هر مقطع از زندگی متوجه چیزهای جدیدی شوم. مثلا این‌که در ذهن من همیشه۳۰ سالگی سنی بوده که شروع ثبات است و فکر می‌کردم باید در ۳۰ سالگی از آن‌چه تا به حال انجام داده‌ام مطمئن باشم و دیگر میل به تغییر مسیر کلی نداشته باشم. همه‌ش فکر می‌کردم در ۳۰ سالگی دکترا بگیرم و بعد زندگیم تازه شروع شود. بعد از خواندن مثال‌های کتاب فهمیدم تا چه اندازه تفکراتم مضحک است. در این کتاب از آدم‌هایی صحبت شده بود که بعد از بزرگ کردن چند بچه تازه خیال فوق لیسانس خواندن به سرشان زده بود یا آدم‌هایی که در ۵۰ سالگی تازه تصمیم به شروع یک کسب و کار جدید گرفته بودند یا آدم‌هایی که در ۴۰ سالگی فهمیده بودند باید هنرمند شوند و به سراغ یادگیری موسیقی رفته بودند یا ... . حس می‌کنم در دنیای دور و بر من، این‌قدر همه پشت سر هم درس خوانده‌اند و دکترا گرفته‌اند که برای من این تفکر ایجاد شده که اگر در ۳۰ سالگی مدرک دکترایم را نگرفته باشم، زندگی را باخته‌ام. حتی بارها به راه‌های ممکن برای آن‌که بتوانم پیش از این سن مدرک دکترا بگیرم فکر کرده‌ام. همیشه از فکر کردن به ۳۰ سالگی استرس می‌گرفتم. فکر می‌کردم پایان سن تجربه‌اندوزی و ماجراجویی ۳۰ سالگیست. اما با خواندن زندگی آدم‌های مختلف فهمیدم که چقدر خودم را در چارچوب‌ها قرار داده‌ام وچقدر تصورات ذهنیم نادرستند. فهمیدم که چقدر دارم زندگی را سخت می‌گیرم و دست و پای خودم را می‌بندم. حالا تصمیم دارم بنشینم و یک بار دیگر با خاطری آسوده‌تر و با ریسک‌پذیری بیش‌تر برای زندگی پیش رویم برنامه‌ریزی کنم و با این تصور که فرصتم برای تصمیم‌گیری و تجربه‌اندوزی و ماجراجویی اندک است، به خودم استرس وارد نکنم.

خوش‌حالم که در حالی سال ۹۵ را شروع می‌کنم که خودم را خیلی بیش‌تر از همه ی زندگیم می‌شناسم :)
۲۸
اسفند

۱.

روز شهادت بود. از نزدیکی‌های ظهر باران تندی می‌بارید و هوا بی‌نهایت لطیف و فضا به طرز باورنکردنی معنوی شده بود. به خاطر بارش باران عملا صحن‌ها غیرقابل استفاده شده بودند و خیل جمعیت عزادار باید داخل حرم جا می‌شدند. فشرده نشسته بودیم. یک گوشه که خادم‌ها آمدند و گفتند لطفا تا حد امکان عقب‌تر و فشرده‌تر بنشینید که بتوانیم دستگاه مخصوص تمیز کردن چلچراغ‌ها را بیاوریم. جمعیت صلوات فرستادند و تا حد امکان جا را برای دستگاه بزرگ باز کردند. صبر کردیم تا با صبر و حوصله چلچراغ بالای سرمان را تمیز کنند و بروند. اما با توجه به کمبود جای شدید بعد از رفتن خادم‌ها جمعیت سر جای قبلی برنگشتند و افراد دیگر اضافه شدند و مجبور شدیم همانطور فشرده بنشینیم. در حدی که واقعا زانودرد و پادرد گرفته بودیم. هنوز ۲ ساعتی تا اذان مغرب باقی مانده بود که کم‌کم از پشت سرمان صدای غرغر بلند شد. یک خانم خیلی جوان داشت می‌گفت «خود اون خادمی که اومد گفت برین عقب که ماشین بیاد الان بیاد جمعیتو برگردونه سرجاش. اینجوری که نمیشه نماز خوند.» این جمله را هرچند دقیقه یک بار تکرار می‌کرد. بعد به من گفت خانوم لطفا برین جلوتر. جلویم را نشانش دادم که هییییچ جایی وجود نداشت. گفت خب به نفرات جلوتر بگین بلند شن. گفتم من هرگز به زائری که سن مادربزرگم را داره نمی‌گم بلند شو!!! باز چند دقیقه‌ی بعد زد روی شانه‌ام و عینا همین جملات بینمان رد و بدل شد. در نهایت گفتم خانم موقع نماز خادم‌ها میان و صف‌ها را درست می‌کنند. فعلا به زیارتتون برسید و بذارید ما هم تو حال خودمون باشیم. کمی بعد شروع کرد به حرف زدن درمورد اینکه صف‌های جلو اصفهانی هستند و چه آدم‌های بی‌فکر و خودخواه و مزخرفی هستند این اصفهانی‌ها. کمر همت بسته بود به بلند کردن کسانی که سن مادر و ماردبزرگش را داشتند و نمی‌دانم از کجا می‌دانست اصفهانی هستند. می‌خواستم برگردم بگویم این چه زیارتیست که یادتان نداده آدم‌ها را طبقه‌بندی نکنید؟ یادتان نداده که گرامی‌ترین آدم‌ نزد خدا باتقواترین آن‌هاست و بس؟ که یادتان نداده اصفهانی و ترک و شیرازی و ... معنی ندارد؟ اعصابم از دختر جوان که بلند بلند غر می‌زد و رشته‌ی افکارم را پاره می‌کرد خرد شده بود. کنارم هم دختر جوانی که بهش نمیامد بیش‌تر از ۲۲-۳ سال سن داشته باشد، داشت درمورد فرزند کوچکش و همسر معتاد رفیق‌بازش حرف می‌زد و از زجری که می‌کشید و از درس نخواندنش و ... و مغزم داشت سوت می‌کشید. در همین گیر و دار از ردیف‌های عقبی که ردیف‌های صندلی بود برای خانم‌های مسن‌تر صدای غرغر بلند شد. بحثشان بود سر اینکه چه کسی کجا بنشیند و اینکه چه کسی زودتر آمده و ... . پشت سرم خانمی روی صندلی نشسته بود و داشت نماز می‌خواند. خانم صندلی‌نشین کناریش هی دستور می‌داد که وسایلت را بردار که صندلی دیگری هم جا شود و خانم اول هی بلند بلند الله اکبر می‌گفت. خانم دوم شروع کرده بود به بدگویی:«این عرب‌ها خیلی خودخواهن. خودشون که جا پیدا می‌کنن دیگه فکر بقیه نیستن. حالا اگر خودشون جا نداشته باشن بیچاره می‌کنن همه رو تا بهشون جا بدن. واقعا که خیلی مردم بیخودین این عرب‌ها...»چند دقیقه‌ای گذشت و نماز خانم اول تمام شد. رو کرد به خانم دوم و گفت«نمی‌بینی دارم نماز می‌خونم؟ نمی‌بینی نمی‌تونم جواب بدم؟ عرب و عجم یعنی چه؟ همه‌ی عربا بد نیستن همه‌ی عجما هم خوب نیستن. این صندلی که می‌گی برش دار رو اون خانوم عجم اینجا گذاشته گفته جاشو نگه دارم. می‌خوای بد و بیراه بگی به اون بگو که عجمه. من چون عربم باید بهم بد و بیراه بگی؟ باید هرچی از دهنت درمیاد بگی؟ من هم‌وطنتونم. اهوازیم. شما با هم‌وطنتون این برخورد رو می‌کنین وای به حال بقیه!»جوش آورده بود و پشت سر هم جملات با این مضمون را تکرار می‌کرد و خانم دوم هم یک بند معذرت‌خواهی می‌کرد اما باز دست برنمی‌داشت و هی می‌گفت «آخه این عربا با ما خیلی بدن! نمی‌دونم چرا! ولی خیلی به ما ظلم می‌کنن! ما این همه به سوریه و لبنان کمک می‌کنیم باز این عربا باهامون بدن.» داشتم شکیباییم را از دست می‌دادم و می‌خواستم برگردم به خانم که یک بند حرف می‌زد یک چیزی بگویم. بگویم این چه زیارتیست...؟ اصلا امام رضا مگر عرب نبوده‌اند...؟ این بحث‌ها و غرغرهای مدام کمی به هم ریخته بودندم که خانم خادمی آمد و با شوخی و خنده و کلی عذرخواهی کمک کرد صف‌های نماز مرتب شوند. بعد از نماز هم آمد و رو به جمعیت از همه عذرخواهی کرد و گفت«ببخشید اینقدر اذیتتون کردم ها! هی رفتم و هی آمدم!»


۲.

پارسال تو حرم بودیم که بین دعاهای مفاتیح یک دعای مکارم الاخلاق پیدا کردیم. به شوخی و خنده می‌خواستیم این دعا را برای دوستمان که هی دعوایمان می‌کرد بخوانیم که خوش‌اخلاق شود. در این چند روز داشتم به این فکر می‌کردم که انگار اول برای همه‌ی خادم‌های حرم دعای مکارم الاخلاق خوانده‌اند که اینقدر خوش‌اخلاق، مهربان، صبور و مردم‌دارند. خوشا به سعادتشان! چنین اخلاقم آرزوست!


۲۶
اسفند

اول.

روز جمعه بود و به خاطر نماز جمعه قصد داشتیم برای نماز ظهر بی‌خیال حرم شویم! راه افتادیم به گشتن در خیابان‌های اطراف حرم و خرید سوغاتی‌های کوچک :) می‌خواستیم از جلوی حرم رد شویم که برویم خیابان کناری که چند تا خادم پشت سر هم به من گفتند: «خانوم چادرت رو سرت کن»! من کاملا هول شده بودم. گفتم: من که نمی‌خوام برم حرم! گفتند:«از جلوی حرم امام داری رد می‌شی! یه کم احترام بذار!»خشکم زده بود. من به امام بی‌احترامی کرده بودم؟ خانم زائری دستم را گرفت و گفت:«دخترم! می‌گن امام رضا رفتن به خواب علما و شکایت کردن از دخترهایی که بدون حجاب«برتر» از جلوی حرمشون رد می‌شن»!!!! مبهوت نگاهش می‌کردم. می‌خواستم بپرسم امام رضا در خواب علما(!) چیزی در مورد فساد جامعه، اختلاس‌ها، فقر، گرسنگی و ... نگفته‌اند؟! که بی‌خیال شدم. از کنار حرم رد شدیم و من به بی‌احترامی فکر کردم که به امام رضا کرده بودم...


دوم.

از شاندیز برگشتنی مستقیم رفتیم حرم. چند تا از دوستانمان ایستادند منتظر چندتای دیگرمان که رفته بودیم تجدید وضو کنیم. وقتی برگشتیم دیدیم آخوند قدبلند مسنی ایستاده کنار دوستمان و در حالی که زل زده به زمین(آخ که من چقدر بدم می‌آید از این آدم‌هایی که موقع حرف زدن با آدم، انگار با موزاییک‌های روی زمین حرف می‌زنند اما تمام جزئیات وجودی آدم را با دقت بالاتر از ۹۰ درصد رصد می‌کنند:| )، دارد باهاش حرف می‌زند. صبر کردیم برود و رفتیم سمت دوستمان. اشک‌هاش یک‌دفعه ریختند...به دوستمان گفته بود:«چادری که از زیرش مانتو پیدا باشه که چادر نیست!»:| شک ندارم که جواب این اشک‌های دوست ما و دل‌شکستگیش را یک روزی یک جایی خواهد داد...


سوم.

در حالی که سعی می‌کردیم با شوخی و خنده حال دوستمان را عوض کنیم رفتیم مستقیم دارالحجه. از پله‌ها که رفتیم پایین دیدیم خانمی نشسته به وعظ و خطابه درمورد اصول خانواده و پوشش و ... . و تعداد زیادی خانم هم دور و برش نشسته‌اند. داشت می‌گفت:«ارتباط با نامحرم فقط در کارهای ضروری خالی از اشکال است وهرگونه شوخی و خنده ولحن لطیف و ... با نامحرم حرام است.» دست دوستمان را گرفتیم کشیدیم به دارالاجابه. تحمل این حرف‌ها را نداشتیم.


چهارم.

قبل از نماز مغرب احکام می‌گفتند. شروع کرد باز درمورد پوشش و حجاب حرف زدن!! داشت می‌گفت برای دختربچه‌های ۴-۵ ساله‌تان چادر رنگی بدوزید و سرشان کنید تا قبل از ۹سالگی خودشان ازتان چادر مشکی بخواهند. اگر ازبچگی به چادر عادتشان ندهید توقع نداشته باشید بعدا حجاب را بپذیرند. دستم را گذاشته بودم روی گوشم که نشنوم و حرص می‌خوردم...


پنجم.

نشسته بودم کنجی از دارالاجابه و غرق حال خودم بودم...یک دفعه دیدم خادمی بهم اشاره می‌کند. برگشتم دیدم دارد اشاره می‌کند که چادرم را سرم کنم. چادرم افتاده بود روی شانه‌ام. همین! 


ششم.

بعد از این همه سال هنوز عادت نکرده‌ام به اینکه در کشور ما از دید مسئولین و بعضا آدم‌ها فقط یک گناه وجود دارد که آن هم بی‌حجابیست! هنوز عادت نکرده‌ام به اینکه آدم‌ها به خودشان اجازه می‌دهند در مسئله‌ای به زعم من شخصی تا این حد دخالت کنند. عادت نکرده‌ام که بپذیرم که حق انتخاب و اختیاری ندارم. هنوز عادت نکرده‌ام و هربار در مواجهه با این اتفاقات باز حرص می‌خورم و حرص می‌خورم و حرص می‌خورم...

۲۴
اسفند
سفر مشهد شد یکی از خاطرات تکرارنشدنی من از دانشگاه و به ویژه خوابگاه، اونم خوابگاه جدید که تا اینجا برام خاطره‌ی زیادی نساخته بود...
بسیار بسیار از کوی متشکریم به خاطر تدارک دیدن امکان این سفر...
حالی رو که یکشنبه داشتم با یه دنیا عوض نمی‌کنم...روز شهادت حضرت مادر(س)، بارون شدید، هوای خوب، صحن‌‌گردی من و مه‌زاد تو حرم...
اون حال خوب من که ساعت ۳ صبح از دارالجابه شروع شد و ساعت ۷ صبح تو صحن انقلاب تموم شد...
خدا کنه این آخرین سفرم به مشهد نباشه...خدا کنه بازم قسمتم بشه زیارت حرم امام رضا(ع)...
مشاهداتم از این سفر خیلی زیاده و حتما خواهم نوشت ازشون...اما اینکه عمومی بنویسم یا هیچ موقع منترشون نکنم رو نمی‌دونم...ببینم چی می‌شه:)

الان که دارم تند و تند با عجله می‌نویسم، دور و برم چمدون‌ و یه عالمه وسیله رو زمین رها شدن. ساعت ۱۱ شب راهی اصفهانم ان‌شاءالله برای تعطیلات عید...یکی از حس‌های خوابگاهی که خیلی دوستش دارم، همین شب آخر قبل عیده که می‌رم که تعطیلات رو به دور از دانشگاه و در کنار خانواده بگذرونم...
کلی حرف و خاطره هست از سفرمون که فکر نکنم عمومی بنویسمشون.احتمالا حجم پست‌های منتشر نشده‌م ۲ برابر می‌شه بعد این سفر:))
الان خیلی عجله‌ای دارم می‌نویسم و باید آماده بشم که برم! ولی می‌خواستم حتما این پست رو همین امشب بنویسم.
:)


۱۸
اسفند

آمدم ای شاه پناهم بده

 خط امانی ز گناهم بده

 ای حرمت ملجا درماندگان 

 دور مران از در و راهم بده

 لایق وصل تو که من نیستم 

اذن به یک لحظه نگاهم بده...

:)

۰۸
اسفند

این آخرین پست منه تا قبل ازسفرمشهد(ان‌شاءالله).

۱.

توصیف این روزها برام خیلی سخته. شاید به اندازه‌ی چند سال بزرگ شدم تو این چند روز. سعی کردم لبخند بزنم و سعه‌ی صدر داشته باشم و صبور باشم. چیزهایی که تا پیش از این در خودم ندیده بودم...بزرگ شدم و با یه آدم عزیزی که روحش قرین رحمت باشه ان‌شاءالله(و من باوردارم که هست) تجدید میثاق کردم. نشستم و با خودم سنگ‌هامو واکندم. با خودم دودوتا چهارتا کردم و دیدم نمی‌تونم از این خطی که روشم بزنم بیرون. به خودم فشار زیادی وارد کردم این وسط. فشارها هم درونی بود و هم بیرونی و نتیجه‌ش این میگرن لعنتی بود که دست ازسرم برنمی‌داشت. اما اشکال نداره...ارزشش رو داشت. ارزش این که بشینم و ببینم با خودم چند-چندم رو داشت... واقعا داشت :) همیشه که آدم نباید با خودش مهربون باشه. گاهی باید به خودش سخت بگیره. گاهی باید به خودش فشار بیاره و از خودش عصبانی بشه. 

   روزهای سختیه که باید بگذره...و می‌گذره. اما من در جریان گذشتنش بزرگ شدم. رشد کردم. و از این بابت خوشحالم... خدایاشکرت... :)


۲.

یه وقت‌هایی سکوت کردن خیلی سخته. وقتی کسی فکر می‌کنه آسیب کوچکی که بهش زده شده بزرگترین آسیب بوده و تو چشم آدم نگاه می‌کنه و این رو می‌گه و آدم نمی‌تونه حرف بزنه...نمی‌تونه بگه که تمام زندگی خانواده‌ش و خودش زیر آسیب‌های خیلی بزرگ همین علت گذشته...نمی‌تونه بگه از اینکه کجاست و چی فکر می‌کنه و چه‌ها بهش گذشته، و مجبوره فقط سکوت کنه و خودش رو به بی‌اطلاعی از دنیای سیاست بزنه...مجبوره وانمود کنه که اندازه‌ی بچه‌ی ۵ ساله سر از سیاست در نمیاره، مجبوره...همین سختی‌هاست که آدم رو بزرگ می‌کنه...


۳.

یه تعداد وحشتناکی ددلاین و تمرین یهویی ریخته سرم. کاملا یهویی! و به خاطر سفر مشهد به شدت کمبود وقت دارم. و آنچه که برام مهمه اینه که تمام این تمرین‌ها و پروژه‌ها باید تا قبل از سفر انجام بشن. اگر نه به این سفر نخواهم رفت. چون معتقدم اول باید آدم کار واجبش رو انجام بده و بعد بره زیارت...اگرنه مقبول نیست. برای این که بتونم به این ددلاین‌ها برسم باید به اندازه‌ی دوره‌ی لیسانسم همت و پشتکار داشته باشم...در همین راستا باید خیلی خیلی تلاشم رو زیاد کنم. در حالی که این وسط صبح دو روزم به دندون‌پزشکی خواهد گذشت...


۴.

زندگی یکنواخت شده یه کم! دلم اندکی هیجان می‌خواد...اندکی اتفاق تازه! اتفاق تازه‌مون تو شهریوره(تولد خواهرزاده‌م) :)) تا شهریور هم خیلی راهه! درنتیجه من واقعا دوست دارم زودترش هم اتفاق هیجان‌انگیزی بیفته. هیچ ایده‌ای هم ندارم از اینکه این اتفاق هیجان‌انگیز چی می‌تونه باشه! مثلا اینکه یهویی بهم بگن بیا برو اینترنشیپ اروپا:)) یا مثلا اینکه بریم یه سفر خانوادگی...یا چه می‌دونم! یه روز از خواب پاشم ببینم دوستامون از آمریکا برگشتن...میدونین؟ هر اتفاقی الان می‌تونه منو خوشحال کنه! هر اتفاقی که زندگی رو از این یکنواختی دربیاره. ۵ ساله دارم پشت سر هم تمرین می‌نویسم وپروژه انجام می‌دم. حق دارم دلم یه کم تنوع بخواد دیگه. نه؟ 

پ.ن: گزینه‌ی یاد گرفتن بافتنی از فیلمای یوتیوب هنوز روی میزه! منتها هنوز همت نکردم برم سمتش...می‌ترسم از تنبل و راکد شدن! خیلی می‌ترسم! و حس می‌کنم دارم بهش دچار می‌شم...


۵.

دعا کنین برسم به همه‌ی کارهام و بتونم برم مشهد:) دلم وحشتناک زیارت می‌خواد...