خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۵۳ مطلب با موضوع «خانواده» ثبت شده است

۲۳
تیر


بابا صدام می‌کنه: نمیخوای یه چای بدی به من؟ داری می‌ری امشب ها...

 تو استکان کوچک لب برگشته‌ی کمرباریک مورد علاقه‌ی بابا چای می‌ریزم و بلورهای نبات را در آن هم می‌زنم.

بابا می‌گه: نمی‌شه اینجور که... حالا از فردا ما هر هندونه‌ای می‌بینیم باز یاد تو می‌افتیم. نمی‌شه تو یاد ما نیفتی که! تو هم چای میخوری یاد ما بیفت.

می‌خندم.

-راستش بابا اصلا موقع چای خوردن یادتون نمیفتم. آخه از چای کیسه‌ای متنفرین شما...

تو ترمینال، بعد از خداحافظی و در حال سوار شدن به اتوبوس زرد همسفر، پام روی پله‌ی اول است که بابا صدام می‌کند:

-چای خشک بخر. یادت نره ها. چای خشک بخر و به جای چای کیسه‌ای دم کن.

غنج می‌رود دلم. می‌خواهد موقع خوردن تمام لیوان‌های چای به یادش باشم. نمی‌داند که در لحظه‌لحظه‌هام به یادش هستم...

۰۸
فروردين


۲۸ اسفند:

نشسته‌ام جلوی مامان و دستم را گذاشته‌ام زیر چانه و بی‌‌حوصله با گوشیم بازی می‌کنم. به مامان نگاه می‌کنم. مامان هم بی‌حوصله‌‌ست. می‌گویم: مامان چرا امسال من اصلا حس عید ندارم؟! مامان میگوید: من هم اصلا ندارم حسش رو. هیچ سالی اینطور نبودم!


۳۰ اسفند- ناهار بعد از تحویل سال:

مامان خاطره تعریف می‌کند از کودکی‌هایشان و خواهر‌ها و برادرشان. بیشتر از برادرش می‌گوید. از شیطنت‌هایش، هوشش، از خاطرات مشترکشان و روزهای تلخ بعد از از دست دادن مادر و پدرشان که همدم هم شده بودند. می‌خندیم. دلم تنگ می‌شود برای دایی.


۳۰ اسفند- بعدازظهر:

خاله‌ام زنگ می‌زند برای تبریک عید. مامان سراغ دایی را می‌گیرد. مکالمات ترکیست و من سردرنمی‌آورم چه شده. فقط می‌فهمم که چهره‌ی مامان وحشت‌زده‌ست و دستش را محکم و چندباره می‌زند توی صورتش و صورتش را می‌پوشاند. نگران می‌شوم. تلفن تمام می‌شود. آب به دهان مامان خشک شده. «دایی توی کماست.» دایی سالم بود. همین چندهفته‌ی پیش خوبِ خوب بود. حتما یک چیزی این وسط اشتباه است. خبررا باور نکردم. ازش گذشتم.


۱فروردین- ظهر:

خاله زنگ می‌زند به مامان. دایی برای بار دوم دیالیز شده. هر دو کلیه از کارافتاده‌اند و کبد نیز. با یک سری دستگاه زنده است. مامان گریه می‌کند. می‌گوید می‌روم ببینمش. باید ببینمش. بابغض و استفهام انکاری‌طور اضافه می‌‌کند: «برای آخرین بار؟»

باور نمی‌کنم. هیچ چیزراباور نمی‌کنم. برایم مثل روز روشن است که زود خوب می‌شود. از کما می‌آید بیرون. می‌خندد دوباره. می‌رویم خانه‌اش و هی خاطرات قدیمی تعریف می‌کند برایمان و اخبار سیاسی روزنامه‌ها را تحلیل می‌کند. مثل روز روشن است. نگرانی مامان را نمی‌فهمم.


۲فروردین- بعدازظهر:

به مامان زنگ می‌زنیم. رفته تهران، پیش دایی. حال دایی رامی‌پرسیم. می‌گوید خیلی بد. سه بار تکرار می‌کند. برای اولین بار دلم می‌لرزد. دایی برای بار سوم دیالیز شده. وحشت می‌کنم.


۳ فروردین- صبح:

مامان صبح زود رسیده اصفهان. حالش خوب نیست. می‌گوید حال برادرم خیلی بد است. با یک سری لوله و دستگاه زنده است. درجه‌ی هوشیاری: ۳. می‌ترسم. یخ می‌کند بدنم. تلفن زنگ می‌زند. بابا جواب می‌دهد. از میان مکالماتشان، کلمه‌ی «تسلیت» را که می‌شنوم، بغضم می‌ترکد. آرام به مامان می‌گویم: «تمام شد». مامان می‌زند تو سرش. گریه می‌کنیم. آرام. مامان می‌گوید: «دیدی چرا حس عید نداشتیم؟ دیدی؟ دیدی چه به سرم آمد؟» به خواب پناه می‌برد. خواب می‌بیند دایی زنگ زده. از پشت تلفن صدایش می‌‌آید که می‌گوید خوبم. خیلی خوب. و آرام. مامان می‌‌گوید: «آخرین صدایش نشست به تک تک سلولهای وجودم».


۴فروردین- صبح- بهشت زهرا:

همه گریه می‌کنند. سیاه‌پوشانی هستیم که اشک امانمان نمی‌دهد. من هنوز در شوکم. نمازمیت. تدفین. تلقین. دایی را می‌سپاریم به خاک سرد. فکر می‌کنم بعد از تشییع بهتر می شوم. نمی‌شوم. حالم خوش نیست. می‌خوابم. دلم نمی‌خواهد بیدار شوم.


۴ فروردین- عصر- شام غریبان:

وارد خانه‌ی دایی می‌شویم. دور تا دور همه نشسته‌اند و گریه می‌کنند. «چرا گریه می‌کنند؟ چه شده است مگر؟» می‌نشینم. صدای قرآن. بهت‌زده‌ام هنوز. آهنگ «عجب رسمیه، رسم زمونه» که پخش می‌شود، منفجر می‌شوم. فکر می‌کنم بهتر می‌شوم. نمی‌شوم.


۴ فروردین- نیمه شب:

خواب به چشمم نمی‌آید. الان دایی کجاست؟ جاش خوب است؟ آرام است؟ نترسیده؟ من اگر بودم نمی‌ترسیدم؟ یعنی آن جا چه شکلیست؟


۵فروردین- صبح- مسجد:

دختر دایی‌هام گریه می‌کنند. زن‌داییم. «چرا گریه می‌کنند؟! چه شده مگر؟!»می‌نشینم جایی دور از همه. فکر می‌کنم. یادم می‌آید به همه سلام کرده‌ام جز دایی. به ذهنم می‌سپارم که بعد از مراسم دایی را پیدا کنم. حتما عزادار است دایی هم. مثل مامان. مثل خاله‌هام. باید بهش تسلیت بگویم. باید بغلش کنم. در فکر‌های خودم هستم که عکس روی میز را می‌بینم. عکس دایی تپل مهربانم را. با یک روبان مشکی مورب در گوشه ی سمت چپش. یک لحظه، یک باره، تمام واقعیت هوار می‌شود روی سرم. 

اینکه در مراسم ختم یک نفر، دنبالش بگردید تا بهش سلام کنید، بغلش کنید و بهش تسلیت بگویید، و بعد یکباره با واقعیت روبه‌رو شوید، نقطه‌ی اوج سوگ است...


امروز:

باور نکرده‌ام هنوز انگار. فکر می‌کنم همه چیز موقتیست. شوخیست. برمی‌گردد دایی. فکر می‌کنم بار بعد که برویم تهران، دایی را می‌بینیم. می‌آید بغلم می‌کند و می‌بوسدم و برایم خاطره می‌گوید. خاطره‌های تکراری. قول می‌دهم این بار از شنیدن هزاران باره‌ی خاطره‌ها ملول نشوم. قول می‌دهم این بار بنشینم و کلمه به کلمه‌ی حرف‌های دایی را ببلعم. قول می‌دهم دیگر غر نزنم از بوس‌های آبدارش. قول می‌دهم دیگر... و می‌دانید؟ چه خوب گفت قیصر جان امین‌پور که «ناگهان چقد زود دیر می‌شود». دیر است برای این قول‌ها. برای این کنار گذاشتن خودخواهی‌ها. برای این غنیمت شمردن وجود عزیزش و مهربانیش. خیلی دیر است...



۱۴
اسفند


فهم پیر شدن پدر و مادر، یک فرایند تدریجی نیست. همه‌ چیز در یک  لحظه اتفاق می‌افتد. چشمت را باز می‌کنی و برای اولین بار متوجه چروک‌های صورت مادر و خمیدگی قامت پدر موقع راه رفتن می‌شوی. در همان یک لحظه ناگهان دنیا برایت تیره و تار می‌شود.

۱۸
آبان

بابا شاکیست از دستم. می‌گوید این همه ما بودیم و تو به خاطر دیدنمان زود به زود نیامدی خانه. حالا برای این بچه‌ی ۲ماه و نیمه زود به زود می‌آیی و دل‌تنگ می‌شوی.

(بگذریم که هر چه می‌گویم قبلا ۴هفته یک‌بار می‌آمدم و الان ۳هفته یک‌بار زیر بار نمی‌رود و می‌گوید تو ۳ماه یک بار می‌آمدی:)) )

می‌گویم: آخه این کوچولوئه خیلی! تندتند بزرگ می‌شه!

بابا نگاهم می‌کند و می‌گوید: من هم تندتند پیر می‌شم هااا...

قلبم تیر می‌کشد.

۰۲
آبان


روزهایم کش می‌آیند و طولانی می‌شوند. جسمم نشسته در آزمایشگاه و پشت میز و روحم در خانه است و مشغول تماشای چهره‌ی آرامش‌بخش خواهرزاده جان. یا جسمم نشسته وسط جلسه با اساتید راهنمای محترم (!) و روحم آهسته و پاورچین پاورچین سر خورده از روی صندلی و از لای در اتاق استاد رفته بیرون و در سایت کارشناسی پرسه می‌زند و هی سعی می‌کند سایت را با همان هم‌کلاسی‌ها و هم‌دوره‌ای‌های خودمان و سال‌بالایی‌هایمان تجسم کند. یا نشسته‌ام سر کلاس درس و ناگاه روحم مثل کودک نوآموزی بی‌تاب می‌شود و مشتاق برای آموختن و یاد گرفتن. یا مثلا تک و تنها نشسته‌ام روی تختم در خوابگاه و روحم در جشن تولدهای شلوغ و پرشور خوابگاه کارشناسی می‌چرخد. این روزهایم کش می‌آید به قدر تمام فقدان‌‌های این یک سال اخیر.

دست و پا می‌زنم در میانه‌ی سردرگمی و ندانستن‌ها. دست و پا می‌زنم در میانه‌ی خواستن‌ها و نرسیدن‌ها، دانستن‌ها و نتوانستن‌ها، بایدها و کم‌آوردن‌ها، آرزوها و واقعیت‌ها... .


خسته‌ام و کم‌آورده... بی‌حوصله و بی‌انگیزه و از پای‌‌افتاده... و حسرت...وای از حسرت... وای که می‌سوزاند روحم را...جانم را...قلبم را...

نمی‌دانم کجای زندگی را اشتباه رفته‌ام. در کدام پیچ بود که خدا پیچید و من نپیچیدم یا خدا مستقیم رفت و من پیچیدم... و بعد از آن دیگر فقط حسرت بود و هی اشتباه و هی زمین خوردن و هی دویدن و نرسیدن...

روزهای عجیبیست...بلند و کش‌دار...پر از حسرت و تردید. پر از مسیرهای تاریک پیش رو که نمی‌دانم هر کدام به کجا می‌رسند...چه فرقی می‌کند؟ اگر یک جایی آن عقب‌ترها راه را عوضی رفته باشم، چه فرقی می‌کند که حالا از کدام طرف بروم؟ همه‌ش اشتباه است. انتهای همه‌ش نرسیدن است انگار...

نمی‌خواهم غر بزنم. نمی‌خواهم از روزهای مزخرف دانشگاه بگویم یا از شب‌های بی‌هیجان خوابگاه یا از بی‌انگیزگی‌های خودم...فقط می‌خواهم بگویم یکی اینجا هست هنوز...یکی که دارد سعی می‌کند هنوز که نفس بکشد. اگر نمی‌نویسد، اگر چیزی نمی‌گوید، دلیلش نداشتن حرف نیست. نمی‌نویسد چون دیگر هیچ اتفاق ساده‌ای هیجان‌زده‌ش نمی‌کند. چون دیگر نه از چیزی آن‌قدر خوشحال می‌شود که بخواهد خوشحالیش را ثبت کند و نه از چیزی آن‌قدر ناراحت می‌شود که بخواهد با نوشتن از بار روی قلبش کم کند...نوشتم تا بگویم‌«یکی اینجا هست که بس دلش تنگ است و هر سازی که می‌بیند بدآهنگ است »





۲۹
شهریور

می‌خواهم بنویسم اما نمی‌انم از چه بنویسم. از کجا شروع کنم. از کدام بخش قصه‌ی این روزهایم بگویم. چند روز است که روزی چندین بار صفحه‌ی بیان را باز می‌کنم و ارسال مطلب جدید را می‌زنم و خیره می‌شوم به صفحه‌ی سفیدی که منتظر است تا من پرش کنم. ولی بی آن که کلمه‌ای بنویسم می‌بندمش. حالا اما شروع کردم به نوشتن. کلمات را پشت سر هم ردیف می‌کنم تا شاید اندکی از بار وحشتناک روی مغزم کم شود. اینقدر که ذهنم درهم و برهم است این روزها...شلخته می‌نویسم و بی ارتباط با هم و احتمالا بی‌ارتباط با فکرهای اصلی این روزهام...


۱.

هری پاتر و فرزند نفرین‌شده را که خواندم، یک دفعه‌ای هوس بازخوانی کل هری‌ پاترها افتاد به دلم! روزی یک جلد خواندم تا اینکه ساعت ۴ صبح امروز تمام شد! تمام تخیلات این ۲هفته‌ام و تمام خواب‌های شبانه‌ام حول هری پاتر می‌گشت! بار دیگر شیفته‌اش شدم و در عجب ماندم از ذهن جی کی رولینگ! تمام مفاهیم زیبای عالم را جمع کرده در قالب یک مجموعه کتاب تخیلی! عشق، دوستی، خانواده، جهاد، شهادت (یا همان مرگ به خاطر «منافع برتر»)، ایثار و ... .

بعد داشتم به این فکر می‌کردم که دنیای جادویی هری پاتر با تمام امکانات جادوییش، یک ضعف اساسی دارد نسبت به دنیای واقعی این روزهای ما و آن هم اینترنت است و گوگل!!!‌ یعنی دنیای امروز ما جادویی‌تر است در واقع!

مسئله‌ی دیگر اینکه وقتی برای اولین بار هری پاتر می‌خواندم، قهرمان‌های داستان هم‌سن من بودند. اما حالا در کمال تعجب از من کوچکتر بودند.. و این برایم عجیب و غیرقابل تحمل بود! بار قبل که می‌خواندمش برایم خیلی طبیعی بود که بچه‌هایی در سن دبیرستانی این همه شجاع و ماجراجو باشند. اما این بار که می‌خواندمش با خودم می‌گفتم بچه‌ی ۱۷ ساله چطور می‌تواند این همه شجاع باشد؟!

هری پاتر و فرزند نفرین‌شده را که می‌خواندم حس می‌کردم قهرمان‌هایی که هم‌سن من بوده‌اند بزرگ شده‌اند و دچار روزمرگی شده‌اند و از شجاعت و ماجراجوییشان چیزی باقی نمانده. و این خیلی خیلی حس بدی بود چون دارم تجربه‌اش می‌کنم...


۲.

وضعیت خوابگاه در این یک هفته‌ی اخیر خیلی خیلی بد و ناراحت‌کننده بود. بچه‌های ارشد ورودی روزانه را به زور فرستادند خوابگاه ما (در حالی که می‌خواستند خوابگاه نزدیکتر به دانشگاه را انتخاب کنند) و شبانه‌های ساکن خوابگاه را به این بهانه که جا نیست و روزانه‌ها همه جا را پر کرده‌اند بیرون کردند. هر بار پایم را می‌گذاشتم در راهرو ۲-۳ نفر شبانه را می‌دیدم که در حال گریه کردن دارند وسایلشان را جمع می‌کنند. حس غیریهودی‌های آلمان نازی را داشتم!!
با پیگیری خیلی زیاد و رفتن پیش رئیس دانشگاه و ... امید داریم که مشکل حل شود. تا چه پیش آید...


۳.

مریم، دوست صمیمی دوران دبیرستانم و یارِ رباتیک و خوارزمیم آمده تهران برای ارشد و هم‌خوابگاهی شدیم. حس عجیبیست...وقتی می‌نشینیم کنار هم و حرف می‌زنیم و چای و بیسکوییت می‌خوریم و جوری از دوران دبیرستان حرف می‌زنیم انگار نه انگار که ۶-۷ سال ازش گذشته...مریم عمران اصفهان می‌خواند و حالا عمران تهران...


۴.

استاد جدیدی آمده برای دانشکده که بسیار پرانرژی و «خفن» است! UIUC درس خوانده و در گوگل، آمازون و adobe کار کرده و حالا برگشته ایران و سودای خدمت به وطن در سر دارد!! برای ما شاید این همه انرژیش برای خدمت به وطنی که ویرانه است و قصد آباد شدن هم ندارد عجیب باشد اما این آدم واقعا پرانرژیست...شاید خیلی زود خسته شود و بگذارد برود...ولی فعلا از انرژیش استفاده می‌کنیم...


۵.

خودم تهرانم و دلم اصفهان پیش خواهرزاده‌ی عزیز دل...آخر این عشق و علاقه‌ی وحشتناک من به بچه‌ها کار دستم می‌دهد و از درس می‌اندازدم بس که هی می‌گذارم می‌روم اصفهان...


۶.

حالِ درسیم هیچ خوب نیست این روزها...هیچ...


۷.

عید غدیر مبارک...از محبوب‌ترین اعیاد من...


۸.

اگر به خانه‌ی من آمدی ای مهربان، چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...

#فروغ_فرخزاد


۹.

به تازگی با خودِ لج‌بازِ بی‌شعورِ درونم آشنا شدم :((


۱۰.

...

۰۷
شهریور

خواب عجیبی دیدم. سرشار از غم و اندوه. خواب دیدم مادربزرگم را از دست داده‌ام. مهراد بی‌امان گریه می‌کرد و من مدام تنگ‌تر در آغوشش می‌گرفتم و نوازشش می‌کردم. مامان می‌گفت: چه کم دیدند مهراد را. حیف... . غمگین بودم. مدت‌ها بود چنین حسی را تجربه نکرده بودم. چنین غرق شده در میانه‌ی اندوه و ناآرامی. قلبم فشرده شده بود و عذاب می‌کشیدم. تمام مدت شب در خواب سوگواری می‌کردم. از فشار غم و سنگینی و درد قلب‌ ناشی از اندوه بدون آلارم و بی‌آن که که خوابم به سرآمده باشد، بیدار شدم. قلبم درد می‌کرد. تحت فشار بودم. بلند شدم لیوانی آب بنوشم. قلبم مچاله شده بود و بی‌اندازه احساس خستگی می‌کردم. از پا نشستم. کمی که گذشت و به حالت طبیعی برگشتم، به یاد آوردم که مادربزرگم را ۱۳ سال پیش از دست داده‌ام. پیش از طلوع آفتاب یک روز سرد پاییزی.

خواب عجیبی بود و این حجم از اندوه را مدت‌ها بود که تجربه نکرده بودم. تجربه‌ی اندوه هربار من را آدم جدیدی می‌کند. آدمی که بیش‌تر تلاش می‌کند اطرافیانش را دوست بدارد...

۰۶
شهریور
ولو شده‌ایم روی تخت و در فاصله‌ای که مهراد خوابیده و نه گرسنه‌ است و نه نیاز به عوض کردن دارد، فرصت کرده‌ایم آلبوم‌های قدیمی را نگاه کنیم به این بهانه که شباهت‌های پنهان مهراد را با مادرش در عکس‌های نوزادی مادرش کشف کنیم. حالا که می‌نویسم «مادر»ش برایم کلمه‌ی غریبیست! «مادر» مهراد «خواهر» من است و باور اینکه نقش جدیدی گرفته برایم سخت است. همینطور که آلبوم را ورق می‌زنیم و بی‌خیالانه به عکس‌های نوزادی خواهرم می‌خندیم و توی هر عکسی توهم می‌زنیم که: چشمش شبیه این عکس توست یا مثلا چروکی که میفتد روی صورتش وقت خندیدن شبیه آن یکی عکس توست یا ... ، می‌رسیم به عکس مادرم در حالی که خواهرم در بغلش نشسته. زل می‌زنم به این عکس و نمی‌گذارم خواهرم ردش کند و برود صفحه‌ی بعدی. مادرم در این عکس ۲۳ ساله است و خواهر یک ساله‌ام را در بغل گرفته. مادرم ۲۳ ساله است. یعنی هم‌سن امروز من. نه که بخواهم بگویم تصور اینکه مادرم هم روزی هم‌سن من بوده برایم عجیب است یا اینکه مثلا تصور اینکه وقتی هم‌سن من بوده فرزندی داشته عجیب و غریب است یا ... . نه. مسئله این نیست. مسئله آن نگاه نافذ مادرِ ۲۳ ساله‌ام است. نگاهی امیدوار. نگاهی که بهت می‌گوید: روزهای خوب زندگی من جلوی رویم هستند. نگاهی که می‌گوید آماده است برای در آغوش کشیدن خوشبختی جایی در آینده. نگاه مادرم منقلبم می‌کند. خواهرم اصرار دارد برود صفحه‌ی بعدی آلبوم و چشمش به مهراد است که هر آن ممکن است بیدار شود و دوباره گرسنه‌اش باشد و این فرصت خلوتِ خواهرانه‌مان را به انتها برساند. من اما اینقدر مجذوب نگاه مادرم شده‌ام که نمی‌توانم به چیز دیگری فکر کنم. به ۲۳ سالگی خودم فکر می‌کنم. به امروزِ خودم. به این که چقدر خسته‌ام. چقدر وامانده‌ام. به این که هر روز فکر می‌کنم روزهای خوب زندگیم را پشت سر گذاشته‌ام و آن‌ چه در پیش رو دارم، زندگی اجباریست که باید به آن تن بدهم. باز به عکس مادرم نگاه می‌کنم و باز به آن نگاه امیدوارِ پرقدرتش غبطه می‌خورم. چرا من در ۲۳ سالگی احساس خمودگی و پیری می‌کنم؟ چرا مادرم حتی امروز در اواخر دهه‌ی پنجاه سالگی، از منِ ۲۳ ساله پرامیدتر و پرهدف‌تر است؟ چرا مادرم دنبال مبارزه است و من دنبال نشستن و خستگی در کردن؟ این‌ها را از خودم می‌پرسم. بعد فکر می‌کنم به اینکه مادرم در ۲۳ سالگی چه داشته؟ در ۹سالگی پدر و در ۱۸ سالگی مادرش را از دست داده بوده. بعد وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران شده بوده. مبارز سیاسی بوده. بعد انقلاب شده و بعد انقلاب فرهنگی تحصیلش را نیمه‌تمام گذاشته و اتفاقات بعدی مملکت تمام مبارزات سیاسیش را به سخره گرفته. مادرم در این عکس که خواهرم را بغل گرفته و نگاهش امیدوارانه به آینده است، کسیست که همه‌ی گذشته‌اش پر از از دست دادن بوده است. پدر، مادر، تحصیلات دانشگاهی، آرمان‌ها و هدف‌های انقلابی و ... . و باز پرامید بوده. پرانرژی. من چه؟ من همه چیز دارم. خانواده‌ای دارم که عاشقشان هستم. بدون هیچ دغدغه‌ای لیسانسم را گرفته‌ام و دارم ارشد می‌خوانم. در سنی که مادرم که شاگرد اول دبیرستان بوده و در بهترین رشته و دانشگاه پذیرفته شده بوده، یک دیپلمه‌ی بچه به بغل بوده. طنز ماجرا اینجاست که هرکه می‌رسد از راه و این عکس را می‌بیند،‌ شوکه می‌شود از میزان شباهت ظاهری من و مادر. چشم‌ها. ابروها.گونه‌ها. حالت چهره. عینا همان است. اما کسی حواسش به تفاوت نگاه‌هایمان نیست. به آن‌چه در چشم‌هایمان دیده می‌شود. این‌ها را فقط من می‌بینم. من می‌بینم که مادرم آرمان دارد. هدف دارد. معنا دارد برای زندگیش.من چه دارم؟ هیچ! هنوز غرق در عکسم که مهراد با صدای ناله‌ی ریزی، چشم‌هاش را باز می‌کند و زل می‌زند به من. خواهرم می‌گوید: ما را نمی‌بیند. هرچه می‌بیند هاله‌ایست از یک سری شیء. ما هم برایش شیء هستیم. من اما دوست دارم فکر کنم که دقیقا دارد من را می‌بیند. دوست دارم فکر کنم که دقیقا زل زده به من و دقیقا می‌داند که در ذهنم چه می‌گذرد و دارد با چشم‌هاش بهم می‌گوید من را ببین! همه‌ی زندگی در پیش روی من است. در پیش روی تو هم هست. چون تو خیلی جوانی و هنوز راه پر پیچ و خمی در پیش داری...
گاهی فراموش می‌کنم که جوانم. گاهی فراموش می‌کنم که در سنی هستم که باید سودای تغییر دنیا در سر بپرورانم. من از اینی که هستم که می‌ترسم. می‌ترسم.
۰۱
شهریور
دیدمش و ناگهان عشقی و دوست داشتنی در من ایجاد شد که پیش از آن هرگز تجربه‌اش نکرده بودم. موجود کوچک ظریف و ضعیفی که حتی توانایی گریه کردن نداشت و من بی‌نهایت دوستش داشتم. یک جور دوست داشتن جدید. متفاوت با آن‌ حسی که نسبت به مادر و پدرم دارم یا نسبت به خواهر و برادرهام. و این عشق جدید به زانودرم آورد و به گریه‌ام انداخت. این عشق مرا سوزاند و همچون ققنوس مهسای جدیدی از خاکستر من متولد شد. مهسای جدیدی که برای خودم و برای خانواده غریبه بود. مهسای جدیدی که بسیار بیش‌تر از مهسای قبلی دوستش می‌دارم. 
حسی دارم غیرقابل توصیف. حسی که از بیمارستان و از لحظه‌ی دیدن «مِهراد» کوچک ایجاد شد و در اولین شب زندگیش در بیمارستان تشدید شد طی روزهای بعد قوت گرفت. حسی که باعث می‌شد از تصور درد کشیدنش موقع گرفتن  سه بار آزمایش خون پابه‌پایش درد بکشم و موقع زرد شدنش غمگین شوم و ار تصور نبودنش زار زار گریه کنم.
من خاله شدم  :)
۰۱
مرداد

#تذکر: این نوشتار در نکوهش تکنولوژی نیست و تنها در باب سردرگمی نگارنده در مواجهه با مظاهر تکنولوژیست!

من از عصر تکنولوژی می‌ترسم. نه چون خطرناک است، نه چون مضر است، نه چون چیز بدی در آن هست. من از عصر تکنولوژی می‌ترسم چون در آن به دنیا نیامده‌ام اما نوجوانی و جوانیم مصادف شده با غرق شدن در آن. از آن می‌ترسم چون من آدمِ عصر تکنولوژی نیستم.

کودکیم در لذت این گذشت که سه طبقه پله را بدوم و بروم تو اتاق‌های زیرزمین دنبال بابا بگردم و وقتی پیدایش کردم بپرم تو بغلش وصدایش کنم برای ناهار. بابا هم من را بگذارد پشت گردنش و تا خود طبقه‌ی سوم کیف کنم.  یا سر ظهر که همه خوابند با برادرجان تو حیاط فوتبال بازی کنیم و با دوچرخه دنبال هم کنیم. یا اینکه من بنشینم و ساعت‌ها هی نقاشی‌های شکل هم بکشم. بی هیچ تغییری. یا من بنشینم کارتون«یکی برای همه، همه برای یکی» ببینم و برادرجان قبل از کلاس زبان برود با دوچرخه نان بگیرد و بیاورد و من نصف نان‌ها را پای برنامه کودک خالی خالی بخورم! یا ...

اولین کامپیوتر خانه‌ی ما موقعی خریده شد که برادرم راهنمایی بود و تبعا من۵-۶ ساله بودم. بابا داشت کارهای پایان‌نامه‌اش را می‌کرد و کامپیوتر احتیاج داشتیم. کامپیوتری که خریدیم،‌ شیء مقدسی بود که حق نداشتیم بهش نزدیک شویم و فقط مال بابا بود. ما همان منچ و ماروپله‌ی خودمان را بازی می‌کردیم و دلمان خوش بود. برادرم عاشق تله تکست تلویزیون بود و وقتی من می‌خواستم تلویزیون ببینم می‌آمد و بی‌توجه به جیغ‌های من تله تکست می‌خواند و می‌گفت صدای تلویزیون مال تو، تصویرش مال من! بعداها خودم عاشق دنیای تودرتوی تله‌تکست شدم. هر دو روز یک بار مطالبش جدید می‌شد و من تمام مطالبش را از سر تا ته می‌خواندم. فقط از مطالب پزشکیش سردرنمی‌آوردم و حس می‌کردم این‌ها حیطه‌ی ممنوعه است و نباید واردش شوم و به همین خاطر ازش صرف نظرمی‌کردم.

نتایج کنکور کارشناسی ارشد مادرم را توی روزنامه دیدیم. خاطرم هست که با مادرم و خواهر و برادر بزرگترم رفته بودیم پارک و سر راه از دکه‌ی روزنامه‌فروشی روزنامه‌ی کنکور را گرفتیم و دنبال شماره‌ی داوطلبی مادرم گشتیم. نتیجه ناباورانه بود و مادرم قبولیش را باور نمی‌کرد :)

نتیجه‌ی کنکور کارشناسی خواهرم را در تله‌تکست تلویزیون دیدیم. ساعت‌ها زل زدیم به تله‌تکست و منتظر شدیم که اسم‌های جدیدتر را بگذارد. به ترتیب حروف الفبا اسم‌ها را قرار می‌داد و این تنها راهی بود که می‌توانستیم قبل از چاپ روزنامه از نتیجه مطلع شویم.

نتیجه‌ی کنکور کارشناسی برادرم را خودش توی اینترنت دید و من نمی‌دانستم اینترنت چیست و فقط شنیده بودم که دنیای بزرگ عجیب و غریبیست. برادرم با دوستش رفته بود کتابخانه مرکزی شهرداری،‌ در دروازه دولت و ساعت‌ها نشسته بود و کامپیوتر رزرو کرده بود تا بتواند اسمش را توی اینترنت ببیند.

نتیجه‌ی کنکور ارشد خواهرم را با اینترنت دایا‌ل‌آپ خانه و نتیجه‌ی کنکور کارشناسی من را توی خانه وبا اینترنت ADSL دیدیم. لابد نتیجه‌ی کنکور برادر کوچکترم از طریق تلگرام بهش اطلاع داده می‌شود! :|

من آدم عصر تکنولوژی نیستم چون در عصری به دنیا آمدم عاری از تکنولوژی و بعد با پیشرفت گام به گام آن بزرگ شدم.

اولین موبایل خانه‌ی ما در ۹ سالگی من خریده شد آن هم به خاطر نقل مکان به خانه‌ای که خط تلفن نداشت. یک موبایل آلکاتل دکمه‌ای. شیء هیجان‌انگیزی بود! چیزی که می‌شد باهاش تایپ کرد و sms زد.

حالا هرکداممان لپ‌تاپ و گوشی هوشمند و تبلت داریم.

بابا از همه‌مان بیش‌تر در برابر تکنولوژی مقاومت کرده و حتی الان هم وقتی با بابا کار داریم یا وقتی بابا میخواهد احوالمان را بپرسد،‌ بی بروبگرد سراغ تلفن می‌رود و چت‌های تلگرامی برایش بی‌رنگ و بی‌معنی‌اند. اوایل از این همه مقاومت بابا متعجب می‌شدم. حالا اما حق را به پدرم می‌دهم. دلم می‌خواهد خودم هم همینطور باشم. همینقدر مقاومت کنم. دلم می‌خواهد همه چیز را مثل گذشته نگه دارم.

هنوز تو ذهن من زندگی خانوادگی اینطوری تعریف شده که وقتی با هم کار داریم برویم سراغ هم. موقع غذا خوردن یکی یکی هم‌دیگر را صدا کنیم و بنشینیم سر یک سفره. نه اینکه از توی آشپزخانه به  هرکدام در هر اتاقی پیام تلگرام بدهیم که پاشو بیا! وقتی پدروارد خانه می‌شود، درهای اتاق‌ها یکی یکی باز شود و هرکدام به استقبال پدر برویم، ببوسیمش و خسته نباشید بگوییم. وظیفه‌ای که تا همین آخری‌ها همه‌مان با خوشحالی و بی فکر به اینکه می‌شود انجامش نداد، انجام می‌دادیم. عصرهای جمعه بنشینیم دور هم توی هال. یکی میوه بیاورد یکی چای بریزد. بنشینیم دور هم و گپ بزنیم از روزهای هفته‌مان و از دغدغه‌هایمان و خوش وبش کنیم. خانواده برای من هنوز معنای سنتی خودش را دارد. در خانواده‌ی توی ذهن من، نمی‌شود که هرکس یک گوشه‌ای و به میل خودش و پشت لپ‌تاپ یا تبلتش غذا بخورد. توی ذهن من استفاده از هرگونه دیوایس هوشمند که حواس را از خانه پرت کند و ببرد بیرون خانه سر سفره‌ی غذا ممنوع است. در ذهن من هنوز شطرنج و راز جنگل بازی کردن با خواهر و برادرها در محوریت است.

دبیرستانی که بودم، هر شنبه در راه برگشت از مدرسه می‌رفتم دم دکه‌ی روزنامه‌فروشی سر دروازه شیراز و می‌گفتم: همون همیشگی :))) آقای روزنامه‌فروش هم یک چلچراغ می‌گذاشت تو دستم. بعضی وقت‌ها هم چندین بار می‌رفتم و می‌گفت نرسیده. سه شنبه مثلا تازه می رسید. هربار شاکی می‌شدم می‌گفت «خانوم توزیعش از تهران به شهرستانا طول میکشه..». دانشجو که شدم و آمدم تهران، فهمیدم مجله‌ای که بعضی وقت‌ها سه‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد به دست ما می‌رسید، اینجا پنج‌شنبه‌ها توزیع می‌شده...دلم سوخت خیلی برای انتظارهای دوران نوجوانیم و برای اینکه همیشه توزیع همه چیز از تهران به شهرستان‌ها خیلی طول می‌کشد...

مجله خواندن و ورق زدنش به من حس واقعی بودن می‌دهد. بعد از چلچراغ دوران نوجوانی، در دوران دانشجویی همشهری داستان عزیز دل جای چلچراغ را گرفت. دم دکه‌ی روزنامه‌فروشی نزدیک دانشگاه که می‌روم، خودش بی هیچ حرفی شماره‌ی جدید را می‌‌گذارد جلویم.

من در عصر تکنولوژی زندگی می‌کنم اما آدمِ عصر تکنولوژی نیستم. من هنوز مجله‌ی کاغذی می‌خوانم،‌ کتاب کاغذی می‌خرم، برای پیدا کردن مسیر سر از مپ گوگل درنمی‌آورم و باید یک نقشه‌ی کامل کاغذی را پهن کنم جلویم. من دانشجوی کامپیوترم، احتمالا مرتبط‌ترین رشته به تکنولوژی. اما اندروید گوشیم جزء قدیمی‌ترین نسخه‌هاست و هیچ اپلیکیشن ارتباطی رویش نصب نیست و خارج از خانه تنها راهم برای ارتباط زنگ و اس‌ام‌اس است. من pokemonGo بازی نمی‌کنم و هنوز مار و پله و منچ را ترجیح می‌دهم و از غرق شدن در فضای مجازی بی‌اندازه می‌ترسم. زبان را به روش قدیمی فلش کارتی میخونم و از سایت‌ها و اپلیکیشن‌هایی مثل ممرایز استفاده نمی‌کنم. و ...
من آدم عصر تکنولوژی نیستم و هنوز لبخند آقای روزنامه‌فروش در روزهای آخر و اول ماه وقتی مکث می‌کنم دم دکه‌ش و با چشم دنبال چیزی می‌گردم، بهم زندگی می‌دهد.

بنا به انتخاب طبیعی، منِ خنگ در تکنولوژی، محکوم به حذف از چرخه‌ی زندگیم.

۱۳
خرداد


نه که حرف نداشته‌ام برای گفتن، نه که اتفاق خاصی نیفتاده در این مدت، نه که خاطره‌ی جدیدی ساخته نشده، نه که کتاب جدیدی نخوانده‌ام که دوست داشته باشم درموردش بنویسم، بلکه فقط بی‌انگیزه بوده‌ام برای نوشتن. حال و هوایم عوض شده و دیگر کم‌تر حوصله دارم برای نوشتن. شاید هم توییتر شده رقیب وبلاگم.

یک هفته‌ای از خوابگاه نقل مکان کرده بودم به خانه‌ی خاله‌ام. تجربه‌ی عجیب، جالب، سخت و در عین حال شیرینی بود زندگی کردن با خاله‌ام که سر سوزنی اشتراک و تشابه اعتقاد نداریم. دیشب برگشتم خوابگاه و در حال رایزنی‌ام برای اینکه ماه رمضان را در خوابگاه بگذرانم.

خوابگاه خلوت است و نشسته‌ام زیر باد کولر و تلاش می‌کنم تمرین بنویسم که امشب ددلاینش است. یک دنیا فکر و خیال در سرم است.

روزشماری  می‌کنم برای آغاز ماه مبارک. خدا توفیق و سعادت بدهد برای روزه‌داری. باز باید بنشینم برنامه‌ریزی کنم برای این یک ماه. یک ماه برای تنفس :) این یک ماه که بگذرد، ۲۳ سالگی‌ام از پشت عید فطر سرک خواهد کشید...




۳۰
فروردين
پنجم دبستان بودم. معلم صدایم کرده بود برای پرسیدن درس. درسی بود که پسر برای کمک به پدرش شب‌ها یواشکی با نور شمع آدرس پشت نامه‌ها را می‌نوشت. وقتی پدر متوجه کار پسرش می‌شود «شانه‌هایش می‌لرزد». معلم صدایم کرده بود و ازم پرسید: «منظور از شانه‌هایش می‌لرزدچیست؟» جواب را نمی‌دانستم. هرچه فکر کردم نفهمیدم آدم چه بلایی سرش می‌آید که شانه‌هایش می‌لرزد. معلمم عصبانی شده بود. گفت:«یعنی گریه کرد!» متعجب شده بودم. ازتعجب من عصبانی‌تر شد و گفت:«یعنی واقعا ندیدی تا حالا کسی از شدت گریه شانه‌هایش بلرزد؟» ندیده‌بودم. هرگز ندیده بودم. آخر آن روزها وقتی میخواستم گریه کنم با صدای بلند می‌زدم زیر گریه و ۲دقیقه بعد هم فراموشم می‌شد. حالا اما مدت‌هاست که یاد گرفته‌ام که غم‌های بزرگ را باید درون خود نگه داشت. باید از درون گریست. باید آنقدر بی‌صدا و آرام اشک ریخت که خاطر کسی مکدر نشود. غم‌های آن روزهای من ۲۰علوم بود که به خاطربی‌دقتی شده بود ۱۹.۵ یا آن نمره‌ی ۱۹ ریاضی ازمامان قایمش می‌کردم و باعث شد به خاطرش تنبیه شوم و تولد دوستم را از دست بدهم. حالا اما غم‌هایم بزرگ شده‌اند. واقعی شد‌ه‌اند. این روزها غم‌هایم از جنسِ «از دست دادن» اند. 
می‌گویند «خاک» آدم‌ها را سرد می‌کند. انگار که در یک لحظه که جگر آدم آتش می‌گیرد، با واقعیت با تمام وجود روبه‌رو می‌شود. می‌رسد به مرحله‌ی پذیرش. ضجه می‌زند. اما می‌پذیرد که عزیز از دست داده است. قلبش پاره پاره می‌شود اما می‌داند که راه بازگشتی نیست. آدم وقتی عزیزی را می‌سپارد به خاک، تازه می‌فهمد چه بلایی به سرش آمده. چه حجم از تنهایی. چه حجم از بی‌کسی. 
ایستاده بودم بالای گور و دختری را بغل گرفته بودم که پدرش را جلوی چشمانش می‌گذاشتند توی خاک. زنی را بغل گرفته بودم که جلوی چشمش همسرش را، همدم همه‌ی زندگی‌اش را می‌سپردند به خاک. زنی را بغل گرفته بودم که جلوی چشمان اشک‌بارش روی برادر دلبندش خاک می‌ریختند. ایستاده بودم و شانه‌هایم می‌لرزید. من آدمِ تحملِ تنهایی‌ها نیستم. یک وقتهایی فکر می‌کنم اگر من جای رون ویزلی بودم تو هری پاتربه جای آن که با عنکبوت (که ترس بزرگ رون بود) روبه‌رویم کنند، با یک دنیا تنهایی می‌گذاشتندم و می‌رفتند. من آدم تحملِ تنهایی‌ها نیستم و آن روز و تمام روزهای بعدش دنیای اطرافم پر شد از تنهایی. تنهایی یک دختر و پسر پدر از دست داده و تنهایی یک زن همسر از دست داده. می‌‌گویند خاک آدم‌ها را سرد می‌کند. سرد می‌کند لابد. عادت می‌کند لابد. کی؟ خدا می‌داند...
۲۳
فروردين
می‌دانی؟ هر قدر هم قوی باشی، هر قدر هم که بغری برای دیگران، هرقدر هم که سلطنت کنی بر زندگی‌ات، عاقبت یک روز وقتت تمام می‌شود. یک روز ممکن است نفست برود و دیگر برنگردد. یک روز ممکن است تنفست از عهده‌ات خارج شود. آن وقت به قدر یک نوزاد محتاج و زبون می‌شوی. آن وقت اختیارت از دست خودت خارج می‌شود. آن وقت مجبوری جان را بدهی و تسلیم شوی...
می‌دانی؟ هرقدر هم که به زبان آوردن لغت «مرگ» را در خانه‌ات و بین اطرافیانت ممنوع کنی، هرقدر هم که پارچه‌های سفیدرا که یادآور کفن است، به خانه راه ندهی، هرقدر هم که بترسی از مرگ، عاقبت یک روز سر می‌رسد و یک جور که فکرش را هم نکرده بودی جانت را می‌ستاند و می‌رود. 
هزار بار فکر می‌کنم به لحظه‌ای که روح از بدن جدا می‌شود و بدنم یخ می‌کند. کااااش می‌شد از یاد نبرم که روزی خواهد رسید که فرصتم تمام می‌شود. گیم اور.
پ.ن: یک فاتحه بخوانید لطفا...
۰۱
اسفند

هرگز این آدم‌هایی رو که می‌گن ما با سیاست کاری نداریم درک نکردم!! هرگز! مگه می‌شه آدم با سیاست کاری نداشته باشه؟! مگه می‌شه آدم بدون اینکه حق و باطلش مشخص باشن زندگی کنه؟! مگه می‌شه آدم تو اجتماع زندگی کنه و با سیاست کاری نداشته باشه؟! مگه می‌شه آدم فکر کنه نهایت وظیفه‌ش درس خوندنه و لاغیر؟! مگه می‌شه...؟

پ.ن: واضحه که منظورم از سیاست، سیاست‌بازی نیست!

پ.ن۲: گاهی فکر می‌کنم چقدر زندگی راحت‌تر بود اگر در خانواده‌ای تا این اندازه سیاسی متولد نشده بودم...بعد هم پشت سرش فکر می‌کنم که چقدر زندگیم پوچ بود اگر هیچ موقع دنبال پیدا کردن حق و باطل نبودم...

الهی شکر:)


۰۹
دی

خیلی سخته...خیلی سخته برام نشستن تو جمع خانواده و سکوت کردن. خیلی برام سخته این‌ که هر هشت نفرمون بودیم و من داشتم از احساس خوشبختی می‌مردم و در درونم غوغا بود، اما کلمه‌ها و جمله‌ها رو پیدا نمی‌کردم برای انتقال احساسم به بقیه و برای حرف زدن با بقیه...همه‌ش سکوت...سکوت محض...چقدر نوشتن آدم رو تنها می‌کنه...چقدر من تنها شدم...چقدر حرف زدن رو از یاد بردم...چقدر مهارت‌های برقراری ارتباطم رو از دست دادم...چقدر سخته :( خیلی «کتبی» شدم...خیلی...

:(


پ.ن: بحث‌های آخر شب تو خونه...بعد از ۴ماه...بحث‌هایی که من رو به گریه می‌ندازن اما عمیقن...بحث‌هایی که قلبم رو به درد میارن و از ظرفیتم فراترن...اما درستن...


پ.ن۲: تا دیروز من از نظر دوستمون «متعصب و متحجر» بودم. امروز شدم آدم «بی‌دین» که به هیچی اعتقاد نداره و کلا با همه چی مخالفه و ....خدایا! تعادل...


پ.ن۳: به هم ریختم این چند وقت خیلی...خیلی...از کم‌ایمانیمه... از کم‌توکلیمه...از ظرفیت پایینمه...اون غار رو نیاز دارم...خیلی! اون رفیق خوب رو هم نیاز دارم. اما نیست...اما دوره...خیلی خسته‌م...خیلی...


پ.ن۴: چقدر شنیدن حرف‌های امشب خوب بود...

۰۶
آبان

بدجوری سرما خوردم. گلوم می‌سوزه و آبریزش بینی امانم رو بریده...با همین حال نزار، پا شدم سوپ درست کنم. دیدم رب ندارم لباس پوشیدم برم رب بخرم که مامان تو تلگرام بهم پیغام دادن.

-حالت چطوره؟ بهتر شدی؟

گفتم: نه زیاد...رب ندارم واسه سوپ درست کردن... دارم می‌رم رب بخرم. 

مامان گفتن: دیشب سوپ درست کرده بودم که مرتضی از کلاس حسابان می‌رسه، بخوره... وقتی با تو حرف زدم صداتو شنیدم که چقدر گرفته و چقدر مریضی، دلم خیلی سوخت که نیستی که سوپ بهت بدم و باید خودت با اون حالت درست کنی...

زدم زیر گریه. دروغ چرا؟ دلم خیلی گرفته بود از دیروز. خیلی تنهام. خیلی زیاد. درسته به روی خودم نمیارم. درسته سر خودمو حسابی شلوغ کردم و خودمو غرق کارهام کردم. درسته خوشحالم و آرومم و همه کارهام رو برنامه پیش می‌ره، اما تنهایی رو که نمی‌شه ندیده گرفت. دیروز صبح تو آزمایشگاه که بودم، داشتم فکر می‌کردم کاش یه دوست صمیمی نزدیک واسم مونده بود. ذهنم به هرکی می‌رسید الان کلی ازم دور بود. مریلند، تورنتو، اصفهان. خوابگاه چمران! بهشتی! نزدیک‌ترینشون(شبنم) شریف بود! تازه به حجم تنهایی خودم پی برده بودم. پا شدم تنهایی رفتم ناهار. وقتی برگشتم آزمایشگاه، بچه‌ها گفتن شبنم اومده بوده دنبالم، نبودم رفته :( خیلی دلم سوخت... خیلی زیاد...

تنهایی رو نمی‌شه انکار کرد. فقط باید باهاش کنار اومد به نظرم...منم کنار اومدم کاملا ولی خب یه موقع‌هایی آدم حواسش نیست و یهو می‌بینه داره به تنهاییش فکر می‌کنه...

با مامان حرف زدم. تازه از دانشگاه برگشته بودن... دلم خواست الان پیششون بودم...

آآخر حرفامون این استیکرو برام فرستادن:


چی بگم من آخه؟! یه لحظه مریضیم رو هم کلا از یاد بردم!


پ.ن: چند روزه می‌خوام بنویسم از روز تاسوعا که رفته بودیم خمینی‌شهر و هنوز فرصت نکردم...

۲۴
مهر


صبح از خواب پاشدم و بنا به عادت ناشایستی که به تازگی پیدا کردم، هنوز از رختخواب جدا نشده، تبلتم را برداشتم تا پیام‌های احتمالی رسیده در شبکه‌های اجتماعی مختلف را چک کنم که دیدم بابا هم به دنیای تکنولوژی پا گذاشته و اکانت تلگرام ساخته‌اند! بی‌نهایت خوشحال شدم و حس کردم انگار اینطوری امن‌تر هستم در دنیای مجازی! واقعا بودن بابا کم بود! شب‌ها با مامان چت می‌کنم قبل از خواب ولی بابا را کم داشتم. برای بابا چند تا استیکر فرستادم و خوشحال شدند و کمی با سختی و سرعت پایین باهام چت کردند. بعد دیدم مادرم گروهی ساخته‌اند برای خانواده‌ی ۸ نفره‌مان و همه‌مان را Add کرده‌اند. در مواقع مختلف از روز بهمان وقت بخیر می‌گویند و دعای خیر می‌کنند برایمان.(صبح بخیر، ظهر بخیر، عصر بخیر، شب بخیر) و برایمان عکس می‌فرستند و ازمان می‌پرسند غذا چه خورده‌ایم و اینکه حالمان خوب است یا نه! و بهمان می‌گویند چه بهتر از اینکه حالا که دور از همیم، در دنیای مجازی کنار هم باشیم؟

و من لبخند می‌زنم و به دلِ تنگ مامان و بابا فکر می‌کنم و خودمان که پراکنده شده‌ایم... و باز به قصد رفتنم فکر می‌کنم و این که ارزشش را دارد یا نه!


پ.ن: یکی از بچه‌هایِ در غربتمان نوشته بود: «پیش خودمون بمونه.... مامان بزرگم خیلی پیر شده....آخه به آدم به این پیری زنگ بزنی چه فایده داره؟ باید پیشش باشی... لیوان چایی‌شو بدی دستش...»


۱۱
مهر


روزهای عجیبیست. حس می‌کنم یکباره به اندازه‌‌ی چندین سال بزرگ شده‌ام. جنس دغدغه‌هام، دلتنگی‌هام، ناراحتی‌ها و خوشحالی‌هام به اندازه‌‌ی زمین تا آسمان تغییر کرده‌اند. حس می‌کنم خنده‌هام واقعی‌تر شده‌اند. انگار قدر روزهای زندگیم را بیش‌تر می‌دانم. حس می‌کنم یاد گرفته‌ام خیلی بیش‌تر از قبل از خوشی‌های کوچک زندگی‌ام، بهانه‌ی خوشبختی بسازم. وقتی کنار خانواده هستم، خیلی آرام‌ترم از قبل. حس می‌کنم زندگی بهم یاد داده که خوشبختی را در موفقیت‌های بزرگ بیرونی جست‌وجو نکنم. بهم یاد داده که خوشبختی و آرامش درونیست. این‌ها را زندگی به من یاد داده بی‌آن‌که خودم متوجه باشم. انگار که تدریجی. انگار که یواشکی و نرم‌نرمک افکار تازه خزیده باشند داخل مغزم و تمام وجودم را پر کرده باشند. دیروز نشسته بودم توی مهمانی کوچک خانوادگی و اصلا حس نمی‌کردم دارد وقتم تلف می‌شود. اصلا حس نمی‌کردم در جایی هستم که آدم‌هایش قدیمی‌اند. که آدم‌هایش از حرفه‌ی من سر در نمی‌آورند. اصلا حس نمی‌کردم که مهمانی چیز بیخود و بی‌معنی‌ایست. داشتم با تمام وجود لذت می‌بردم و دلم می‌خواست ریه‌هام را پر کنم از عطر حضور دوست‌داشتنی‌هام و صدای خنده‌‌هایشان را در گوشم ضبط کنم برای روز مبادا که هچ موسیقی برایم خوش‌تر از این صداهای خنده‌ی آشنا نیست...

دیروز یک باره به خودم آمدم و دیدم انگار بی‌آن که بفهمم، به اندازه‌ چندین سال(به سان تابع ضربه) بزرگ شده‌ام. در یک لحظه. و همان لحظه بود که دیگر خودم را بچه ندانستم و فهمیدم که بر خلاف تصورم، من دیگر آن دختر همیشه شاکی و ناراضی ۱۸ ساله نیستم.

:)

پ.ن: به اندازه‌‌ی چند پست طولانی حرف دارم برای نوشتن اما کلمات را پیدا نمی‌کنم برای توصیف حرف‌هام...

۲۰
فروردين


همیشه فکر می‌کردم که تا ابد از هفت تیر متنفر می‌مونم. به خاطر اینکه هربار مادرم می‌آمدند یک روزه تهران و باهاشون می‌رفتم بیرون، می‌رفتیم طرف‌های هفت تیر و سهرورودی و مطهری می‌گشتیم و مادرم در محله‌های بچگی‌هاشون قدم می‌زدن و می‌رفتن به خاطراتشون و از زمانی برام حرف می‌زدن که دختر مدرسه‌ای بودن. از هم‌کلاسی‌هاشون. از دختر همسایه‌شون. از پسر همسایه که هر روز موقع از مدرسه برگشتن راه میفتاده دنبالشون :)) ‌از شیطنت‌هاشون. از بستنی خوردن‌ها و چاقاله بادام خوردن‌هاشون. راه می‌رفتیم و مادرم خاطره‌بازی می‌کردند. و آخر هم سر هفت تیر از هم جدا می‌شدیم و مادرم راهی ترمینال می‌شدند و من با بغضی که هر لحظه بیشتر می‌خواست خفه‌م کنه راهی خوابگاه می‌شدم. از هفت تیر متنفر شدم چون هربار مادرم را از من می‌گرفت.
امروز برای اولین بار در این ۴سال پدرم هم آمدن تهران. با پدر و مادرم اول طرف‌های هفت تیر و بهار شمالی را گشتیم و بعد سوار مترو شدیم و رفتیم انقلاب. انقلاب... مادرم بغض کردن...پدرم چشم‌هاشون برق می‌زد. دوتایی رفتند و کتاب‌فروشی‌ها را گز کردند. پدرم می‌گفت این کتاب‌فروشی‌های مقابل دانشگاه بوی جوانی‌هامون رو می‌ده. ذوق کرده بودند و برگشته بودند به ۸-۳۷ سال قبل. کتاب‌فروشی‌ها را گز کردیم و عاقبت جلوی ورودی متروی انقلاب(دانشگاه تهران) از هم جدا شدیم. حالا دارم فکر می‌کنم این تصویر آیا هیچ موقع از ذهن من پاک خواهد شد؟ این خداحافظی کردن غمگینانه‌ی دم مترو که موقعش بغضمو به زور فروخوردم که جلوی پدر و مادرم اشک نریزم... متروی انقلاب این بار فاصله انداخت بین من و مادر و پدرم. و فکر می‌کنم از این به بعد، به همان اندازه‌ای از متروی دانشگاه تهران بدم خواهد آمد که از هفت تیر...
بچه خوابگاهی بودن همیشه هم خوب و خوش‌حال کننده و پر از خاطرات خوب نیست. این جدا شدن‌های اجباری از پدر و مادربخش‌هاییش را ناراحت کننده می‌کنه...
یه روزی اینا همه‌ش می‌شن خاطره... همه‌ش...  :)

+قطعا جزء خوشبخت‌ترین خوابگاهی‌ها بودم که شب قبل از روز مادر رو در کنار مادرم سپری کردم...

۳۰
بهمن


:(

۲۲
دی


از سال اولی که آمدم تهران، کابوس این رو داشتم که بهم خبر مرگ یکی از عزیزانم رو بدن و من دور باشم...دور باشم ازشون...نتونم باهاشون عزاداری کنم...نتونم به مرحله‌ی پذیرش مرگ برسم...
ترم۲ که بودم که ۳ماه بعد از فوت یکی از عزیزان، خیلی اتفاقی از بین حرف‌های مادر از پشت تلفن از مرگ اتفاق افتاده باخبر شدم و بعد جیغ و غش وسط سایت دانشکده. من هنوز بعد از ۲سال با آن مرگ کنار نیومدم. می‌گن خاک آدمو سرد می‌کنه...من ندیدم اون خاکو...من هنوز وقتی درمورد اون آدم حرف می‌زنم از افعال مضارع استفاده می‌کنم...
و الان...
زنگ مادرم...
و بعد دوباره خبر مرگ یکی از عزیزانم. خیلی ناگهانی. و من جمعه که داشتم میامدم تهران دلم گواهی بد می‌داد. دلم گواهی می‌داد که خبر بدی از اصفهان خواهد رسید در همین هفته‌ی نبودنم. و رسید. رسید اون خبر بد... و من نتونستم تاب بیارم. من دوباره تو مراسم تدفین نبودم. دوباره ندیدم اون خاکو که سرد کنه منو... دوباره ندیدم... من این مرگ رو هم هیچ وقت باور نمی‌کنم...
این آدم عاشق پسرش بود. پسرش آمریکا دوره‌ی post doc می‌خونه. ۵سال بود پسرش رو ندیده بود. ندید... ندید و رفت... مگه دنیا چقدر ارزش داره؟!‌


#شوهرعمه‌ی عزیزی که جزء دوست‌داشتنی‌ترین‌هام بود...


پ.ن: نشسته بودم روی پله‌ها وسط راهروی طبقه‌۲ی خوابگاه و هق هق گریه می‌کردم. بعد مامان گفت زنگ بزن تسلیت بگو به عمه... گفتم نه مامان...توروخدا... بلد نیستم...مامان گفت بزرگ شدم...باید زنگ بزنم...
زنگ زدم... زنگ زدم و زدم زیر گریه... این یعنی بزگ نشدم هنوز. توروخدا دیگه بهم نگین این کارو بکنم...توروخدا...

۲۱
مهر

حجم اشکی که من امشب ریختم قابل اندازه‌گیریه آیا؟
تمام امشب هیچی نفهمیدم... همه‌ش می‌خندیدم. خوشحال بودم آخه!عروسی عزیزترین فرد زندگیم بود... نمی‌فهمیدم...
تا این‌که مهمونا رفتن...بعد وقت رفتن رسید. و خواهرم اومد که از ما خداحافظی کنه و بره...بره خونه‌ی خودش... اون‌موقع بود که تازه فهمیدم چی شده... تازه فهمیدم باید از این به بعد با جای خالیش توی اتاق کنار بیام. با نبودن کفش‌هاش تو جاکفشی کنار بیام. تازه فهمیدم دیگه کسی نیست که با هم از اون «حرکات ضربتی» معروف بین خودمون بزنیم... حالا من بدون آبجیم، با کی چای و شکلات تلخ بخورم؟ وقتی آبجیم نباشه واسه کی شیرکاکائوی تلخ تلخ درست کنم؟ وقتی آبجیم نباشه به امید کی پفک بخرم بیام خونه؟ وقتی آبجیم نباشه، من با کی حرف بزنم...؟
تازه فهمیدم چی شده... یه دنیا اشک ریختم... ولی تموم نشد...سبک نشدم... می‌فهمین ۲۱ سال با یه خواهر بزرگتر زندگی کردن یعنی چی؟ می‌فهمین از بچگی کنارش خوابیدن یعنی چی؟ دبیرستانی بود آبجیم...منو تو تختش می‌خوابوند و موهامو نوازش می‌کرد و برام شعر می‌گفت...یه وقتایی هم موهامو می‌بافت و همراهش برام شعرهایی که شب قبل گفته بودو می‌خوند...
امشب داره خاطرات از دو سالگیم به بعد که درک می‌کردم وقایع اطرافم رو، می‌آد تو ذهنم... تک به تک...قدح اندیشه‌ی دامبلدور بود؟ همون!

غمگین‌ترین شب عید غدیرم تا امروز...

xعیدتون مبارک...

۲۰
مهر




۰۲
شهریور


ترم ۴ بودیم.بعدازظهر بود و ما سر کلاس نظریه‌ی زبان‌ها نشسته بودیم. مثل همیشه بی‌حوصله و خواب‌آلود!‌همیشه کلاس‌های ساعت ۴ با همین شرایط برگزار می‌شوند.

استاد هم برخلاف همیشه ناآرام بود. دائم صفحه‌ی گوشیش را چک می‌کرد. حتی بر خلاف همیشه که گوشیش سر کلاس خاموش بود چند باری هم جواب زنگ تلفن همراهش را داد. بعد که تعجب ما را دید، از ما عذرخواهی کرد. بعد توضیح داد که در سیستان و بلوچستان زلزله‌ی شدیدی آمده و از ظهر در حال خبر گرفتن از حال خانواده‌اش است. قلب همه‌مان فروریخت. دوباره زلزله؟؟؟ دوباره تکرار واقعه‌ی وحشتناک بم؟؟

بقیه‌ی کلاس برخلاف همیشه در سکوت  طی شد. همه در فکر بودند...

بعد از کلاس برای اولین بار با بچه‌ها راجع به زلزله صحبت کردیم. من ساکت بودم. چون هرگز به زلزله فکر نکرده بودم. اصفهان روی گسل نیست...

ولی بچه‌های تهرانی خیلی نگران درمورد زلزله حرف می‌زدند. می‌گفتند هر شب قبل از خواب بهش فکر می‌کنند. واقعا ازش وحشت داشتند. می‌گفتند خیلی ترسناک است شب به این فکر خوابیدن که ممکن است صبح فردا خانواده‌ت را زیر آوار از دست داده باشی. ترس و وحشتشان را درک نمی‌کردم. درک نمی‌کردم تا زلزله‌ی اصفهان! 

حالا دوباره بعد از زلزله ی ایلام، و چند زمین‌لرزه‌ی کوچک و بزرگ در شهرهای مختلف، بحث زلزله‌ی تهران داغ شده. سازمان زلزله‌نگاری جهانی اسم ایران را بنفش کرده و جلوش تا ۴۸ ساعت آینده هشدار داده: 

فردا شب قرار است راهی تهران شوم برای انتخاب واحد. حالا پدر و مادرم نگران‌اند و به شدت مُصر که نرو! واقعا نگران‌اند و عجیب اینکه خودم هم نگرانم. دوست ندارم بروم تهران. دوست ندارم از عزیزانم دور شوم. از تنهایی و دوری و غربت وحشت دارم. نه از مرگ.

حس غیرقابل وصفیست...

نمی‌دانم از آن زمان تا حالا چی در من تغییر کرده که اینقدر می‌ترسم...شاید تجربه‌ی دیدن زلزله‌ی ورزقان...قدم زدن روی تپه‌هایی که خرابه‌های خانه‌های مردم‌اند. دیدن خانواده‌ای از نزدیک که ۴عضوش در زلزله از دست رفته‌اند. دیدن عزاداریشان. دیدن بهتشان. دیدن خیلی چیزهای دیگر. شاید این تجربه است که حالا مرا می‌ترساند...

۲۵
مرداد


دیروز مهمان کارسوق بودیم به صرف شام در رستوران پلی‌اکریل. پریسا هم بود. برایمان شیرینی عقدشان را آورده بود. آخر شهریور با همسرش راهی آمریکاست برای ادامه‌ی تحصیل.

داشتم باهاش درمورد اپلای حرف می‌زدم و سختی‌هاش و ندیدن مادر و پدر. و گفتم که به خاطر مادرم هم که شده الان نمی‌توانم جایی بروم... می‌میرم از دلتنگی...

پریسا واقعیِ واقعی به فکر فرو رفت و لبخند شیرینی زد و گفت واای! چقدر قشنگ! گفتم چی؟! گفت چقدر قشنگه که آدم با مادرش چنان رابطه‌ای داشته باشه که به خاطرش نتونه اپلای کنه! یا جایی بره کلا!

گفتم ولی عوضش دست وپامو این وابستگی می‌بنده و نمی‌ذاره خیلی چیزهای جدید رو تجربه کنم...

گفت باشه! به نظر من اصلا مهم نیست. به نظرم اینم یه بخش از زندگیه. یه بخش خیلی خیلی قشنگ از زندگی همین رابطه‌ی قشنگ با مادره و وابستگی... چیزی که من ندارم. این را گفت و تلخ، خندید.



پ.ن:‌باران دیشب، بوی خاک باران‌خورده، مستم کرد دیشب...آمادگی مردن داشتم دیشب وقتی ساعت ۱۲ شب تک و تنها تو خیابان‌های خلوت اطراف تالار قدم می‌زدم، مستِ مست...