خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۷۷ مطلب با موضوع «دوست» ثبت شده است

۱۹
مرداد


شنبه:
بی‌تابم. خیلی زیاد. صبا دیروز زنگ زد و ازم پرسید امروز میام دانشگاه یا نه. گفتم آره. گفت می‌بینمت پس.

از صبح دل تو دلم نبود. تا اینکه صبا اومد و من از جام پریدم. گفت پاشو بریم بیرون بستنی بخوریم. پاشدم. نفهمیدم لپ‌تاپمو در چه وضعیتی رها کردم وسط آزمایشگاه و با صبا رفتم بیرون. دستم می‌لرزید و تپش قلبم تند شده بود. تا برسیم به بوفه توی راه صبا در مورد گربه‌ها باهام حرف زد. در مورد نوازششون. بهم یه سری نکته گفت در مورد مراقبت از گربه که نمی‌دونستم و گفت حواسمو جمع کنم در موردشون. مثل اینکه نباید چیز شیرینی به گربه داد. منم بهش گفتم به گربه شیر پرچرب هم نباید داد. رسیدیم بوفه. بستنی خریدیم. صبا حساب کرد گفت حالا که نشد یه روز دعوت کنم همه‌تونو بریم بیرون برای خداحافظی، بذار اقلا در همین حد بتونم شیرینی بدم بهت. آقای بوفه گفت: خوش به حال دوستت :)

اومدیم نشستیم روی صندلی جلوی بوفه. یکی از گربه‌های قدیمی که خیلی دوستش داریم(امیر)از دور دیدمون و پا شد اومد پیشمون. صدای میومیو کردن‌هاش غمگین بود. واقعا غمگین بود. زل زده بود بهمون. اومد نشست بین من و صبا و هی میو میو کرد. با یه نگاه غمگینی نگاهمون می‌کرد. صبا عکس گرفت ازمون. من از شدت دلهره، حالت تهوع گرفته بودم. تجربه‌ی اولم بود. اولین باری که باید از دوستی تا این اندازه نزدیک خداحافظی می‌کردم. حرف زدیم. زیاد. ازش پرسیدم چه حسی داری؟ گفت وقتی سرم خلوت می‌شه و وقت می‌کنم بهش فکر کنم، می‌ترسم. غمگین می‌شم و فکر می‌کنم با خودم که خب چه کاری بود؟! می‌نشستی خونه‌تون درستو می‌خوندی دیگه :))  اپلای کردنت چی بود؟! ولی بیشتر وقت‌ها وقت ندارم اصلا بهش فکر کنم. واسه همین نمی‌ترسم. اینجوری بهتره...

بعد دوباره بحثو برد سمت گربه‌ها. هی در مورد امیر حرف زدیم و غم عجیب تو چشم‌هاش. بعد ازش خداحافظی کردیم بریم سایت. دنبالمون اومد. دنبالمون می‌اومد و میوهای غمگین می‌کرد. صبا برگشت نگاهش کرد و گفت خداحافظ. و بعد روشو برگردوند، دستمو کشید و با سرعت زیاد شروع کردیم به رفتن به سمت سایت. سخت بود واسش خداحافظی از امیر...چسبیده بودم تمام مدت به صبا. می‌ترسیدم یه لحظه ندیدنش کلی برام پشیمونی و حسرت به جا بذاره بعداها...

صبا رفت ناهار. گفت برمی گرده میاد آزمایشگاه پیشم. منتظرشم الان. در حالی که حالم دست خودم نیست. بلد نیستم خداحافظی کنم. چه جوری آدم از کسی خداحافظی می‌کنه که معلوم نیست دیگه کی ببیندش؟ کسی که آدم کل مسیر آینده‌شو بهش مدیونه. کسی مثل صبا! چه جوری؟!

اولین تجربه‌مه...واقعا برام سخته. واقعا... نمی‌خوام امروز تموم شه...

(صبا گفت فردا هم میاد...فردا روز خداحافظیه...)


یکشنبه-صبح:

به وضوح استرس دارم. دل تو دلم نیست... خداحافظی می‌کنیم و تمام؟! به همین راحتی؟! واقعا به همین الکی‌ای؟!

چقدر مسخره‌ست همه چی... انگار نه انگار که داره می‌ره اون سر دنیا...می‌شه دوباره ببینمش زودِ زود؟ قبل اینکه گم شیم جفتمون تو روزمرگی‌هامون...؟می‌شه ببینمش دوباره قبل اینکه جفتمون عوض شیم و بشیم یه آدم دیگه؟ می‌شه دوباره ببینمش در حالی که هر دومون هنوز عاشق گربه باشیم و اندازه‌ی همین روزهامون بی‌پروا باشیم و بی‌دغدغه و رها؟ می‌شه؟

صبا و محسن و مریم که برن، زندگی من ریست می‌شه از نو...باز دوباره از نو...۴سال زحمت بکشی از صفر برای خودت یه زندگی جدید بسازی با آدم‌های جدید، بعد اون آدما دونه دونه شروع کنن به بیرون رفتن از زندگیت...خیلی سخته...درسته هستن، درسته یادشون هست، آثارشون هست، شبکه‌های اجتماعی و انواع و اقسام مسنجرها برای برقراری ارتباط هست، اما واقعا چقدر ممکنه دیگه با هم حرف بزنیم؟ چقدر دیگه ممکنه در جریان کارهای هم باشیم؟ چقدر...؟

به چند ماه دیگه فکر می‌کنم. کم‌تر از ۲ ماه. آدم‌های جدید. هم‌کلاسی‌های جدید که اینقدر ذهنمون رو نسبت بهشون بایاس کردن سال بالایی‌ها که از الان دلم نمی‌خواد باهاشون حرف بزنم حتی :| و به این فکر می‌کنم که اصلا کلا دیگه حوصله، توانایی و آمادگی پذیرش آدم جدیدی در زندگیم رو دارم یا نه؟


یکشنبه-عصر:

صبا گفت ساعت ۵ برمی‌گرده دانشگاه میاد پیشم. دیدم وقت هست پاشدم رفتم براش یه یادگاری بخرم. در نهایت بدجنسی یه دفترچه یادداشت براش خریدم با جلد چوبی که روی جلدش برجسته نوشته بود:‌«چرا رفتی؟ چرا من بی‌قرارم؟»

صفحه‌ی اولش حرف‌هایی که می‌خواستم بهش بزنم و بلد نبودم بیانشون کنم رو نوشتم و برگشتم دانشگاه. صبا طرف‌های ساعت ۶ آمد آزمایشگاه. با صبا و مسیح و پویا راه افتادیم دور دانشگاه! یه ۸۹ی و ۲تا ۹۰ی و یه ۹۲ی! دور دانشگاه راه افتادیم به چرت و پرت گفتن و گشتن دنبال گربه‌ها...همه چیز بهانه بود واسمون. می‌خواستیم صرفا تا حد امکان با هم باشیم...تا لحظه‌ی آخر...رفتیم صبا مهمونمون کرد آرمین...همه چیز عجیب بود. نمی‌خواستیم روز تمام بشه... تا سکوت می‌شد جو سنگین می‌شد. صبا همه‌ش می‌گفت: می‌ترسم. کاش اپلای نمی‌کردم. نمی‌خوام برم...ترسیده بود و ما سعی می‌کردیم حالشو خوب کنیم. رفتیم تو سایت نشستیم...صبا سرشو انداخته بود پایین. نمی‌تونست از سایت خداحافظی کنه. خیلی غمگین بود...خیلی ترسیده بود...من از شدت فشار سردرد میگرنی‌م شروع شده بود... بودن پویا و مسیح آرومم می‌کرد... خداحافظی از سایت و آدم‌های توش...و لحظه‌ی آخر تو سه‌راهی بین ساختمان قدیم و جدید و مکانیک...اک‌های صبا که عاقبت شروع کردن به ریختن...لحظه‌ی آخر و بغل کردن همدیگه...و لحظه‌ی بعد که من و پویا می‌رفتیم سمت ساختمان جدید و من گریه می‌کردم...

عجیب‌ترین و سخت‌ترین روز بود...واقعا سخت‌ترین...روز قبلش پژمان بهم گفته بود موقع خداحافظی از کسی که داره می‌ره گریه نکن... حرف‌های ناراحت‌کننده هم نزن.لبخند بزن و نایس باش و بهش امید و انرژی بده...چون آدما موق عرفتن به قدر کافی وحشت‌زده و غمگین هستن... بهم گفت بهت خیلی فشار خواهد اومد ولی اشکال نداره...

مجبور شدم به خودم خیلی فشار بیارم ...تا لحظه‌ی آخر رفتن صبا خم به ابرو نیاوردم. وقتی که رفت...

امروز:

وقتی رسیدم خوابگاه له و داغون بودم. شب تا ساعت ۳ خوابم نبرد از بدحالی و فشار و سردرد...صبح از همیشه دیرتر و گیج‌تر بیدار شدم و رفتم دانشگاه...و تازه یادم اومد که صبا رو نخواهم دید تا مدت‌ها...

در حالی که هنوز گیج و داغون بودم، مریم زنگ زد گفت می‌خواد خداحافظی کنه ازم...دیگه احساس می‌کردم انرژی برای هیچ خداحافظی ندارم...

...

خدا به همراه بهترین دوست‌هام...



(گاهی آدم نیاز داره درددل کنه...همیشه آدم حرف نمی‌زنه که بقیه بهش راه‌حل پیشنهاد بدن...گاهی حرفاشو می‌گه برای اینکه آدما دستشو فشار بدن، دستشونو بذارن رو شونه‌ش و باهاش هم‌دردی کنن...خواهش می‌کنم نصیحتم نکنین...خودم می‌دونم عادت می‌کنم...خودم می‌دونم اونا رفتن پی ساختن زندگیشون...خودم همه‌ی اینارو می‌دونم...الان فقط دارم احساسم در این روزها رو ثبت می‌کنم...همین.)

۱۴
مرداد


۱- از دانشگاه برگشتنی، هر روز تا فاطمیه پیاده می‌رم که برسم به ایستگاه اتوبوس‌های ولیعصر. از دم خوابگاه کوی هم رد می‌شم. تو این مسیر پر از دانشجوئه. اغلب هم تحصیلات تکمیلی... همین‌طور گذری گفت‌وگوهاشون رو گوش می‌دم.

امروز داشتم رد می‌شدم، ۲ تا پسر دیدم از فنی برمی‌گشتن کوی. هردوشون بزرگ بودن. یکیشون ظاهرش شبیه بسیجی‌ها بود. داشتن در مورد کار کردن صحبت می‌کردن. بسیجی‌طوره گفت:

-هرکاری بکنیم، سودمندتر از درس خوندنه. حتی سوپر مارکت راه انداختن.

- هرکاری بخوایم بکنیم یه سرمایه‌ی اولیه‌ی بزرگ نیاز داره. از کجا بیاریم اونو؟ تو می‌دونی برای سوپر مارکت راه انداختن حداقل چقدر سرمایه نیازه؟

-نه بابا...زیادم نیست...۲۰ میلیون بسه.

اون یکی در حالی که از کوره در رفته بود و صداش رفته بود بالا:

- ۲۰ میلیوووون؟! ۲۰ میلیوووون؟! من اگه ۲۰ میلیون داشتم الان اینجا بودم؟! اگه ۲۰ میلیون داشتم پناهنده می‌شدم به یه کشور خارجی. از این خراب‌شده می‌رفتم قطعا و به هر کشور دیگه‌ای پناهنده می‌شدم...تو می دونی ۲۰ میلیون یعنی چی!؟ ۲۰ میلیون می‌تونه باعث شه من از این مملکت آشغال خراب‌شده برم و نجات پیدا کنم...می تونه سرنوشتمو عوض کنه... می تونه...

بقیه‌شو نشنیدم دیگه. چون وارد گیت ورودی کوی شدن...


۲- صبا ۲۴م می‌ره. از الان دلم براش تنگه...هر روز هم تنگ‌تر می‌شه. روزهایی که دارمش رو به طور معکوس می‌شمرم... بهش پی ام دادم و بهش گفتم که بهترین و تاثیرگذارترین آدمی بوده که تو زندگیم وارد شده. صبا هم گفت من عزیزترین دوست قدیمیش بودم که با دیدنم یاد قدیم و مدرسه می افتاده. صبا گفت تو یکی از بهترین دوست‌هام هستی و خواهی بود حتی اگر دیگه هیچ موقع نبینمت... هرموقع یه گربه‌ دیدی یاد من بیفت. من هر موقع گربه ببینم یاد تو می‌افتم. اینجوری هرگز از یاد هم نمی‌ریم. هرگز...
گریه می‌کنم. باور نمی‌کردم روزی به خاطر رفتن یکی از دوستام از ایران گریه کنم. همیشه می‌دونستم که غصه‌ی زیادی از رفتنشون خواهم خورد. ولی گریه... فکرشو نمی‌کردم...اما الان دارم گریه می‌کنم. وحشت‌زده‌م از نداشتنش...صبا رو خیلی دوست دارم. خیلی خیلی زیاد. اونقدری که نمی‌تونم نداشتنش رو در کنارم باور کنم... من باشم و دانشگاه باشه و صبا نباشه که آرومم کنه تو بی‌قراری‌ها؟ می‌شه اصلا؟
خدایا...بهم صبر بده...واقعا آشفته‌م این روزای آخر...
خوب میدونم که عادت می‌کنم. به دانشگاه بدون صبا. عادت می‌کنم چون چاره‌ی دیگه‌ای ندارم...اما این «انصافانه‌س»؟کپی‌رایت #رادیوـچهرازی
۱۰
مرداد


تو خواب و بیداری همش کابوس می‌بینم که یه دزد اومده و همه‌ی خاطراتمو با خودش برده و من موندم بی خاطره...بی‌گذشته...انگار که بی‌هویت...

بعد وقتی هوشیار می‌شم، یادم میاد که دوستام دارن می‌رن...


از هر کدوم می‌پرسم بلیتت واسه کیه؟ تاریخشو میلادی می‌گن. و من باید تو تقویم چک کنم تا ببینم چند روز دیگه می‌تونم به بودنشون دلخوش باشم...

از همین الان نرفته، تاریخ‌ها و تفاوت‌هاشون(میلادی و شمسی) فاصله انداخته بینمون... اونا میلادی می‌گن و من شمسی می‌فهمم...می‌ترسم از روزی که دیگه هیچ مترجم و converterی نتونه بینمون ارتباط برقرار کنه...


نیکی فردا می‌ره، حامد و پریا ۱۷م می‌رن، صبا ۲۴م می‌ره، محسن ۳۰م می‌ره و مریم بعد از عروسیش که ۳ شهریوره، ۷م می‌ره...


۲۸
تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۱۷
تیر


یهویی دلم خواست بنویسم... آخه بعد این همه وقت، بالاخره امروز بغضم ترکید و اشکام اومدن...کی از الان بهتر برای نوشتن؟


با صبا حرف می‌زنم باز.(چت) حرف‌های معمول. در مورد کارسوق مدرسه. در مورد نظریه‌ی اطلاعات. در مورد رمزنگاری. در مورد دانشگاه. در مورد استادها. در مورد نظراتشان. تنها کسیست که بین مدرسه و دانشگاه مشترک است برای من و می‌توانم در مورد همه‌ی چیزهای خوب قدیم‌ترها و جدیدترها باهاش حرف بزنم. حرف می‌زنم و حرف می‌زنم بی‌اهمیت به موضوع حرف‌ها. فقط دلم می‌خواهد مکالمه‌مان هیچ‌وقت تمام نشود. وقتی می رسیم به موضوع گربه‌ها، یهو دلم می لرزد. می‌گویم: تو که بری، من باید برم به گربه‌ها غذا بدم. من باید نازشون کنم. صبا جواب می‌دهد: آره دیگه! بعد من تو مامانشونی. می‌گوید «بعدِ من» و من اشک‌هایم را می‌بینم که سرازیر شده‌اند. دلم می‌لرزد و بعد از تمام این مدت توی خودم ریختن،‌ تصمیم می‌گیرم در موردش با صبا حرف بزنم. در مورد دلتنگی‌هام. در مورد وحشتم از اول مهر. اول مهری که من می‌آیم و دانشگاه همان است، و کلاس‌ها همان است و استادها همان‌اند،‌اما دیگر آدم‌های تویش را نمی‌شناسم. دیگر نوید نیست که بروم بهش بگویم: دیِر فرند جان و بخندیم. دیگر علی نیست که بهش بگویم: دشمن جان و بخندیم. دیگر مریم و نیلوفر نیستند که بیایند با هم برویم نمازخانه‌ی کوچک متال. دیگر محسن نیست که یک دفعه بروم بنشینم روی میز توی سایت کنار صندلیش و باهاش حرف بزنم و بهم آهنگ و کلیپ تعارف کند و مریم جیغ بزند که:«دختر مگه رو میز می‌شینه؟زشته! مگه تو لاتی؟! بشین رو صندلی!» دیگر صبا نیست که تا بهش رسیدم با پنجه(مثل گربه‌ها) برای هم دست تکان دهیم و شروع کنیم در مورد گربه‌های جدید دانشگاه با هم حرف بزنیم یا صبا دستم را بگیرد و برویم جایی که یکی از گربه‌ها را دیده که خوابیده بوده، که نوازشش کنیم. دیگر حامد نیست که گاه و بی‌گاه برویم آزمایشگاه و ببینیمش که نشسته پشت لپ‌تاپ و بهمان پفک تعارف کند و چای بریزد برایمان و از در و دیوار برایمان بگوید. دیگر...همه‌ی این‌ها را برای صبا می‌گویم و صبا می‌گوید که: کاش می‌شد نروم... گفت برای او هم خیلی سخت است تصور اینکه چند ماه بعد آن طرف دنیا بین یک عالمه آدم غریبه تو یک کشور ناشناخته زندگی کند و برود دانشگاه و تنهایی homework بنویسد و سعی کند با محیط جدید کنار بیاید. گفت که او هم دوست داشت که شرایط جوری بود که بشود بماند و دوباره با هم برویم مرغ‌های سلف را به بچه  گربه‌های دانشگاه بدهیم و به هم که رسیدیم بی‌وقفه در مورد گربه‌ها حرف بزنیم. گاهی هم از دلتنگی‌ها و مشکلاتمان برای هم بگوییم و همدیگر را بغل کنیم و همه‌ی غصه‌های دنیا فراموشمان شود.

به صبا گفتم این مرحله ی انتقال چقدر سخت است و فقط می‌شود آدم هی به شیوه‌ی اسکارلت اوهارای برباد رفته، به خودش بگوید: بعدا! وقتی دیگر! وقتی بهتر به همه ی این‌ها فکر خواهم کرد! و با این حربه همه ی این فکرها را از پس ذهنش کنار بزند و بهشان فکر نکند. صبا گفت که ۱ سال است در این «مرحله‌ی انتقال لعنتی» است و قطعا برای من که فقط ۲ ماه فرصت دارم تا این مرحله‌ی انتقال را از سر بگذارنم خیلی همه چیز سخت‌تر است. از اول مهر یک باره با چهره‌ی جدیدی از دانشگاه مواجه می‌شوم. دانشگاهی که همان است اما آدم‌های تویش را عوض کرده‌اند. چرا همه ی دوست‌های من یا ۸۸یند یا ۸۹ی یا ۹۰ی؟ چرا با سال پایینی‌ها دوست نیستم؟ چرا ۸۸ی‌ها و ۸۹ی‌ها و ۹۰ی‌ها با هم دارند می‌روند؟ چرا من یک باره این همه تنها می‌شوم؟ این‌ها سوالاتیست که هی از خودم می‌پرسم اما سعی می‌کنم نگذارم دست و پای دلم را ببندند. سعی می‌کنم باز همه چیز را به زمان بسپارم. زمان می‌گذرد و  ما ناگزیر به همه‌ی چیزهای جدید عادت می‌کنیم. هرچند دلم می‌خواهد جیغ بزنم و به همه‌ی دوستان راهی آمریکا بگویم: «لعنتی! با ویزای سینگل می‌روی آمریکا آخه؟! فکر دل ما را نمی‌کنی که حتی نمی‌توانیم دیگر دلمان را به دیدن ۱ سال بعدت خوش کنیم؟! ویزای سینگل؟ یک راه بدون برگشت؟» دلم می‌خواهد جیغ بزنم و همه‌ی این‌ها را بلند بلند بگویم اما به جایش، آب دهانم را قورت می‌دهم، اشک‌هایم را پاک می‌کنم و با خودم می‌گویم:«می‌رود دنبال آینده‌ش...می‌رود دنبال آرزوهایش...رویاهایش...پس خدا به همراهش هرجا که هست...» و بعد خودم را متقاعد می‌کنم که شاید یک وقتی چندین سال بعد ببینم همه‌ی دوستان در حال رفتن را...

و باز با خودم هی تکرار می‌کنم این بند دوست‌داشتنی از کتاب محبوبم، جاناتان، مرغ دریایی را:

گر دوستی‌مان در قید چیزهایی چون زمان و مکان باشد، پس هنگامی که سرانجام بر زمان و مکان چیره شویم، برادری‌مان را نابود کرده‌ایم. اما غلبه بر مکان و تمام آنچه پشت سر گذاشته‌ایم،« اینجا»ست. غلبه بر زمان و تمام آنچه پشت سر گذاشته‌ایم، همین «اکنون» است. و در این بحبوحه‌ی « اینجا و اکنون»، تصور نمی‌کنی ممکن است هراز گاهی هم‌دیگر را ببینیم؟"




۳۰
خرداد


انتخاب عنوان برای این پست برایم سخت بود! می‌خواهم از چیزهای خیلی متفاوت این چند روز اخیر بنویسم.


۱- پنجنشبه آخرین امتحان دوران کارشناسیم را دادم! محاسبات عددی!! درسی که به خاطر کنکور ترم قبل، کاملا به مسلط بودم. اما...سر جلسه بودم و در حال امتحان دادن که یکهو دیدم یک نفر بالای سرم ایستاده. گفت: «ماشین حساب». متعجب شدم!‌فکر کردم می‌خواهد ماشین حسابم را به کس دیگری بدهد. دادم دستش و به ادامه‌ی امتحانم پرداختم. یکهو شنیدم که گفت:«غیر مجازه. تقلب محسوب می‌شه.» و بعد اسمم را نوشت روی یک کاغذ و چسباند روی ماشین حسابم و آن را با خود برد!!!! من همینطور متعجب و گیج مانده بودم وسط زمین و هوا! خدایا! امتحان آخر! ترم آخر! تقلب؟! به خاطر یک ماشین حساب که حتی توان غیر ۲ بلد نبودم باهاش بگیرم؟!؟ ۰.۲۵؟!! نه ...

یادم نیست چقدر گریه کردم فقط می‌دانم اینقدر گریه کردم که دات توانم تمام می‌شد. برگه‌م را دادم. با دو تا از بچه‌ها رفتیم پیش استاد و استاد گفت نمی‌داند چرا همچین کاری کرده‌اند! سوالات امتحان Ln داشت و مشخصا به ماشین حساب مهندسی نیاز داشت. از آن جالب‌تر این بود که مراقب محترم آمد و فقط ماشین حساب من را گرفت و برد. نه اینکه مثلا مسئولیتش چک کردن ماشین حساب‌ها باشد...

خلاصه که درسی که می‌شد نمره‌ی خوبی از بگیرم را گند زدم. ۳ سوال نوشتم از ۵تا...


۲- افطارها و سحرهای خوابگاه حتی از آنچه در ذهنم بود هم خوب‌تر و خاطره‌انگیزتر و شیرین‌تر و تکرارنشدنی‌ترند... سفره‌های رنگین... دورهمی‌های خوب و با حس خوب معنوی و مادی(!!) توامان!!! والیبال دیدن دورهم با لپ‌تاپ و از طریق اینترنت سر سفره‌ی افطار. سحری خوردن تو حیاط و قه‌قهه زدن تا خود اذان انگار که مثلا بعدازظهر است و دور هم نشسته‌ایم به صرف چای و شیرینی نه اینکه نصفه شب باشد! نان بربری داغ شهرک والفجر. سحر ساعت ۳ شب رفتن تا سلف و گرفتن سحری.



اینکه بنشینیم دور هم و فارغ از دنیا کمی با هم باشیم و روزه‌مان را افطار کنیم و «شاد» باشیم، برای من شد خاطره‌ای شیرینی و خوب از ماه مبارک رمضان...


۳- حتی ماه رمضان‌های دانشگاه هم از آنچه تصور می‌کردم خوب‌تر،‌ شیرین‌تر و دل‌پذیرتر است. نشستن تو آژمایشگاه و لحظه‌شماری کردن برای رسیدن افطار و هی حرف زدن و خندیدن. با وجود بی‌حال بودن!!!


۴- آدم هی می‌نشیند به مرور خاطرات و بیماری خاطره‌بازی می‌افتد به جانش وقتی در و دیوار بوی خداحافظی می‌دهند. وقتی از کسی خداحافظی می‌کنی که نه تهرانیست و نه همشهری خودت و نه قرار است در دوره ی ارشد در کنارت باشد. وقتی از هم‌اتاقی‌های عزیزتر از جانت هی باید یکی یکی خداحافظی کنی و رفتنشان را تماشا کنی. وقتی به گوشه گوشه‌های خوابگاه که نگاه می‌کنی، فکر می‌کنی:‌«شاید آخرین بار باشد...» و تا می‌آید اشکت سرازیر شود، به شیوه‌ی اسکارلت اوهارای رمان بربادرفته، با خودت هی می‌تکرار می‌کنی:«وقت دیگری به آن فکر خواهم کرد... » و فکرهات را عوض می‌کنی. اما یک وقت‌هایی فار هجوم این خاطرات اینقدر زیاد می‌شود که تمام انرژیت را تخلیه می‌کند و در برابر به زانو در می‌آیی انگار و اشک می‌ریزی..اشک خالص...


۵- روزهای سخت انتقال از کارشناسی به ارشد به واسطه‌ی آزمایشگاه رفتن‌های مدام برای انجام پروژه‌ی کارشناسی... و بعد هی وسط‌هاش جیم شدن از آزمایشگاه و پناه بردن به شیطنت‌های توی سایت...!!!


۶- ماه رمضان و ماه رمضان و ماه رمضان...مردن با دعای سحر...غش کردن با ربنای دم افطار...هی به این فکر کردن که الان به خدا نزدیک‌ترینیم و ذوق کردن... هی...هی...هی... لحظات خوبی که آدم دلش می‌خواهد فریز شوند و تا همیشه هی تکرار شوند... رجب...شعبان...رمضان... :)


۷- از خداحافظی متنفرم. متنفر...

رفتن صبا و محسن را کجای دلم بگذارم؟! یعنی دیگر محسن نیست که با هم هم‌گروهی شویم و دعوا کنیم و بخندیم و هی بهش بگم جلوی من هر حرفی نزن و هی بهم بخندد و دوست باشیم و ... . یعنی دیگر صبا نیست که با هم مرغ‌های سلف را ببریم به بچه  گربه‌های دانشگاه بدهیم و ذوق کنیم موقع نوازش گربه‌ها؟ که وقتی حالم خوب نیست بروم پیش و بهش بگویم چی شده و صبا با یک جمله همه چیز را برایم تمام کند و دوباره دنیا قشنگ شود؟ یعنی...

متنفرم از این خداحافظی‌ها...




۲۷
خرداد


سعیده اومد گفت امشب می‌ره. ته دلم لرزید. پایان؟ تموم شد؟ دیگه هم‌اتاقی نیستیم؟ دیگه حتی هم‌دانشگاهی هم نیستیم؟

پاشدم رفتم سالن مطالعه که به زور فکرم رو منحرف کنم از غصه‌های آخر و درس بخونم برای امتحان فردا. 

تو سالن مطالعه، همینطور که محاسبات می‌خوندم و تو گوشم آهنگ‌های محمد نوری و سیاوش قمیشی در حال تکرار بود، یهو دیدم قطره‌های اشک داره می‌ریزه روی جزوه‌م... اومدم تو اتاق. دیدم وسایل سعیده به صورت جعبه جعبه روی هم جمع شده. واقعیت هجوم آورد بهم. تموم شد؟

دلم خیلی سنگینه... اون قدر که حتی نمی‌تونم گریه کنم. سعیده رفت. به همین سادگی. و این اولین رفتن بود. و اولین خداحافظی. و من احساس می‌کنم طاقتشو ندارم. طاقت تحمل این خداحافظی‌های پر در پی رو...

سعیده رفت...تموم شد...من موندم و یه عاااااالمه خاطره...

هم شروعی یه پایانی داره. نه؟

نمی‌خوام :((


پ.ن: واقعا فردا روز اول ماه رمضونه؟! واقعا سحر قراره بیدار شیم بریم سلف غذا بخوریم؟!!!!

۱۱
خرداد


نمی‌دانم این چه مرضیست که افتاده به جان من!! هی می‌خوام بنویسم از روزهای قبل جشن و جشن و بعدش و روزهای رفتن دوستان و ... و هی نمی‌توانم. می‌آیم جمله‌بندی کنم فقط یک بغض گنده می‌چسبد به ته گلویم و رهام نمی‌کند. دلم می‌خواهد بنویسم. از آدم‌ها. آدم‌های دوست‌داشتنی این ۴ سال...هم‌کلاسی‌هام، TAهام، بچه‌های ACM، حتی بعضی از استادهام، بچه‌هایی که TAشان شدم، بچه‌های جهادی، بچه‌های آزمایشگاه و ... . دلم می‌خواهد بنویسم اما نمی‌توانم. تا می‌آیم بنویسم دیدم تار می‌شود و چند لحظه بعد متوجه می‌شم که چشم‌هام خیس خیس است...


۰۷
ارديبهشت
خیلی خوبه داشتن دوست‌هایی که وقتی آدم خیلی خیلی غم داره تو دلش و می خواد گریه کنه بتونه باهاشون حرف بزنه و آروم بشه. مرسی ازش :) مرسی تلگرام جان که بستر حرف زدن مارو فراهم کردی!
۳۱
فروردين


گفتگوی معمول این روزهای من:
اون:سلام. چقدر وقته ندیدمت. خوبی؟
من: مرسی خوبم. اینقدر واحدام زیاده که همش سر کلاسم. واسه همین نمی‌بینیم :)
اون:اپلای کردی دیگه؟
من: نه.
اون: سال دیگه اپلای می‌کنی؟
من: نه.
اون: پس چی؟!!
من:‌کنکور دادم.
اون:  :o :o :o :o :o ~X( ~X( ~X( ~X( چراااااااااااااااااا؟
من: چون آمادگی رفتنو نداشتم.
اون: خیلی احمقی.
و فحش‌های زیاد دیگر...
اون: نمی‌بینی شرایط اجتماعی رو؟! خیلی داره اینجا بهت خوش می‌گذره؟!
من:  من اگر برم هم برمی‌گردم ها! من برای فرار از شرایط اجتماعی که در باقی موندنش نقش دارم صددرصد با سکوتم، به فکر اپلای کردن نیستم ها!‌صرفا اهدافم علمیه!
اون:  :o بس که خری!

و من هنوز در حسرت اینکه یه نفر به جای اینکه ازم بپرسه چرا اپلای نکردی؟ بگه چه خوب که خودت راضی‌ای از کاری که داری می‌کنی و راهی که داری می‌ری. یا بپرسه برنامه‌ت چیه برای زندگیت... یا ...

خسته شدم راستش دیگه از جواب دادن به این سوال انرژی‌خور... فکر کنم تا حالا فقط یه نفر بوده که باهام بحث نکرده دراین مورد و به عنوان یه fact پذیرفته این تصمیم منو.

۱۶
دی

دوستم تاریخ یکی از امتحان‌هاش رو اشتباه کرده و نرفته سر جلسه‌ی امتحان. اومد اتاقمون زد زیر گریه. قفل کرده بودم. گفتم: حذف پزشکی.
گفت چه جوری؟ بعد براش قضیه‌ی هم‌اتاقیم رو تعریف کردم که ترم۳ ساعت امتحان معارفش رو اشتباه کرده بود و وقتی رفته بود آموزش گفته بودند باید حذف پزشکی کنی. گفته بود آخه من که مریض نبودم. گفتند این تنها راهه.

دقیقا برای مادرم هم خیلی سال پیش همین پیش آمده بود. رفته بود آموزش گفته بودند باید حذف پزشکی کنی. باید بری از پزشک «گواهی» بگیری. گفته بود پزشک «گواهی» بده که من مریض بودم وقتی نبودم؟! گفته بودند این تنها راهه.
خلاصه که با یه سری دردسر کار دوستم درست شد اون ترم.

دوستم گفت آخه من تو تهران دکتر آشنا از کجا بیارم که به من گواهی بده؟! سریع زنگ زدم به یاسمن. همه‌ی فامیلشون دکترن! اونم زنگ زد به خاله‌ش. زنگ زد به من که چی بنویسن واسش؟ :)) گفتم چه می‌دونم :)) هر مریضی که شما بگین! :دی
خلاصه که گواهی دوستمون جور شد.


فقط من موندم و این فکر که چقدر ساده «سیستم» ما رو تشویق به دروغگویی می‌کنه. مسئول آموزش به راحتی به دوستم می‌گه دروغ بگو. بگو مریض بودی. حالا هم من به راحتی به دوستم می‌گم گریه نداره که. دروغ بگو! بگو مریض بودی! به راحتی به یک پزشک می‌گیم دروغ بگو. «گواهی» بده در فلان تاریخ منو معاینه کردی و من مریض بودم. در حالی که به عمرش اون دکتر ندیده طرفو!‌ و به همین راحتی دروغ‌هامون کارمون رو پیش می‌برند...
 :-<
قابل قبول نیست که تو صادقانه بری بگی من فراموش کرده بودم امتحانمو...من خواب مونده بودم...من ساعت و تاریخ امتحان رو اشتباه دیده بودم...هیچ کدوم از این‌ها قابل قبول نیست. باید دروغ بگی...

و من به یاد استاد مدیریت ITها  افتادم که ۲ ترم پیش که سر کلاسش رفته بودم، گفت «تو جامعه‌ای که از پایبست دچار انحطاط اخلاقیه، اخلاقی زندگی کردن و عمل کردن بی‌معنیه.» اون موقع ما خیلی علیهش جبهه گرفتیم. اینقدر که دیگه اون استاد رو نگه نداشتند. ولی الان دارم به این فکر می‌کنم که ما عملا داریم همین کارو انجام می‌دیم! ما عملا داریم به این بی‌اخلاقی‌ها تن می‌دیم برای این که جون سالم به در ببریم. اون استاد هرقدر هم که حرفش نادرست و زشت بود، ولی دقیقا داشت عمل مارو بیان می‌کرد. صادقانه! ما فعلشو انجام می دیم اون گفتش! و وقتی گفتش بهمون برخورد! جالب نیست؟
انحطاط اخلاقی شاخ و دم نداره... از همین جا شروع می‌شه...

۳۰
شهریور


آخ اگر بدونین تو خوابگاه دورهمی افطار کردن چه حالی می‌ده...

:)

مرسی از شبنم و دینا و کبری عزیز که من رو که تنها بودم تو اتاق دعوت کردن برم پیششون با هم افطار کنیم :) هرکی یه چیز کوچولو درست کرده بود... با همون چیزهای کوچولو در حد انفجار سیر شدیم :))


ولی این تشنگی که امروز من تجربه کردم، باعث شد واقعا حس کنم معجزه‌ست که تو تابستون که ماه رمضون می‌افته خدا بهمون توان روزه گرفتن می‌ده...واقعا معلوم نیست چه جوری از پسش برمی‌آیم!!!


پ.ن: حال من به قدری اسفناک و بد بود که موقع درست کردن املت یادم رفته بود زیر گاز را روشن کنم و منتظر بودم تخم‌مرغ‌ها سفت شوند :)) دستم حتی به قدر روشن کردن کبریت هم جان نداشت... امروز خیلی از اینور به آن ور رفته بودم و حسابی بی‌حال شده بودم! ضمن اینکه دیروز ظهر ساعت۱۱ ناهار خورده بودم تو دانشگاه!! و بعد هیچی نخورده بودم تا شب که یک عدد سیب‌زمینی آب‌پز خوردم!! همین!! (سیب‌زمینی‌ها از زمین شبنم اینا بود :)‌ )


+حیف که یادم رفت عکس بگیرم از سفره‌مون...

۲۷
شهریور

دیشب دیدم مهسا، دوست صمیمی دوران دبستانم تو واتس‌اپ چندتا عکس فرستاده از یادگاری‌های دوران دبستانمان...نامه‌هایی با جملات و خط به غایت کودکانه... و من مبهوت ۱۴ سالی که از شروع دوستیمان گذشته و ۱۱ سالی که از تاریخ روی نامه‌ها عبور کرده‌ایم...
از بعد از دوم دبستان که مهسا را دیدم، همه‌ی دخترهای عینکی کوچک به نظرم شبیه او هستند... حتی هنوز هم هر دختر بچه‌ی ۷-۸ ساله ی عینکی می‌بینم به یاد مهسا می‌افتم. بعدترها  در آستانه‌ی ورود به دانشگاه خودم عینکی شدم ولی تا همیشه عینک برایم یادآور مهساست...

پ.ن۱: وقتی زنگ می‌زدم به خانه‌شان برای حرف زد نبا مهسا، می‌گفتم: مهسا هست؟ پدرش می‌پرسیدند: شما؟ می‌گفتم مهسا... پدرش قاه قاه می‌خندیدند که با خودت کار داری؟ :دی آن موقع‌ها بابای مهسا جوان‌ترین بابایی بودند که دیده بودم... ۳-۴ سال پیش که برای آخرین بار دیدمشان موهایشان بیشتر به سفیدی می‌زد دیگر...
پ.ن۲: هم خطم بد بوده و هم نقاشیم!! :))












راستـــــــــــــــــی یک عشقولانه‌ی کامپیوتری دیگر هم الان تو گوگل پلاس دیدم:




پ.ن: خواندن پست‌های عاشقانه‌ی وبلاگ کسی وقتی مخاطب خاصش را می‌شناسی خیلی لذت‌بخش است... هر خطش برایت معنی می‌شود... و هر واژه‌اش برایت یک دنیاست... و دلت می‌خواهد ته این فراق‌ها، ته این عاشقانه‌ها، وصال باشد برای صاحبشان :)
۲۴
شهریور


بعضی اتفاقات در زندگی هستند که هرقدر ازشان بترسی و هی به تعویقشان بندازی، باز یک روزی سر می‌رسند...و وقتی سر رسیدند یکهو دوست‌داشتنی و نترسیدنی می‌شوند...

:)

قورباغه‌ام را قورت دادم این بار :)

سرشار شدم از حس‌های پراز پارادوکس!


بی‌ربط‌ نوشت: از استادهایی که دانشجو را در قالب یک عدد معدل قضاوت می‌کنند،

مُــــــــــــــــــــــ تـِــــــــــــــــــــــ نَـــــــــــــــــــ فِّـــــــــــــــــــــ رَم!

۲۲
شهریور

+ چند روزی بود همین‌طور دلم می‌خواست الکی بنویسم! چی؟ دقیقا نمی‌دانم...

شاید از بعد از دیدن مریم بود...بعد از ۶ ماه...بالاخره طلسم شکست و من و مریم همدیگر را دیدیم... دوستی من و مریم دوستی عجیبی بود. از اول دبیرستان و کلاس رباتیک شروع شد. دوم و سوم که رباتیک کار می‌کردیم و هم‌تیمی بودیم فقط دعوا می‌کردیم! از دوم و سوم رابطه‌ی زیاد دوستانه‌ای یادم نیست :)) هرچند پابه‌پای هم گریه کردیم در لحظات سخت و پابه‌پای هم خوشحال شدیم و خندیدیم در لحظه‌های شیرین...ایران‌اپن...امیرکبیر... خوارزمی...

بعد رسیدیم به پیش‌دانشگاهی و دوباره شدیم سه‌تایی! من و مریم و شادی...پابه‌پای هم بودیم. آن‌قدر که آقای حق‌شناس دبیر عزیز شیمی سوم و پیش‌مان بهمان می‌گفت هیچ‌وقت همدیگر را تنها نگذارید...با آن لهجه‌ی زیبا  وشیرینش...

و بعد دانشگاه... مریم اصفهان...من تهران و شادی خوانسار...

باز دل‌مان خوش بود به همین هر از گاهی دیدن همدیگر... محل قرار همیشگی‌مان دم هتل آسمان...و بعد پیاده از کناره‌های پارک راه رفتن و رسیدن به سیب بزرگ و آیس‌پک‌هایش... مسخره‌بازی‌های همیشگی‌مان موقع آیس‌پک خوردن... این‌قدر که هربار وقتی بدون مریم و شادی کسی پشنهاد آیس‌پک خوردن می‌دهد احساس خیانت به دوستی‌مان بهم دست می‌دهد!‌آیس‌پک را فقط باید با مریم و شادی خورد! فقط!

تا اینکه شادی عروس شد... و بعد از آن فقط ۲بار دیدیمش...  آن هم با کلی مشقت و التماس و ...

این تابستان هم هرچه کردیم نشد که نشد! عاقبت دوتایی با مریم پاشدیم رفتیم بیرون...نرفتیم سیب بزرگ...حکما بدون شادی حرام بود سیب بزرگ رفتن!! رفتیم سال‌سال...مثل یک بار دیگر که با هم دوتایی و بدون شادی رفته بودیم سال‌سال...

من در زمان مدرسه عضو گروه دوستی‌های مختلفی بودم. گروه‌های کاملا متفاوت...با هر گروه دوستیم رابطه‌ی خاص و متفاوتی داشتم... حالا هنوز هم همینطور مانده. آن‌طور که با پردیس و آنا و ریحان صمیمی‌ام خیلی متفاوت است با نوع صمیمیتم با مهسا و سمانه‌ای که هرگز باهاشان هم‌کلاس نبودم و هردو این رابطه‌ها متفاوتند با صمیمیتم با مریم و شادی...

وقتی مریم هست انگار خودمم بی هیچ لایه‌ای...با مریم حرف زدیم و حرف زدیم و کمی سبک شدیم...از دروازه‌شیراز پیاده رفتیم تا توحید و سال‌سال و آیس‌پک...بعد پیاده رفتیم تا هتل‌پل و بعد پیاده برگشتیم دروازه‌شیراز... هی قدم زدیم و قدم زدیم و از در و دیوار حرف زدیم و سبک شدیم...

مریم بهم همان دفتری را بالاخره داد که دست یکی از بچه‌های سال‌بالایی مانده بود و سپرده بود به مریم تا به من پسش بدهد...یک سالی طول کشید این پروسه‌ی پس دادن :))  بیشتر حتی... دفتر مال سال ۸۸ بود...صفحه‌ی اولش با خط نه‌چندان خوبی نوشته بودم: «خدا». آن‌موقع‌ها تازه با آقای مهدویانی آشنا شده بودیم. از کارسوق ریاضی دبیرستان. سنگین حرف می‌زد. خوب ادای کیوون زورگیر را درمی‌آورد! کلمه‌ی نامتجانس را بلد نبود و به‌جاش هر کلمه‌ای فکرش را بکنید بر زبان می‌آورد مثل نامتناجنس! و مهم‌ترین ویژگیش همین بود که بالای تخته می‌نوشت خدا. بی‌هیچ پسوند و پیشوندی... می‌گفت «خدا» هزار تا معنی توش هست که در «به‌ نام خدا» نیست. در «خدای مهربان و بخشنده» هم نیست! خوشمان آمده بود. از لحنش. از مدل حرف زدنش. از بینشش. تا مدت‌ها می‌نوشتیم «خدا». خیلی وقت بود این‌ها را از یاد برده بودم. الان که دارم می‌نویسم تازه یادم آمده. وقتی ۵شنبه بعد از دیدن مریم برگشتم خانه، دفتر را باز کردم و از دیدن «خدا» در صفحه‌ی اولش متعجب شدم! «خدا»؟! فقط همین؟! و حالا یادم آمد که آن «خدا» از کجا آمده بود! راستش را بخواهید چند سالی بود حتی آقای مهدویانی را هم فراموش کرده بودم. نمی‌دانم حالا کجاست. آخرین بار که دیدمش در مدرسه‌ی راهنمایی، قرار بود برود کانادا...نمی‌دانم حالا کاناداست یا رفته آمریکا یا اروپا...فقط مطمئنم برنگشته ایران... می‌گفتند خودش وقتی می‌رفته گفته برنمی‌گردد...

دفتر را برگه می‌زدم و می‌رفتم جلو و هی توی ذهنم نقش می‌بست همه‌ی آن روزها. آقای لیدر برایمان با خط بدش، موتور سروو توضیح می‌داد و نحوه‌ی کارش را. نزدیک امتحان کتبی استانی جشنواره‌ی خوارزمی بود... روی یک صفحه برایمان نحوه‌ی استخراج مشخصات موتور را توضیح داده بود از روی کاتالوگ‌های مربوط. این چیزهای ساده را که عملا انجام داده بودیم روی کاغذ می‌آورد تا آماداه‌ی امتحان شویم. خوب یادم هست که هرچی آپمپ را توضیح می‌داد من نمی‌فهمیدم :)) تلاش زیادی هم برایش نمی‌کردم :دی  اتفاقا یکی از سوالات امتحان هم مدار آپمپ بود با نحوه‌ی کارش! که ما ننوشتیم :دی (امتحان گروهی بود).من فقط یک مثلث ازش یادم بود و همان را هم روی برگه کشیدم :)) و با نمره‌ی ۹۱ تاپ‌مارک شدیم... ۹نمره به خاطر ننوشتن طرز کار آپمپ...آقای لیدر عصبانی بود. می‌خواست صد شویم. می‌خواست همیشه بهترین باشیم.

تاریخ‌های توی دفتر برایم غریب‌اند...سال ۸۸؟! سال ۸۸ توی ذهن من پر از خون است. پر از شوق سرکوب‌شده. به خاطر انتخابات...تا حالا فکر نکرده بودم به این‌که سال ۸۸ خاطره‌انگیزترین سال مدرسه‌ام بود...با آن همه اتفاقات جورواجور...

آخ چقدر دلم می‌خواست این‌ها را بنویسم... این حس‌های غریبم را وقتی برمی‌گردم و چیزی از آن روزها می‌بینم. خاطراتِ درهم و تلخ و شیرین و رنگی و سیاه و سفید با هم قاطی می‌شوند و می‌ریزند تو دریچه‌ی ذهن من انگار...


+ چند وقتی‌ست حوصله ندارم برای توجیه کردن دیگران. انگار خسته‌ام از دائم توضیح دادن برای دیگران و توجیه کردن‌شان...خسته‌ام از انرژی گذاشتن برای آدم‌هایی که هیچ ارزشی برای‌شان ندارم. خسته‌م از نقش بازی کردن و ادای آدم‌خوب‌های تو فیلم‌ها را درآوردن.


+ امروز ۲۲ شهریور، اولین روز ترم هفت، درس‌خواندن را بالاخره شروع کردم! در کتابخانه‌ی قلمچی... درس خواهم خواند ان‌شاءالله :)

۱۴
شهریور

یکشنبه بود. قبل از دورهمی با بچه‌های دبیرستان، با شیوا قرار گذاشتم تو میدان نقش جهان درست جلوی عالی‌قاپو. یک سالی بود که قصد دیدن همدیگر را داشتیم و به هر بهانه و دلیلی نمی‌شد...یک بار برف آمد، بار دیگر برای من کوئیز از آسمان نازل شد، بار دیگر شیوا تو جشن روز درختکاری خانه‌علم فرحزاد گیر افتاد، و...

اما این بار شیوا آمد. همدیگر را دیدیم. بعد از ۳سال.

بچه که بودم، ۵-۶ ساله، هم‌بازی مهمانی‌های شلوغ و حوصله سرببر فامیل بودیم.بعد تر عیدها چشممان برق می‌زد از شادی هم‌بازی شدن در عیددیدنی‌های کشدار خانوادگی. شیوا همیشه یک سال از من جلوتر بود. :)‌ هرسال کتاب علوم‌های سال قبلش را ازش می‌گرفتم برای نوشتن جواب سوالات «فکر کنید»ها!! یا برای چیدن عکس‌هایش و چسباندنشان در دفتر علوم...

پنجم ابتدایی شنیدم که شیوا وارد مدرسه‌ی فرزانگان شده. من در یک مدرسه‌ی دولتی به شدت معمولی درس می‌خواندم و درک زیادی از فرزانگان نداشتم. ولی همه‌ی فامیل می‌گفتند «شیوا تیزهوشان قبول شده!»

سال بعد، قبولی مرحله‌ی دوم امتحان تیزهوشان را مامان شیوا بهم خبر دادند. در حالی که پای مامان شکسته بود و من در استراحت مطلق به سر می‌بردم و صورت بابا به طرز ناجوری تغییر شکل داده بود و رضا هنوز ۷-۸روزی تا کنکورش باقی مانده بود و مرتضی کوچک بود و مریم نگران. نشسته بودیم تو هالِ به قولِ مرتضی «خونه‌مون۲» و برای مامان جشن تولد گرفته بودیم در اولین روز برگشتنمان از خانه‌ی عمه به خانه‌ی خودمان. روزهای سخت بعد از بیمارستان بود و ما شکرگزار به خاطر معجزه‌ی رخ داده دوباره بودنمان کنار هم را جشن گرفته بودیم و خوشحال برای خودمان شیرکاکائو می‌خوردیم و به بدبختی‌هایی که روی سرمان آوار شده بود (و تا ۳سال بعد دست از سرمان برنداشت) می‌خندیدیم که مامان شیوا زنگ زد که با من حرف بزند. خبر قبولیم در امتحان تیزهوشان برای همه خوشحال‌کننده بود. برای خودم اما، هم‌مدرسه شدن با شیوا تنها نکته‌ی خوشحال‌کننده‌ی ماجرا بود. :)

۲سال راهنمایی هم‌مدرسه بودیم و از همیشه نزدیکتر به هم و بعد شیوا وارد دبیرستان شد. دوست‌های شیوا به من حسودی می‌کردند و از من بدشان می‌آمد!
به خاطر نزدیکیمان با وجود یک سال تفاوت سنی.

من هم رفتم دبیرستان. هر دو هم‌رشته شدیم:‌ ریاضی!  شیوا استعداد خدادادی در زمینه‌ی ریاضی داشت. از مادرش به ارث برده بود! من فاقد این استعداد خارق‌العاده بودم ولی به هرحال درس هردومان خوب بود. دوران دبیرستانمان مصادف شد با کم شدن رابطه‌ی خانوادگیمان و ایجاد کدورت‌ها. و دوستی من و شیوا شاید تنها پیونددهنده‌ی خانواده‌ها باقی ماند. با هم دوست بودیم. شیوا کنکور داد. همیشه می‌گفت می‌خواهد برق بخواند! رتبه‌ش شد ۱۷۰. وقتی شنیدم از خوشحالی جیغ کشیدم. دوستم بود :)‌دوست عزیزم! از سهمیه‌ی هیئت علمی استفاده نکرد و به جای برق شریف شد دانشجوی نرم‌افزار شریف. رشته‌ای که من به خاطرش رفته بودم رشته ی ریاضی. شیوا هی بهم امید می‌داد و انرژی تا زمان کنکورم. می‌خواستیم دوباره هم‌دانشگاهی شویم. هم‌رشته‌ای. هم‌دانشکده‌ای! نشد. من کنکور دادم. از نتیجه ی کنکورم بهت‌زده بودم. به خدیجه دوست شیوا گفتم رتبه‌م حتی از دوبرابر رتبه‌ی شیوا هم بدتر شده! خدیجه ناباورانه نگاهم کرد. ناباورانه به خاطر حسادتم. شاید اولین باری بود که حسادت کردم. به شیوا! به شیوای دوست‌داشتنیم! شیوا بدون اینکه از قبل چیزی از رشته ی کامپیوتر بداند رشته ی مورد علاقه‌ی من را در دانشگاه مورد علاقه‌ی من می‌خواند و من که به عشق همچین چیزی رفته بودم رشته‌ی ریاضی، جلویم سد شده بود...حسادت کردم. زیاد شاید حتی! البته یک کمی بعد همه‌ی این‌ها را یادم رفت. ما دوست بودیم. هرچند اولین بار بود که از شیوا عقب افتاده بودم. نرم افزار شریف. نرم‌افزار تهران. پارسال همین موقع‌ها بود که تو فامیل خبر پذیرفته شدن شیوا در مقطع ارشد با معدل پخش شد. به من که گفتند خندیدم. مثل روز واضح بود که شیوا باید بدون کنکور برود ارشد! اصلا نیازی به گفتن نبود! عید امسال. خبر پذیرش گرفتن شیوا از دانشگاه تورنتو دوباره در فامیل پیچید. همه به من چپ‌چپ نگاه کردند. انگار عقب‌افتادن‌های من از شیوا از نتیجه‌ی کنکور شروع شد و بعد به قول دکتر نوابی، propagate شد به ادامه‌ی راهم. خندیدم. خوشحال شدم. زیاد زیاد! شیوای عزیزم دارد می‌رود کانادا. می‌رود که در یک دانشگاه فوق‌العاده درس بخواند. شیوا می‌رود و هیچ کس بهتر از من از شایستگی شیوا برای رسیدن به اینجا خبر ندارد.

یکشنبه جلوی عالی‌قاپو زمان برای من ایستاد. دست شیوا در دستم: وقت خداحافظیست! بغض کردم. برای خودم. برای انتخابهام. برای نتیجه ی ۳سال پیش کنکورم. برای جدا شدن‌هامان. فکر کردم. زیاد!‌ به اینکه چقدر می‌توانست سرنوشتم متفاوت باشد. به اینکه راه من و شیوا از هم جدا شد.

شیوا رفت. عکس‌های رفتنش از فرودگاه را خدیجه گذاشته بود. شیوا رفت.

و من به همه ی خاطراتمان فکر می‌کنم. به همه‌ی با هم بودن‌هایمان. به هم‌بازی شدن‌هایمان. به اسباب‌بازی‌های همیشه‌شیک شیوا که در بچگیم عاشقشان بودم. اسباب‌بازیهای استرالیایی‌اش. :)

شیوا «هم» رفت. مثل همه‌ی بقیه! مثل همه ی دوست‌هام که دیر یا زود می‌روند. مثل...


پ.ن: شیوا گفت از ۵۰نفر ورودی نرم و سخت شریف سال ۸۹، ۳۵ نفرشان همین تابستان رفته‌اند و بقیه هم اکثرا سال بعد می‌روند. یعنی همین امسال ۷۰درصد رفته‌اند. ۷۰درصد! دردناک و وحشتناک نیست؟


پ.ن۲: حسادتم به شیوا فقط همان یک بار بود. شاید برای یکی دو روز. تمام شد. دیگر هرگز بهش حسادت نکردم. برای خوشحالم. از نهایت قلبم. :)


بعدا نوشت: من هیچ صحبتی ندارم وقتی بعد از فکر کردن به همه‌ی این حرفها، فال حافظ می‌گیرم و این می‌آد:(جنس حرفهام از جنس حسرت نیست. فقط می‌خوام بمونه اینا...حالا که بیست و چهار ساعته شیوا رفته...) (هرچند فال حافظش با تابع رندوم نوشته شده باشه :دی)



۲۵
مرداد


دیروز مهمان کارسوق بودیم به صرف شام در رستوران پلی‌اکریل. پریسا هم بود. برایمان شیرینی عقدشان را آورده بود. آخر شهریور با همسرش راهی آمریکاست برای ادامه‌ی تحصیل.

داشتم باهاش درمورد اپلای حرف می‌زدم و سختی‌هاش و ندیدن مادر و پدر. و گفتم که به خاطر مادرم هم که شده الان نمی‌توانم جایی بروم... می‌میرم از دلتنگی...

پریسا واقعیِ واقعی به فکر فرو رفت و لبخند شیرینی زد و گفت واای! چقدر قشنگ! گفتم چی؟! گفت چقدر قشنگه که آدم با مادرش چنان رابطه‌ای داشته باشه که به خاطرش نتونه اپلای کنه! یا جایی بره کلا!

گفتم ولی عوضش دست وپامو این وابستگی می‌بنده و نمی‌ذاره خیلی چیزهای جدید رو تجربه کنم...

گفت باشه! به نظر من اصلا مهم نیست. به نظرم اینم یه بخش از زندگیه. یه بخش خیلی خیلی قشنگ از زندگی همین رابطه‌ی قشنگ با مادره و وابستگی... چیزی که من ندارم. این را گفت و تلخ، خندید.



پ.ن:‌باران دیشب، بوی خاک باران‌خورده، مستم کرد دیشب...آمادگی مردن داشتم دیشب وقتی ساعت ۱۲ شب تک و تنها تو خیابان‌های خلوت اطراف تالار قدم می‌زدم، مستِ مست...

۲۹
فروردين
۱. خیلی وقت‌ها دلم می‌خواهد بنویسم. مهم نیست چی می‌نویسم. فقط نفس نوشتن مهم است. شاید این تنها عادتیست که از نوجوانی همراهم مانده. وقتی بی‌قرار می‌شدم می‌نوشتم. آرامم می‌کرد. بیشتر از دوش آب گرم حتی!
الان از همان وقت‌هاست. یک روزهایی هستند که با این‌که یک دنیا کار ریخته روی سرم، دلم می‌خواهد هندزفری را بگذارم توی گوشم و صدای آهنگ را تا آخر زیاد کنم، چشمم را ببندم و به هیچ‌چیز فکر نکنم. گاهی دلم خیلی این تنهایی کردن را می‌خواهد. آدم‌های اطرافم خسته‌م می‌کنند. 
اکثر آدم‌ها از سن نوجوانی به بعد تفریح و بودن با دوست را به خانواده ترجیح می‌دهند ولی من... متاسفانه من هرگز اینطور نبوده‌ام. همیشه بودن با خانواده برایم بزرگترین اولویت حساب می‌شده. و این است که باعث شده حالا خیلی خیلی ناجور تنها شوم و حوصله‌م سر برود. حالا که دیگر خواهر و برادرم مال من نیستند. 
می‌دانم که فردا صبح توی دانشگاه دائم به خودم فحش می‌دهم که چرا وقت‌های آخر هفته را به بطالت گذرانده‌ام و یه کوه کارهای دانشگاه را انجام نداده‌ام! ولی الان اصلا دست و دلم به هیچ کار نمی‌رود. الکی بهانه‌گیر شده‌ام! کاش می‌شد عصرهای جمعه را از توی تقویم درآورد! کاش جمعه‌ها فقط تا ظهر بودند و بعد یکهو می‌شد صبح شنبه! عجب افکار احمقانه‌ای :))

چقدر من غر می‌زنم این روزها!!!!‌ هوا که روبه گرم شدن می‌گذارد من بی‌تاب می‌شوم و هی به زمین و زمان غر می‌زنم! :)) کلا من را یا نمی‌شود تحمل کرد یا به زور در در نیمه‌ی دوم سال که هوا به قدر کافی سرد هست می‌شود تحمل کرد! 

۲. و اما یک مشکل اصلی من! مرا کمک کنید لطفا!
خیلی ساده بگویم: ذهن من بیمار است! ذهنی که تا کمی سرش خلوت بشود، بشیند و تک به تک خاطرات گذشته‌های دور و نزدیکش را مرور کند و به یادشان اشک بریزد و تک به تک آدم‌هایی را که مدت‌هاست از زندگیش رفته‌اند بیرون نبش قبر کند و بشیند خاطراتی را که باهاشان داشته مرور کند و به یادشان گریه کند و دلتنگ شود قطعا چیزی به جز بیمار نیست. 
به آدم‌های مثل من می‌گویند خاطره‌باز. خاطره‌بازی هم اما حدی دارد!! جالب اینکه به یاد خاطراتی اشک می‌ریزم که در زمان خودشان ازشان ناراضی بوده‌ام و دوستشان نداشته‌ام! مطمئنم یک روز نه خیلی دوری هم به یاد امروز اشک می‌ریزم!! این ذهن بیمار من جلوی زندگی مرا گرفته! جلوی پیشرفت و جلو رفتنم را گرفته. هرچه هم باهاش مبارزه می‌کنم فایده‌ای ندارد. یک بار یکجا وقتی حواسم نیست دوباره می‌روم توی فکر و شروع می‌کنم به نبش قبر خاطرات گذشته. هربار هم عقب‌تر می‌روم. اوایل از همین یکی- د وسال قبل شروع می‌شد. بعد رسید به پیش‌دانشگاهی. بعد دبیرستان و خاطرات مسابقات روباتیک و همه‌ی چیزهای خوب مربوط به آن‌ها. بعدتر رسید به راهنمایی. فعلا در مرحله‌ی اول راهنمایی توقف کرده. چون خاطرات خوب زیادی از اول راهنمایی ندارم. احتمالا یک کمی دیگر می‌رسد به دبستان. بعد هم هی قبل‌تر و قبل‌تر...
این‌که من حال را از دست می‌دهم و همیشه در گذشته زندگی می‌کنم یک واقعیت دردناک و تلخ است. مطمئنم راه حل دارد. مطمئنم درمان دارد. ولی من راهش را نمی‌دانم. این وضعیت ذهنم کاملا مرا از کار و زندگی انداخته. اگر راه حلی برای من دارید لطفا دریغ نفرمایید...


۳.
عادت درس‌خواندن را خیلی وقت است که از دست داده‌ام! از وقتی درس‌های دانشگاه عملی شده‌اند... دو هفته‌ی کامل استرس امتحان شبکه را داشتم. این هفته دوتا میان ترم دادم. نرم و شبکه. بعد از امتحان شبکه چنان خسته و کوفته بودم و بی‌انرژی که انگار که ۱۰ تا امتحان نفس‌گیر پشت سرهم داده‌ام! 
خلاصه که دیشب ذهنم یاری نمی‌کرد برای انجام کارهایم. نتیجتا نشستم و فیلم «Gravity» را دیدم. اگر ندیده‌اید واقعا توصیه‌ش می‌کنم! عجب فیلمی بود!! کل فیلم نفس‌گیر بود. ترس و استیصال را به بهترین شکل به نمایش گذاشته بود. جایی که دست هیچ‌کس به آدم نمی‌رسد. جایی که هیچ‌کس نمی‌تواند کمکی به آدم بکند. توی فضا! جایی که هیچ‌کس نیست و اگر آدم نپذیرد که «خدا»یی هست، به یقین از تنهایی و ناامیدی می‌میرد.
این حس را، این حس وحشت و استیصال را یک بار تجربه کرده‌ام. توی تصادف ۱۱ سالگی‌ام...همه‌چیز در حد چند ثانیه بود. در همان چند لحظه حس کردم که چقدر بی‌خدا تنهام! که چقدر از دست هیچ‌کس جز خدا کاری برنمی‌آید. که در همان چندلحظه حس کردم فقط خدا می‌تواند چنگ بندازد و مادرو پدرم را در بغلش نگه دارد و آسیبی نبینند. همان چند لحظه... لحظه‌های استیصال سنگین‌اند...تلنگرند...




پ.ن: این آدم‌هایی که همیشه ماکارونی درست می‌کنند توی آشپزخانه چطور می‌توانند هرشب و روز ماکارونی بخورند؟!‌ (به خودم:‌تو مگه فضولی آخه!؟‌به تو چه بقیه چی می‌خورن؟!‌:دی )

پ.ن۲: دل می‌رود ز دستم...

پ.ن۳: حال لپ‌تاپم این روزها زیاد خوب نیست...صداهای وحشتناک می‌دهد! گیر می‌کند. خود‌به خود خاموش می‌شود... چند روز پیش حالش خیلی بد بود و تقریبا از دست رفته بود. نشستم و باهاش خیلی منطقی صحبت کردم! بهش گفتم که اگر من همین امروز بروم سر کار، حداقل ۷-۸ ماه طول می‌کشد تا بتوانم پول خرید یک لپ‌تاپ جدید را به دست بیاورم و اینکه اگر خراب شود مجبورم ترک تحصیل کنم! خلاصه بعد از این همه ذکر مصیبت و گفتن از خستگی پدرم و از خرج زیاد و گران شدن ۱۰درصدی قیمت لپ‌تاپ بعد از عید، خیلی شیک روشن شد  و گذاشت من به زندگیم ادامه بدهم! :لپ‌تاپ باشعور!

پ.ن۳:‌ نمازهای صبحی که یکی پس از دیگری قضا می‌شوند... :(( سال جدید را از همان اولین روزهایش بد شروع کردم!! شب که می‌خوابم به سبک "ارمیا"ی امیرخانی لحاف و بالش و زمین و زمان را قسم می‌دادم که صبح از خواب برای نماز بیدارم کنند!! جواب می‌داد تا همین چند وقت پیش. تا همین ۲-۳ سال پیش. بعدتر دیگر جواب نداد! قبل عید نیلوفر صبح به صبح زنگ می‌زد و بیدارم می‌کرد. توی عید یک روش دیگر خیلییییی جواب داد. الان دیگر همان هم جوابگو نیست :( عین خرس می‌خوابم صدای زنگ موبایل هم بیدارم نمی‌کند :( بهار است و خوابش! روش‌های خو درا با من در میان بگذارید!! انفاقا تازه این پستم را دوباره دیدم... :( (قسمت سوم)


پ.ن۴: دلم یه کم خدا می‌خواد...
۲۸
فروردين

دو سال پیش بود. همین حوالی زمانی احتمالا! امتحان میان‌ترم معادلات داشتیم. باران تندی می‌آمد و رعد وبرق‌های ترسناکی می‌زد! برق رفته بود و امکان برگزاری کلاس‌ها نبود. کلاس گسسته کنسل شد و من و مریم برای خواندن معادلات آمدیم خوابگاه. اولین باری بود که مریم خوابگاه را می‌دید. برایش همه‌چیز عجیب بود. شیب دردناکِ تا ۷۲ را طی کردیم و بعد اتاق تلویزیون... دوتایی نشستیم به دوره کردن کل درس و بعد حل نمونه‌سوال‌ها. اولین‌بار بود که سر ظهر می‌رفتم توی اتاق تلویزیون. خانم‌های خدمات خسته از کار آمده بودند ناهار بخورند و استراحت کنند. تا آن موقع از این منظر ندیده بودمشان. اکثرا آذری‌زبان‌اند و صحبت‌هایشان را زیاد متوجه نمی‌شوم. ولی آن روز فارسی صحبت می‌کردند. دعواهایشان، بی‌اعصابی‌هایشان، شکایت‌هایشان از فشارهای روز، همه برای من و مریم غریب بود. مریم هنوز هم که هنوز است وقتی اسم خوابگاه می‌آید یاد آن خانم‌ها می‌کند و حرف‌ها و جدل‌هایشان. 

بعد از آن بارها برای درس خواندن به اتاق تلویزیون رفتم و هربار می‌رفتم می‌دیدمشان...همیشه دعوا داشتند! همیشه یکی بود که به همه دستور می‌داد و از همه چیز هم شاکی و ناراضی بود. یکی هم بود که هیچ‌وقت چیزی نمی‌گفت. همیشه آرام بود. خیلی هم چهره‌ی آرامی داشت. خیلی دوست‌داشتنی بود و خیلی زیبا! اما شکسته... یک روز داشت از دخترش می‌نالید که جهیزیه‌ای را که با پول زحمت‌های سنگینش در خوابگاه برایش تهیه کرده تحقیر کرده و به مادرش گفته که آبروی مرا بردی... می‌نالید گریه می‌کرد. خسته بود. خیلی. دلم شکست.

یکی دیگرشان بود که به تازگی فرزندش را از دست داده بود. به‌خاطر بیماری...به‌خاطر نداشتن خرج درمان...همیشه آه می‌کشید. وقتی کسی درمورد بچه‌اش حرف می‌زد گریه می‌کرد. وقتی طفل شیرخوار می‌دید گریه می‌کرد. 

هرکدامشان دنیایی داشتند...یک بار سر ناهار که بودند(ناهارشان همیشه‌ی همیشه نیمرو بود.) بحثشان سر این بود که هرکس برای خودش نان بیاورد. یکیشان می‌گفت که هفته‌ای بیشتر از ۷تا نان نمی‌تواند برای خانه بگیرد. 

یک شب برای پروژه‌ی AP بیدار مانده بودم در اتاق تلویزیون. صدای اذان صبح که آمد نماز خواندم و همان‌جا دراز کشیدم. ساعت ۷ بود که خانم‌ها مثل همیشه رسیدند. مثل همیشه هم دعوا داشتند. یکیشان من را صدا کرد که اگر کلاس دارم خواب نمانم. یکی دیگر گفت: ولش کن...بذار بخوابه! دغدغه نداره بچه که! نه شوهر داره نه بچه...بذار بخوابه...نگاه کن عین یه بچه چقدر معصوم خوابیده... بعد هم آرام از اتاق رفتند بیرون تا من را بیدار نکنند...

...

یک خانم خیلی خیلی مهربان داریم که کارهای نظافت ساختمان ما را انجام می‌دهد. هرروز صبح می‌بینمش. خوش‌اخلاق است. همیشه انرژی مثبت می‌دهد. دربرابر غرغرهای بچه‌ها صبور است. یک‌ روز که خجالت‌زده جلویش ایستاده بودم که داشت زمین دستشویی را می‌شست، ازش معذرت‌خواهی کردم که ما شلخته‌ایم و همه‌جا را کثیف می‌کنیم. با مهربانی گفت: دخترم اینم کار منه دیگه... شما کارتون درس خوندنه منم کارم اینه. درس بخونین. درس بخونین که مثل من نشین...

اشک ریختم...زیاد. برگشتم توی اتاق و به زمین و زمان فحش دادم و به همه‌ی کلاس‌هایی فکر کردم که پیچاندم. به همه‌ی همورک‌هایی فکر کردم که کپ زدم. به همه‌ی امتحان‌هایی فکر کردم که نخواندم.

درس بخوانیم. زیاد.

۲۰
آبان

چی بهتر از اینکه راحله یه ایمیل بزنه و توصیه کنه خوندن "حسین، وارث آدم"ِ دکتر شریعتی رو؟! و چی بهتر از اینکه بری ایبوکشو دانلود کنی، فایل سخنرانی خود دکتر شریعتی رو پیدا کنی و با صدای گیرا و نافذ خودِ دکتر بشنوی این سخنرانی زیبا رو؟! 

این فایلش: http://bayanbox.ir/id/2045935331987976835?info

 به شدت هم توصیه‌ش میکنم:) 

محرم باید آگاهی به همراه داشته باشه...یادم نره اینو :)

۱۶
آبان
هوم!
خوشبختی میتونه با طعم کوکو سیب زمینی مه‌زاد به آدم لبخند بزنه! یا میتونه با طعم آب‌نبات چوبی های شیری باشه به یاد بچگیهام و خونه مامان بزرگ و مغازه آقای عطایی و اون آب‌نبات چوبیهای شیری کاکائویی خوشمزه‌ش که هرموفع میرفتیم اونجا مامان واسم یکی می‌خرید...
۱۰
آبان

+ گاهی فکر می‌کنم چقدر آدم باید خوشبخت باشد که با مه‌زاد هم اتاقی باشد. که با مه‌زاد زندگی کند. که همچین دوستی داشته باشد.

در تمام این مدت و زیر پوست تمام غم‌ها و غصه‌ها و سختی‌هایش، شاید تنها اتفاق قابل اعتنا، مستحکم‌تر شدن این دوستی بود... دوستی من و مه‌زاد که اندازه خواهرم دوستش دارم... :)


+ می‌خواهم یک اعتراف صادقانه بکنم! از وقتی یه یاد دارم، داشتم از آشپزی بدی می‌گفته‌ام! اینکه وقت تلف کردن است و کار مزخرفیست و من از آن متنفرم! شاید ریشه‌ی این نفرت و تمام این حرفها برمی‌گردد به دوران نوجوانی یکدندگی‌های عجیبش و فمینیست شدن یکباره من و ... برمی‌گردد به اینکه برای من آشپزی شده بود نمود به اسارت کشیده شدن...

حالا اما که چند ماهی از پایان بیست سالگی‌ام می‌‌گذرد، دیگر نه از آشپزی بدم می‌آید و نه به نظرم وقت تلف کردن است. گاهی حتی عجیب دلم می‌خواهد که یک سری مواد اولیه را بردارم و بروم در آشپزخانه مشغول آشپزی شوم و تمام حرص و جوش‌ها و اعصاب خردی‌هام را یکباره فراموش کنم... ولی آنقدر همیشه گفته‌ام بدم می‌آید که حالا هم انگار دیگر راه برگشتی ندارم...انگار محکومم به اینکه بدم بیاید! انگار اینکه بروم و شروع کنم به یاد گرفتن وغذا پختن برایم افت دارد، که از حرفم کوتاه آمده‌ام، که...

اعتراف سختی بود ولی حالا یک سال است که دلم عجیب می‌خواهد که آشپزی را یاد بگیرم، خیاطی را حتی!!!  یاد مادر فاطمه به‌خیر!! چقدر سعی کردند به طور منطقی اشتباه بودن تئوری‌های ذهنیم را بهم ثابت کنند و من چقدر همیشه یک‌دنده بوده‌ام!! 


۰۲
آبان

کاش من یه ساعت برنارد داشتم...کاش می‌شد تمام این لحظه ها رو نگه داشت....کاش می شد جلوش گذشتن این لحظه های خوب رو گرفت...

لحظه لحظه هایی که کنار هم پروژه انجام میدیم، کنار هم فکر می کنیم...

امروز بهترین کار گروهی بود که از اول دانشگاه تا الان انجام داده بودم...

روز عید، خوشی و خنده و لذت  از فکر کردن :)

حیف...کاش می شد تموم نشن این لحظه ها...

۱۸
مهر

آدمها در زندگی من تکه‌های یک پازل‌اند که بی هیچ نقصی در کنار هم قرارگرفته‌اند. تکه‌هایی که حتی نبود یکی از آنها کل پازل را ناتمام رها می‌کند.

این آدمها هرکسی می‌توانند باشند. آدمهای توی دانشگاه، دوستهام، هم اتاقیهام، آدمهای توی اتوبوس که شاید تنها یک جمله بینمان رد و بدل شود و شاید هم نشود، آدمهای توی نمازخانه دانشگاه، آدمهای توی خیابان، بقالی، میوه فروشی و خلاصه بی ربط ترین آدمها به زندگی من در ظاهر!

همین بی ربط ترینهایی که با یک جمله، یک حرف، یک نگاه زندگیم را وارد دوره جدیدی می‌کنند و هی این پازل تکمیل و تکمیل‌تر می‌شود و من به خدایی فکر می‌کنم که نشسته و با پازلهای زندگی ما بازی می‌کند. پازلهایی به مراتب بیش از 3000 تکه هایی که ما را به هیجان وامی‌دارد.

شاید این آدمها مدتها جلوی چشمم باشند و نفهمم که جزئی از همان پازل‌اند. اما یک روزهایی در زندگی هستند که ناچار فرا می‌رسند و تک تک آن تکه‌ها نقششان را در همان یک روزهایی، نشان می‌دهند بعد می‌روند و آرام سرجای خودشان قرار می‌گیرند. آنقدر که شاید بعد از مدتی حتی به یادشان هم نیاورم، اینقدر که بی صدایند. اما مهم تاثیریست که گذاشته‌اند.

می‌شود که یک روز خیلی معمولی باشد، در حال انجام یک پروژه خیلی معمولی درسی باشی، و یک مکالمه خیلی معمولی بین تو و کسی که مدتها در زندگیت، بی صدا بوده شروع شود. و همین مکالمه به ظاهر خیلی معمولی، بکشد به حیاط دانشکده، بکشد به دم دمهای اذان مغرب و همان گرگ و میش دوست داشتنیت! می‌شود که همین مکالمه به ظاهر معمولی برسد به فلسفی ترین بحث زندگی. با کسی که حتی خودش هم نمی داند کنار تو، این ساعت، این روز، در حیاط دانشکده چه می‌کند و چرا با تو در این مورد حرف می‌زند! و تو هم نمی‌دانی...تو هم نمی‌دانی اینجا چه می‌کنی...

اما هیچ کدام از اینها مهم نیست. چون وقتی از او تشکر می‌کنی می‌گوید چرا از من تشکر می‌کنی؟! من که حتی خودم هم نمی‌دانم اینجا چه می‌کنم و چرا دارم این حرفها را به تو می‌گویم...کس دیگری هست که باید درهرحال، شکرگزارش باشی چون آدمهارا، این وسیله هارا می فرستد و درست وقتی  که حتی فکرش را هم نمی‌کنی، زندگیت را تکانی می‌دهد که خودت ناباورانه به آن خیره می‌شوی...

و تو باز به خدا فکر می‌کنی که نشسته و با دقت پازل بازی می‌کند و خوب حواسش هست که تکه ها را به چه ترتیبی در کنار هم قرار دهد تا پازل زندگیت بی نقص بی نقص چیده شود...

می‌شود که که یک پست منتشر نشده داشته باشی از تکه تکه های حرفهای آن تکه پازل و هرروز حرفهایش را برای خودت تکرار کنی و مدام ، هرروز صبح که از خواب بیدار می‌شوی جملات آن پست منتشرنشده ات را بخوانی...و به روزی فکر کنی که حق ندارد مثل روز قبل باشد و حق نداری کمتر از روز پیش از بار مسئولیتی که روی دوش توست، درد بکشی...و تو می مانی و فکر آن کلاس اول صبحی که خوابیدنش شیرین است و بعد از بیداریش  به غلط کردن افتادنهای مدام...

 

۱۶
مهر

میشه که آدم دلش برای خودش بسوزه...ولی باز حرفهای یه آدم خوب سرپا نگهش داره...

میشه که آدم پر باشه از حس غم و اشک ولی باز به روی خودش نیاره و دلش خوش باشه به حرفهای اون آدم خوب...