خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۷۷ مطلب با موضوع «دوست» ثبت شده است

۰۲
مهر

این روزها یک حس خاصی دارم در دانشگاه...

نمی دانم شاید از همان روز که شادی گفت:"ترم پنجمی؟! خوش به حالت...امسال سال شماهاست...سال سومی ها..."

از همان "خوش به حالت" دقیق شدم روی تک تک لحظه های دانشگاه...

اما...نمی دانم...انگار وسط هیاهوهاش دارم کر می‌شوم...

من عاشق دانشگاهم...عاشق دانشکده... ولی این روزها عجیب حس غریبانگی بهم دست داده...

از نگاه های سرد دوست نماها خسته شدم...از این همه شک و ابهام خسته شدم... از بی اعتمادی ها...

من اما عاشق دانشکده ام با تمام دوستانم...

۲۹
شهریور
1. 3شنبه کلاس تاریخ رو نرفتم به این امید که حذفش کنم تو حذف و اضافه.در عوض با کلی از بچه های کلاس رفتیم پارک ملت تولد 4تا از بچه ها رو گرفتیم. خیلی خوب بود و خوش گذشت. کلی با مریم بدمینتون بازی کردم در زمانی که بقیه وسطی بازی می کردن. دلم نمی خواد این روزها تموم بشن...

2. پارسال صدهزار بار بچه های آی تی اومدن شخصا ازم دعوت کردن برم تو نشست هاشون. ولی خب، نه حوصله ش بود و نه وقتش!
اما این دفعه وقتی دیدم یکی پ. داره پوستر کلاس دو روزه اقتصاد رو می زنه به دیوار نتونستم مقاومت کنم و با مریم پاشدیم رفتیم. یاسمن هم بود و یه سری دیگه از بچه ها.
کلاس خیلی خوب بود! خیلی! اینقدر برامون چیزهای جذاب داشت که حد نداشت! آقای شمیم ط. خودش هم دوره MJ بوده یعنی ورودی 82 کامپیوتر تهران. بعد رفته ارشد اقتصاد شریف خونده بعد هم ارشد اقتصاد دانشگاه علوم سیاسی و اقتصاد لندن. الان هم وارد دوره دکترا قرار هست بشه.
یه چیز خیلی ساده که گفت این بود که با محاسبات نشون داد که درآمد ناخالص ملی چین با 10 درصد نرخ رشد در عرض 7.5 سال 2برابر میشه. او ایران درآمد ناخالص اگر نرخ رشد منفی این دو سال اخیر رو در نظر نگیریم، و 0.09 درصد درنظرش بگیریم، میشه 85 سال...
بعد ما هم ناامید شده بودیم که آخه چرا داریم تو ایران زندگی می کنیم؟! بعد برگشت گفت واسه اینکه درست کنیم این وضعو...
خلاصه این 2روز کلی چیز خوب داشت.

3. امروز مریم رفت... خیلی غصه مون شده و واقعا دلم واسش تنگ شده. یه جورایی انگار خیلی بهش وابسته شده بودم...به هرحال دیگه مریم نیست و خیلی کمتر میاد خوابگاه. تو دانشگاه هم فقط یه کلاس مشترک داریم این ترم :(
تختشو گذاشتیم بیرون. یکی از میزهای تحریرو هم گذاشتیم بیرون. فرش منو هم پهن کردیم. خلاصه اینکه وضعیت نظم اتاق خیلی بهتر شد. واقعا خیلی بد بود قبلش. الان اتاقمون شده 4نفره. ولی کاش مریم بود...مریم عزیزم...

4. امروز عصر با مهزاد رفتیم سینما هیس دخترها فریاد نمی زنند رو دیدیم. وحشتناک بود :(خیلی خیلی حالم بد شد و هی گریه م می گرفت... وقتی از سینما اومدیم احساس می کردیم از همه آدمهای تو خیابون (مردها) می ترسم...

5. بالاخره متن درنگ رو هم آماده کردم و تحویل دادم! خسته شدم از بس یه متن رو با بیانهای مختلف نوشتم! ویژه نامه ورودیهای جدید رو بدیم ببینیم چی میشه :)

6. مریم کلاس فرانسه ثبت نام کرد ولی زمانش برای من مناسب نبود. شاید من اصلا بخوام برم کلاس آلمانی انجمن اسلامی خودمون... هنوز تصمیم نگرفتم.

7. هنوز اون یکی هم اتاقی تربیت بدنیمون نیومده... امیدوارم خدا به خیر کنه! اومده بودن چندنفری اتاقمون درمورد درسهاشون صحبت می کردن من واقعا واسم غیرقابل درک بود! بعد یکیشون با یه نفرتی از هم اتاقیش که همه ش درس میخونه حرف می زد انگار طرف معتاده مثلا! خیلی جالب بود خلاصه!

8. در عرض 10 روز، 6 نفر از فرندهای فیسبوکم Got Engaged زدن. 5تا 20 ساله(3تا پسر و 2تا دختر) و یه 18 ساله!! (دختر)! شادی....باورم نمی شد... به قول مریم باورم نمی شه اینقدر بزرگ شده باشیم...

9. کامپیوتر ویژن می خوانیم...
۲۵
شهریور
همه چی خوب نیست :(
رفتن مریم قطعی شده... من و مهزاد داریم دق میکنیم... هنوز جایی پیدا نکردیم که اتاقمونو عوض کنیم... :(
من می مونم و یه زیستی و 2تا تربیت بدنی...:(
امیدی که داره سرد میشه کم کم...
۲۴
مرداد

من جدیدا پی بردم که مرحله ای هست تو زندگی دخترهای دور و اطرافم تو دانشگاه و دوستهای قدیمی دبیرستان و اینها که خیلی خیلی مرحله مهمی حساب میشه و رسیدن بهش یه تکامل اساسی تو زندگی حساب میشه و وقتی بهش می رسن، بقیه بهشون تبریک میگن به خاطر این شجاعت و رسیدن به این مرحله از رشد...
این مرحله که جدیدا دوستهای دانشگاه و دبیرستان من دارن یکی پس از دیگری یهش نائل میشن، مرحله ایه که طی اون شخص مورد نظر عکس بی حجاب خودش رو تو فیسبوک قرار میده. بعد حالا هرچی که این عکسه بی حجاب تر باشه، مرحله رشد دوستمون بالاتر بوده! و تبریکهایی که بهش گفته میشه خیلی صمیمانه تر و شدیدتره.ایضا لایکهای عکسش توسط پسرهای دور و بر هم بیشتر میشه!
من اینقدر از دنیا عقبم که حتی هنوز نفهمیدم این مرحله واقعا جزء مراحل رشد حساب میشه، چه برسه که بخوام برای رسیدن بهش تلاش کنم.
بحث من سر حجاب نیست ها!اصلا!از نظر من حجاب یه مسئله و تفکر شخصیه و به هیچ کس دیگه هم ربطی نداره. اصلا هم فکر نمیکنم کسی که حجاب نداره قراره بره جهنم!!! فقط بحثم اینه که یه نفر که تا مدرسه بوده چادری بوده، حالا هرقدر هم میخواد تغییر بکنه، چرا باید این کار رو تو فیسبوک انجام بده؟ چرا یه عکس خیلی خیلی بازِ ... کلا من با این قضیه گذاشتن عکسهای خصوصی و شخصی تو فیسبوک مشکل دارم....
خلاصه اینکه، دعا میکنم هیچ وقت کسی بهم تبریک نگه به خاطر رسیدن به این مرحله... (ان شاءالله هیچ وقت بهش نرسم...)

۰۴
مرداد
از همان روزی که مرجان استارت برگزاری افطاری فارغ التحصیلان تو مدرسه را زد، احساس کردم قرار است دوباره اتفاق خوبی بیفتد. از سختی کارهای هماهنگی و اجرایی که بگذریم، دیشب یکی از فوق العاده ترین شبهای زندگیم بود در این 2سال!

دوباره بودن در کنار دوستانی که یک وقتی نه خیلی دور، حتی فکرِ هر روز ندیدنشان برایم غیرممکن بود، آن هم در جایی که یک وقتی روز و شبمان را در آن گذرانده بودیم...

حالا به فاصله 2 سال خیلی از همان دوستها را برای اولین بار می دیدم...

دیشب برای من ملغمه ای بود از یادآوری خاطرات تلخ و شیرین...

2سال پیش وقتی دبیرستان را با اوقات تلخ ترک کردم، آن قدر در و دیوارهای مدرسه هر روز برایم تکرار شده بود که حتی فکرش را هم نمی کردم که یک روزی دوباره دلم برایش تنگ شود...

دلم تنگِ همه آن روزهای نه چندان دور است...

کسانی که یک وقتی فکر می کردم تا ابد با هم هستیم حالا هرکدام یک سو مشغول اند...

سمانه دندانپزشکی اصفهان کیمیا پزشکی اصفهان مهسا صنایع صنعتی اصفهان ستاره ادبیات فرانسه تهران ساناز برق صنعتی اصفهان مریم عمران اصفهان شادی آمار خوانسار و من کامپیوتر تهران...
عکس دوستمان را نشانِ هم می دهیم که تا چند ماه دیگر عروسی می کند و درمورد دختر تازه متولد شده یکی دیگر از بچه های سال بالایی حرف می زنیم...
حالا حاضرم همه داراییم را بدهم تا دوباره همه مان همان دختر دبیرستانی های چند سال پیش بشویم و پشت همان میز و نیمکت ها بنشینیم و بی دغدغه بخندیم و شعر بخوانیم و  بیخیالِ همه دنیا، شاد باشیم...

۰۴
تیر
1.
   جمعه تولد سپیده بود. یعنی تولد راست راستکی که نه!تولد واقعیش 2شنبه بود. ولی جمعه برایش تولد گرفتیم. قرار بود سورپرایزش کنیم. دوستهاش را که همگی دانشجوهای پدرم بودند دعوت کردیم. یک روز بینهایت خوب بود برای همه! سپیده گریه کرد. با تمام وجودش اشک ریخت. از همه ممنون بود به خاطر در کنارش بودن...

2.
   ساعت11:30 شب  همان روز جمعه در حالی که یک پایم در اتاق بود و پشت لپ تاپ و در حال انجامِ پروژه معماری که به خاطرش 2شب تا صبح هم بیدار مانده بودم و هنوز تمام نشده بود،و یک پایم در سالن و مشغول پذیرایی از مهمانها، بالاخره پروژه م را آپلود کردم و بعد راه افتادم به طرف ترمینال. ساعت1 بلیت داشتم که بروم و پروژه م را تحویل بدهم و برگردم.  ساعت 12:50 بود و ماشین یکهو وسط جاده ایستاد و دیگر هم روشن نشد!! راننده به من گفت پشت ماشین بشینم و او ماشین را هل بدهد.من ترسیده بودم چون رانندگی بلد نیستم. بعد که نتیجه نداد یک موتوری را نگه داشته و به من می گفت با آن موتور بروم تا ترمینال!!! قیافه من دیدنی بود... بالاخره یک پیکان گذری قبول کرد مرا به ترمینال برساند. موتوری هم وقتی ترس مرا دید تا دم ترمینال پشت ماشین آمد...خلاصه اینکه من به بلیتم رسیدم! ساعت 7 رسیدم تهران و هنوز 8  نشده بود که دانشگاه بودم.نشستم و فوری سعی کردم پروژه م را آماده تحویل دادن کنم. کشیدن datapath و جمع و جور کردن برنامه های تست و... با نمره خوبی تحویل دادم و مستقیم راهی شهرک اکباتان شدم برای دیدن فاطمه. از بعد از عقدش ندیده بودمش :) بسیار به من خوش گذشت و اگر چه کمتر از سه ربع با هم بودیم ولی برایم خیلی با ارزش بود و واقعا مغتنم! بعد راهی پارک ملت شدم. ساعت 13:15 قرار بود برویم و فیلم گذشته ساخته اصغر فرهادی را ببینیم.  نیم ساعت دیر رسیدم و بهم بلیت نفروخت.رفتم و نماز خواندم و نهار خوردم تا اینکه پگاه آمد. بعد از مدت بسیار زیااااااادی پگاه را دیدم.بعد از بیشتر از یک سال...دلم برایش خیلی تنگ شده بود...ولی دوست داشتم خوشحال تر از این حرفها ببینمش...بگذریم...
ندا و چند دوست دیگرم را هم دیدم و بعد هم رفتم ترمینال و با اتوبوس ساعت 6 شیراز راهی اصفهان شدم.
وسط راه جایی برای نماز و شام نگه داشت. جای بسیار کثیفی بود! وقتی واردش شدم، یکهو آن سفرِ پرماجرایِ تبریز،اولین سفرِ تنهاییم در بهمنِ پیش دانشگاهی، آمد جلوی چشمم! از تبریز بر می گشتم و در قسمت Notes گوشیم نوشته بودم: "اولین سفرِ تنهایی، شاید مقدمه ای برای خوابگاهی شدن..." این را نوشته بودم ولی برایم آنقدر دور و نامفهوم بود خوابگاهی شدن که حتی تصورش را هم نمی کردم که به فاصله کمتر از 8 ماه واقعا خوبگاهی شوم و مسافرِ دائمِ جاده ها... :)
بقیه مسیر را از شدت خستگی خواب بودم و اگر راننده حواسش نبود که من اصفهان پیاده می شوم و بیدارم نکرده بود، وقتی بیدار می شدم شیراز بودم!!!

3.
   خلاصه اینکه تابستانِ من دوم تیر شروع شد!روز تولد مادرم :) شب نیمه شعبان هم که عیدیست که نمی شود در خانه ماند... دوباره ماشین را برداشتیم و شروع کردیم به خیابان گردی...از برج تا طوقچی! از همین بهارستانِ خودمان تا بهارستانِ ملک شهر! همه جا را گشتیم مثل هرسال و تفاوتها را دیدیم... این بار اما با این تفاوت که باید 7 نفری تو یک ماشین جا می شدیم!این بار سپیده هم به ما اصافه شده بود :)
دیروز هم با خانواده تازه هشت نفره شده مان رفتیم نهار بیرون و بعد هم پارک و بعد هم خانه آزهره... :)

4.
   این دو سه روز بی خود و بی جهت، از خانواده ناراحت شده بودم. از مامان...از بابا...حتی از مریم. نمی دانم...شاید حرفِ آن کسی که بهم گفت وقتی از خانه خارج شوی دیگر بهش تعلق نداری درست بود. حالا خانه را فقط برای چند روز دوست دارم.بیشتر از آن این حس را بهم می دهد که مزاحمم!! یا اینکه در جایی هستم که برای من نیست. اینکه همیشه میزِ کوچک من وسط هال است و تشک و رختخوابم وسط سالن، قطعا به این حس دامن می زند...
امروز جلوی کولر دراز کشیده بودم و همشهری داستان می خواندم(چه لذتی از این بالاتر؟!!) که رضا از بیرون آمد و برایمان بستنی لواشکی آورد! وای که چقدر دلم برای کودکی هامان تنگ شد! یک لحظه همه آن دلخوریها از یادم رفت و احساس خوشبختی کردم...مریم هم از اتاقش آمد بیرون و بعد از مدتهااااااااا 4تایی نشستیم کنار هم بستنی خوردیم! :) قبل تر ها هرموقع مامان بستنی می خرید، بستنی ها را می گذاشتیم توی فریزر و هی از فکرشان دلمان آب می شد ولی منتظر فرصتی بودیم که هر 4تایمان باشیم و هر 4تایمان دلمان بستنی بخواهد و آن وقت موعدِ خوردنِ بستنی ها می رسید! وای که چه لذتی! 4تایی می نشستیم کنار هم روی زمین، توی هال و با لذت وصف ناپذیری بستنی می خوردیم... اما حالا دیگر مدتهاست که هرکس برای خودش و در سکوت خودش و در تنهایی خودش بستنیش را می خورد...

5.
   پریشب جلوی پنکه دراز کشیده بودم و در سکوت و آرامش شب تا دیروقت همشهری داستان می خواندم...امروز هم کل بعد از ظهر را جلوی کولر همشهری داستان خواندم...همراه چای و بیسکوئیت! و من می خواهم بدانم مگر لذتی هم از این بالاتر هست؟!

6.
   کلی کار دارم برای انجام دادن ولی واقعا حوصله هیچ کدام را ندارم.شاید هم انگیزه کافی ندارم.نمی دانم...ولی این گرمای تابستان همیشه باعث رخوت من بوده و هست... هفته بعد برای کار موقت در شرکتی مصاحبه دارم... اما حتی همت نمی کنم برای آن مصاحبه آماده شوم!

7.
   چقدر کتاب دارم برای خواندن و چقدر این خواندنهای تابستانه مرا در خودم فرو می برد و با اینکه خودم از بلعیدنِ رویاها لذت می برم، از من در دید دیگران یک آدم افسرده می سازد...

8.
   فیلم "پذیرایی ساده" را دیدم. دوستش نداشتم!اصلا!به نظرم اصلا فیلم خوب درنیامده بود.با وجود بازی های خیلی قویِ مانی حقیقی و ترانه علیدوستی.
۲۳
خرداد

حالا دیگه خونه م. احساس آرامش و قدرت می کنم چون پدر و مادرم هستند. چون دیگه نمی ذارن تردید بیاد سراغم. چون دیگه نمیذارن "جوگیر" بشم.
این 2هفته واسه من روزهای خیلی سختی بودن...روحم واقعا خسته  و آزرده ست. از اینکه همه ش داشتم مورد حمله قرار می گرفتم. از اینکه همه و همه ش خودم رو بین آدمهایی می دیدم که داشتن بهم می گفتن بزدل. دوستانی که حالا منو مقابل خودشون می دیدن و می خواستن به زور راضیم کنن به چیزی که اعتقاد خودشونه.
شاید دوست بودن با بچه های سال بالایی که خیلیهاشون عضو انجمن اسلامی هستند  همین عواقبو هم داره دیگه...
من حوصله بحث ندارم. اصلا... من رای نمیدم. چون این اعتقاد منه. به کسی که رای میده نمی گم "خر"!!! نمی گم بهش چرا. نمیگم خائن.نمی گم... من به کسی که رای میده احترام می ذارم. میدونم همه مون نگرانیم.نگران ایرانمون.نگران کمرِ خمیده یِ پدرهامون تو این شرایط اقتصادی. نگرانِ جنگ. نگران تحریم ها. نگرانِ نبودن دارو برای بیمارها. نگرانِ...
می دونم که همه مون ناراحتیم و می خواهیم کاری کنیم برای این اوضاع. منم میخوام، دوستان انجمنیم هم می خوان، (اما دوستهای بسیجیم نمی خوان...چون معتقد نیستن که الان اوضاع بده...معتقد نیستن که تحریم داره مارو میکشه...).
اما فقط، فقط راهمون فرق داره. اونا رای دادن به کسی رو که یه اعتدال گرای کامله و الان فقط بنا به شرایط اصلاح طلبا دارن ازش حمایت می کنن رو راهِ برون رفت از این اوضاع می دونن و من، منِ نوعی، تحریم رو... دردِ جفتمون یکیه. ولی راه های درمانمون فرق می کنه. اونا 100 درصد راه خودشون رو درست می دونن و من هم 100 درصد راه خودم رو. ساعتها و ساعتها و ساعتها بحث هم باعث نشده که نه من بتونم اونارو قانع بکنم و نه اونها بتونن من رو قانع بکنن...
چقدر روحم خسته ست. به مامانم گفتم، اگه نتیجه انتخابات جوری نباشه که بچه هامون میخوان، من به شدت تحت فشار قرار می گیرم...میگن اگه رای میدادی...
مامان میگه ما هم گذروندیم همه این دوره ها رو...بشین و با وجدان خودت خلوت کن. ببین راه درست کدومه. کاری نداشته باش بقیه چی فکر میکنن، ون راهی رو انتخاب کن که وجدانت آسوده تره باهاش...
من انتخاب کردم. بیاین به هم احترام بذاریم.باشه؟
تو تمام این چند روز فقط از خدا می خواستم که ای کاش هنوز حق رای نداشتم. که ای کاش سال 88 بود و باز هم همون بحثها بدون ذره ای احساس مسئولیت در برابر رای دادن یا ندادن... ای کاش...

۲۱
خرداد
ساعت 12:30 - تهران - خوابگاه - در حال جمع کردن وسایل

می دانی؟ رفتن همیشه اتفاق غمناکیست. فرقی نمی کند از کجا به کجا. همیشه آدم وقتی از جایی می رود، می نشیند و تمام و خاطرات گذشته اش را مرور می کند. و بعد بغض می کند و می خواهد تمام آن روها را در تاریخ ثبت کند. اصلا هم مهم نیست که چقدر در آن روزها که حال ابرایش شده خاطره، سختی می کشیده...
آخر شهریور پارسال خیلی غم انگیز بود. همه مان وحشت زده از دوباره دور افتادن از خانواده...دوباره سختی...دوباره درس و درس و درس و ندیدن خانواده و نداشتن پناهِ پدر و مادر در سختی ها...
حالا هم غم انگیز است. خیلی!
جمع کردن وسایل و مرور خاطراتِ کل این 9 ماه... خنده های بی دلیل...گریه های بی سبب...
این ساعتهای آخر همیشه همانقدر دوست داشتنی اند که غم انگیز...
دیروز که جشن فارغ التحصیلی بچه های 88 و 87 بود، وجودم پر از بغض شده بود... ای کاش می شد زمان را نگه داشت. ای کاش می شد به اندازه یِ یک عمر دانشجو بود و خوابگاهی... ای کاش هیچ وقت انتها نداشت.
این ساعتهای آخر را به این امید می گذرانم که 3ماه بعد دوباره برگردم و دوباره من باشم و مریم و مهزاد و مهسا... دوستانی برایِ تمامِ عمر...دوستانی بهتر از آبِ روان... دوستانی نزدیکتر از خواهر :)

۰۹
خرداد

دیشب تا اذان صبح درس خوندیم پابه پای هم بعد همه به جز مهزاد خوابیدیم.من خودم ساعت 5 خوابیدم و ساعت 7 پاشدم و دوباره شروع کردم به خوندن. ساعت 11 رفتم دانشگاه تا ببینم این همه اشکال رو چیکار باید بکنم! مریم گفت بیا با هم همورکهارو حل کنیم. از اینها سوال میده تو امتحان. نشستیم و با هم تا ساعت 1 همورک حل کردیم. ساعت 1 هر3مون (من و مریم و مژده) به حالت low battery درآمده بودیم! پاشدیم و رفتیم و نهار خوردیم. بعد هم امتحان...سر امتحان واقعا معجزه بود. فقط 2 تا سوال از 10 تارو نوشته بودم!! وقتش هم کم بود. هرچی که اشکال داشتم و گذاشته بودم که امروز بپرسم از بچه ها و نپرسیده بودم آمده بود تو امتحان!!

دیدم هیچ چاره ای نیست! شروع کردم از خودم کشف کردنِ همه چیزهایی که دیشب و امروز نفهمیده بودم!!!! خلاصه اینکه 9تا سوال و نصفی رو نوشتم.

بعد از امتحان همه خیلی ناراضی بودن و گفتن خیلی سخت بوده...نمی دونم شاید من نمی فهمیدم چی می نویسم! ولی به هرحال فعلا راضیم! شکــــــــــــــــــرِ خدا :) اگه دیشب همه بیدار نمیموندن من قطعا می خوابیدم و امروز هیچی نخونده بودم...

بعد از امتحان هم رفتیم با بجه های دانشگاه خانه هنرمندان بعد هم کافی شاپش. کلی بهمون خوش گذشت :) خداروشکر!

من نمیدونم چه جوری با 2ساعت خوابِ دیشب هنوز زنده ام!!

فردا صبح باید پاشم برم کارتن بگیرم و کمی  وسایلمو جمع کنم و بعد هم عصر برم خونه :)  کلی خوشحالم! :)


پ.ن: دیروز وسط اون همه با استرس درس خوندنای ما این همسایه های اتاق بغلی یکی پی از دیگری میامدن تو بالکن و سیگار میکشیدن! بوش خفه مون کرد!هوا هم گرمه نمیشه درِ بالکنو بست :(

ساعت 2 شب هم یهو میبینیم از بیرون اتاقمون صدای جیغ و جار میاد! درو باز کردیم تذکر بدیم میبینیم چند تا دختر عینِ خودمون دارن به قصد کشت همو می زنن!!!!!!

این از این و اون هم از دعوایِ امروز تو سایت بین نماینده ها با مسئولا. واقعا آدم غمگین میشه از دیدن این شرایط...دانشجوییم یعنی؟!

۰۸
خرداد
مهدیه و مریم هم آمدن اتاق ما 6نفری داریم درس میخونیم قراره تا صبح بیدار بمونیم همگی!مهسا و مهزاد ساعت 8 و من ساعت 2 امتحان دارم و الان همه ش مونده همه مفاهیم رو برای اولین باره میشنوم...به معنای حقیقی کلمه این بار دارم مفهوم شب امتحانو درک میکنم.
خدا کمک کنه.دارم از استرس منفجر میشم!

ساعت 9:30: الان دارم همه چیو جمع بندی میکنم. خیلیییییی چیزها هست که بلد نیستم ولی دیگه...توکل به خدا!
خیلی می ترسم...
۰۵
خرداد
اول: یه روزهایی تو زندگی هست که خیلی سختن...خیلی!مثل امروز واسه من! اگر آدمو همینجوری به حال خودش رها کنن ممکنه واقعا تلخی اون روزها تا ابد تو ذهنش بمونه. اما نکته اینجاست که یه سری آدمها هستن که همیشه درست وقتی که باید باشن، هستن و آدم رو به حال خودش رها نمی کنن. میان و دست آدم رو می گیرن و از این فضا خارجش می کنن. این آدمهارو باید از ته دل دوست داشت و قدرِ بودنشون رو دونست... :)
اون آدم میتونه یه سال بالایی باشه که دوست نداره تو رو ناراحت ببینه یا میتونه یه همکلاسی خیلی خیلی مهربون باشه ...

دوم: روز سختی بود! صبح 3واحد الگوریتم را خراب کردم و عصر 3واحد سیستم عامل رو...ولی اینکه دائم بابا و مامان بهم زنگ می زدن و مریم و رضا و سپیده اس ام اس زدن خیلی واسم خوشایند بود...اینکه همه به فکرمن خیلی واسم خوشحال کننده بود :) به خصوص بار آخر که مامان مثل بچگیهام باهام حرف زد و با همون لحن بهم گفت قربونت برم مامان غصه نخور که من طاقت ندارم...

سوم: امروز اینقدر خسته شدم که بعدش حس میکردم امتحانام تموم شده و تا الان که شبه فقط علافی کردم. این وسط با زهرا و فاطمه ها رفتن و نسیتن تو چمن ها و با یه سری آدم همفکر خوش گذروندن، واقعا حال رو بهتر کرد :)

چهارم: امروز تو صف نانوایی که ایستاده بودم و مردم عادی رو که میدیدم حس می کردم چقدر زندگی واقعیه و چقدر بیخیال اشکهای من در جریانه!! یه حس خوبی واسم داشت دیدن آدمهایی که دانشجو نبودن. آدمهایی که داشتن واقعی زندگی می کردن. آدمهایی که دغدغه هاشون واقعیِ واقعی بود...
۳۱
ارديبهشت

بعضی آدم ها هستند که یکهو تاثیر زیادی بر زندگی آدم می گذارند! یهو وقتی آدم وسط زمین و هوا مانده و حالش خیلی بد است، این آدمها سر می رسند و کلی تغییرات مثبت در آدم ایجاد می کنند. انگار که خدا آنها را فرستاده باشد.

یکی از آن آدمهای خیلی خوب، همین چند روزه یهویی گیر داده به درست کردن روش زندگی من! و خوب فهمیده که حال من چقدر بد است و دارد همه تلاشش را می کند که من خوب شوم. از این آدم خیلی عزیز ممنونم از خدا هم بسیار بیشتر ممنونم به خاطر اینکه این آدم خوب را فرستاده :)

۲۷
ارديبهشت

شب آرزوها را پای لپ تاپ و پای تکلیف نظریه گذراندن حس خوبی ندارد اصلا...

حتی اگر روزه ات را تازه افطار کرده باشی...نان بربری، سپیده، والفجر، تخم مرغ و سیب زمینی و سالاد و هندوانه و نان و پنیر و ...

حس خوبی ندارم...انگار شب آرزوهایم تلف شد...

۱۹
ارديبهشت

یه کار گروهیِ خیلی خوب، یه تجربه خیلی خوب ، اولین تجربه اجرایی تو دانشگاه!

راضیم خیلی :)



۰۷
ارديبهشت

وای خدای من!

این روزها رو میشه استاپ کنی که نگذرن؟؟؟

احساس خوشبختی میکنم!!

عاشق مهزادم من!

عاشق مریمم!

عاشق مهسام!!

این همه مهربونی؟؟ این همه محبت؟؟؟ این همه نزدیکی آخه؟؟؟

با هم که حرف میزنیم ها اصلا سبکِ سبک میشیم!

خدایا شکرت!!

خدایا یه کاری کن مهزاد اینقدر احساس منفی نداشته باشه! این قدر احساسِ کمبود! اگه بدونه چقدر از همه واسه من عزیزتره! خدایا مطمئنم تو هم خیلی دوستش داری! خداجونم به خاطر زندگی در کنار این دوستهای خیلی خوب ممنونم ازت!


۰۷
ارديبهشت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۰۶
ارديبهشت

این چند روز حالم اصلا خوب نبود...ولی کسی نبود دلیلش رو بفهمه...و من نمیدونستم چه جوری باید دلیلشو توضیح بدم!

مشکل من نه نمره بود و نه ضایع شدن جلو بقیه و نه سخت گرفتن به درسها و نه...

من از رکود خسته بودم! از اینکه کاری از دستم برنمیومد کلافه بودم! از اینکه جلویِ "خودم" کم آورده بودم داغون بودم...لهِ له!!

دیروز صبح یهو همه چی عوض شد... و من الان خوبم و راضی! خیلی راضی! چون با "خودم" حسابم صاف شد!

دیروز ساعت 9 صبح تا 12 شب دانشگاه -> فقط 1 ساعت برای نماز و ناهار استراحت... بعدش هم از ساعت 2 تا 5 صبح صبح -> خوابگاه بدون استراحت

ساعت 5 تا 8:30 -> خواب

ساعت 9:15 صبح تا 8:30 شب دانشگاه...

خوشحال...راضی...خوب :)

پ.ن: این دانشگاه تا شب موندنها چقدر خاطره میشن بعداً ها :)


پ.ن2: کار گروهی واقعا سخته!واقعا سخت... بعد از چند روز دیگه تحمل همگروهیمو که دوست خیلی نزدیکمه ندارم!!! این همه ش با هم بودن خسته م کرده!!

۳۰
فروردين

حالت خوب نباشه، امتحان ریاضی مهندسی داشته باشی، هیچی بلد نباشی، کل روز 5شنبه تو هیچی نخونده باشی، پروژه OS مونده باشه و همه زندکی تحصیلیت در حال حاضر بهش وابسته باشه، ممکن باشه 3 واحد مهمو محبور شی حذف کنی، یه ایمیل دریافت کرد هباشی که دوباره همه چیو واست به هم ریخته باشه،...

اما یه عالمه دوست خوب داشته باشی که درست وقتی باید باشن، هستن! دور هم با تمام مشکلاتشون وایمیسن و آشپزی میکنن و بعد بساط جمع میکنین و میبرین تو محوطه خوابگاه می ندازین و شام میخورین و میگین و میخندین و تو سعی میکنی به هیچ کدوم ناراحتیها و نگرانیهات فکر نکنی...بعد که یهویی همه غمها میریزه تو دلت یه مریمی هست که بغلت میکنه و وقتی بغلت میکنه و میگه "درست میشه همه چی" تو ایمان میاری که درست میشه...

تو این شرایطیه که میتونی چشماتو ببندی، یه نفس عمیق بکشی ، لبخند بزنی و به دنیا بگی که : "من خوشبخت ترین آدم روی زمینم..."

۲۳
فروردين

یه روز که حالت از همه چی بد باشه و بخوای به زمین و آسمون فحش بدی و از عصر هم نتونسته باشی با وجودِ تعداد خیلی زیاد کارهات درست و حسابی درس بخونی، هیچ چیز به اندازه حرف زدن با بابا + قدم زدن تو محوطه خوشگل خوابگاه با اون هوای عالی و بعد دراز کشیدن روی چمنهای خیس و تماشای ستاره های آسمون، و بعد اینکه مهزاد بهت یه گل صورتی خوشگل تقدیم کنه که به یادت چیده، نمی تونه باعث بشه روز بعدش واست بشه بهترین روز و بتونی یه بند از صبح تا شب درس بخونی و انرژی کم نیاری...


به خاطر همه چی ممنون خداجونم! هم واسه داشتن یه خانواده فوق العاده و هم واسه داشتن دوستها و هم اتاقیهای خیلی خوب... :)

۰۸
فروردين

این روزها ذهنم را اصلا نمی توانم جمع کنم!

دچار یک جور تناقض هایی شده ام و به شدت نیاز به حرف زدن با یک بزرگتر دارم که راهنماییم کند. از وقتی خوابگاهی شده ام کمتر از قبل تر ها با مادرم راحت می توانم حرف بزنم...

و الان شدیدا نیاز دارم که باهاش حرف بزنم...

کلی چیز دوست نداشتنی در زندگیم هست که میخواهم حتما تغییرشان بدهم اما نمی دانم چرا نمی شود! و کلی چیز دوست داشتنی هست که میخواهم در زندگیم ایجاد کنم، اما باز هم نمی دانم چرا اصلا همت نمی کنم!

بعد از حرفهای دیروز فاطمه فهمیدم که فرار از وضع موجود هیچ فایده ای نخواهد داشت!

فقط خودم را اذیت می کنم...

نمی دانم چه باید کرد!

۲۷
اسفند

پیرمرد "حیران" من و مریم، درست وسط پارک لاله سر و کله اش پیدا شد. روز بعد از برف غیرمنتظره ای که در آستانه بهار یکهو همه را غافل گیر کرد، بی خیال همه درس های نخوانده و تکلیفهای ننوشته، زدیم از خوابگاه بیرون و با نان بربری داغ، راهی پارک لاله شدیم. تازه جایی، نزدیک یک درخت پرشکوفه جاگیر شده بودیم که پیرمرد "حیرانِ" ما سررسید... 

"حیران" ما، آذری بود. من و مریم، دهان باز نکرده بودیم. پیرمرد کنارمان نشست و پرسید: شیرازی هستید؟ زبانم بند آمده بود. با سر به مریم اشاره کردم که یعنی او شیرازیست. پیرمرد رویش  را از از من برنگرداند. پرسید: تو اصفهانی هستی؟ قیافه مبهوت و متعجب من پاسخگوی پیرمرد بود.

ما را ترسو بارآورده اند. من و مریم ترسیده بودیم! پیرمرد، چاقوی ضامن دارش را باز کرد و تکه ای از نان بربری برید. شیشه مربای مریم را باز کرد و نان را با ظرافت آغشته به مربا کرد. چنان با آرامش و طمأنینه این کار را انجام می داد که انگار در آن لحظه مهم ترین کار دنیا همین نان و مربا خوردن اوست! لجمان گرفته بود! ما ترسیده بودیم و می خواستیم زودتر از ما دور شود. و او بی خیالِ دنیا همان جا کنار سفره کوچک ما نشسته بود. چهره های ترسیده ما را که دید، گفت: نترسید! من سهم خودم را می خورم! کاری به سهم شما ندارم!

لبخند یخ زده ای تحویلش دادیم که یعنی اصلا ترسی در کار نیست!! و در دل به "سهم" پیرمرد فکر کردیم!

"حیران" ما با همان آرامش نان و مربایش را خورد و بعد گفت: چقدر عجله دارید!!آرام باشید...در هر لحظه فکر کنید مهم ترین کار دنیا همانیست که دارید انجام می دهید. آن وقت از زندگیتان خیلی لذت می برید!

و بعد ما ترک کرد. سرمان را که برگرداندیم تا ببینیم از کدام طرف می رود، نه خبری از خودش بود و نه خبری از جای پاهایش روی برف ها...

من و مریم تا روزها به پیرمرد "حیران" مان فکر می کردیم و آرامشی که هرگز نداشتیم و همیشه به لحظه های بعد فکر می کردیم، به بقیه کارها، به بعدها. اما دیدار او زندگیمان را به هیچ قبل و بعدی تقسیم نکرد...

۱۶
اسفند

آن روز که الهه در اردوی جهادی از "درنگ" برایم حرف می زد و دعوتم می کرد به پیوستن به درنگ، هرگز فکر نمی کردم به فاصله کمتر از 6 ماه از آن، تا این حد دلبسته ی این نشریه کوچک دانشکده بشوم؛ نشریه ای که تنها با عشق بینهایت اعضای آن پابرجاست و هیچ کمک مالی از سمت دانشکده دریافت نمی کند و دارد با هزینه های شخصی به چاپ می رسد.

امروز، به فاصله کمتر از 6 ماه از آن روز، من خودم را با افتخار یک "درنگی" حساب می کنم و بهترین دوستانی که داشته ام با مشترک ترین دغدغه ها با من، دوستان نشریه هستند.


امروز "درنگ" در حالی منتشر شد که کل کار در چیزی کمتر از 10 روز انجام شده بود با بیشترین تعداد صفحه تا به حال و شاید با بهترین کیفیت.این بار اما تفاوتی وجود داشت.مدیران هیئت تحریریه دو عضو جدید و بی تجربه گروه بودند! من و مریم دو دوست و هم اتاقی بسیار صمیمی :)

هرچند به خاطر درگیری های شدید این روزهای من بیشتر بار کار این آخری ها افتاد روی دوش مریم، اما تا حد خوبی هردومان مسئولیت جدید را چشیدیم.

اعضای درنگ با این اعتمادشان به ما دو عضو بی تجربه فرصت یک تجربه بی نظیر و همچنین جرئت پذیرفتن مسئولیت ها و تجربه های جدید را هدیه کردند...

:)


۱۱
اسفند

مریم، ترم 8 برق، اتاق روبه رویی!

آمده بود از من جزوه بگیرد(طبق معمول!) که حدود 1 ساعت پیش ما ماند!(باز هم طبق معمول :دی )

بعد برگشت و یک جمله ساده گفت قبل از رفتن که خیلی به دلمان نشست!

گفت: اتاقتون اینقده گرم و صمیمیه که آدم که میاد توش دیگه نمیخواد بره! بعد هی هم میخواد بیاد اصلا پیشتون :)


همین :)

۲۷
بهمن

امروز به معنای حقیقی کلمه قدر هم اتاقیهامو دونستم...کسانی که اگر حتی یکیشون نبود، بی شک امروز من مرده بودم...

اما همه چیزو کنترل کردن...بدون اینکه ازم توضیحی بخوان، هوامو داشتن...از دیروز عصر هیچی نخورده بودم... تا امشب که باز هم میگفتم نمیخوام چیزی...رفتن واسم تخم مرغ نیمرو کردن به زور بهم خوروندن...

فشارم افتاد... اومدم دورم نشستن پتو پیچیدن دورم، چای نبات درست کردن واسم هی به خوردم دادن...بعد مریم هی میومد خرما میذاشت دهن من!! بعد هی همه شون حواسشون به من بود...هی میگفتن مهسا توروخدا خوب شو...نمیتونیم تورو اینجوری ببینیم... تو که شاد بودی...

مریم که با اون همه دغدغه فکری و مشغله خودش، تمام امروز عصرو سعی کرد کنارم بمونه...

خدایا به خاطر این هم اتاقیها شکرت...

۲۵
بهمن
این مدت همه جا پرشده بود از نشانه های ولنتاین(!!). من و مریم هم که شدیدا مخالف این مظاهر فرهنگ غرب(!!! تکبیر :دی) تمام توانمان را برای سخنرانی درباب مذمت ورود این فرهنگهای غربی به فرهنگ اصیل شرقی-اسلامی ما به کار گرفته بودیم.
امروز، در اتاق باز شد و مریم با روی خوش وارد اتاق شد با 3تا گل رز قرمز!! هر گل را به یکی از ما 3 هم اتاقیش داد و گفت وقتی دیده خانمی دارد گل رز می فروشد، تصمیم گرفته برای ما هم اتاقیان عزیزش(!!) بی بهانه، گل بخرد :) و اصلا هم به یادش نبوده که ولنتاین است و این گلهارا برای ولنتاین می فروشند و خانم فروشنده یادآوری کرده که ولنتاین است!!!
حالا هرکه وارد اتاق ما می شود و چشمش به 3گل رز قرمز در گلدان(!!! همان بطری سابق آب معدنی :دی) می افتد، می زند زیر خنده و سریعا به ولنتاین اشاره می کند و به سخنرانیهای ما 2نفر من باب مذمت این فرهنگ :))
پ.ن: اتاق ما پر است از محبت و دوستی...گاهی بی بهانه به هم یادآوری کنیم که همدیگر را دوست داریم :)