همه آدمهای تاثیرگذار زندگی من
آدمها در زندگی من تکههای یک پازلاند که بی هیچ نقصی در کنار هم قرارگرفتهاند. تکههایی که حتی نبود یکی از آنها کل پازل را ناتمام رها میکند.
این آدمها هرکسی میتوانند باشند. آدمهای توی دانشگاه، دوستهام، هم اتاقیهام، آدمهای توی اتوبوس که شاید تنها یک جمله بینمان رد و بدل شود و شاید هم نشود، آدمهای توی نمازخانه دانشگاه، آدمهای توی خیابان، بقالی، میوه فروشی و خلاصه بی ربط ترین آدمها به زندگی من در ظاهر!
همین بی ربط ترینهایی که با یک جمله، یک حرف، یک نگاه زندگیم را وارد دوره جدیدی میکنند و هی این پازل تکمیل و تکمیلتر میشود و من به خدایی فکر میکنم که نشسته و با پازلهای زندگی ما بازی میکند. پازلهایی به مراتب بیش از 3000 تکه هایی که ما را به هیجان وامیدارد.
شاید این آدمها مدتها جلوی چشمم باشند و نفهمم که جزئی از همان پازلاند. اما یک روزهایی در زندگی هستند که ناچار فرا میرسند و تک تک آن تکهها نقششان را در همان یک روزهایی، نشان میدهند بعد میروند و آرام سرجای خودشان قرار میگیرند. آنقدر که شاید بعد از مدتی حتی به یادشان هم نیاورم، اینقدر که بی صدایند. اما مهم تاثیریست که گذاشتهاند.
میشود که یک روز خیلی معمولی باشد، در حال انجام یک پروژه خیلی معمولی درسی باشی، و یک مکالمه خیلی معمولی بین تو و کسی که مدتها در زندگیت، بی صدا بوده شروع شود. و همین مکالمه به ظاهر خیلی معمولی، بکشد به حیاط دانشکده، بکشد به دم دمهای اذان مغرب و همان گرگ و میش دوست داشتنیت! میشود که همین مکالمه به ظاهر معمولی برسد به فلسفی ترین بحث زندگی. با کسی که حتی خودش هم نمی داند کنار تو، این ساعت، این روز، در حیاط دانشکده چه میکند و چرا با تو در این مورد حرف میزند! و تو هم نمیدانی...تو هم نمیدانی اینجا چه میکنی...
اما هیچ کدام از اینها مهم نیست. چون وقتی از او تشکر میکنی میگوید چرا از من تشکر میکنی؟! من که حتی خودم هم نمیدانم اینجا چه میکنم و چرا دارم این حرفها را به تو میگویم...کس دیگری هست که باید درهرحال، شکرگزارش باشی چون آدمهارا، این وسیله هارا می فرستد و درست وقتی که حتی فکرش را هم نمیکنی، زندگیت را تکانی میدهد که خودت ناباورانه به آن خیره میشوی...
و تو باز به خدا فکر میکنی که نشسته و با دقت پازل بازی میکند و خوب حواسش هست که تکه ها را به چه ترتیبی در کنار هم قرار دهد تا پازل زندگیت بی نقص بی نقص چیده شود...
میشود که که یک پست منتشر نشده داشته باشی از تکه تکه های حرفهای آن تکه پازل و هرروز حرفهایش را برای خودت تکرار کنی و مدام ، هرروز صبح که از خواب بیدار میشوی جملات آن پست منتشرنشده ات را بخوانی...و به روزی فکر کنی که حق ندارد مثل روز قبل باشد و حق نداری کمتر از روز پیش از بار مسئولیتی که روی دوش توست، درد بکشی...و تو می مانی و فکر آن کلاس اول صبحی که خوابیدنش شیرین است و بعد از بیداریش به غلط کردن افتادنهای مدام...
- ۹۲/۰۷/۱۸
:)
پازل و تاثیر آدمها سر جای خودش! اون قضیه کلاس اول صبح چیه؟ :D