خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۷۷ مطلب با موضوع «دوست» ثبت شده است

۲۵
بهمن

هم دلی از هم زبونی بهتره...

هم اتاقیم که در را باز می کند، هر کداممان مشغول کار خودمان هستیم. اما وقتی وارد اتاق می شود، سرمان را که بلند می کنیم تا خسته نباشید بگوییم، هیچ حرفی لازم نیست رد و بدل شود، نگاهش را می خوانیم که اوضاع روبه راه نیست...

یاد حرفهای روز قبل می افتم...جدی نگرفته بودم وقتی مریم گفته بود وقتی بحث "گم گشتگی"، موضوع بعدی نشریه دانشکده را در اتاق مطرح کرده، این هم اتاقیمان گفته که دقیقا در همین حالت "گم گشتگی" به سر می برد... الان در اولین نگاه، یاد همان حرفهای دیروز افتادم...

به خیال خودش ما نفهمیده ایم حالش رو به راه نیست...حالاتش عجیب است...می رود روی تختش و مدت زیادی دراز کشیده بدون هیچ حرفی آهنگ گوش می دهد...بعد که بلند می شود برود تنهایی در محوطه خوابگاه قدم بزند، مریم، نگران، رو به ما 2تا می کند وخودش می داند نیازی به گفتن حرفی نیست... هر3 نگران هم اتاقیمان هستیم...هر3 هم می دانیم دچار همان یاس های فلسفی گاه به گاه شده منتها شدتش خیلی زیاد است! 3تایی مشورت می کنیم و به نتیجه ای نمی رسیم...

برمیگردد توی اتاق... کمی با او حرف می زنیم...از حرفهای معمول روزانه...اولش جواب دادنهاش سرسنگین است...اما بعد از مدت کمی، نرم می شود...نرم و شاد و مهربان...

اما می دانیم این یاس حالا حاللها از بین نخواهد رفت و ما تنها کسانی هستیم که شاید بتوانیم کاری بکنیم...

۰۱
دی

قرار نبود چیزی از شب یلدایی که بر من گذشت بنویسم. نمی دانم اما این وسوسه نوشتن چیست که دست از سر آدم بر نمی دارد!
دیشب برای من متفاوت ترین یلدای عمرم بود. از مدتها قبل با این واقعیت کنار آمده بودیم که شب یلدایمان را کنار خانواده نخواهیم بود... اما دوست داشتیم به نحوی خوب و خاطره انگیز برگزارش کنیم...جوری که مثل پارسال طولانی ترین شب سال را با اشک و آه سپری نکنیم...
مادر دوستم از شیراز آمدند تا برای ما یک یلدای متفاوت رقم بخورد... یلدا در کنار مادری با لهجه شیرین شیرازی، که بوی همه مادرهای دنیا را می داد... شب یلدای ما بی مادر نگذشت... مادری عجیب دلسوز و مهربان که با آن لهجه شیرین شیرازیش برایمان حافظ می خواند...
دیشب نگذاشتیم دوستهامان با بغض یلدا بگیرند!دوستانمان از دانشگاه شریف و از طبقه پایین وبالا و اتاق روبه رو و ... همه را جمع کردیم تا در صمیمیت یک یلدای دور از خانه شریک باشیم. هندوانه ای که قاچ کردیم، انارهایی که دانه دانه کردیم،شیرینی هایی که مادر مریم از شیراز آورده بودند، میوه ها، آجیل ها، سفره ای که چیدیم در نهایت صمیمیت و سادگی، آنقدر دلنشین و زیبا شد که همه می خواستند از آن عکس بگیرند...ساده بود اما پر از صمیمیت هامان بود... اینها همه جادوی سقف است...یک سقف مشترک که زیر آن زندگی می کنیم و در تمام رازها و اشکها و لبخندهای هم شریکیم...حتی مسئول حضور و غیاب را که دانشجوی ریاضیست، در شادیمان شریک کردیم و به صرف هندوانه و انار دعوتش کردیم تا بلندترین شب سالش را در پله ها ی خوابگاه نگذراند...
دیشب برای ما شب متفاوتی بود... شبی که بی بهانه می خندیدیم و محبت مادرانه مادر دوستمان را با جان و دل می پذیرفتیم... انگار یک پناه و تکیه گاه داشتیم...
دیشب کنار هم به 21 دسامبری فکر کردیم که از مدتها قبل هزاران نفر در انتظار پایان دنیا در این روز بودند و ما بی اعتقاد به همه این خرافات، با خود می گفتیم اگر واقعا قرار بود دنیا تمام شود، تکلیف محبت هایی که نکردیم، لبخندهایی که از هم دریغ کردیم، دوستت دارم هایی که نگفتیم، و هزاران نکته خوب دیگر که همیشه به نظرمان برایش وقت دیگری باقی بود، چه می شد...؟ دلم میخواست در تمام آن لحظات به همه دوستانم در همه دنیا، زنگ می زدم و می گفتم که چقدر دوستشان دارم و چقدر تمام کسانی که از آنها کینه و بغض کهنه داشتم، به نظرم دوست داشتنی ترین آدم های دنیا می آمدند! ای کاش هر روز را با خیال آخرین روز عمر بودنمان می گذراندیم تا زندگی را زیباتر ببینیم و آدمها را و تمام پدیده ها و موجودات اطراف را دوست بداریم...
دیشب، وقتی دوستم به مادرش گفت که خوشحال است که اگر دنیا تمام شود، مادرش کنارش هست در آخرین لحظات،دل همه ما یکهو عجیب سنگین شد و ته دلمان پر از غم شد... پر از غم نبودن مادرم... نبودن نوازشش و اینکه اگر در هرلحظه ی دور از خانه بودن بمیرم، چقدر غصه از دست دادن نوازشهای مادرم را در این روزها خواهم خورد...روزهایی که بین درس و خانواده درس را انتخاب کرده م...
دیشب برای من یلداترین یلدای عمرم بود...شبی که نمی گذشت...شبی که عجیب بوی غم داشت! شبی که پر بود از پارادوکس غم و شادی...
شبی بی مادرم، بی پدرم، بی خواهر و برادرهایم، شبی با دوستانم و با یک مادر که بوی مادر تک تکمان را می داد اما مادرمان نبود...شبی با فال های حافظ که عجیب درست درمی آمد و خوب جواب می داد! شبی پر از بی قراری و تا صبح با خود کلنجار رفتن برای پایانش...
یلدای دیشبتان مبارک!