یهویینوشت
+ چند روزی بود همینطور دلم میخواست الکی بنویسم! چی؟ دقیقا نمیدانم...
شاید از بعد از دیدن مریم بود...بعد از ۶ ماه...بالاخره طلسم شکست و من و مریم همدیگر را دیدیم... دوستی من و مریم دوستی عجیبی بود. از اول دبیرستان و کلاس رباتیک شروع شد. دوم و سوم که رباتیک کار میکردیم و همتیمی بودیم فقط دعوا میکردیم! از دوم و سوم رابطهی زیاد دوستانهای یادم نیست :)) هرچند پابهپای هم گریه کردیم در لحظات سخت و پابهپای هم خوشحال شدیم و خندیدیم در لحظههای شیرین...ایراناپن...امیرکبیر... خوارزمی...
بعد رسیدیم به پیشدانشگاهی و دوباره شدیم سهتایی! من و مریم و شادی...پابهپای هم بودیم. آنقدر که آقای حقشناس دبیر عزیز شیمی سوم و پیشمان بهمان میگفت هیچوقت همدیگر را تنها نگذارید...با آن لهجهی زیبا وشیرینش...
و بعد دانشگاه... مریم اصفهان...من تهران و شادی خوانسار...
باز دلمان خوش بود به همین هر از گاهی دیدن همدیگر... محل قرار همیشگیمان دم هتل آسمان...و بعد پیاده از کنارههای پارک راه رفتن و رسیدن به سیب بزرگ و آیسپکهایش... مسخرهبازیهای همیشگیمان موقع آیسپک خوردن... اینقدر که هربار وقتی بدون مریم و شادی کسی پشنهاد آیسپک خوردن میدهد احساس خیانت به دوستیمان بهم دست میدهد!آیسپک را فقط باید با مریم و شادی خورد! فقط!
تا اینکه شادی عروس شد... و بعد از آن فقط ۲بار دیدیمش... آن هم با کلی مشقت و التماس و ...
این تابستان هم هرچه کردیم نشد که نشد! عاقبت دوتایی با مریم پاشدیم رفتیم بیرون...نرفتیم سیب بزرگ...حکما بدون شادی حرام بود سیب بزرگ رفتن!! رفتیم سالسال...مثل یک بار دیگر که با هم دوتایی و بدون شادی رفته بودیم سالسال...
من در زمان مدرسه عضو گروه دوستیهای مختلفی بودم. گروههای کاملا متفاوت...با هر گروه دوستیم رابطهی خاص و متفاوتی داشتم... حالا هنوز هم همینطور مانده. آنطور که با پردیس و آنا و ریحان صمیمیام خیلی متفاوت است با نوع صمیمیتم با مهسا و سمانهای که هرگز باهاشان همکلاس نبودم و هردو این رابطهها متفاوتند با صمیمیتم با مریم و شادی...
وقتی مریم هست انگار خودمم بی هیچ لایهای...با مریم حرف زدیم و حرف زدیم و کمی سبک شدیم...از دروازهشیراز پیاده رفتیم تا توحید و سالسال و آیسپک...بعد پیاده رفتیم تا هتلپل و بعد پیاده برگشتیم دروازهشیراز... هی قدم زدیم و قدم زدیم و از در و دیوار حرف زدیم و سبک شدیم...
مریم بهم همان دفتری را بالاخره داد که دست یکی از بچههای سالبالایی مانده بود و سپرده بود به مریم تا به من پسش بدهد...یک سالی طول کشید این پروسهی پس دادن :)) بیشتر حتی... دفتر مال سال ۸۸ بود...صفحهی اولش با خط نهچندان خوبی نوشته بودم: «خدا». آنموقعها تازه با آقای مهدویانی آشنا شده بودیم. از کارسوق ریاضی دبیرستان. سنگین حرف میزد. خوب ادای کیوون زورگیر را درمیآورد! کلمهی نامتجانس را بلد نبود و بهجاش هر کلمهای فکرش را بکنید بر زبان میآورد مثل نامتناجنس! و مهمترین ویژگیش همین بود که بالای تخته مینوشت خدا. بیهیچ پسوند و پیشوندی... میگفت «خدا» هزار تا معنی توش هست که در «به نام خدا» نیست. در «خدای مهربان و بخشنده» هم نیست! خوشمان آمده بود. از لحنش. از مدل حرف زدنش. از بینشش. تا مدتها مینوشتیم «خدا». خیلی وقت بود اینها را از یاد برده بودم. الان که دارم مینویسم تازه یادم آمده. وقتی ۵شنبه بعد از دیدن مریم برگشتم خانه، دفتر را باز کردم و از دیدن «خدا» در صفحهی اولش متعجب شدم! «خدا»؟! فقط همین؟! و حالا یادم آمد که آن «خدا» از کجا آمده بود! راستش را بخواهید چند سالی بود حتی آقای مهدویانی را هم فراموش کرده بودم. نمیدانم حالا کجاست. آخرین بار که دیدمش در مدرسهی راهنمایی، قرار بود برود کانادا...نمیدانم حالا کاناداست یا رفته آمریکا یا اروپا...فقط مطمئنم برنگشته ایران... میگفتند خودش وقتی میرفته گفته برنمیگردد...
دفتر را برگه میزدم و میرفتم جلو و هی توی ذهنم نقش میبست همهی آن روزها. آقای لیدر برایمان با خط بدش، موتور سروو توضیح میداد و نحوهی کارش را. نزدیک امتحان کتبی استانی جشنوارهی خوارزمی بود... روی یک صفحه برایمان نحوهی استخراج مشخصات موتور را توضیح داده بود از روی کاتالوگهای مربوط. این چیزهای ساده را که عملا انجام داده بودیم روی کاغذ میآورد تا آماداهی امتحان شویم. خوب یادم هست که هرچی آپمپ را توضیح میداد من نمیفهمیدم :)) تلاش زیادی هم برایش نمیکردم :دی اتفاقا یکی از سوالات امتحان هم مدار آپمپ بود با نحوهی کارش! که ما ننوشتیم :دی (امتحان گروهی بود).من فقط یک مثلث ازش یادم بود و همان را هم روی برگه کشیدم :)) و با نمرهی ۹۱ تاپمارک شدیم... ۹نمره به خاطر ننوشتن طرز کار آپمپ...آقای لیدر عصبانی بود. میخواست صد شویم. میخواست همیشه بهترین باشیم.
تاریخهای توی دفتر برایم غریباند...سال ۸۸؟! سال ۸۸ توی ذهن من پر از خون است. پر از شوق سرکوبشده. به خاطر انتخابات...تا حالا فکر نکرده بودم به اینکه سال ۸۸ خاطرهانگیزترین سال مدرسهام بود...با آن همه اتفاقات جورواجور...
آخ چقدر دلم میخواست اینها را بنویسم... این حسهای غریبم را وقتی برمیگردم و چیزی از آن روزها میبینم. خاطراتِ درهم و تلخ و شیرین و رنگی و سیاه و سفید با هم قاطی میشوند و میریزند تو دریچهی ذهن من انگار...
+ چند وقتیست حوصله ندارم برای توجیه کردن دیگران. انگار خستهام از دائم توضیح دادن برای دیگران و توجیه کردنشان...خستهام از انرژی گذاشتن برای آدمهایی که هیچ ارزشی برایشان ندارم. خستهم از نقش بازی کردن و ادای آدمخوبهای تو فیلمها را درآوردن.
+ امروز ۲۲ شهریور، اولین روز ترم هفت، درسخواندن را بالاخره شروع کردم! در کتابخانهی قلمچی... درس خواهم خواند انشاءالله :)
- ۹۳/۰۶/۲۲
از اینکه وبلاگت رو دیدم خیلی خوشحالم
واقعا خسته نباشی
راستش حدود یک ماه هست که یک برنامه ساختم
اما تا الان فقط چند نفر دارن ازش استفاده میکنن
اسم نرم افزارم پیج رنک 8 هست که هر مطلب جدید را با عکس نشون میده مثل:
بازی
عکس
فیلم
آهنگ
و...
ظاهر برنامه مثل ویندوز 8 ساخته شده که اگر ببینی میپسندی که شک ندارم
توی ایران مثل این ساخته نشده
تو بیا و برنامه رو ببین
اگر نپسندیدی اسممو عوض میکنم :D
این هم آدرس پیشنمایش و دانلودش
http://pr8.ir/prog/
اگر مشکلی نیس به دوستات هم بگو دانلود کنن
خودت فکر کن ببین چند ماه واسه یک چیزی وقت بزاری اونوقت کسی دانلود نکنه :((
امیدوارم هرگز این اتفاق برات نیوفته
نظرت برام خیلی مهمه
این ای دی یاهو من:
pr80351@yahoo.com
باز هم بهت سر میزنم
فعلا