خداحافظی-۱
سعیده اومد گفت امشب میره. ته دلم لرزید. پایان؟ تموم شد؟ دیگه هماتاقی نیستیم؟ دیگه حتی همدانشگاهی هم نیستیم؟
پاشدم رفتم سالن مطالعه که به زور فکرم رو منحرف کنم از غصههای آخر و درس بخونم برای امتحان فردا.
تو سالن مطالعه، همینطور که محاسبات میخوندم و تو گوشم آهنگهای محمد نوری و سیاوش قمیشی در حال تکرار بود، یهو دیدم قطرههای اشک داره میریزه روی جزوهم... اومدم تو اتاق. دیدم وسایل سعیده به صورت جعبه جعبه روی هم جمع شده. واقعیت هجوم آورد بهم. تموم شد؟
دلم خیلی سنگینه... اون قدر که حتی نمیتونم گریه کنم. سعیده رفت. به همین سادگی. و این اولین رفتن بود. و اولین خداحافظی. و من احساس میکنم طاقتشو ندارم. طاقت تحمل این خداحافظیهای پر در پی رو...
سعیده رفت...تموم شد...من موندم و یه عاااااالمه خاطره...
هم شروعی یه پایانی داره. نه؟
نمیخوام :((
پ.ن: واقعا فردا روز اول ماه رمضونه؟! واقعا سحر قراره بیدار شیم بریم سلف غذا بخوریم؟!!!!
- ۹۴/۰۳/۲۷