خانم خدمات!
دو سال پیش بود. همین حوالی زمانی احتمالا! امتحان میانترم معادلات داشتیم. باران تندی میآمد و رعد وبرقهای ترسناکی میزد! برق رفته بود و امکان برگزاری کلاسها نبود. کلاس گسسته کنسل شد و من و مریم برای خواندن معادلات آمدیم خوابگاه. اولین باری بود که مریم خوابگاه را میدید. برایش همهچیز عجیب بود. شیب دردناکِ تا ۷۲ را طی کردیم و بعد اتاق تلویزیون... دوتایی نشستیم به دوره کردن کل درس و بعد حل نمونهسوالها. اولینبار بود که سر ظهر میرفتم توی اتاق تلویزیون. خانمهای خدمات خسته از کار آمده بودند ناهار بخورند و استراحت کنند. تا آن موقع از این منظر ندیده بودمشان. اکثرا آذریزباناند و صحبتهایشان را زیاد متوجه نمیشوم. ولی آن روز فارسی صحبت میکردند. دعواهایشان، بیاعصابیهایشان، شکایتهایشان از فشارهای روز، همه برای من و مریم غریب بود. مریم هنوز هم که هنوز است وقتی اسم خوابگاه میآید یاد آن خانمها میکند و حرفها و جدلهایشان.
بعد از آن بارها برای درس خواندن به اتاق تلویزیون رفتم و هربار میرفتم میدیدمشان...همیشه دعوا داشتند! همیشه یکی بود که به همه دستور میداد و از همه چیز هم شاکی و ناراضی بود. یکی هم بود که هیچوقت چیزی نمیگفت. همیشه آرام بود. خیلی هم چهرهی آرامی داشت. خیلی دوستداشتنی بود و خیلی زیبا! اما شکسته... یک روز داشت از دخترش مینالید که جهیزیهای را که با پول زحمتهای سنگینش در خوابگاه برایش تهیه کرده تحقیر کرده و به مادرش گفته که آبروی مرا بردی... مینالید گریه میکرد. خسته بود. خیلی. دلم شکست.
یکی دیگرشان بود که به تازگی فرزندش را از دست داده بود. بهخاطر بیماری...بهخاطر نداشتن خرج درمان...همیشه آه میکشید. وقتی کسی درمورد بچهاش حرف میزد گریه میکرد. وقتی طفل شیرخوار میدید گریه میکرد.
هرکدامشان دنیایی داشتند...یک بار سر ناهار که بودند(ناهارشان همیشهی همیشه نیمرو بود.) بحثشان سر این بود که هرکس برای خودش نان بیاورد. یکیشان میگفت که هفتهای بیشتر از ۷تا نان نمیتواند برای خانه بگیرد.
یک شب برای پروژهی AP بیدار مانده بودم در اتاق تلویزیون. صدای اذان صبح که آمد نماز خواندم و همانجا دراز کشیدم. ساعت ۷ بود که خانمها مثل همیشه رسیدند. مثل همیشه هم دعوا داشتند. یکیشان من را صدا کرد که اگر کلاس دارم خواب نمانم. یکی دیگر گفت: ولش کن...بذار بخوابه! دغدغه نداره بچه که! نه شوهر داره نه بچه...بذار بخوابه...نگاه کن عین یه بچه چقدر معصوم خوابیده... بعد هم آرام از اتاق رفتند بیرون تا من را بیدار نکنند...
...
یک خانم خیلی خیلی مهربان داریم که کارهای نظافت ساختمان ما را انجام میدهد. هرروز صبح میبینمش. خوشاخلاق است. همیشه انرژی مثبت میدهد. دربرابر غرغرهای بچهها صبور است. یک روز که خجالتزده جلویش ایستاده بودم که داشت زمین دستشویی را میشست، ازش معذرتخواهی کردم که ما شلختهایم و همهجا را کثیف میکنیم. با مهربانی گفت: دخترم اینم کار منه دیگه... شما کارتون درس خوندنه منم کارم اینه. درس بخونین. درس بخونین که مثل من نشین...
اشک ریختم...زیاد. برگشتم توی اتاق و به زمین و زمان فحش دادم و به همهی کلاسهایی فکر کردم که پیچاندم. به همهی همورکهایی فکر کردم که کپ زدم. به همهی امتحانهایی فکر کردم که نخواندم.
درس بخوانیم. زیاد.
- ۹۳/۰۱/۲۸