خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

خداحافظی سخت است

جمعه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۰۶ ق.ظ

یکشنبه بود. قبل از دورهمی با بچه‌های دبیرستان، با شیوا قرار گذاشتم تو میدان نقش جهان درست جلوی عالی‌قاپو. یک سالی بود که قصد دیدن همدیگر را داشتیم و به هر بهانه و دلیلی نمی‌شد...یک بار برف آمد، بار دیگر برای من کوئیز از آسمان نازل شد، بار دیگر شیوا تو جشن روز درختکاری خانه‌علم فرحزاد گیر افتاد، و...

اما این بار شیوا آمد. همدیگر را دیدیم. بعد از ۳سال.

بچه که بودم، ۵-۶ ساله، هم‌بازی مهمانی‌های شلوغ و حوصله سرببر فامیل بودیم.بعد تر عیدها چشممان برق می‌زد از شادی هم‌بازی شدن در عیددیدنی‌های کشدار خانوادگی. شیوا همیشه یک سال از من جلوتر بود. :)‌ هرسال کتاب علوم‌های سال قبلش را ازش می‌گرفتم برای نوشتن جواب سوالات «فکر کنید»ها!! یا برای چیدن عکس‌هایش و چسباندنشان در دفتر علوم...

پنجم ابتدایی شنیدم که شیوا وارد مدرسه‌ی فرزانگان شده. من در یک مدرسه‌ی دولتی به شدت معمولی درس می‌خواندم و درک زیادی از فرزانگان نداشتم. ولی همه‌ی فامیل می‌گفتند «شیوا تیزهوشان قبول شده!»

سال بعد، قبولی مرحله‌ی دوم امتحان تیزهوشان را مامان شیوا بهم خبر دادند. در حالی که پای مامان شکسته بود و من در استراحت مطلق به سر می‌بردم و صورت بابا به طرز ناجوری تغییر شکل داده بود و رضا هنوز ۷-۸روزی تا کنکورش باقی مانده بود و مرتضی کوچک بود و مریم نگران. نشسته بودیم تو هالِ به قولِ مرتضی «خونه‌مون۲» و برای مامان جشن تولد گرفته بودیم در اولین روز برگشتنمان از خانه‌ی عمه به خانه‌ی خودمان. روزهای سخت بعد از بیمارستان بود و ما شکرگزار به خاطر معجزه‌ی رخ داده دوباره بودنمان کنار هم را جشن گرفته بودیم و خوشحال برای خودمان شیرکاکائو می‌خوردیم و به بدبختی‌هایی که روی سرمان آوار شده بود (و تا ۳سال بعد دست از سرمان برنداشت) می‌خندیدیم که مامان شیوا زنگ زد که با من حرف بزند. خبر قبولیم در امتحان تیزهوشان برای همه خوشحال‌کننده بود. برای خودم اما، هم‌مدرسه شدن با شیوا تنها نکته‌ی خوشحال‌کننده‌ی ماجرا بود. :)

۲سال راهنمایی هم‌مدرسه بودیم و از همیشه نزدیکتر به هم و بعد شیوا وارد دبیرستان شد. دوست‌های شیوا به من حسودی می‌کردند و از من بدشان می‌آمد!
به خاطر نزدیکیمان با وجود یک سال تفاوت سنی.

من هم رفتم دبیرستان. هر دو هم‌رشته شدیم:‌ ریاضی!  شیوا استعداد خدادادی در زمینه‌ی ریاضی داشت. از مادرش به ارث برده بود! من فاقد این استعداد خارق‌العاده بودم ولی به هرحال درس هردومان خوب بود. دوران دبیرستانمان مصادف شد با کم شدن رابطه‌ی خانوادگیمان و ایجاد کدورت‌ها. و دوستی من و شیوا شاید تنها پیونددهنده‌ی خانواده‌ها باقی ماند. با هم دوست بودیم. شیوا کنکور داد. همیشه می‌گفت می‌خواهد برق بخواند! رتبه‌ش شد ۱۷۰. وقتی شنیدم از خوشحالی جیغ کشیدم. دوستم بود :)‌دوست عزیزم! از سهمیه‌ی هیئت علمی استفاده نکرد و به جای برق شریف شد دانشجوی نرم‌افزار شریف. رشته‌ای که من به خاطرش رفته بودم رشته ی ریاضی. شیوا هی بهم امید می‌داد و انرژی تا زمان کنکورم. می‌خواستیم دوباره هم‌دانشگاهی شویم. هم‌رشته‌ای. هم‌دانشکده‌ای! نشد. من کنکور دادم. از نتیجه ی کنکورم بهت‌زده بودم. به خدیجه دوست شیوا گفتم رتبه‌م حتی از دوبرابر رتبه‌ی شیوا هم بدتر شده! خدیجه ناباورانه نگاهم کرد. ناباورانه به خاطر حسادتم. شاید اولین باری بود که حسادت کردم. به شیوا! به شیوای دوست‌داشتنیم! شیوا بدون اینکه از قبل چیزی از رشته ی کامپیوتر بداند رشته ی مورد علاقه‌ی من را در دانشگاه مورد علاقه‌ی من می‌خواند و من که به عشق همچین چیزی رفته بودم رشته‌ی ریاضی، جلویم سد شده بود...حسادت کردم. زیاد شاید حتی! البته یک کمی بعد همه‌ی این‌ها را یادم رفت. ما دوست بودیم. هرچند اولین بار بود که از شیوا عقب افتاده بودم. نرم افزار شریف. نرم‌افزار تهران. پارسال همین موقع‌ها بود که تو فامیل خبر پذیرفته شدن شیوا در مقطع ارشد با معدل پخش شد. به من که گفتند خندیدم. مثل روز واضح بود که شیوا باید بدون کنکور برود ارشد! اصلا نیازی به گفتن نبود! عید امسال. خبر پذیرش گرفتن شیوا از دانشگاه تورنتو دوباره در فامیل پیچید. همه به من چپ‌چپ نگاه کردند. انگار عقب‌افتادن‌های من از شیوا از نتیجه‌ی کنکور شروع شد و بعد به قول دکتر نوابی، propagate شد به ادامه‌ی راهم. خندیدم. خوشحال شدم. زیاد زیاد! شیوای عزیزم دارد می‌رود کانادا. می‌رود که در یک دانشگاه فوق‌العاده درس بخواند. شیوا می‌رود و هیچ کس بهتر از من از شایستگی شیوا برای رسیدن به اینجا خبر ندارد.

یکشنبه جلوی عالی‌قاپو زمان برای من ایستاد. دست شیوا در دستم: وقت خداحافظیست! بغض کردم. برای خودم. برای انتخابهام. برای نتیجه ی ۳سال پیش کنکورم. برای جدا شدن‌هامان. فکر کردم. زیاد!‌ به اینکه چقدر می‌توانست سرنوشتم متفاوت باشد. به اینکه راه من و شیوا از هم جدا شد.

شیوا رفت. عکس‌های رفتنش از فرودگاه را خدیجه گذاشته بود. شیوا رفت.

و من به همه ی خاطراتمان فکر می‌کنم. به همه‌ی با هم بودن‌هایمان. به هم‌بازی شدن‌هایمان. به اسباب‌بازی‌های همیشه‌شیک شیوا که در بچگیم عاشقشان بودم. اسباب‌بازیهای استرالیایی‌اش. :)

شیوا «هم» رفت. مثل همه‌ی بقیه! مثل همه ی دوست‌هام که دیر یا زود می‌روند. مثل...


پ.ن: شیوا گفت از ۵۰نفر ورودی نرم و سخت شریف سال ۸۹، ۳۵ نفرشان همین تابستان رفته‌اند و بقیه هم اکثرا سال بعد می‌روند. یعنی همین امسال ۷۰درصد رفته‌اند. ۷۰درصد! دردناک و وحشتناک نیست؟


پ.ن۲: حسادتم به شیوا فقط همان یک بار بود. شاید برای یکی دو روز. تمام شد. دیگر هرگز بهش حسادت نکردم. برای خوشحالم. از نهایت قلبم. :)


بعدا نوشت: من هیچ صحبتی ندارم وقتی بعد از فکر کردن به همه‌ی این حرفها، فال حافظ می‌گیرم و این می‌آد:(جنس حرفهام از جنس حسرت نیست. فقط می‌خوام بمونه اینا...حالا که بیست و چهار ساعته شیوا رفته...) (هرچند فال حافظش با تابع رندوم نوشته شده باشه :دی)



  • مهسا -

نظرات  (۶)

پس این فامیل شما شیواست :دی
ایشالا که جفتتون موفق می‌شید. هر چند از دو مسیر متفاوت. 
این آقای حافظ هم خوب گفته‌ها :))
پاسخ:
بلییییییییی
شیوای عزیزمه :ایکس
آقای حافظ همیشه خوب می‌گه :دی

برای من و همسن هام در فامیل، همسایگی و همکلاسی ها زیاد از این موارد پیش آمده ولی نمیشه گفت دقیقا کدوم مسیر بهتره چون شکر خدا همیشه هر مسیری را که انتخاب کنی خوبیها و بدیهای خاص خودش را داره منتها امیدوارم مسیری که انتخاب میکنی مطابق خواسته های روحیه خودت باشه.....

  • الهه نوراللهی
  • مهسا ؟ وبلاگ ارشدت چرا حذف شد ؟ :( 

    * تو و سعیده تو وبتون پست نذارین دیگه تا من کنکورمو بدم. :)) حیفم میاد نخونمشون، :)) میخونم هم سرگرم میشم درسم میمونه. :))

    * شوخی!
    پاسخ:
    :))
    بی فایده بود وبلاگم :))
    حافظ هم خوب درک میکنه موقعیت تو را :)) هیچ رابطه ای تا ابد آن جوری که ما دوست داریم نمیمونه. همه چیز دستخوش تغییر میشه و آدمها علیرغم میل باطنی از هم دور میشن. چه دور شدن فیزیکالی و چه دور شدن اموشنال!
    پاسخ:
    بله واقعا همینطوره :)

  • الهه نوراللهی
  • قبلا راجع به همین خانوم توی حرف بزن نوشته بودی نه ؟ من یادم ـه بعد خوندن اون پستت حالم یه جوری شد! و فکر کنم بعد همون پست بود بهت پ.خ. دادم که دوست بشیم، و شاید هم درست یادم نباشه و حافظه‌م رو به زواله. :دی

    ایشالا همه‌تون همیشه موفق باشین. :)

    + با این که در شک و تردید به سر میبرم و به قول فاضل نظری ترس جای عشق رو گرفته و شک جای یقین رو، اما اتفاقی که تو کنگره اخیر افتاد، بار دیگه بهم ثابت کرد که خدا همیــــــــــشه بهترینها رو برام کرده، همون اتفاق سال 90 باعث شد کلی گریه کنم، خیلی زیاد، و الان میفهمم چه بیهوده بود، و خدا چه خوب میدونه ..
    پاسخ:
    آره قبلا درموردش نوشته بودم دقیقا :)‌بعد از عید که فهمیدم داره می‌ره تورنتو :)

    ایشاللا همه موفق باشن.
    ای جان...چه خوب که اینو فهمیدی دوستم :)
    دلم برای کنگره تنگ شد...
    سلام
    موفق باشی
    ب ما سر بزنܓ

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">