۱. خیلی وقتها دلم میخواهد بنویسم. مهم نیست چی مینویسم. فقط نفس نوشتن مهم است. شاید این تنها عادتیست که از نوجوانی همراهم مانده. وقتی بیقرار میشدم مینوشتم. آرامم میکرد. بیشتر از دوش آب گرم حتی!
الان از همان وقتهاست. یک روزهایی هستند که با اینکه یک دنیا کار ریخته روی سرم، دلم میخواهد هندزفری را بگذارم توی گوشم و صدای آهنگ را تا آخر زیاد کنم، چشمم را ببندم و به هیچچیز فکر نکنم. گاهی دلم خیلی این تنهایی کردن را میخواهد. آدمهای اطرافم خستهم میکنند.
اکثر آدمها از سن نوجوانی به بعد تفریح و بودن با دوست را به خانواده ترجیح میدهند ولی من... متاسفانه من هرگز اینطور نبودهام. همیشه بودن با خانواده برایم بزرگترین اولویت حساب میشده. و این است که باعث شده حالا خیلی خیلی ناجور تنها شوم و حوصلهم سر برود. حالا که دیگر خواهر و برادرم مال من نیستند.
میدانم که فردا صبح توی دانشگاه دائم به خودم فحش میدهم که چرا وقتهای آخر هفته را به بطالت گذراندهام و یه کوه کارهای دانشگاه را انجام ندادهام! ولی الان اصلا دست و دلم به هیچ کار نمیرود. الکی بهانهگیر شدهام! کاش میشد عصرهای جمعه را از توی تقویم درآورد! کاش جمعهها فقط تا ظهر بودند و بعد یکهو میشد صبح شنبه! عجب افکار احمقانهای :))
چقدر من غر میزنم این روزها!!!! هوا که روبه گرم شدن میگذارد من بیتاب میشوم و هی به زمین و زمان غر میزنم! :)) کلا من را یا نمیشود تحمل کرد یا به زور در در نیمهی دوم سال که هوا به قدر کافی سرد هست میشود تحمل کرد!
۲. و اما یک مشکل اصلی من! مرا کمک کنید لطفا!
خیلی ساده بگویم: ذهن من بیمار است! ذهنی که تا کمی سرش خلوت بشود، بشیند و تک به تک خاطرات گذشتههای دور و نزدیکش را مرور کند و به یادشان اشک بریزد و تک به تک آدمهایی را که مدتهاست از زندگیش رفتهاند بیرون نبش قبر کند و بشیند خاطراتی را که باهاشان داشته مرور کند و به یادشان گریه کند و دلتنگ شود قطعا چیزی به جز بیمار نیست.
به آدمهای مثل من میگویند خاطرهباز. خاطرهبازی هم اما حدی دارد!! جالب اینکه به یاد خاطراتی اشک میریزم که در زمان خودشان ازشان ناراضی بودهام و دوستشان نداشتهام! مطمئنم یک روز نه خیلی دوری هم به یاد امروز اشک میریزم!! این ذهن بیمار من جلوی زندگی مرا گرفته! جلوی پیشرفت و جلو رفتنم را گرفته. هرچه هم باهاش مبارزه میکنم فایدهای ندارد. یک بار یکجا وقتی حواسم نیست دوباره میروم توی فکر و شروع میکنم به نبش قبر خاطرات گذشته. هربار هم عقبتر میروم. اوایل از همین یکی- د وسال قبل شروع میشد. بعد رسید به پیشدانشگاهی. بعد دبیرستان و خاطرات مسابقات روباتیک و همهی چیزهای خوب مربوط به آنها. بعدتر رسید به راهنمایی. فعلا در مرحلهی اول راهنمایی توقف کرده. چون خاطرات خوب زیادی از اول راهنمایی ندارم. احتمالا یک کمی دیگر میرسد به دبستان. بعد هم هی قبلتر و قبلتر...
اینکه من حال را از دست میدهم و همیشه در گذشته زندگی میکنم یک واقعیت دردناک و تلخ است. مطمئنم راه حل دارد. مطمئنم درمان دارد. ولی من راهش را نمیدانم. این وضعیت ذهنم کاملا مرا از کار و زندگی انداخته. اگر راه حلی برای من دارید لطفا دریغ نفرمایید...
۳.
عادت درسخواندن را خیلی وقت است که از دست دادهام! از وقتی درسهای دانشگاه عملی شدهاند... دو هفتهی کامل استرس امتحان شبکه را داشتم. این هفته دوتا میان ترم دادم. نرم و شبکه. بعد از امتحان شبکه چنان خسته و کوفته بودم و بیانرژی که انگار که ۱۰ تا امتحان نفسگیر پشت سرهم دادهام!
خلاصه که دیشب ذهنم یاری نمیکرد برای انجام کارهایم. نتیجتا نشستم و فیلم «Gravity» را دیدم. اگر ندیدهاید واقعا توصیهش میکنم! عجب فیلمی بود!! کل فیلم نفسگیر بود. ترس و استیصال را به بهترین شکل به نمایش گذاشته بود. جایی که دست هیچکس به آدم نمیرسد. جایی که هیچکس نمیتواند کمکی به آدم بکند. توی فضا! جایی که هیچکس نیست و اگر آدم نپذیرد که «خدا»یی هست، به یقین از تنهایی و ناامیدی میمیرد.
این حس را، این حس وحشت و استیصال را یک بار تجربه کردهام. توی تصادف ۱۱ سالگیام...همهچیز در حد چند ثانیه بود. در همان چند لحظه حس کردم که چقدر بیخدا تنهام! که چقدر از دست هیچکس جز خدا کاری برنمیآید. که در همان چندلحظه حس کردم فقط خدا میتواند چنگ بندازد و مادرو پدرم را در بغلش نگه دارد و آسیبی نبینند. همان چند لحظه... لحظههای استیصال سنگیناند...تلنگرند...
پ.ن: این آدمهایی که همیشه ماکارونی درست میکنند توی آشپزخانه چطور میتوانند هرشب و روز ماکارونی بخورند؟! (به خودم:تو مگه فضولی آخه!؟به تو چه بقیه چی میخورن؟!:دی )
پ.ن۲: دل میرود ز دستم...
پ.ن۳: حال لپتاپم این روزها زیاد خوب نیست...صداهای وحشتناک میدهد! گیر میکند. خودبه خود خاموش میشود... چند روز پیش حالش خیلی بد بود و تقریبا از دست رفته بود. نشستم و باهاش خیلی منطقی صحبت کردم! بهش گفتم که اگر من همین امروز بروم سر کار، حداقل ۷-۸ ماه طول میکشد تا بتوانم پول خرید یک لپتاپ جدید را به دست بیاورم و اینکه اگر خراب شود مجبورم ترک تحصیل کنم! خلاصه بعد از این همه ذکر مصیبت و گفتن از خستگی پدرم و از خرج زیاد و گران شدن ۱۰درصدی قیمت لپتاپ بعد از عید، خیلی شیک روشن شد و گذاشت من به زندگیم ادامه بدهم! :لپتاپ باشعور!
پ.ن۳: نمازهای صبحی که یکی پس از دیگری قضا میشوند... :(( سال جدید را از همان اولین روزهایش بد شروع کردم!! شب که میخوابم به سبک "ارمیا"ی امیرخانی لحاف و بالش و زمین و زمان را قسم میدادم که صبح از خواب برای نماز بیدارم کنند!! جواب میداد تا همین چند وقت پیش. تا همین ۲-۳ سال پیش. بعدتر دیگر جواب نداد! قبل عید نیلوفر صبح به صبح زنگ میزد و بیدارم میکرد. توی عید یک روش دیگر خیلییییی جواب داد. الان دیگر همان هم جوابگو نیست :( عین خرس میخوابم صدای زنگ موبایل هم بیدارم نمیکند :( بهار است و خوابش! روشهای خو درا با من در میان بگذارید!! انفاقا تازه
این پستم را دوباره دیدم... :( (قسمت سوم)
پ.ن۴: دلم یه کم خدا میخواد...