۱۱سال پیش!
دیشب دیدم مهسا، دوست صمیمی دوران دبستانم تو واتساپ چندتا عکس فرستاده از
یادگاریهای دوران دبستانمان...نامههایی با جملات و خط به غایت
کودکانه... و من مبهوت ۱۴ سالی که از شروع دوستیمان گذشته و ۱۱ سالی که از
تاریخ روی نامهها عبور کردهایم...
از بعد از دوم دبستان که مهسا را
دیدم، همهی دخترهای عینکی کوچک به نظرم شبیه او هستند... حتی هنوز هم هر
دختر بچهی ۷-۸ ساله ی عینکی میبینم به یاد مهسا میافتم. بعدترها در
آستانهی ورود به دانشگاه خودم عینکی شدم ولی تا همیشه عینک برایم یادآور
مهساست...
پ.ن۱: وقتی زنگ میزدم به خانهشان برای حرف زد نبا مهسا،
میگفتم: مهسا هست؟ پدرش میپرسیدند: شما؟ میگفتم مهسا... پدرش قاه قاه
میخندیدند که با خودت کار داری؟ :دی آن موقعها بابای مهسا جوانترین
بابایی بودند که دیده بودم... ۳-۴ سال پیش که برای آخرین بار دیدمشان
موهایشان بیشتر به سفیدی میزد دیگر...
پ.ن۲: هم خطم بد بوده و هم نقاشیم!! :))
- ۹۳/۰۶/۲۷