لحظه های خوب + یک اعتراف صادقانه!
+ گاهی فکر میکنم چقدر آدم باید خوشبخت باشد که با مهزاد هم اتاقی باشد. که با مهزاد زندگی کند. که همچین دوستی داشته باشد.
در تمام این مدت و زیر پوست تمام غمها و غصهها و سختیهایش، شاید تنها اتفاق قابل اعتنا، مستحکمتر شدن این دوستی بود... دوستی من و مهزاد که اندازه خواهرم دوستش دارم... :)
+ میخواهم یک اعتراف صادقانه بکنم! از وقتی یه یاد دارم، داشتم از آشپزی بدی میگفتهام! اینکه وقت تلف کردن است و کار مزخرفیست و من از آن متنفرم! شاید ریشهی این نفرت و تمام این حرفها برمیگردد به دوران نوجوانی یکدندگیهای عجیبش و فمینیست شدن یکباره من و ... برمیگردد به اینکه برای من آشپزی شده بود نمود به اسارت کشیده شدن...
حالا اما که چند ماهی از پایان بیست سالگیام میگذرد، دیگر نه از آشپزی بدم میآید و نه به نظرم وقت تلف کردن است. گاهی حتی عجیب دلم میخواهد که یک سری مواد اولیه را بردارم و بروم در آشپزخانه مشغول آشپزی شوم و تمام حرص و جوشها و اعصاب خردیهام را یکباره فراموش کنم... ولی آنقدر همیشه گفتهام بدم میآید که حالا هم انگار دیگر راه برگشتی ندارم...انگار محکومم به اینکه بدم بیاید! انگار اینکه بروم و شروع کنم به یاد گرفتن وغذا پختن برایم افت دارد، که از حرفم کوتاه آمدهام، که...
اعتراف سختی بود ولی حالا یک سال است که دلم عجیب میخواهد که آشپزی را یاد بگیرم، خیاطی را حتی!!! یاد مادر فاطمه بهخیر!! چقدر سعی کردند به طور منطقی اشتباه بودن تئوریهای ذهنیم را بهم ثابت کنند و من چقدر همیشه یکدنده بودهام!!
- ۹۲/۰۸/۱۰