خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۵۳ مطلب با موضوع «خانواده» ثبت شده است

۱۰
ارديبهشت

دیشب، نمی‌خواستم بخوابم. می‌خواستم تا صبح بالای سر مامان بیدار بمانم و هی نگاهش کنم. هی نگاهش کنم و هی سیر نشوم. روزهای خوابگاه وقتی یک «مامان» توش هست خیلی دوست‌داشتنیست. همه‌ی بچه‌ها لبخند می‌زنن و می‌گویند:‌امروز یک مامان داریم! وقتی مامان آدم کنارش توی خوابگاه است، آدم یکجور احساس غرور می‌کند! یک‌جورهایی انگار سرش را بالاتر از همیشه می‌گیرد و راه می‌رود!

صبح هنوز ساعت ۷ نشده بود که چشمم را باز کردم و دیدم مامان با لبخند بالای سرم ایستاده. با انرژی از سرجام بلند شدم و دیدم و آن‌طرف‌تر یک سفره پهن است پر از خوردنی! این یعنی صبحانه کنار مامان! :) هم‌اتاقیهام خوشحال بودند. برای اولین بار نشستیم کنار هم صبحانه خوردیم. نان بربری تازه، پنیر، شیر، شیرینی. همه‌چیز. بهترین صبحانه ی امسال را کنار هم خوردیم.

یک کمی بعدتر انقلاب بودیم. کنار مامان ایستاده بودم. بغض داشت خفه‌م می‌کرد. مامان هی مقدمه‌چینی می‌کرد برای خداحافظی. دلم تمام مقدمه‌چینی‌های دنیا را پس می‌زد...

اتوبوس آمد. مامان رفت. من ماندم. لب‌هام را روی هم فشار می‌دادم. اشک توی چشمهام جمع شده بود. راه افتادم مسیر انقلاب تا دانشکده فنی پایین را با اشک طی کردم.

عصر خوابگاه حالا برایم خیلی دلگیر است. حالا که مامان نیست...

فکر می‌کنم. به اینکه یک روزی تمام این روزها خاطره می‌شود :)

۰۹
ارديبهشت

نشسته‌ام روی تختم توی خوابگاه. پاهایم را دراز کرده‌ام و بی‌دغدغه و استرس همشهری داستان می‌خوانم. کمی آن‌طرف‌تر زنی دراز کشیده و رویش چادر گل‌گلی نماز من کشیده شده. نور از در بالکن به داخل تابیده و روی زن پهن شده. این قاب تصویر را هرگز فراموش نمی‌کنم. آن زن، مادرم است.

۲۹
فروردين
۱. خیلی وقت‌ها دلم می‌خواهد بنویسم. مهم نیست چی می‌نویسم. فقط نفس نوشتن مهم است. شاید این تنها عادتیست که از نوجوانی همراهم مانده. وقتی بی‌قرار می‌شدم می‌نوشتم. آرامم می‌کرد. بیشتر از دوش آب گرم حتی!
الان از همان وقت‌هاست. یک روزهایی هستند که با این‌که یک دنیا کار ریخته روی سرم، دلم می‌خواهد هندزفری را بگذارم توی گوشم و صدای آهنگ را تا آخر زیاد کنم، چشمم را ببندم و به هیچ‌چیز فکر نکنم. گاهی دلم خیلی این تنهایی کردن را می‌خواهد. آدم‌های اطرافم خسته‌م می‌کنند. 
اکثر آدم‌ها از سن نوجوانی به بعد تفریح و بودن با دوست را به خانواده ترجیح می‌دهند ولی من... متاسفانه من هرگز اینطور نبوده‌ام. همیشه بودن با خانواده برایم بزرگترین اولویت حساب می‌شده. و این است که باعث شده حالا خیلی خیلی ناجور تنها شوم و حوصله‌م سر برود. حالا که دیگر خواهر و برادرم مال من نیستند. 
می‌دانم که فردا صبح توی دانشگاه دائم به خودم فحش می‌دهم که چرا وقت‌های آخر هفته را به بطالت گذرانده‌ام و یه کوه کارهای دانشگاه را انجام نداده‌ام! ولی الان اصلا دست و دلم به هیچ کار نمی‌رود. الکی بهانه‌گیر شده‌ام! کاش می‌شد عصرهای جمعه را از توی تقویم درآورد! کاش جمعه‌ها فقط تا ظهر بودند و بعد یکهو می‌شد صبح شنبه! عجب افکار احمقانه‌ای :))

چقدر من غر می‌زنم این روزها!!!!‌ هوا که روبه گرم شدن می‌گذارد من بی‌تاب می‌شوم و هی به زمین و زمان غر می‌زنم! :)) کلا من را یا نمی‌شود تحمل کرد یا به زور در در نیمه‌ی دوم سال که هوا به قدر کافی سرد هست می‌شود تحمل کرد! 

۲. و اما یک مشکل اصلی من! مرا کمک کنید لطفا!
خیلی ساده بگویم: ذهن من بیمار است! ذهنی که تا کمی سرش خلوت بشود، بشیند و تک به تک خاطرات گذشته‌های دور و نزدیکش را مرور کند و به یادشان اشک بریزد و تک به تک آدم‌هایی را که مدت‌هاست از زندگیش رفته‌اند بیرون نبش قبر کند و بشیند خاطراتی را که باهاشان داشته مرور کند و به یادشان گریه کند و دلتنگ شود قطعا چیزی به جز بیمار نیست. 
به آدم‌های مثل من می‌گویند خاطره‌باز. خاطره‌بازی هم اما حدی دارد!! جالب اینکه به یاد خاطراتی اشک می‌ریزم که در زمان خودشان ازشان ناراضی بوده‌ام و دوستشان نداشته‌ام! مطمئنم یک روز نه خیلی دوری هم به یاد امروز اشک می‌ریزم!! این ذهن بیمار من جلوی زندگی مرا گرفته! جلوی پیشرفت و جلو رفتنم را گرفته. هرچه هم باهاش مبارزه می‌کنم فایده‌ای ندارد. یک بار یکجا وقتی حواسم نیست دوباره می‌روم توی فکر و شروع می‌کنم به نبش قبر خاطرات گذشته. هربار هم عقب‌تر می‌روم. اوایل از همین یکی- د وسال قبل شروع می‌شد. بعد رسید به پیش‌دانشگاهی. بعد دبیرستان و خاطرات مسابقات روباتیک و همه‌ی چیزهای خوب مربوط به آن‌ها. بعدتر رسید به راهنمایی. فعلا در مرحله‌ی اول راهنمایی توقف کرده. چون خاطرات خوب زیادی از اول راهنمایی ندارم. احتمالا یک کمی دیگر می‌رسد به دبستان. بعد هم هی قبل‌تر و قبل‌تر...
این‌که من حال را از دست می‌دهم و همیشه در گذشته زندگی می‌کنم یک واقعیت دردناک و تلخ است. مطمئنم راه حل دارد. مطمئنم درمان دارد. ولی من راهش را نمی‌دانم. این وضعیت ذهنم کاملا مرا از کار و زندگی انداخته. اگر راه حلی برای من دارید لطفا دریغ نفرمایید...


۳.
عادت درس‌خواندن را خیلی وقت است که از دست داده‌ام! از وقتی درس‌های دانشگاه عملی شده‌اند... دو هفته‌ی کامل استرس امتحان شبکه را داشتم. این هفته دوتا میان ترم دادم. نرم و شبکه. بعد از امتحان شبکه چنان خسته و کوفته بودم و بی‌انرژی که انگار که ۱۰ تا امتحان نفس‌گیر پشت سرهم داده‌ام! 
خلاصه که دیشب ذهنم یاری نمی‌کرد برای انجام کارهایم. نتیجتا نشستم و فیلم «Gravity» را دیدم. اگر ندیده‌اید واقعا توصیه‌ش می‌کنم! عجب فیلمی بود!! کل فیلم نفس‌گیر بود. ترس و استیصال را به بهترین شکل به نمایش گذاشته بود. جایی که دست هیچ‌کس به آدم نمی‌رسد. جایی که هیچ‌کس نمی‌تواند کمکی به آدم بکند. توی فضا! جایی که هیچ‌کس نیست و اگر آدم نپذیرد که «خدا»یی هست، به یقین از تنهایی و ناامیدی می‌میرد.
این حس را، این حس وحشت و استیصال را یک بار تجربه کرده‌ام. توی تصادف ۱۱ سالگی‌ام...همه‌چیز در حد چند ثانیه بود. در همان چند لحظه حس کردم که چقدر بی‌خدا تنهام! که چقدر از دست هیچ‌کس جز خدا کاری برنمی‌آید. که در همان چندلحظه حس کردم فقط خدا می‌تواند چنگ بندازد و مادرو پدرم را در بغلش نگه دارد و آسیبی نبینند. همان چند لحظه... لحظه‌های استیصال سنگین‌اند...تلنگرند...




پ.ن: این آدم‌هایی که همیشه ماکارونی درست می‌کنند توی آشپزخانه چطور می‌توانند هرشب و روز ماکارونی بخورند؟!‌ (به خودم:‌تو مگه فضولی آخه!؟‌به تو چه بقیه چی می‌خورن؟!‌:دی )

پ.ن۲: دل می‌رود ز دستم...

پ.ن۳: حال لپ‌تاپم این روزها زیاد خوب نیست...صداهای وحشتناک می‌دهد! گیر می‌کند. خود‌به خود خاموش می‌شود... چند روز پیش حالش خیلی بد بود و تقریبا از دست رفته بود. نشستم و باهاش خیلی منطقی صحبت کردم! بهش گفتم که اگر من همین امروز بروم سر کار، حداقل ۷-۸ ماه طول می‌کشد تا بتوانم پول خرید یک لپ‌تاپ جدید را به دست بیاورم و اینکه اگر خراب شود مجبورم ترک تحصیل کنم! خلاصه بعد از این همه ذکر مصیبت و گفتن از خستگی پدرم و از خرج زیاد و گران شدن ۱۰درصدی قیمت لپ‌تاپ بعد از عید، خیلی شیک روشن شد  و گذاشت من به زندگیم ادامه بدهم! :لپ‌تاپ باشعور!

پ.ن۳:‌ نمازهای صبحی که یکی پس از دیگری قضا می‌شوند... :(( سال جدید را از همان اولین روزهایش بد شروع کردم!! شب که می‌خوابم به سبک "ارمیا"ی امیرخانی لحاف و بالش و زمین و زمان را قسم می‌دادم که صبح از خواب برای نماز بیدارم کنند!! جواب می‌داد تا همین چند وقت پیش. تا همین ۲-۳ سال پیش. بعدتر دیگر جواب نداد! قبل عید نیلوفر صبح به صبح زنگ می‌زد و بیدارم می‌کرد. توی عید یک روش دیگر خیلییییی جواب داد. الان دیگر همان هم جوابگو نیست :( عین خرس می‌خوابم صدای زنگ موبایل هم بیدارم نمی‌کند :( بهار است و خوابش! روش‌های خو درا با من در میان بگذارید!! انفاقا تازه این پستم را دوباره دیدم... :( (قسمت سوم)


پ.ن۴: دلم یه کم خدا می‌خواد...
۲۳
فروردين
از دانشگاه برگشتنی، رفتم نشستم روی تاب. هی تاب خوردم و تاب خوردم. دلم هزاربار تنگ شد برای خودم. خودم...نه اینی که الان هستم. نه اینی که نمی‌شناسمش...
چقدر بود فکر نکرده بودم؟ ذهنم خالی بود. پر بود . خالی بود. نمی‌دانم. ذهنم پر از تهی بود.
خدا را یک روزی در چند سال قبل جا گذاشتم انگار.
فکر...درد...دغدغه...
دلم یک آغوش می‌خواهد...یک آغوش گرم...به گرمی آغوش مادرم. که هی اشک بریزم و اشک بریزم...

۲۹
اسفند

نشسته باشی تو خونه، پاتو انداخته باشی روی پات، سفره‌ی هفت‌سین خواهرت روبه‌روت(اولین عید عروس شدن خواهرت)، یه عالمه شیرینی خوشمزه روی میز، داداشت درحال درست کردن تخم‌مرغ سفره، بوی سبزی پلو و ماهی پیچیده درفضا، می‌شه که حس عید نداشته باشی هنوز؟؟

بی‌خیال اینکه تا ۲ ساعت دیگه باید پروژه تحویل بدیم و ما هنوز وسطای کاریم تازه :))
ای بابا...ای بابا... چقدر زود ۹۲ تموم شد! عجب سالی بود ها!
خواهر و برادرم ازدواج کردن و خب من واقعا یه حس تنهایی عجیبی بهم دست داد... یهو چرا اینجوری شد آخه؟!‌ حالا من که اصلا خونه نیستم ولی برادر کوچکترم بیچاره خیلی تنها شده.
چهارشنبه سوری دور آتش جمع شده بودیم کلا پر شده بود همه‌جا از زوج‌های جوان هی با هم دوتا دوتا از آتش می‌پریدن. بعد من و داداشم هم واسه اینکه کم نیاریم با هم می‌پریدیم از آتش! :)) بعد هم یه دوتا دوتا با آتش عکس می‌گرفتن. مجددا ما واسه اینکه کم نیاریم گفتیم با هم با آتش عکس بگیریم. بعد مگه می‌ذاشتن؟! همه می‌اومدن تو عکسمون :))

۹۲ عجب سالی بود! یهو خانواده‌ی آروم و گوشه‌گیر من شلوغ شد و پر رفت و آمد! و من شخصا از قبل گوشه‌گیرتر شدم حتی :دی 
ولی تو این سال جدید من یه مقداری بیشتر از قبل راهم رو پیدا کردم. یعنی درسته که الان خیلی هم ایده‌آل نیست شرایطم ولی خب بهتر از قبله :)‌ اقلا می‌دونم که می‌خوام به فاصله‌ی ۲-۳ سال دیگه چه کارهایی انجام داده باشم. این خودش خیلی خوبه.

امسال عید رو می‌خوام فقط به کسانی که خیلی خاصن برام تبریک بگم. کسانی که یه بار احساسی و معنوی خاصی تو زندگیم دارن. نه تک تک همکلاسی‌های دانشگاهم، نه تک تک هم‌کلاسی‌های مدرسه‌م، نه! می‌خوام به یه سری آدم‌های خاص که البته شامل یه سری معلم‌های مدرسه‌م هم می‌شن تبریک بگم فقط. متنفرم از تبریک‌های گروهی و دسته‌جمعی و پیامک‌های sent to all!!!
باید یه سری تبریک خاص گفت به یه سری آدم‌های خاص... :) 
کلا که سال ۹۲ سال پرفراز و نشیبی برای خانواده‌م اگرچه بود، ولی برای خودم زیاد نبود :) ۹۳ دوباره من کنکوری می‌شم. ای بابا... کنکوری نود بودیم که :)) کی رسیدیم به ۹۳؟!‌ به‌هرحال همونطور که کنکوری‌های عزیز رو دعا می‌کنید سر سفره واسه منم دعا کنید :دی

و خب خیلی خوشحالم از اینکه دعاهام هنوز هم حول درس و ایناست :)) بزرگ نمی‌شم من :)) 
خب خب...بسه دیگه  
سال نوی همه‌تون مبارک باشه :)

۲۵
اسفند

چقدر خونه خوبه...
اینجا هیچ عدم قطعیتی نیست! اینجا همه چیز برای همه کس قطعی و مشخصه...هیچ ابهامی نیست...
انگار نه انگار که هرروز از خواب پا می‌شدم و بین اپلای و کنکور یکی رو انتخاب می‌کردم که با روز قبل و بعدش فرق داشته... انگار نه انگار که همه‌ش نگران بودم که کنکور قبول نشم... انگار نه انگار که از اپلای هم می‌ترسیدم ته دلم...
اینجا همه چیز قطعیه... برای مادر و پدرم مثل روز روشنه که من کنکور قبول می‌شم... دانشگاه تهران هم قبول می‌شم... براشون مثل روز روشنه که اگر بخوام اپلای کنم از دانشگاه خوبی می‌تونم پذیرش بگیرم...براشون واضحه که من باید کنکور بدم و فعلا بمونم همینجا...براشون همه چیز واضحه... یه جوری که من مبهوت می‌مونم که تا حالا چرا واسم این چیزها مبهم بوده اصلا! قشنگیش اینه که اینجا که میام واسه خودم هم اون چیزها واضح می‌شن...انگار یه پرده‌ای می‌ره کنار و من همه چیزو از پشتش می‌بینم...خونه که میام احساس قدرت می‌کنم...احساس امنیت... احساس «توانستن»...اینکه حس می‌کنم که هرکاری بخوام می‌تونم انجام بدم... من عاشق این حسم... چون توهم نیست...چون وقتی مامان و بابام کنارمن واقعا من قدرتمندترین آدم دنیام... ولی وقتی نیستن و من تنها می‌شم تو اون تهران «لعنتی»، همه چیز عوض می‌شه... احساس ضعف و ناامنی همه وجودم رو می‌گیره...
خونه رو دوست دارم ...

------------------------------------

تهران را با تمام بزرگیش دوست ندارم...

۲۹
بهمن

بعد از مدت‌ها، شاید ۲سال...شاید بیشتر... شب تا دیروقت با مامان حرف بزنی و مامان نوازشت کند و تو بگویی و بگویی و بگویی...از همه‌ی آنچه ذهنت را به خود مشغول کرده و آرامت را گرفته...و از همه‌ی سردرگمیت...همه‌ی فکرهای دردناکت... آن‌قدر بگویی که سبک شوی... و دوباره حس کنی مامان می‌شناستت! مثل قدیم‌ترها...مثل تک تک روزهای سوم دبیرستان و پیش‌دانشگاهی...

دیشب فرصت خیلی خوبی بود... کاش مامان همیشه پیشم بود.

۱۶
بهمن

دیدارهای بین گذر دو متروی دروازه‌دولت به سمت تجریش، شده برای من تنها دلخوشی روزهای تنهاییم... دیدن یک چهره‌ی آشنا، شنیدن یک صدای آشنا، چند دقیقه. یک...دو...ماکزیمم ۵ دقیقه!  و بعد متروی بعد آمده و باز برادرم سوار بر آن مرا تنها می‌گذارد با کلی حرف‌های مانده در دلم... 


پ.ن:‌برف زیبا با تمام زیباییش مرا حبس کرد در این کنج اتاق... قرار بود بروم خانه...


۰۹
بهمن

دلم تنگه. شب که می‌شه، ساعت که از ۱۰ می‌گذره، از بیرون اتاق سروصداها شروع می‌شه. من فقط صداها رو می‌شنوم. نمی‌دونم هرصدا به کی تعلق داره. اصلا بچه‌های طبقه‌مون رو نمی‌شناسم. یه صداهایی هستند که هرشب موقع حرف زدن با تلفن، صدای فحشهای ناجورشون و داد و بیداد کردنهاشون می‌آد. اوایل فکر می‌کردم وقتی کار به فحش دادن می‌رسه، یعنی دیگه رابطه تموم می‌شه. ولی خب هرشب همین داستان تکرار می‌شه. یه صداهای دیگه‌م هستند که همیشه موقع صحبت با تلفن، همراه می‌شن با اشک و آه...همیشه یه نفر دلتنگه... این صداهای گریه پشت تلفن، معمول‌ترین صدای بعد از ۱۰ شب خوابگاهن. من فقط می‌شنوم صداهارو. ولی هیچ‌وقت از اتاق بیرون نمی‌رم که ببینم این صدا به کی تعلق داره؟ در واقع اهمیتی هم نداره. چه فرق می‌کنه؟
منم هرشب دلتنگ می‌شم. ساعت که از ۹ می‌گذره، چشمم به تلفن خشک می‌شه...هندزفری نمی‌ذارم تو گوشم که مبادا صدای زنگ زدن گوشی رو نشنوم. حواسم به کاری که می‌کنم نیست...همه‌ش زیرچشمی گوشیمو می‌پام! ساعت که از ۹ می‌گذره، من حس می‌کنم باید مامان زنگ بزنه. یا بابا. ولی خب اونها لزما این فکر رو نمی‌کنن. گاهی پیش خودشون می‌گن دیشب باهاش حرف زدیم دیگه! باشه واسه یه روز دیگه که بهش زنگ بزنیم دوباره!‌ وقتی دلم خیلی تنگ می‌شه و حالم خیلی بد می‌شه، خودم زنگ می‌زنم. دلم می‌خواد یه عالمه حرف بزنم. ولی مامان اغلب حوصله زیاد حرف زدن‌های من رو نداره. مامان قبلاها خیلی بیشتر حوصله من رو داشت. می‌دونم من اندازه آن شرلی حرف می‌زنم...ولی خب مامان قبلاها حوصله داشت. اگرچه بابا نداشت و گاهی واقعا خسته می‌شد از دستم. ولی خب حتی حالام بابا وقتی می‌رم خونه میشینه روبه‌روم و می‌گه هی حرف بزن. حتی اگر کم حرف بزنم، شاکی می‌شه.
ولی مامان حوصله‌ش کم شده. نمی‌دونم چه ربطی داره ولی از وقتی عروس و داماد‌دار شده، کم‌حوصله شده.  دوست داره زنگ بزنم و ۲دقیقه فقط بگم که حالم خوبه و تمام. ولی من وقتی ۳هفته‌ست تنهام تو خوابگاه، وقتی در طول روز کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم یا معاشرت کنم، خب وقتی زنگ می‌زنم به این راحتی‌هام حاضر نیستم تمومش کنم. وقتی طولانی می‌شه، مامان به طور مستقیم یا غیرمستقیم می‌خواد که تمومش کنه. یادمه وقتی داداشم هم سربازی بود و زنگ می‌زد و حرفهاش زیاد می‌شد، مامان خسته می‌شد و پشت تلفن یه جور که ما می‌دیدیم و داداشم متوجه نمی‌شد، خستگیشو ابراز می‌کرد. یه بار خواهرم به مامانم اعتراض کرد و گفت بچه تنهاست چرا نمی‌ذارین حرف بزنه؟‌:(‌مامانم خسته می‌شه...قدیم‌ترها اینجوری نبود. فکر نمی‌کنم خودم هم مامان باحوصله‌تری بشم.
نمی‌دونم چرا گاهی حس می‌کنم بزرگ شدن من رو مامان و بابام بیشتر از خودم باور کردن. مادرم مشکلاتم رو برای خودم می‌ذاره که خودم حلشون کنم. ولی خودم فکر نمی‌کنم اونقدر بزرگ شده باشم که تنهایی از پسشون بربیام. هرچند آخرش فقط خودمم و خودم... ولی... دخترم دیگه...مگه می‌شه آدم، دختر باشه و غر نزنه؟ دخترها اغلب به کسی وابسته می‌شن که غرهاشونو بشنوه و هیچ‌وقت موقع شنیدن غرهاشون،‌خمیازه نکشه!!
چرا این‌ها رو اینجا می‌گم؟!‌خودم هم نمی‌دونم. شاید چون خیلی احساس تنهایی می‌کنم. الآن و دلم گرفته. از ساعت ۹ چشمم به گوشیم بوده. هنوز اتفاقی نیفتاده! ته دلم هم مطمئنم که اتفاقی هم نخواهد افتاد! امشب کسی زنگ نمی‌زنه. هرچند که دیشب بهشون گفتم که از تنهایی تو خوابگاه دارم خفه می‌شم. ولی کسی زنگ نخواهد زد. این رو مطمئنم. 
وقتی دارم با مامان حرف می‌زنم و می‌بینم که اصلا به حرفهام گوش نمی‌ده، می‌فهمم که باید قطع کنم. همیشه اینجوری نیست ها... بعضی وقتهام خیلی حوصله داره... ولی... دیشب اما هی حرف زدم!‌و اصلا اهمیتی ندادم به مامانم که داره مستقیم و غیرمستقیم می‌گه که بسه!!‌نمی‌تونستم جلوی خود مرو بگیرم و نیاز داشتم که حرف بزنم! بعد که حرفهام تموم شد، یه سکوتی بینمون حکمفرما شد. بعد مامان از این سکوت استفاده کرد برای خداحافظی! ولی ندونست که من دنبال بهانه بودم برای بیشتر شنیدن صداش و دیرتر برگشتنم به تنهایی خودم. 
صبح‌هارو به زور به شب می‌رسونم که بشه وقت خواب. بعد می‌خوابم و صبح دلیلی برای بیدار شدن ندارم. حتی همشهری داستانم تقریبا خونده نشده روی میزتحریرم افتاده...حوصله هیچ‌کاری رو ندارم. فردا کلاس آلمانی دارم و از ساعت ۴ قرار بوده برم آلمانی تمرین کنم ولی هنوز حتی دست هم به کتاب نزدم!

۲۹
آذر
تا قبل از امروز که دم غروب برسم اصفهان، داشتم دم غروبهای اصفهان را از یاد می بردم. این تصویر گرم از دم غروب و مردم اکثرا عبوس و خسته ولی بامعرفت اصفهان در ذهنم آرام آرام کم رنگ شده بود. دو سال و نیم از اصفهان فقط بعد از نیمه شبش را دیده بودم. بعد از نیمه شبهای آرام و مرموزش را که به خاکستر زیر آتش می ماند...
دم غروبهای اصفهان شبیه تهران نیست. شبیه هیچ کجای دیگر نیست. شبهای تهران ترسناکند. شلوغی دم غروبهای مترو  و مردمی که همیشه در حال دویدن اند و هرگز لحظه ای آرام نمی گیرند، نماد انسان معاصریست که دارد در هیاهوی زندگی شهری مدفون می شود. آدمی که گاهی حس می کنم مقصدش را نمی داند، و بی هدف می دود دنبال چیزی که "هیچ" است.
تهران برای من خلاصه می شود در چند قاب تصویر(فریم) به شدت سیاه. اینکه از کی و از کجا تصویر تهران برایم این همه ترسناک و سیاه شد، اصلا به یادم نمی آید.
اصفهان ولی یک زمانی برایم پر بود از حس های خوب. فریمهای به شدت روشن و گرم و زنده. که حالا کم کم دارد بی روح و بی رنگ می شود. زنده رود که مرد، من هم آرام آرام آغاز به مردن کردم. 
شبهای خوابگاه که با خودم تنها می شوم، با یک حس عمیقا نامطلوب و نامطبوع درگیر می شوم. احساس می کنم اصفهان دارد در من می میرد. همچنان که زنده رود در من مرد.  تهران برف می بارد. مامان می گوید اصفهان خشک خشک است. خشکی اصفهان یادم نمی آید. به ذهنم فشار می آورم. تصویر اصفهان در ذهنم دارد کم کم محو می شود. محو و کم رنگ و بی روح... 
واقعیتی که هست این است که من دارم با اصفهان غریبه می شوم. بی آنکه با تهران انس گرفته باشم. من دارم "بیوتن" می شوم.  وقتی اصفهانم، همه چیز انگار مصنوعیست. حتی خنده هام. حتی خوشحالیم. وقتی تهرانم، تهران را نمی فهمم. ناامنی شبهاش را نمی فهمم. بی قراری روزهاش برایم بی معناست. من با تهران غریبه ام. با اصفهان دارم غریبه می شوم. دارم "بی مکان" می شوم. 
وقتی خانه ام، حرفهای اعضای خانواده را با هم نمی فهمم. درمورد مسائلی حرف می زنند که در غیاب من اتفاق افتاده و من ازشان بی خبرم. حتی گاهی سر شام، احساس می کنم حرفی برای گفتن ندارم. آنها با هم حرف میزنند. از ته دل می خندند. و خیلی از من خوشبخت ترند. ولی من حرف مشترکی پیدا نمی کنم که سرصحبت را باز کنم. چیزهایی که برای من جذابند، برای آنها خسته کننده و بی روح است. آدمهایی که دنیای مرا می سازند برای آنها غریبه اند.حتی مکانها و خیابانهایی که ازشان حرف می زنم برای آنها بی شکل اند و خلاصه می شوند در یک اسم که از من شنیده اند. حرفهام برایشان مثل یک کتاب بدون عکس می ماند!
اصفهان دارد در من می میرد. هنوز اما آرامش و حس امنیتی که در مطلقِ بودنم در اصفهان تجربه اش می کنم، پابرجاست. تنها چیزی که مرا هنوز و تا همیشه به اصفهان پیوند می دهد، این احساس آرامش ناشی از بودن خانواده ام است.بی هیچ حرفی. یک تصویر صامت که در آن، "آنها" هستند. فقط هستند! حتی اگر هیچ کلمه مشترکی بینمان نباشد! 
و حتی اگر آنها هم از این شهر بروند باز هم هنوز یک چیز هست که اصفهان را با تمام غریبگی اش، برایم از تمام شهرهای دنیا متمایز می کند...و آن آرامگاه مادربزرگم است که روزی همه زندگیم بود و سایه نبودنش را تا سالها روی سرم احساس می کردم. آرامگاه مادربزرگم تا ابد در این شهر خواهد ماند... و حس عجیبیست که پیوند من با زادگاهم، با بخشی از وجودم که هی آرام آرام کم رنگتر می شود، بوی مرگ می دهد...
این یک اصل در زندگی من است. چیزهای آشنا همینطور آرام آرام بی آنکه بفهمم غریبه می شوند. آدم ها، مکان ها، علاقه ها،... . 
وقتی آدم ها در زندگیم زیاد بهم نزدیک می شوند، از یک جایی به بعد شروع می کنند به غریبه شدن... بعد یک روز نگاه می کنم و می بینم آنقدر دورند که انگار هیچ وقت نزدیک نبوده اند! 
من از این غریبه شدنهای تدریجی می ترسم... ترسم از این است که روزی با خودم هم غریبه شوم. خودِ بی مکانِ بی زمانم...
۱۳
آذر
من  روزهای کشدار و تبدار تهران را با دلخوشی همین دیدارهای کوتاه دو-سه ساعته با "مادر" و ناهار خوردنهایی که می شوند بهترین نهارهای دنیا (یقینا شیرین تر از عاشقانه ترین ناهارها) سر می‌کنم...
وقتی دیدار کوتاه است و فرصت اندک، حتی مغازه گردیهای هرباره‌ی هفت تیر هم می شوند بهترین سرگرمی دنیا برای منی که از مغازه و خرید و ... متنفرم!

غمگین ترین لحظه های من، لحظه خداحافظی و جدایی اند...همه این لحظه های لعنتی که همیشه در هفت تیر به وقوع می پیوندند و من چقدر از این هفت تیر متنفرم که مادرم را هربار از من می گیرد! هفت تیری که کودکی های مامان در کوچه پس کوچه هایش می دوند و پشت در خانه قدیمی که حالا شده یک ساختمان چند طبقه، متوقف می شوند...

پ.ن: خاطره می شوند این روزها...مگر نه؟
پ.ن2: یک لحظه لبخند مامان را با تمام زرق وبرق دنیا عوض نمی کنم... اصلا مرا چه به اپلای؟!
پ.ن3: نشسته بودم روبه روی مامان و زل زده بودم به روی ماهش...به تمام چینهای صورتش...یکی از خوشبختیهای من این است که کپی مادرم هستم...بدون چینهای صورتش...آن قدر که گاهی که دلم بدجور بهانه اش را میگیرد توی آینه زل می زنم به خودم و سعی میکنم مامان را ببینم...
پ.ن4: مامان آمد دانشگاه...ولی نرفت دانشکده حقوق...من هروقت می خواهم جوانیهای مامان را تصور کنم، می روم حقوق! و زل می زنم به آن سقفهای بلندش... ولی مامان نرفت حقوق! گفت نه...گفت نمی خواهم همه چیز برایم تکرار شود... مامان از جوانیهاش فرار می کند... از روزهای پرتب و تاب قبل انقلاب و همه دوستانیش که دیگر بین ما نیستند... و سالهاست که نیستند... 
پ.ن5: من بابا را می خواهم...
۲۵
مهر

هجوم یکباره تمام واقعیت‌های اجتماعی، تمام چیزهایی که فکر می کردم فقط به درد صفحه حوادث روزنامه‌ها و سریالهای آخر شب تلویزیون می‌خورند، از پا درم آورد.یکهو زندگی و اجتماع، روی زشت و سیاهشان را بهم نشان دادند. یکهو مریم برای من تمام شد. یکهو از همه ترسیدم. فهمیدم نباید اعتماد کرد، فهمیدم نباید دل بست، نباید آدمها را خوب فرض کرد. فهمیدم گول ظاهر آدمها را نباید خورد.

دل مامان واسم از حال رفت وقتی اشکم از گوشه چشمم غلت خورد و رو دستام... فهمیدم نباید به کسی اعتماد کنم تا مامانم به این روز بیفتن... 

درست میشه...حتما میشه...

۳۱
شهریور

چقدر حس متفاوتی دارد اینکه یک روز با صدای مامان بیدار شوی و بروی دانشگاه! سر میز صبحانه همه چیز آماده باشد و با نگاه مادرت صبحانه بخوری و در میان شوخی‌ها و خنده‌های برادرهایت...

خیلی حس متفاوتی بود...

اینکه وقت از خواب پریدنهایم مادرم بود که آرامم کند...

حیف که فقط یک روز بود ولی...

xخوبیم، شکر!

۰۴
مرداد

بالاخره تمـــــــــــــــوم شد اون مشکلاتِ "خود ساخته" با خانواده...
بغضم ترکید... و اونا هم حرف دلشونو زدن و من دیدم که چقـــــــــــــــــدر بی انصاف بودم و همه اون چیزهایی که تو ذهنم ساخته شده بود فرو ریخت...
خدا منو ببخشه :( مامانم گفتن برو از خدا استغفار کن بچه...
چقدر دوستشون دارم من این خانواده عزیزِ تازه 8نفره شده م رو!  >:D< >:D< >:D<

۰۴
تیر
1.
   جمعه تولد سپیده بود. یعنی تولد راست راستکی که نه!تولد واقعیش 2شنبه بود. ولی جمعه برایش تولد گرفتیم. قرار بود سورپرایزش کنیم. دوستهاش را که همگی دانشجوهای پدرم بودند دعوت کردیم. یک روز بینهایت خوب بود برای همه! سپیده گریه کرد. با تمام وجودش اشک ریخت. از همه ممنون بود به خاطر در کنارش بودن...

2.
   ساعت11:30 شب  همان روز جمعه در حالی که یک پایم در اتاق بود و پشت لپ تاپ و در حال انجامِ پروژه معماری که به خاطرش 2شب تا صبح هم بیدار مانده بودم و هنوز تمام نشده بود،و یک پایم در سالن و مشغول پذیرایی از مهمانها، بالاخره پروژه م را آپلود کردم و بعد راه افتادم به طرف ترمینال. ساعت1 بلیت داشتم که بروم و پروژه م را تحویل بدهم و برگردم.  ساعت 12:50 بود و ماشین یکهو وسط جاده ایستاد و دیگر هم روشن نشد!! راننده به من گفت پشت ماشین بشینم و او ماشین را هل بدهد.من ترسیده بودم چون رانندگی بلد نیستم. بعد که نتیجه نداد یک موتوری را نگه داشته و به من می گفت با آن موتور بروم تا ترمینال!!! قیافه من دیدنی بود... بالاخره یک پیکان گذری قبول کرد مرا به ترمینال برساند. موتوری هم وقتی ترس مرا دید تا دم ترمینال پشت ماشین آمد...خلاصه اینکه من به بلیتم رسیدم! ساعت 7 رسیدم تهران و هنوز 8  نشده بود که دانشگاه بودم.نشستم و فوری سعی کردم پروژه م را آماده تحویل دادن کنم. کشیدن datapath و جمع و جور کردن برنامه های تست و... با نمره خوبی تحویل دادم و مستقیم راهی شهرک اکباتان شدم برای دیدن فاطمه. از بعد از عقدش ندیده بودمش :) بسیار به من خوش گذشت و اگر چه کمتر از سه ربع با هم بودیم ولی برایم خیلی با ارزش بود و واقعا مغتنم! بعد راهی پارک ملت شدم. ساعت 13:15 قرار بود برویم و فیلم گذشته ساخته اصغر فرهادی را ببینیم.  نیم ساعت دیر رسیدم و بهم بلیت نفروخت.رفتم و نماز خواندم و نهار خوردم تا اینکه پگاه آمد. بعد از مدت بسیار زیااااااادی پگاه را دیدم.بعد از بیشتر از یک سال...دلم برایش خیلی تنگ شده بود...ولی دوست داشتم خوشحال تر از این حرفها ببینمش...بگذریم...
ندا و چند دوست دیگرم را هم دیدم و بعد هم رفتم ترمینال و با اتوبوس ساعت 6 شیراز راهی اصفهان شدم.
وسط راه جایی برای نماز و شام نگه داشت. جای بسیار کثیفی بود! وقتی واردش شدم، یکهو آن سفرِ پرماجرایِ تبریز،اولین سفرِ تنهاییم در بهمنِ پیش دانشگاهی، آمد جلوی چشمم! از تبریز بر می گشتم و در قسمت Notes گوشیم نوشته بودم: "اولین سفرِ تنهایی، شاید مقدمه ای برای خوابگاهی شدن..." این را نوشته بودم ولی برایم آنقدر دور و نامفهوم بود خوابگاهی شدن که حتی تصورش را هم نمی کردم که به فاصله کمتر از 8 ماه واقعا خوبگاهی شوم و مسافرِ دائمِ جاده ها... :)
بقیه مسیر را از شدت خستگی خواب بودم و اگر راننده حواسش نبود که من اصفهان پیاده می شوم و بیدارم نکرده بود، وقتی بیدار می شدم شیراز بودم!!!

3.
   خلاصه اینکه تابستانِ من دوم تیر شروع شد!روز تولد مادرم :) شب نیمه شعبان هم که عیدیست که نمی شود در خانه ماند... دوباره ماشین را برداشتیم و شروع کردیم به خیابان گردی...از برج تا طوقچی! از همین بهارستانِ خودمان تا بهارستانِ ملک شهر! همه جا را گشتیم مثل هرسال و تفاوتها را دیدیم... این بار اما با این تفاوت که باید 7 نفری تو یک ماشین جا می شدیم!این بار سپیده هم به ما اصافه شده بود :)
دیروز هم با خانواده تازه هشت نفره شده مان رفتیم نهار بیرون و بعد هم پارک و بعد هم خانه آزهره... :)

4.
   این دو سه روز بی خود و بی جهت، از خانواده ناراحت شده بودم. از مامان...از بابا...حتی از مریم. نمی دانم...شاید حرفِ آن کسی که بهم گفت وقتی از خانه خارج شوی دیگر بهش تعلق نداری درست بود. حالا خانه را فقط برای چند روز دوست دارم.بیشتر از آن این حس را بهم می دهد که مزاحمم!! یا اینکه در جایی هستم که برای من نیست. اینکه همیشه میزِ کوچک من وسط هال است و تشک و رختخوابم وسط سالن، قطعا به این حس دامن می زند...
امروز جلوی کولر دراز کشیده بودم و همشهری داستان می خواندم(چه لذتی از این بالاتر؟!!) که رضا از بیرون آمد و برایمان بستنی لواشکی آورد! وای که چقدر دلم برای کودکی هامان تنگ شد! یک لحظه همه آن دلخوریها از یادم رفت و احساس خوشبختی کردم...مریم هم از اتاقش آمد بیرون و بعد از مدتهااااااااا 4تایی نشستیم کنار هم بستنی خوردیم! :) قبل تر ها هرموقع مامان بستنی می خرید، بستنی ها را می گذاشتیم توی فریزر و هی از فکرشان دلمان آب می شد ولی منتظر فرصتی بودیم که هر 4تایمان باشیم و هر 4تایمان دلمان بستنی بخواهد و آن وقت موعدِ خوردنِ بستنی ها می رسید! وای که چه لذتی! 4تایی می نشستیم کنار هم روی زمین، توی هال و با لذت وصف ناپذیری بستنی می خوردیم... اما حالا دیگر مدتهاست که هرکس برای خودش و در سکوت خودش و در تنهایی خودش بستنیش را می خورد...

5.
   پریشب جلوی پنکه دراز کشیده بودم و در سکوت و آرامش شب تا دیروقت همشهری داستان می خواندم...امروز هم کل بعد از ظهر را جلوی کولر همشهری داستان خواندم...همراه چای و بیسکوئیت! و من می خواهم بدانم مگر لذتی هم از این بالاتر هست؟!

6.
   کلی کار دارم برای انجام دادن ولی واقعا حوصله هیچ کدام را ندارم.شاید هم انگیزه کافی ندارم.نمی دانم...ولی این گرمای تابستان همیشه باعث رخوت من بوده و هست... هفته بعد برای کار موقت در شرکتی مصاحبه دارم... اما حتی همت نمی کنم برای آن مصاحبه آماده شوم!

7.
   چقدر کتاب دارم برای خواندن و چقدر این خواندنهای تابستانه مرا در خودم فرو می برد و با اینکه خودم از بلعیدنِ رویاها لذت می برم، از من در دید دیگران یک آدم افسرده می سازد...

8.
   فیلم "پذیرایی ساده" را دیدم. دوستش نداشتم!اصلا!به نظرم اصلا فیلم خوب درنیامده بود.با وجود بازی های خیلی قویِ مانی حقیقی و ترانه علیدوستی.
۲۴
خرداد

مامان با یه بغضی میگه: "چقدر حس بدیه که آدم تیکه های وجود خودش رو بده برن..."

مامانو بغل میکنم و می خوام همه بغضش رو ازش بگیرم...

پ.ن: فردا نامزدی مریمه...

۲۱
خرداد
ساعت 12:30 - تهران - خوابگاه - در حال جمع کردن وسایل

می دانی؟ رفتن همیشه اتفاق غمناکیست. فرقی نمی کند از کجا به کجا. همیشه آدم وقتی از جایی می رود، می نشیند و تمام و خاطرات گذشته اش را مرور می کند. و بعد بغض می کند و می خواهد تمام آن روها را در تاریخ ثبت کند. اصلا هم مهم نیست که چقدر در آن روزها که حال ابرایش شده خاطره، سختی می کشیده...
آخر شهریور پارسال خیلی غم انگیز بود. همه مان وحشت زده از دوباره دور افتادن از خانواده...دوباره سختی...دوباره درس و درس و درس و ندیدن خانواده و نداشتن پناهِ پدر و مادر در سختی ها...
حالا هم غم انگیز است. خیلی!
جمع کردن وسایل و مرور خاطراتِ کل این 9 ماه... خنده های بی دلیل...گریه های بی سبب...
این ساعتهای آخر همیشه همانقدر دوست داشتنی اند که غم انگیز...
دیروز که جشن فارغ التحصیلی بچه های 88 و 87 بود، وجودم پر از بغض شده بود... ای کاش می شد زمان را نگه داشت. ای کاش می شد به اندازه یِ یک عمر دانشجو بود و خوابگاهی... ای کاش هیچ وقت انتها نداشت.
این ساعتهای آخر را به این امید می گذرانم که 3ماه بعد دوباره برگردم و دوباره من باشم و مریم و مهزاد و مهسا... دوستانی برایِ تمامِ عمر...دوستانی بهتر از آبِ روان... دوستانی نزدیکتر از خواهر :)

۱۴
خرداد

1. تازه داره ترس میاد سراغم...احساس می کنم خانواده مان در حالِ از هم پاشیده شدن است...مسخره است و ترسم بی مورد است و همه چیز دارد طبیعی پیش می رود ولی...

تا چند ماه دیگر مامان و بابا می مانند و پسر کوچیکه از بین 4بچه شان...دلم نمی خواد هیچموقع جای مامان و بابا باشم هرچند بخواهند بگویند خوشحالند...

من می ترسم. خیلی ساده!


2. از دست مریم ناراحتم. خیلی! همیشه این خواهرم مرا چیزی غیر از آن چه هستم ترجمه کرده برای دیگران... و این واقا مرا آزار می دهد. خیلی از رفتارهاش بدم میاد. خیلی! کاش می فهمید چقدر رفتارهاش ناراحتم می کند...کاش می فهمید چقدر همه رفتارهاش برای بقیه ناراحت کننده و غیرقابل تحمل است...


3. امروز خیلی خوش گذشت. خیلی! ولی یکجورهایی پر بود برایم از هجومِ چیزهای ترسناکی که در آینده نه چندان دور انتظارم را می کشد. چقدر این حرفهاشان را نمی فهمم!چقدر همه تصوراتم دارد غلط از آب در می آید. چقدر زندگیِ آینده ترسناکتر و وحشیانه تر از چیزیست که فکر می کردم... دلم می خواد مثلِ مامان زندگی کنم...دلم نمی خواد هیچ وقت وارد این بازی های مسخره شوم...

4. راستش را بگویم؟! دلم برایِ رضا تنگ شده...خیلی زیاد! دیگر مالِ من نیست...دلم آن برادرِ قدیمیم را می خواهد.

5. چقدر حوصله انتخابات را ندارم! چقدر دلم می خواهد بیاید و برود و ... چقدر حوصله این همه آدم های جوگیر را ندارم...

6. چقدر حرف دارم برای گفتن و چقدر ناتوان شده ام از گفتن...

7. ...(من با همه دنیا صادق بوده ام به جز خودم...)

۱۲
خرداد

اول.
حالا دیگر منم و زندگی واقعی..زندگی که باید برای ادامه اش تصمیم بگیرم. دبیرستان که بودم همه آرزویم این بود که بروم شریف! همه برنامه هام حول همین چیده شده بود. آن روزها البته من فقط به شریف فکر میکردم و اصلا و ابدا فکرِ خوابگاه را نمی کردم. خوابگاه برایم ترسناک تر از آن بود که بهش فکر کنم! اینکه آدم را از خانواده اش دور کنند و در جایی زندانی کنند، 4نفر را در یک اتاق بیست متری حبس کنند و بگویند باید درس بخوانید!مگر می شد همچین ظلمی به کسی کرد!؟ بعد ها اولین روزِ خوابگاه، وقتی مادرم مرا تا اتاقم همراهی کرد و بعد رفت، آن وحشتِ بی انتها برایم شد بدترین حسی که تاحالا تجربه کرده ام...بغضی که در گلویم گیر کرده بود و داشت خفه م می کرد! دست مادرم را محکم گرفته بودم...می ترسیدم از هم جدایمان کنند... می ترسیدم...
حالا که فکرش را می کنم میبینم چقدر خوابگاه تا همین حالا مرا بزرگ کرده...چقدر تغییر کردم. چقدر تصوراتم و تلقیاتم از زندگی تغییر کرد. چقدر اندیشه ام وسعت پیدا کرد...
آن روزها همه فکرم شریف بود و بس!
حالا دارم با ناامیدی این وسط دست و پا می زنم. دنبال کلاس زبان و دوره های تافلم. دنبال پیدا کردن علاقه واقعیم در این دنیا م! دنبال تصمیم گیری برای مهمترین اتفاقات زندگیمم! حالا من آرزو می کنم که ای کاش الان دبیرستان بودم و همه آرزوهام به شریف ختم می شد. چقدر آرزوهای نزدیک تر و ملموس تر و شیرین تری بودند آرزوهای دبیرستانیمان... حالا من باید به تنهایی تصمیمات سنگین بگیرم. چقدر زود بزرگ شدم.چقدر...!

دوم.
تابستانی در پیش دارم که اگر همینجور ناامید شروعش کنم، به بطالتِ محض خواهد گذشت. خودم از همین اول این را می دانم. درست مثل تابستان قبل... نباید بگذارم چنین شود... نباید! به قول یک نفر آدم جدید در زندگیم که مثل همیشه خدا فرستادش تا کمکم کند، باید قبول کنم که هرکار بخواهم بکنم، می توانم! بعد قبول کنم که هیچ کس در این دنیا کمکم نخواهد کرد و بعد خودم شروع کنم به درست کردن همه چیز فقط و فقط با توکل به خدا...منتظر هیچ کمکی هم نمانم...فقط راهنمایی می خواهم.آنها هم ان شاءالله هفته آینده در دانشگاه...باید همین روزها حسابهام را با خودم تسویه کنم. تکلیفم را روشن کنم. بالاخره باید بفهمم که من از این دنیا چی می خوام؟ می خوام تو این دنیا چه غلطی بکنم دقیقا!؟ این را باید زودتر بفهمم...دارد دیر می شود...

سوم.
مردی تصمیم داشت به سفر تجارت برود خدمت امام صادق(ع) که رسید درخواست استخاره ای کرد، استخاره بد آمد، آن مرد نادیده گرفت و به سفر رفت اتفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد امام از آن استخاره در تعجب بود پس از مسافرت خدمت امام رسید و عرض کرد:

یابن رسول الله ! یادتان هست چندی قبل از خدمت شمارسیدم برایم استخاره کردید و بد آمد، استخاره ام برای سفر تجارت بود به سفر رفتم و سود فراوانی کردم به من خوش گذشت.

امام صادق(ع) تبسمی کرد و به او فرمود: ( در سفری که رفتی یادت هست در فلان منزل خسته بودی نماز مغرب و عشایت را خواندی شام خوردی و خوابیدی و زمانی بیدارشدی که آفتاب طلوع کرد و نماز صبح تو قضا شده بود؟

عرض کرد آری .حضرت فرمود: اگر خداوند دنیا و آنچه را که در دنیاست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی شد.

(جهاد با نفس/ج۱/ص۶۶)

حواسمان نیست...اما این شب تا دیروقت درس خواندها اگر به قیمتِ قضا شدنِ نماز صبح تمام شود، آن هم چند روز متوالی، آن وقت مثل می فهمید که چقدر آثار وضعی این نمازها تو زندگی هرروزه تان حس می شده و حس نمی کردید....
از کتاب ارمیای امیرخانی که اصلا دوستش نداشتم، فقط همین را خیلی دوست داشتم که ارمیا وقتی می خوابید علف های زیرپایش را هم قسم می داد که پیش از طلوع برای نماز بیدارش کنند. اول خندیدم. بعد امتحانش کردم.
مدتی بود که الارم گوشی بیدارم نمی کرد، اینقدر که خسته می خوابیدم. شروع کردم...شب که می خوابیدم تختم و پرده اتاق را قسم می دادم که بیدارم کنند و بعد هم آخر از خدا می خواستم نگذارد خواب بمانم...التماس میکردم از ته دل و تا مدتها  هرشب هر ساعتی که می خوابیدم بدون الارم گوشی به موقع برای نماز بیدار می شدم... انگار نیروی غیبی با مهربانی بیدارم می کرد.چقدر تفاوت هست بین آن روزها و حالا که راحت نماز صبحم قضا می شود و نه التماسی می کنم و نه... آثار وضعی همه چیز در زندگی من مشهودِ مشهود است... چقدر دور شده ام از خدا...چقدر...!

چهارم.
این چند روز که زن داداشم پیش ما بود معنی خوشبختی را فهمیدم! خوشبختی خیلی ساده تر از چیزیست که ما فکر می کنیم :)

۰۷
خرداد
چند وقت بود من اینجوری نشده بودم؟؟؟
دوباره همینجور در حالی که داشتم مسئله نظریه حل می کردم یه قطره اشک چکید روی دفترم!! خودم تازه فهمیدم دارم گریه می کنم!
ساعت از 9شب که میگذره همه ش چشمم به گوشیمه فک میکنم الان مامان زنگ می زنه. الان خیلی سرش شلوغه 2شبه زنگ نزده.
دهر روز ظهر بابا زنگ میزنه عوضش.
ولی من شبا نیازشون دارم انگاری.
دلم گرفته!
همینجوری الکی الکی!5 شنبه میرم ایشاللا :)
امشب بعد از مدتها به جای نون و پنیر و تخم مرغ که من به خودم قول دادم وقتی رفتم خونه نخورم دیگه، ماکارونی پختیم!
۱۳
ارديبهشت
باورم نمی شد لحظه ای که پدرم خطبه عقد برادرم را خواند، من چشمهام را بسته بودم و داشتم زیر لب دعا می خواندم...و حتی قطرات اشک... لحظه بسیار زیبا و معنوی بود...
ایرادی نمی گیرم که چرا تقریبا هیچ چیز طبق اعتقادات من نبود. هرکس اعتقاد خودش را دارد و طبق همان هم باید زندگی کند. از خداوند بزرگ میخواهم که برای من همه چیز طبق اعتقاد خودم پیش برود.
مبارکشان باشد...
من هنوز ناباورم...
خوشحالم!
خیلی ساده!
خوشحالم :)
یک جور خوشحالی عمیق...
از ته ته ته دلم!
هنوز باورم نمی شود آن که نشسته بود پای سفره عقد برادر من بود! رضای من! عزیز من! :)
از این به بعد باید همسر و همسفرش هم عزیز من باشد! سپیده بانو :)
۳۱
فروردين

یه خبر زلزله تو اصفهان کافی بود تا همه وجودم شروع به لرزیدن کنه....خدایا؟؟؟؟ مگه اصفهان هم زلزله میاد؟؟؟اصفهان که روی گسل نیست....

بعد گشتن تو سایتها و دیدن اینکه جدی جدی یه زمین لرزه 4.1 ریشتری اومده...

میدونستم 4.1 خرابی ایجاد نمیکنه...اما آدم وقتی مه دوره خیلی بیقرار میشه...

تا خودِ صبح صد بار سایت ژئوفیزیکو چک کردم ببینم دیگه اونورها زلزله نیومده؟؟؟

خیلی سخته این دوری...

فقط صد بار دعا کردم که اگه قراره اصفهان زلزله بیاد، قبلش تهران بیاد....

۲۳
فروردين

یه روز که حالت از همه چی بد باشه و بخوای به زمین و آسمون فحش بدی و از عصر هم نتونسته باشی با وجودِ تعداد خیلی زیاد کارهات درست و حسابی درس بخونی، هیچ چیز به اندازه حرف زدن با بابا + قدم زدن تو محوطه خوشگل خوابگاه با اون هوای عالی و بعد دراز کشیدن روی چمنهای خیس و تماشای ستاره های آسمون، و بعد اینکه مهزاد بهت یه گل صورتی خوشگل تقدیم کنه که به یادت چیده، نمی تونه باعث بشه روز بعدش واست بشه بهترین روز و بتونی یه بند از صبح تا شب درس بخونی و انرژی کم نیاری...


به خاطر همه چی ممنون خداجونم! هم واسه داشتن یه خانواده فوق العاده و هم واسه داشتن دوستها و هم اتاقیهای خیلی خوب... :)

۱۴
فروردين
فاصله گرفتن ها تدریجی است. اول همه چیز خوب است. بعد کم کم شروع می شود به ایجاد فاصله. یک جوری که آدم تا مدت ها نمی فهمد. بعد کم کم به خودش می آید، نگاه می کند و می بیند که چه فاصله عظیمی ایجاد شده... بعد یا برایش بی اهمیت و بی تفاوت است و یا غمگین می شود. شاید برایش هنوز مهم باشد که فاصله ای ایجاد شده...
توی خانواده، همین وجود لپ تاپ و اینترنت، بدجوری فاصله ایجاد کرده .کسی هم به جز مامان حواسش به این فاصله ها نیست انگار.
دیروز که رفته بودیم کنار دریاچه، من و مرتضی نشستیم روی چمن ها، زل زدیم به آب، و شروع کردیم به حرف زدن!
1.5 ساعت کامل از قدیم ها حرف زدیم...از خانه ی مادربزرگ...از خاطره ها از ذهنیت ها...
یکهو ته دلم خالی شد...چقدر وقت بود حرف نزده بودیم؟! چقدر ازش دور شده بودم! مامان و بابا که از پیاده روی برگشتند کنار ما، خندیدند! گفتند بالاخره یک جا بدون لپ تاپ و کامپیوتر و بازی و اینترنت همدیگر را گیر آوردید! خوشحالیم!
چقدر نگران این فاصله هام...مریم که کلا همه چیزش از ما جداست...تفریحاتش، زندگیش، دل مشغولیهاش... رضا که دارد ازدواج می کند و خداروشکر  به خاطر همین خیلی به بقیه نزدیک تر شده...من که خوابگاهم و وقتی هم که هستم، انگار نیستم... مرتضی که همه ش خلاصه شده در بازی های کامپیوتر و فروم های اینترنتی بازی...
مامان و بابا چقدر نگرانند....
چقدر فاصله...
باید حواسمان باشد...قبل از اینکه دیگر نشود کاری کرد، باید این فاصله ها را کم کنیم...
۰۸
فروردين

این روزها ذهنم را اصلا نمی توانم جمع کنم!

دچار یک جور تناقض هایی شده ام و به شدت نیاز به حرف زدن با یک بزرگتر دارم که راهنماییم کند. از وقتی خوابگاهی شده ام کمتر از قبل تر ها با مادرم راحت می توانم حرف بزنم...

و الان شدیدا نیاز دارم که باهاش حرف بزنم...

کلی چیز دوست نداشتنی در زندگیم هست که میخواهم حتما تغییرشان بدهم اما نمی دانم چرا نمی شود! و کلی چیز دوست داشتنی هست که میخواهم در زندگیم ایجاد کنم، اما باز هم نمی دانم چرا اصلا همت نمی کنم!

بعد از حرفهای دیروز فاطمه فهمیدم که فرار از وضع موجود هیچ فایده ای نخواهد داشت!

فقط خودم را اذیت می کنم...

نمی دانم چه باید کرد!