م ا م ا ن
چهارشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۲، ۱۰:۳۶ ب.ظ
من روزهای کشدار و تبدار تهران را با دلخوشی همین دیدارهای کوتاه دو-سه ساعته با "مادر" و ناهار خوردنهایی که می شوند بهترین نهارهای دنیا (یقینا شیرین تر از عاشقانه ترین ناهارها) سر میکنم...
وقتی دیدار کوتاه است و فرصت اندک، حتی مغازه گردیهای هربارهی هفت تیر هم می شوند بهترین سرگرمی دنیا برای منی که از مغازه و خرید و ... متنفرم!
غمگین ترین لحظه های من، لحظه خداحافظی و جدایی اند...همه این لحظه های لعنتی که همیشه در هفت تیر به وقوع می پیوندند و من چقدر از این هفت تیر متنفرم که مادرم را هربار از من می گیرد! هفت تیری که کودکی های مامان در کوچه پس کوچه هایش می دوند و پشت در خانه قدیمی که حالا شده یک ساختمان چند طبقه، متوقف می شوند...
پ.ن: خاطره می شوند این روزها...مگر نه؟
پ.ن2: یک لحظه لبخند مامان را با تمام زرق وبرق دنیا عوض نمی کنم... اصلا مرا چه به اپلای؟!
پ.ن3: نشسته بودم روبه روی مامان و زل زده بودم به روی ماهش...به تمام چینهای صورتش...یکی از خوشبختیهای من این است که کپی مادرم هستم...بدون چینهای صورتش...آن قدر که گاهی که دلم بدجور بهانه اش را میگیرد توی آینه زل می زنم به خودم و سعی میکنم مامان را ببینم...
پ.ن4: مامان آمد دانشگاه...ولی نرفت دانشکده حقوق...من هروقت می خواهم جوانیهای مامان را تصور کنم، می روم حقوق! و زل می زنم به آن سقفهای بلندش... ولی مامان نرفت حقوق! گفت نه...گفت نمی خواهم همه چیز برایم تکرار شود... مامان از جوانیهاش فرار می کند... از روزهای پرتب و تاب قبل انقلاب و همه دوستانیش که دیگر بین ما نیستند... و سالهاست که نیستند...
پ.ن5: من بابا را می خواهم...
- ۹۲/۰۹/۱۳
هفت تیر.. من هم کلی خاطره دارم از هفت تیر... خاطرات من اما از جنس غریبی کردن است و گاهی هم استرس دیر رسیدن! و البته ناراحتی برای پیرمردی که صبحها کنار مانتو کوروش دستفروشی میکند و از سرما میلرزد!
راستی من خرید کردن را خیلی دوست دارم ولی کسی را ندارم با من بیاید خرید. وقتش را هم ندارم! قصر سبز و تی تی را هم دوست دارم :)
آن موقع ها که خوابگاه بودم گاهی پدرم می آمد دیدنم و برایم یک ساک پر از خوراکی می آورد! ساکی که بوی دستهای مادرم را میداد.... یادش بخیر...