شب نوشت!
سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۳۴ ق.ظ
چند وقت بود من اینجوری نشده بودم؟؟؟
دوباره همینجور در حالی که داشتم مسئله نظریه حل می کردم یه قطره اشک چکید روی دفترم!! خودم تازه فهمیدم دارم گریه می کنم!
ساعت از 9شب که میگذره همه ش چشمم به گوشیمه فک میکنم الان مامان زنگ می زنه. الان خیلی سرش شلوغه 2شبه زنگ نزده.
دهر روز ظهر بابا زنگ میزنه عوضش.
ولی من شبا نیازشون دارم انگاری.
دلم گرفته!
همینجوری الکی الکی!5 شنبه میرم ایشاللا :)
امشب بعد از مدتها به جای نون و پنیر و تخم مرغ که من به خودم قول دادم وقتی رفتم خونه نخورم دیگه، ماکارونی پختیم!
دوباره همینجور در حالی که داشتم مسئله نظریه حل می کردم یه قطره اشک چکید روی دفترم!! خودم تازه فهمیدم دارم گریه می کنم!
ساعت از 9شب که میگذره همه ش چشمم به گوشیمه فک میکنم الان مامان زنگ می زنه. الان خیلی سرش شلوغه 2شبه زنگ نزده.
دهر روز ظهر بابا زنگ میزنه عوضش.
ولی من شبا نیازشون دارم انگاری.
دلم گرفته!
همینجوری الکی الکی!5 شنبه میرم ایشاللا :)
امشب بعد از مدتها به جای نون و پنیر و تخم مرغ که من به خودم قول دادم وقتی رفتم خونه نخورم دیگه، ماکارونی پختیم!
- ۹۲/۰۳/۰۷