خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۵۳ مطلب با موضوع «خانواده» ثبت شده است

۲۳
اسفند

دیروز ساعت 7 شب توی کتابخانه قلمچی، من بودم و من!همه رفته بودند...دیگر کسی درس نمی خواند!من بودم و کوئیز سیستم عامل...

امروز صبح دانشگاه...کوئیز سیستم عامل...بعد هم تحویل پروژه سیستم عامل که ...

:(

بعد هم با دوستان عزیزی رفتن به سینما و دیدن حوض نقاشی در اولین روز اکران عمومی...

کلی گریه زاری...خیلی راضیم از دیدن این فیلم...خیلی!

و بعد تا شب تنهایی گشت زدن تو کتابفروشی های انقلاب و گشتن به دنیال چیزی که به رسم سوغات و یادگاریو  عیدی و اینها برای خانواده ببرم...

چقدر یکهو بیتاب شدم...

دیروز که کاملا بی مقدمه دلم شروع کرد بهانه بابا را گرفتن و سر کلاس نظریه بغضم گرفت!


امروز هم که همه....


پ.ن: روز خوبی نبود... تازه فهمیدم دلم بدجوری زخم برداشته است... بغض...هنوز دلم می لرزد...


پ.ن 2: مریم رفت شیراز...مهزاد هم رفت مشهد تا بعد برگردد و برود تبریز...

۲۱
اسفند

این روزهای آخر باقی مانده تا بازگشت به آغوش خانواده، خیلی سخت و دیر می گذرند.

با کلی درس و کوئیز و پروژه و تحویل و ...

دلم شدید تنگ است.

این روزها که غمگین و نگران حال همکلاسیمان هم هستیم که بیمارستان است...سخت تر می گذرد...

دلم تنگ خانه است...خیلی زیاد...



پ.ن بی ربط: دلم هنوز آرام نگرفته...یکهو دلم می لرزد...یکهو دلم بی تاب می شود...دست خودم که نیست...دل است دیگر...یکهو تنگ می شود...

کاش اینقدر بد فکر نمی کرد...




۱۰
اسفند
با اس ام اس دیروز داداشم تازه فهمیدم که چقدر وقته جای خانواده م تو وجودم خالیه...یهویی دلم تنگشون شد عجیب...
هیچی تو دنیا جای خانواده ر واسه آدم نمیگیره...کاش حواسمون باشه...
هرچند برادرم رو در اتفاقاتی که واسم افتاد بی تقصیر نمیدونم، چون نبود کنارم که نذاره این اتفاق بیفته واسم...اما الان که همه چیز تموم شده واقعا خوشحالم که قدرشونو از ته ته دل فهمیدم...
2هفته دیگه ان شاءالله همه شونو میبینم... :)

حالا که همه چیز واسه من بهتر شده، دارم تازه عین آدم درس میخونم! ان شاءالله که خوب پیش بره همه چی...ایمان دارم که همه چیز قابل جبرانه... و اینکه من میتونم :) میخوام از حالا به بعد دیگه خودم باشم...خود خودم...
ایشاللا که خدا کمکم میکنه :)