روزهایی که خاطره میشوند...
دیشب، نمیخواستم بخوابم. میخواستم تا صبح بالای سر مامان بیدار بمانم و هی نگاهش کنم. هی نگاهش کنم و هی سیر نشوم. روزهای خوابگاه وقتی یک «مامان» توش هست خیلی دوستداشتنیست. همهی بچهها لبخند میزنن و میگویند:امروز یک مامان داریم! وقتی مامان آدم کنارش توی خوابگاه است، آدم یکجور احساس غرور میکند! یکجورهایی انگار سرش را بالاتر از همیشه میگیرد و راه میرود!
صبح هنوز ساعت ۷ نشده بود که چشمم را باز کردم و دیدم مامان با لبخند بالای سرم ایستاده. با انرژی از سرجام بلند شدم و دیدم و آنطرفتر یک سفره پهن است پر از خوردنی! این یعنی صبحانه کنار مامان! :) هماتاقیهام خوشحال بودند. برای اولین بار نشستیم کنار هم صبحانه خوردیم. نان بربری تازه، پنیر، شیر، شیرینی. همهچیز. بهترین صبحانه ی امسال را کنار هم خوردیم.
یک کمی بعدتر انقلاب بودیم. کنار مامان ایستاده بودم. بغض داشت خفهم میکرد. مامان هی مقدمهچینی میکرد برای خداحافظی. دلم تمام مقدمهچینیهای دنیا را پس میزد...
اتوبوس آمد. مامان رفت. من ماندم. لبهام را روی هم فشار میدادم. اشک توی چشمهام جمع شده بود. راه افتادم مسیر انقلاب تا دانشکده فنی پایین را با اشک طی کردم.
عصر خوابگاه حالا برایم خیلی دلگیر است. حالا که مامان نیست...
فکر میکنم. به اینکه یک روزی تمام این روزها خاطره میشود :)
- ۹۳/۰۲/۱۰