خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

روزهایی که خاطره می‌شوند...

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۲۲ ب.ظ

دیشب، نمی‌خواستم بخوابم. می‌خواستم تا صبح بالای سر مامان بیدار بمانم و هی نگاهش کنم. هی نگاهش کنم و هی سیر نشوم. روزهای خوابگاه وقتی یک «مامان» توش هست خیلی دوست‌داشتنیست. همه‌ی بچه‌ها لبخند می‌زنن و می‌گویند:‌امروز یک مامان داریم! وقتی مامان آدم کنارش توی خوابگاه است، آدم یکجور احساس غرور می‌کند! یک‌جورهایی انگار سرش را بالاتر از همیشه می‌گیرد و راه می‌رود!

صبح هنوز ساعت ۷ نشده بود که چشمم را باز کردم و دیدم مامان با لبخند بالای سرم ایستاده. با انرژی از سرجام بلند شدم و دیدم و آن‌طرف‌تر یک سفره پهن است پر از خوردنی! این یعنی صبحانه کنار مامان! :) هم‌اتاقیهام خوشحال بودند. برای اولین بار نشستیم کنار هم صبحانه خوردیم. نان بربری تازه، پنیر، شیر، شیرینی. همه‌چیز. بهترین صبحانه ی امسال را کنار هم خوردیم.

یک کمی بعدتر انقلاب بودیم. کنار مامان ایستاده بودم. بغض داشت خفه‌م می‌کرد. مامان هی مقدمه‌چینی می‌کرد برای خداحافظی. دلم تمام مقدمه‌چینی‌های دنیا را پس می‌زد...

اتوبوس آمد. مامان رفت. من ماندم. لب‌هام را روی هم فشار می‌دادم. اشک توی چشمهام جمع شده بود. راه افتادم مسیر انقلاب تا دانشکده فنی پایین را با اشک طی کردم.

عصر خوابگاه حالا برایم خیلی دلگیر است. حالا که مامان نیست...

فکر می‌کنم. به اینکه یک روزی تمام این روزها خاطره می‌شود :)

  • مهسا -

نظرات  (۳)

هر آمدنی را رفتنی است.... هر شروعی را پایانی!

وقتی شروع به خواندن پستت کردم و چند خط اولش را که خوندم منتظر چند خط آخر پستت شدم! برای من و همه دوستان همینطوری بود اومدن مامان تو خوابگاه خیلی حس خوبی به آدم میده . اصلا آدم حس میکنه مامانشو خونش دعوت کرده میخواد براش بهترین کارها را بکنه ولی در واقع این مادره که اومده بهترین کارها را برات میکنه. وقتی تو خوابی و توی یخچال مرتب میشه وقتی بعد رفتنش میبینی همه لباسهات تمیز و مرتب شده وقتی خوشمزه ترین غذاها را تو اون روزا میخوری و...

واقعا وقتی یه مامان میاد خوابگاه همه خوشحالند حتی کسایی که نمیشناسیشون!همه دلشون میخواد با اون مامان صحبت کنند و ازش انرژی بگیرند! من خیلی از این خاطره ها دارم....

انشالله سلامت باشن بازم میان.... اینم یه بخشی از زندگیه. یه بخش از بزرگتر شدن ما....

زود عادت میکنی به همون روال قبلی:)

پاسخ:
دقیقا...همه‌ی اینایی که گفتین...چه خوبه که همه حس های منو می فهمین و منم منظورم از مکتوب کردنشون غر زدن نیست. بیشتر دوست دارم این حس هام رو یه جا ذخیره کنم برای یه روزی تو آینده که همه این روزها خاطره می‌شن...
چند غزل عاشقانه دیگر مانده به دوست داشتنت؟

برگرفته شده از neviseh.blog.ir

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">