فکر
شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۱۲ ب.ظ
از دانشگاه برگشتنی، رفتم نشستم روی تاب. هی تاب خوردم و تاب خوردم. دلم هزاربار تنگ شد برای خودم. خودم...نه اینی که الان هستم. نه اینی که نمیشناسمش...
چقدر بود فکر نکرده بودم؟ ذهنم خالی بود. پر بود . خالی بود. نمیدانم. ذهنم پر از تهی بود.
خدا را یک روزی در چند سال قبل جا گذاشتم انگار.
فکر...درد...دغدغه...
دلم یک آغوش میخواهد...یک آغوش گرم...به گرمی آغوش مادرم. که هی اشک بریزم و اشک بریزم...
- ۹۳/۰۱/۲۳