م
سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۳۳ ب.ظ
بعد از مدتها، شاید ۲سال...شاید بیشتر... شب تا دیروقت با مامان حرف بزنی و مامان نوازشت کند و تو بگویی و بگویی و بگویی...از همهی آنچه ذهنت را به خود مشغول کرده و آرامت را گرفته...و از همهی سردرگمیت...همهی فکرهای دردناکت... آنقدر بگویی که سبک شوی... و دوباره حس کنی مامان میشناستت! مثل قدیمترها...مثل تک تک روزهای سوم دبیرستان و پیشدانشگاهی...
دیشب فرصت خیلی خوبی بود... کاش مامان همیشه پیشم بود.
- ۹۲/۱۱/۲۹