خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۱۷ مطلب با موضوع «دانشگاه» ثبت شده است

۰۷
خرداد
۴ سال. ۴ سال تمام شد. ۴ سال گذشت. ۴ سال! وقتی وارد دانشگاه شدم ۱۸ ساله بودم. بچه بودم. الان ۲۲ ساله‌م. یکهو انگار از سال‌های نوجوانی پرتاب شده‌ام به جوانی! ۴ سالِ بهترین! دیروز پایان این ۴ سال را با هم و در کنار هم و شانه به شانه‌ی هم جشن گرفتیم. اینقدر زحمت کشیده بودیم و بی خوابی کشیده بودیم و دوندگی کرده بودیم که بیش‌تر حواسمان به خوب برگزار شدن جشن بود تا نفس مراسم...مادرها و پدرها آماده بودند و تو چشم‌هاشان برق غرور و شادی را می‌شد دید...حواسمان نبود داریم فارغ التحصیل می‌شویم... حواسمان نبود داریم یک پایان را جشن می‌گیریم! شاید تا موقعی که کلیپ خاطره‌ها پخش شد هیچ کداممان به گریه نیفتادیم... کلیپ‌ها...مرور خاطرات ترم‌های اول...تعجبمان از دیدن خودمان که چقدر کوچکتر و بچه‌تر بودیم آن روزها. چقدر همه را دوست داشتم! چقدر مرور تمام خاطرات برایم دلنشین و شیرین بود. چقدر غمگینم از تمام شدن این ۴ سال...
هرچه به دیروز فکر می‌کنم و جشنی که به خاطر صمیمیت و انسجام عجیب دوره‌یمان برگزار شد، فقط می‌تواند بغض کنم و اشک بریزم... دیروز گریه کردم. برای تمام شدن بودن با شبنم. برای تمام شدن بودن در این جو صمیمی...
کنار می‌آییم با همه چیز...

۰۴
خرداد

قضیه اینه که آدم‌ها هر قدر هم که زحمت بکشن آخر سر اکثریت ناراضین :)

دعوای آخر دوره! :))‌ سر چی؟!  من که نفهمیدم! خودشون یه چیزی گفتن و بعد هم جواب هم رو دادن. ظاهرا یه دعوای ناجوری هم تو دانشگاه راه انداختن با هم تو مایه‌های گیس و گیس‌کشی! خداروشکر من که ندیدم دعوا رو! فقط پیش‌لرزه‌هاش رو تو تلگرام و پس‌لرزه‌هاش رو تو آزمایشگاه نرم‌افزار شاهد بودم!! کار گروهیه دیگه! اونم از نوع داوطلبانه‌ش! سخته! واقعا سخته! ولی کاش دعوا نمی‌شد.

هرچند واقعا عصبانی شدم وقتی دیدم یه عده که هیچ کاری نکردن و نمی‌کنن دارن غر می‌زنن و می‌گن چرا نظر ما رو نمی‌پرسین و خودتون برنامه گذاشتید و .... :||||||||||||| انگار نه انگار که تمام جلسات رو اعلام عمومی کردیم و فقط همین ۱۴-۱۵ نفر رفتیم همه‌ش...
ولی دیگه... دعوا نمی‌شد بهتر بود...


+فردا می‌ریم برای گرفتن عکس‌ها...


+امروز آزمایشگاه معماری!

یه قسمت از کدمون رو نتونستیم بزنیم ما. ۳ نمره داره. هم‌گروهیم اصرار که کد سال قبلیا رو بذاریم تحویل بدیم. هی می‌گم نه! باز اصرار می‌کنه! باز می‌گم نه. باز اصرار می‌کنه. می‌گه من نمی‌فهمم! وقتی کد هست چرا نباید بذاریم تحویل بدیم؟! ۳ نمره‌ست ها! می گم اونو ما نزدیم چون!‌ نمره‌ی ما نیست! می خنده. فکر می‌کنه شوخی می‌کنم. می‌گم من جدی گفتم. می‌گه یعنی چی!؟ یعنی ۳ نمره بره؟! می‌گم ما نزدیم اونو. پس ۳ نمره باید از دست بدیم. می خنده. مسخره می کنه. می‌گه برو بابا! می گم نمره ش حرومه. من نمره ی حروم نمی‌خوام که مدرکم حروم بشه که پس فردا نون حروم بدم بچه‌م بخوره! حرف خنده‌داری نبود از نظر خودم. ولی هم‌گروهیم خیلی خندید. بعد گفت این نمره‌های حروم اینقدر راحت از گلوی آدم می‌ره پایین که نگو... فکر کردی بقیه خودشون می‌زنن؟ گفتم اهمیتی نداره برام. برای نمرات خودت تنهایی تصمیم بگیر. ولی این بار نمره به منم برمی گرده بحثش و من می‌گم نه. نمی‌دیم اون ۳ نمره رو.

ناراحت شد از دستم. فکر کنم واقعا ناراحت شد از اینکه چرا با من هم‌گروهی شده. چی بگم؟‌چقدر راحت شده تقلب!


البته من خودمم ترم آخری زدم رسما به سیم آخر ها! ۲ تا همورک سیگنال رو به صورت خالص کپ زدم!! سر آزمایشگاه فیزیک۱ هم‌گروهیم ازم تقلب می‌خواست بهش رسوندم!!!! ولی دیگه تقلب در این حد آشکار نکردم هنوز خودم :دی ۳نمره آخه؟! نه واقعا؟!  اون همورک‌هایی که کپ زدم(البته درسشو کمابیش بلد بودم)هیچ نمره خاصی ندارن احتمالا. البته توجیه نمی‌کنم عملم رو!

۰۴
خرداد


خب امشب تموم شد مهلت انتخاب رشته. بیش‌تر دوستام می‌رن شریف و من باید بمونم تهران با یه سری آدم غریبه‌تر و البته با امید اینکه اونایی که باهاشون دوست‌تر هستم straight بشن و بمونن پیشم...

و خب می‌دونم که نمونن هم چیزی نمی‌شه. من عادت می‌کنم :)‌ ولی اگر بمونن همه چیز خوب‌تر می‌شه و می گذره و سطح درسی کلاس هم قوی‌تر می‌شه... (اینقدر به ما گفتن سطح درسی کلاس‌های ارشد همه‌ی دانشگاه‌ها پایینه که...)

خیلی دوست دارم دانشگاهمون رو و از موندنم بسیار خوشحالم و مطمئنم توش کلی چیز خوب هست برام. ولی یه جور ترس مبهم هم دارم ته دلم. ترس از اینکه وارد مقطع جدید می‌شم هرچند به مراتب تغییر کمتریه تا اینکه می‌رفتم شریف. ولی کلا ترسش همراهمه. اینکه همه چیز عوض می‌شه. بزرگ می‌شیم. فضا متفاوت می‌شه و جدی. و اینکه من دارم خودم رو برای ورود به یه مرحله‌ی جدید آماده می‌کنم...

هممم!‌ خوبه کلا همه چی. سعی می‌کنم خودم رو عوض کنم و از این فاز مزخرف این چند ترم آخر خارج کنم و کمی علاقه‌مندتر و پیگیرتر باشم برای کارهام...خیلی خسته و فرسوده شدم...خیلی...

کاش یه جوری بشه دوست‌های زیادیم بمونن پیشم...دلم واقعا می‌خواد که اینجوری بشه...

توکل بر خدا...

مطمئنم که از انتخابم پشیمون نمی‌شم و اگر یه روزهای سختی رسید که پشیمون شدم، به خودم یادآوری می‌کنم تمام این روزها و حرف‌های این روزهارو و به خودم اطمینان می‌دم که «ان مع العسر یسرا» :)




پ.ن: اون دو قطره اشک امروز سر کلاس شیوه از فکر جدا شدن از شبنم می‌ارزید به کل این اتفاقات... فکرشم نمی‌کردم که یه روز تو دانشگاه دوستی پیدا کنم که از فکر جدا شدن ازش اشک بریزم...


پ.ن۲: پیرو این پست که درمورد زمین چمن مصنوعی دانشگاه نوشتم و عصبانیت ما دخترها، امروز یکی از برقی‌ها یه لیست گنده داد دستم که امضاش کنم برای درخواست حصار کشیدن دور زمین چمن تا برای دخترها هم قابل استفاده بشه بدون منع حراستی! خوشم اومد از حرکت بچه‌ها :)

۰۳
خرداد


بعد از کلی بحث کردن در گروه تلگرام سر رنگ لباس آخر سر زشت‌ترین رنگ ممکن یعنی مشکی گیرمون اومد. خیلی خنده‌داره!

خاطره‌ها رو کمابیش جمع کردیم از بچه‌ها به صورت دستنویس و باید بگم که واقعا پدرمون در اومد سرش!! آدم‌هایی که نمی‌شناختیمشون حتی رو باید می‌رفتیم به حالت کیوون زورگیر جلوشون رو می‌گرفتیم و ازشون خاطره می‌گرفتیم!! و همه هم اینقدر ناز داشتند که...

ماگ‌ها هم بالاخره آماده شد.

در تدارک دفترچه‌ی خاطراتیم...

:)

۰۲
خرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۰۱
خرداد


هممم! جشنمون دیگه خیلی نزدیکه و هزار تا کار باید براش انجام بدیم. و تازه دارم می‌فهمم که چقدر کار گروهی داوطلبانه انجام دادن سخته! و اینکه از طرز مدیریت گروه دوستم واقعا عصبانیم و هرچی سعی می‌کنم این رو بهش بگم به صورت غیرمستقیم و حتی بعضا مستقیم توجهی نمی‌کنه.

به هرحال امیدوارم جشنمون به خوبی برگزار بشه و آبرومون هم حفظ بشه. مامان و باباهامون میان به هرحال :)) به بچه‌ها باید بسپرم زیاد جلف بازی درنیارن که آبروم نره جلوی مامان و بابام :))

Backlogم پر شده از لیست کارهای جشن فارغ التحصیلی! بعد من دارم حس می‌کنم اصلا فارغ التحصیل نمی‌شم که جشن نیاز داشته باشم :))


دیروز نشسته بودم سر کلاس شیوه و داشتم تعداد کارهایی که داریم رو می‌نوشتم. واقعا وحشتناکه تعدادشون!  اعصاب خرد کن حتی! و جدی دارم حس می‌کنم از درس‌هام خسته شدم. با خودم و ذهنم طی کردم که به مدت ۱۰ روز شب‌ها به ۳ ساعت خواب قناعت کنم!! امیدوارم هوای بهاری باهام همراهی کنه و منو مجبور به خواب زیاد نکنه!

احساس می‌کنم این ترم آخر تبدیل شدم به ماشین تمرین نویسی!! یعنی بدون هیچ وقفه‌ای و فکری فقط دارم می‌نویسم! خیلی خسته شدم...


پ.ن: جدیدا تعداد پست‌هام خیلی زیاد شده! آخر کاره و حس می‌کنم باید لحظه‌ها رو نگه دارم همینجوری...نوشتن کمک می‌کنه که همینجوری زمان نگه داشته بشه...


مکان: @خونه‌ی داداشم :)


پ.ن۲:‌دکتر ش. بهم گفت:‌مطمئن باش هر تصمیمی بگیری و هر انتخابی که بکنی پشیمون نمی‌شی. داری بین ۲ تا چیز خوب انتخاب می‌کنی. غمت نباشه :)‌ هردوتاش خوبه و پایان خوب داره :)


پ.ن۳:‌در وحشت افتادن آزمایشگاه معماری...


پ.ن۴: اینقدر بهم نگید سخت نگیر... گاهی لازمه آدم سخت بگیره به خودش. هوم؟ 


پ.ن۵ :‌ از رجب گذشتیم و رسیدیم به شعبان... شاید هم رجب از ما گذشت و شعبان به ما رسید... حواسم باشد به این ماه های مبارک... وسط اون حجم از کار فکر کنم به معجزه‌ی ماه‌های سال...

۳۰
ارديبهشت

طی یک مراسم نمادین با مه‌زاد و سعیده با هم انتخاب رشته کردیم! انگار که چه کار مهمیه مثلا :))


۲۹
ارديبهشت


اینقدر ut با گوشت و خون من آمیخته شده که کلا زیاد پیش میاد وقتی می‌خوام برم تو یه سایتی اشتباهی تهش می‌زنم .ut.ac.ir :)) در این حد که یه بار می‌خواستم برم تو سایت coursera زدم coursera.ut.c.ir

 ولی دیگه این دفعه خیلی جالب‌تر بود! می‌خواستم برم تو سایت دانشگاه شریف زدم:

sharif.ut.ac.ir

:))))))))

ut عزیزِ دل!


پ.ن: یه رشته اضافه شده تو اصلاحیه به عنوان زیرگرایش هوش مصنوعی به اسم «قرآن کاوی رایانشی» :)) که فقط شهید بهشتی داره!  بعد از اونور ظرفیت پذیرش علوم و حدیثشون صفر شده. بعد رئیس دانشکده‌ی الهیات گفته که حذف نشده رشته صرفا به کامپیوتر منتقل شده =)) بعد اصلا عالیه چارت درسی و برنامه‌ی درسی و اینا! آدم حس می‌کنه برنامه‌ی طنزه!

انصافا برید برنامه‌ی درسیش و درس‌هاش رو نگاه کنید! از این‌جا


۲۸
ارديبهشت


این ترم ما یه کلاس آزمایشگاه شبکه داریم که تا هفته‌ی دوم بعد از عید تشکیل نشد!! به دلیل اینکه بسیج آزمایشگاه رو گرفته بود!!!

ولی در عوض همین ۶ هفته‌ای که تشکیل شد خیلییییی خوش گذشت! هم چیزهای خوبی یاد گرفتیم و شاید مفیدترین آزمایشگاهمون بود و هم اینکه خیلی خوش گذشت. جالب اینکه استادمون از دانشگاه قم فارغ‌التحصیل شده! ولی این‌قدر همه چیز رو خوب درس می‌ده که...

جلسه‌ی پیش گفته بود که این جلسه هرکس رتبه‌ی کنکورش خوب شد باید شیرینی بیاره. و امروز راهمون نمی‌داد تو کلاس بدون شیرینی :)) رفتیم سرکلاس تک به تک رتبه‌هامون رو پرسید و همه‌مون رو به اضافه‌ی ۳ تا المپیادی‌هامون مجبور کرد پاشیم بریم بیرون ناهار بخریم! ما هم ۵-۶ نفری ۴ تا پیتزا خریدیم برای کل کلاس! این‌قدر خوش گذشت که حد نداشت! نصف کلاس که نبودیم :)) رفتیم کوییز دادیم و در همون زمان باقیمانده کلی چیز یاد گرفتیم و با هم خندیدیم و خوش گذشت و اینا!

شاید بهترین کلاس آزمایشگاهی که گذروندم! و صد البته که برای حسن ختام این ۸ ترم خیلی خوب بود :)



پ.ن: دیروز یه آقایی اومده بود تو سایت دانشکده می‌پرسید از من برای PL و کامپایلر چی خوندین؟‌:))))))))))


پ.ن۲: چه خوبه که آدم‌های دلسوزی تو دانشکده داریم که واقعا آدم رو هم یاری می‌کنن و بهش اطلاعات درست می‌دن:) فقط حیف که من اینقدر سست عنصرم :)) در روز ۳-۴ بار نظرم درمورد انتخاب دانشگاه عوض می‌شه! دیروز عصر اینجوری بودم که ۹۰ درصد شریف ۱۰ درصد تهران. بعد با یکی از بچه‌ها حرف زدم شدم ۹۹ درصد شریف ۱ درصد تهران. بعد با یکی دیگه حرف زدم شدم ۹۰ درصد تهران ۱۰ درصد شریف. بعد امروز رفتیم پیش معاون آموزشیمون شدم ۹۵ درصد تهران ۵ درصد شریف. بعد با یکی از بچه‌های آزماشگاه حرف زدم شدم ۱۰۰ درصد تهران ۰ درصد شریف :)) خدا بقیه‌شو به خیر کنه! تا ۵شنبه عصر وقت زیاد هست :))


پ.ن۳: روزی چندبار می‌رم تو سایت گروه نرم‌افزار دانشکده کامپیوتر شریف و زل می‌زنم به لیست آزمایشگاه‌هاش و به زور می‌خوام یه فیلد هیجیان‌انگیز و قشنگ از توش پیدا کنم که خودم رو راضی کنم به خاطرش برم شریف :)) و خب پیدا نمی‌شه متاسفانه :دی تا حالا به ۳ فیلد علاقه‌مند شدم(علاقه‌ی کاذب :)) )در مورد هر کدوم که تحقیق می‌کنم می‌گن استادش بده :))‌ یعنی در این حد شانس :))‌ (شانس نیست اسمش البته :دی )
۲۸
ارديبهشت

یه وقتایی آدم فکر می‌کنه همه چیز رو سنجیده. فکر می‌کنه همه چیز دست خودشه. یادش می‌ره خودش هیچی نیست. خودش هیچی نمی‌دونه. آدم یه وقتایی توهم می‌زنه فکر می‌کنه می‌تونه همه چیز رو اندازه بگیره. فکر می‌کنه می‌تونه همه چیز رو خودش تنهایی درنظر بگیره و با احاطه‌ی کامل به همه چیز تصمیم بگیره یا انتخاب کنه. آدم یه وقتایی خیلی به خودش مغرور می‌شه و فکر می‌کنه محور عالمه و همه چیز باید در راستای خواستش پیش بره.

و این نیست. واقعا نیست. گاهی همه چیز رو به زعم خودمون می‌شینیم در نظر می‌گیریم و انتخاب می‌کنیم و تصمیم می‌گیریم. و بعدتر نتیجه یه چیز دیگه درمیاد. یه چیز خیلی متفاوت. چون یه چیزهایی اون وسط بوده که ما نمی‌تونستیم ببینیم و در نظر بگیریم. چون دست ما نبوده. دست کس دیگری بوده. کسی که به همه چیز احاطه داره. از همه چیز آگاهه. 

اون یه وقتایی که می‌رسه مفهوم توکل رو هم یادمون می‌ره. با خودمون می‌گیم:‌من که همه چیز رو در نظر گرفتم! من که با همه مشورت کردم. من که از عقلم استفاده کردم. من که... و یادمون می‌ره مرحله‌ی آخر رو...


و شَاوِرْهُمْ فِی الأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَى اللّهِ إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلِینَ.

و با آن‌ها درکارها مشورت کن، سپس تصمیم بگیر و سپس بر خدا توکل کن. همانا خداوند توکل‌کنندگان را دوست دارد...

مرحله‌ی توکل رو یادمون می‌ره خیلی وقت‌ها...


پ.ن: بدیهیه که مخاطب پست خودمم...

پ.ن۲: اشک می‌ریزم به حال خودِ نامتوکٌلم...

پ.ن۳: باز هم دارم تو یه امتحان دیگه شکست می‌خورم...



۲۶
ارديبهشت


دائم تو تلگرام درمورد جشن فارغ‌التحصیلی حرف می‌زنیم و هماهنگ می‌کنیم و سرچ می‌کنیم و طرح می‌دهیم و وبلاگ و وبسایت می‌‌سازیم و در آرشیو عکس‌های توی هارد و گوشی و لپ‌تاپ و فیسبوک دنبال عکس های دسته‌جمعی قدیمی می‌گردیم و خاطرات را مرور می‌کنیم و ... . و یک لحظه‌هایی آن وسط‌ها سرمان را بالا می‌آوریم و آهی می‌کشیم و قطره‌ اشکی...برای تمام شدن این ۴ سالِ بهترین... این ۴ سالِ خوبِ دوست‌داشتنی‌ترین... این ۴ سالِ عزیزترین... با تمام آدم‌های خوب و عزیز و دوست‌داشتنی‌ش...با تمام خاطرات تلخ و شیرینش...با تمام لحظات سخت و آسانش...شب‌های امتحان مبانی و ماندن در کتابخانه‌ی فنی...روزهای تحویل همورک‌های مدار و کپ‌زدن‌های دسته جمعی... روزهای دانشگاه ماندن تا ۱۲ شب برای رسیدن به ددلاین‌های AP... روزهای ماندن تا شب برای نوشتن تمرین‌های مدار منطقی...روزهای سخت آخر ترم DS و پروژه‌ی وحشتناکش... روزهای..شب‌های... بغض...


چه زود رسیدیم به این نقطه‌ی پایان...


۲۴
ارديبهشت


کلا که اتفاقات پیش آمده برام منو همینجور مات و مبهوت گذاشته! اصلا نمی‌فهمم چی شد یا چی پیش اومد یا ... دیدین یه وقتایی آدم به عینه یه دست خدا رو می‌بینه تو زندگیش؟ خب الان از همون مواقعه واسه‌ی من!


بعد حالا رسیدیم به انتخاب رشته و من که کلا شرایطی که برام پیش اومده کوچک‌ترین شباهتی به شرایطی که از قبل فکر می‌کردم قراره پیش بیاد نداره، دارم سعی می‌کنم تو همین فرصت محدود اطلاعات جمع‌آوری کنم و یه تصمیم درست و منطقی بگیرم. و وسطش به خیلی چیزهای مهم‌تری هم دارم فکر می‌کنم. اصلا یه موقعیت عجیبیه.

از یه طرف مثلا فکر می‌کنم به اینکه من اینقدر دانشگاه تهرانو دوست دارم. چه جوری ولش کنم برم؟! از یه طرف دیگه به این فکر می‌کنم که سال دیگه دانشگاه دیگه برام اونقدر قشنگ نخواهد بود که تا حالا بوده و این می‌تونه بزنه کاملا تو ذوقم. چون دوست‌های صمیمیم یا اپلای کردن و می‌رن و یا به هرحال فارغ‌التحصیل می‌شن امسال. اونهایی هم که ۹ ترمه هستند زیاد دوست‌های نزدیک من نیستند. بعد فکر اینکه مکان همین باشه ولی آدم‌هاش دیگه توش نباشن ناراحتم می‌کنه. چون من دانشگاهو با آدم‌های توش دوست دارم.

از یه طرف دیگه به این فکر می‌کنم که به زمینه ی خاصی تو نرم‌افزار علاقه ندارم واقعا! :دی و نمی‌دونم الان چی کار باید بکنم. فعلا در حال تحقیقم بین فیلدهای مختلف و اساتید مختلف. و واقعا یک انتخاب خیلی سخت...

حتی فرصت کافی برای انجام تحقیقات میدانی هم ندارم!! و کلا هم فکر نمی‌کنم تاثیر خاصی داشته باشه. چیزهای مهم‌تری هست برای اینکه بهشون فکر کنم و نگرانشون باشم.

:)

ولی لطفا اگر کسی نظری داره درمورد اینکه عوض شدن محیط تو دوران ارشد خوبه یا بد و سایر مسائل با من در میان بگذاره لطفا! ممنون :)



+کمی هم شرایط سخت شد! حالا باید حتما سیگنال رو به هر قیمتی که هست پاس بشم :))


+تصور اینکه من از دانشگاه تهران برم و دیگه با مه‌زاد هم‌اتاقی نباشم خیلی ناراحتم می‌کنه..


پ.ن: چند ماهیست به موازات پست‌های عمومی وبلاگم یک پست منتشر نشده می‌نویسم برای خودم و واقعیت درونیم در هر اتفاق یا دغدغه یا ... را می‌نویسم برای فقط خودم.  چقدر آن فرق دارد با این...چقدر درونم با بیرونم متفاوت شده جدیدا...


پ.ن۲: جقدر ممکنه آٰزوهای یک روزمون چند وقت بعد تبدیل به یه سری چیز خنده‌دار نخ‌نما شده بشن... این یعنی اون آرزوها اصالت نداشتن...چقدر ۴ سال پیش آرزو داشتم کنار اسمم بنویسم دانشجوی نرم‌افزار شریف! و چقدر الان این ترکیب منو ناراحت می‌کنه و هرچقدر اطرافیانم می‌خوان قانعم کنن که بهش تن بدم، نمی تونم بپذیرمش...

۹۹ درصد تهران می‌مونم :)

۲۰
ارديبهشت


چند وقتیه برای پسرها یه زمین چمن مصنوعی بزرگ زدن پشت دانشکده‌ی ما. هر روز بعدازظهر خسته و کوفته از دانشکده درمیایم برگردیم خوابگاه که با یه سری پسر خوشحال روبه‌رو می‌شیم که دارن فوتبال بازی می‌کنن و واقعا بهشون خوش می‌گذره. امروز مائده گفت من واقعا حسودیم می‌شه وقتی پسرهارو می‌بینم. بچه‌های ما قبلا والیبال بازی می‌کردن جلوی دانشکده. مائده گفت یه روز ماشین حراست اومده و عصبانی گفته دخترها حق ندارن بازی کنن. (بعد از اون اتفاق هم کلا تور والیبال رو کندن و بردن!!) با مائده و عطیه وایساده بودیم و به زور می‌خواستیم بگیم چیزهای امیدوارکننده و خوبی هم برای ما وجود داره! و خب راستش تهش به هیچ نتیجه‌ای نرسیدیم. یعنی واقعا فکر نمی‌کنم چیز خوب و امیدوارکننده‌ای در مورد دخترها تو ایران وجود داشته باشه. #حرص


از دیروز بسیج نمایشگاه عکس گذاشته جلوی دانشکده. مثلا لابد به خیال افشا کردن(!!) چهره‌ی آمریکای جهان‌خوار(!!) و صهیونیسم و از این جور حرف‌ها. گزارش از تعداد ترورها نوشته و این صحبت‌ها. یعنی فقط می‌خواستم برم زیر یکی از عکس‌ها بنویسم:‌ «باشه! شما خوبین!!!!»  حیف که ترم آخری حوصله‌ی در افتادن با برادران بسیج رو ندارم. دروغ چرا؟! جرئتش رو هم ندارم! ۸ترم آهسته رفتم و آهسته اومدم بعد حالا همین ۴۰ روز آخر گند بزنم به کل اون ترم‌های قبل؟! با یه نگاه سرشار از حس نفرت و انزجار از کنارشون رد شدم و رفتم فقط...


امروز روز اول همایش پنجره بود در دانشکده.کاری بسیار خوب و خوشحال‌کننده. ان‌شاءالله بعد از تمام شدنش درموردش خواهم نوشت.


+فردا!



ساعت ۱۱ شب‌نوشت(:دی): کتاب سیگنال کنارم، جزوه‌ی تمرین گراف جلوم تو لپ‌تاپ، گزارش کار آژمایشگاه فیزیک در انتظار نوشته شدن زیر دستم و من دل و فکرم جای دیگر است :)) (فکر بد نکنین :دی دل و فکرم پیش فرداست!)

۲۰
ارديبهشت


بعد از آزمایشگاه معماری وایساده بودیم تو ایستگاه اتوبوس با مریم و صفورا. داشتیم از درس‌های ترممون صحبت می‌کردیم و از معدلمون و کنکور و این چیزها! یهو یه آقایی که تو ایستگاه نشسته بود برگشت گفت: حالا این همه درس می‌خونین، کار کجا هست؟!

واقعا می‌خواستم بزنم تو سرش!

ته دل مردمو خالی نکنین هیچ وقت! خب که چی الان این حرف‌ها آخه؟!



۱۵
ارديبهشت
خبر وحشتناکی بود :(
از سایت دانشگاه

هوالباقی

انالله و انا الیه راجعون

با کمال تأثر و تأسف با خبر شدیم جناب آقای مهدی مزروعی دانشجوی رشته مدیرت دولتی دانشگاه ، دعوت حق را لبیک گفتند. هیأت رئیسه دانشگاه تهران ضمن ابراز تأسف، این مصیبت را به خانواده ایشان و جامعه دانشگاهی تسلیت عرض نموده، رحمت و مغفرت واسعه الهی برای آن مرحوم و سلامتی و شکیبائی برای بازماندگان وی را از درگاه خداوند منان مسئلت می نمایند.

اداره کل حوزه ریاست و روابط عمومی دانشگاه تهران


ظاهرا ایشون دانشجوی کامپیوتر(ورودی ۸۷) بودند که این اواخر تغییر رشته دادند به مدیریت دولتی :(
پ.ن: هرچند که به نظرم «لبیک گفتن دعوت حق» رو به خودکشی نمی‌شه اطلاق کرد...

این خبر و این اتفاق و واکنش‌های شدید بچه‌ها در فیسبوک، مرا برد به بهار سال ۸۷ و آن اتفاق شوم... خودکشی ساناز که آن زمان پیش‌دانشگاهی بود و فشار درس‌ها و کنکور و برخورد نامناسب پشتیبانش او را به خودکشی کشانده بود... چقد آن روزها حالمان بد بود! تا حدود ۱ سال بعد روی مدرسه گرد مرگ پاشیده بودند انگار... :(
الان که داشتم می‌خوندم این پست خودم رو به این فکر کردم که ساناز هم اگر خودکشی نکرده بود می‌شد ورودی ۸۷ دانشگاه... :(
۳۱
فروردين


گفتگوی معمول این روزهای من:
اون:سلام. چقدر وقته ندیدمت. خوبی؟
من: مرسی خوبم. اینقدر واحدام زیاده که همش سر کلاسم. واسه همین نمی‌بینیم :)
اون:اپلای کردی دیگه؟
من: نه.
اون: سال دیگه اپلای می‌کنی؟
من: نه.
اون: پس چی؟!!
من:‌کنکور دادم.
اون:  :o :o :o :o :o ~X( ~X( ~X( ~X( چراااااااااااااااااا؟
من: چون آمادگی رفتنو نداشتم.
اون: خیلی احمقی.
و فحش‌های زیاد دیگر...
اون: نمی‌بینی شرایط اجتماعی رو؟! خیلی داره اینجا بهت خوش می‌گذره؟!
من:  من اگر برم هم برمی‌گردم ها! من برای فرار از شرایط اجتماعی که در باقی موندنش نقش دارم صددرصد با سکوتم، به فکر اپلای کردن نیستم ها!‌صرفا اهدافم علمیه!
اون:  :o بس که خری!

و من هنوز در حسرت اینکه یه نفر به جای اینکه ازم بپرسه چرا اپلای نکردی؟ بگه چه خوب که خودت راضی‌ای از کاری که داری می‌کنی و راهی که داری می‌ری. یا بپرسه برنامه‌ت چیه برای زندگیت... یا ...

خسته شدم راستش دیگه از جواب دادن به این سوال انرژی‌خور... فکر کنم تا حالا فقط یه نفر بوده که باهام بحث نکرده دراین مورد و به عنوان یه fact پذیرفته این تصمیم منو.

۰۶
فروردين



۲۰
بهمن
+  ۳سال و نیم پیش یک دایرکتوری ساختم روی Desktopم و اسمش را گذاشتم: «university». بعد توش یک دایرکتوری دیگر ساختم و اسمش را گذاشتم «term 1». هر ترم یک دایرکتوری اضافه می‌کردم به اسم آن ترم. بعد از ترم ۴ حجم فایل‌ها زیاد شد و برای دسک‌تاپ دیگر مناسب نبود. این بود که جای دایرکتوری university را عوض کردم.
  آن روز اول که این دایرکتوری را ساختم، حتی تصورش را هم نمی‌کردم که به چشم بر هم زدنی، برسم به روزی که دایرکتوری term 8 را بسازم...


این ترم، ۲۱ واحد دارم. به لطف ۸۹ی‌های عزیز که قصد دل کندن از دانشگاه را ندارند و فارغ‌التحصیل نمی‌شوند و همیشه در انتخاب واحد باعث آزار و اذیت ما بوده‌اند، هنوز ۱ واحدم روی هواست و منتظرم برایم ثبتش کنند! آن یک واحد از ساعت ۴ تا ۷ شنبه هست! یعنی من هر روز تا آخر شب کلاس دارم :دی


سر کلاس سیگنال واقعا تا حد گریه پیش می‌روم هر بار! نشستن سر کلاس با یک سری برقی ۹۲ی که درس را پیش‌خوانی می‌کنند و به شدت روی اعصاب‌اند کار بسیار طاقت‌فرساییست!
ترم بسیار وحشتناکی دارم :دی

و اما درس گراف!
هربار سر گراف می‌نشینیم، غرق می‌شوم در درس و توی فکر و خیالم می‌روم به سال‌های دبیرستان و کلاس‌های المپیاد و معلم‌های جوان باحوصله و باهوش و لذت یاد گرفتن و فکر کردن... بعد که یکهو استاد می‌گوید خسته نباشید ساعت را نگاه می‌کنم و می‌بینم ۲ دیقه مانده تا ۱۲ مثلا! و این تنها کلاسی است که در طولش نه ساعتم را نگاه می‌کنم نه گوشیم را و نه به در و دیوار نگاه می‌کنم و نه به فکر و خیال فرو می‌روم!
استاد جوان درس تازه از آمریکا برگشته. برق و مخابرات شریف خوانده و بعد و برق و کامپیوتر ویرجینیاتک. و حالا هم اینجاست. باحوصله‌ست. خوب درس می‌دهد و سعی می‌کند همه را با مطالب درس همراه کند و همه را به مشارکت در کلاس وادار کند. برای من که دیگر داشتم از یاد می‌بردم که می‌شود از کلاسی بی‌اندازه لذت برد و فکر کرد و مسئله حل کرد و پویا بود، نعمت و موهبت بزرگیست در این آخرین ترم دانشجوی کارشناسی بودنم! : )
امروز سر کلاس گراف اولین بار بود که از ته دلم خدا را به خاطر ۸ ترمه تمام کردن شکر کردم :)) استاد پرسید شماها ترم چندید؟ چند نفر گفتند شش. ما گفتیم هشت. چند نفر دیگر گفتند ده! ده را که گفتند استاد با چشم‌های گرد شده و با خنده پرسید چطوری ترم ده اید؟!
یک جوری پرسید انگار که چیز عجیبیست! انگار نه انگار که همه‌ی ۸۹ی‌ها به جز ۷ نفر نه یا ده ترمه بودند!
اگر جای ترم دهی‌ها بودم واقعا ناراحت می‌شدم!

  
+   حدود ۹۰ درصد از پسرهای کامپیوتر و آی‌تی ورودی ما الان مشهدند!‌بلند شدند با هم رفتند مشهد! ما هم حسووووووووود! برنامه ریختیم برای سفر مشهد در هفته‌ی آخر اسفند! چند روز دیگر اقدام می‌کنیم برای خرید بلیت حتی :دی چه می‌کند این حسادت! :)) بعد از ۴ سال می‌خواهیم با هم برویم سفر! آن هم سفر مشهد! قند توی دلم آب می‌شود! عاشق گروه دخترانه‌مان هستم! : )

 
+ امروز مسابقه‌ی شوت پنالتی بود در دانشگاه! عاشق این مسابقات دانشگاهم واقعا :))

+ این روزهای خوابگاه دوست‌داشتنیست! همه با خیال راحت می‌خوابند! سالن مطالعه خالی خالیست! سالن مطالعه‌ای که توش جای سوزن انداختن نبود به خاطر کنکور. همه خوشحال‌اند و آسوده خاطر... : )   نه که همه خوب داده باشند! ولی همه مثل من خوشحال‌اند از گذشتنش و تمام شدنش...

+ دیروز آمدند دعوتمان کردند به همایش اپلای، چند سانتی‌متر عمیق‌تر! اولش که گفتند اپلای جیغمان درآمد که توروخدا دست از سرمان بردارید! بعد که فهمیدیم برنامه برای بسیج است، دوهزاریمان افتاد که هدف نهی از اپلای است! اول که چون از طرف بسیج بود گفتم نمی‌آم. ولی بعد هم بی‌کار بودم تا قبل از کلاس مالتی مدیا(که اتفاقا تشکیل هم نشد!)  و هم اینکه این روزها به شدت نیاز دارم از هر طرفی بهم بگویند که اپلای نکردنم کار درستی بوده، هرچند که خودم معتقدم نبوده! ولی دوست دارم تاییدم کنند تا کم‌تر غصه بخورم! دو روز مانده به کنکور داشتم گریه می‌کردم که چرا من اپلای نکردم با بقیه‌ی بچه‌ها!
خلاصه بلند شدم رفتم همایش! سالن پُرِ پُر بود!
سرپا ایستادیم. یک سری از دانشجوهای دکترا صحبت کردند و چند نفر هم از خارج از دانشگاه که خیلی خفن بودند. جنس حرف‌هایشان را دوست نداشتم. به جز تاکیدشان بر اینکه «برنامه‌ی بلند مدتتان را برای زندگی مشخص کنید و بعد بر مبنای آن تصمیم بگیرید.» و خب راستش من هیچ برنامه‌ی بلند مدتی ندارم! شاید همین بود که برادرم گفت: «اگر ان‌شاءالله امسال یا سال بعد ارشد قبول شدی و وارد دوره‌ی کارشناسی ارشد شدی، از این فرصت استفاده کن برای شناختن خودت و برنامه‌هات برای زندگی! و بعد از ۲-۳ سال ارشد، تصمیمت را قاطعانه و عاقلانه بگیر. نه مثل الان که هر دو روز تصمیمت عوض می‌شود!»
 و من تصمیم گرفتم همین کار را بکنم...

+ یک کم هم از اوضاع بعد از کنکورم بنویسم! سر امتحان عالی بود!‌تمام اطرافیانم فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌های آزاد و پیام نور و این‌ها بودند! دست می‌گرفتند از مراقب سوال می‌پرسیدند :))))))))) مراقب‌ها هم نامردی نمی‌کردند و اسکلشان می‌کردند! اصلا وضعیتی بود!
بعد از امتحان آمدم بیرون به قدری گیج و به هم ریخته بودم (در ۳ روز قبل از کنکور کامپیوتر مجموعا ۱۱ ساعت خوابیده بودم و در نتیجه گیج گیج بودم) تا دروازه شیراز پیاده رفتم (از در جنگلبانی دانشگاه اصفهان)بعد که می‌خواستم سوار تاکسی شوم به جای گفتن مسیر گفتم:«کنکور؟!» :| آای راننده قیافه‌ش دیدنی بود...
بعد رفتم خانه. خواهر و برادرم با همسرانشان آمده بودند. سر ناهار داشتم سوپ می‌خوردم و هی می‌گفتم وای چقدر خوشمزه‌ست. چه سوپ جوی خوشمزه‌ای و ... . وقتی تمام شد فهمیدم سوپ قارچ بوده نه جو :)))))
شب کنکور هم رفته بودم با دل خوش برای برگشتنم بلیت بگیرم. گویا یادم رفته بوده ثبت نهایی کنم و فکر می کردم بلیت گرفته‌م! هرچی هم داداشم می‌گفت نگرفتی قبول نمی‌کردم!!
عصر هم که می‌خواستم راه بیفتم، یک مکالمه‌ی زیبا بین من و مامان:
مامان: بیسکوییت هم بذارم برات؟
من: بله بله. حتما! از اون بیسکوییت مستطیلی‌ها.
مامان: کدوم مستطیلی‌ها؟
من: همون‌ها که استوانه‌ای نیستند!

هیچی دیگه... نگم قیافه‌ی مامان را...

+ اولین روز برگشتنم به دانشگاه، یعنی شنبه با بچه‌ها رفتیم سینما به عنوان استراحت! اولین تجربه‌ی فیلم دیدنم در جشنواره‌ی فیلم فجر بود. مژده چند ساعت در صف سینمای پارک ملت نشسته بود تا بتواند بلیت بگیرد. ما هم از سر کلاس شیوه با ماشین بهار خودمان را رساندیم. یعنی عملا ما در صف ایستادن را تجربه نکردیم! من هر ۲دقیقه یک بار می‌پرسیدم چه فیلمی می‌خواهیم ببینیم؟! بچه‌ها اول‌هایش که این سوال را می‌پرسیدم با شکیبایی جوابم را می‌دادند: «در دنیای تو ساعت چند است؟!» ولی وقتی دیدند اسم فیلم در ذهن من نمی‌ماند و باز می‌پرسم، ترجیح دادند جواب سوالم را هر بار با جمله‌ای با مضمون«خیلی فیلم قشنگیه» بدهند! بر اثر بی‌خوابی ۴ روز قبلم، و سردرد وحشتناکم، ۳-۴ دقیقه‌ی آخر فیلم خوابم برده بود!! و کلا هم وقتی همه داشتند با به‌به و چه‌چه از فیلم تعریف می‌کردند، من هیچی نفهمیده بودم :دی ولی اولین تجربه‌ی فیلم دیدنم در جشنواره‌ی فیلم فجر هیجان‌انگیز بود :)
۱۹
بهمن


کل تابستون و کل ترم پیش یعنی یه چیزی در حدود ۸ ماه انتظار کشیده بودم برای همین نیم ساعت امروز...
جلوی بوفه، تنها، روی اون نیمکتا که همه دو نفرین اصولا روش :))، بدون هیچ دغدغه و استرسی، هوای خوب که هنوز بوی بارون صبح رو می‌داد، چای و کیک و همشهری داستان  >:D< >:D< >:D< >:D< >:D<
این یعنی بهشت من :)
اگه هندزفریم خراب نشده بود و آهنگ هم گوش می‌دادم دیگه ایده‌آل می‌شد :دی ایشالا در فرصت‌های بعدی!
 >:D< >:D< >:D< >:D< >:D<

سلام حس زندگی...  :)

پ.ن: منی که همشهری داستان رو محال بود غیر از روز اولی که اومده بخرم این بار روز ۱۸ بهمن خریدمش... خیلیه ها...


پ.ن۲: کنکور تموم شد و منم گند زدم. :دی الانم تو خوابگاه تنهام :)

۱۸
دی


صرفا جهت اینکه اینجا ثبت شده باشه! :دی

امشب کل کلاس ما بیدارن. ۴ساعت دیگه امتحان نرم۲ داریم و هنوز هیچی بلد نیستیم! ۵۴۰ عدد اسلاید کپی شده از کتاب با حجم بالای کامل حفظی! به قول یکی از بچه‌ها مفهوم بینهایته. تموم نمیییییییییییییییییییییییییشه هیچ وقت!

۱ تا ۳ خوابیدم من فقط.

برم ادامه بدم :دی

۱۶
دی

دوستم تاریخ یکی از امتحان‌هاش رو اشتباه کرده و نرفته سر جلسه‌ی امتحان. اومد اتاقمون زد زیر گریه. قفل کرده بودم. گفتم: حذف پزشکی.
گفت چه جوری؟ بعد براش قضیه‌ی هم‌اتاقیم رو تعریف کردم که ترم۳ ساعت امتحان معارفش رو اشتباه کرده بود و وقتی رفته بود آموزش گفته بودند باید حذف پزشکی کنی. گفته بود آخه من که مریض نبودم. گفتند این تنها راهه.

دقیقا برای مادرم هم خیلی سال پیش همین پیش آمده بود. رفته بود آموزش گفته بودند باید حذف پزشکی کنی. باید بری از پزشک «گواهی» بگیری. گفته بود پزشک «گواهی» بده که من مریض بودم وقتی نبودم؟! گفته بودند این تنها راهه.
خلاصه که با یه سری دردسر کار دوستم درست شد اون ترم.

دوستم گفت آخه من تو تهران دکتر آشنا از کجا بیارم که به من گواهی بده؟! سریع زنگ زدم به یاسمن. همه‌ی فامیلشون دکترن! اونم زنگ زد به خاله‌ش. زنگ زد به من که چی بنویسن واسش؟ :)) گفتم چه می‌دونم :)) هر مریضی که شما بگین! :دی
خلاصه که گواهی دوستمون جور شد.


فقط من موندم و این فکر که چقدر ساده «سیستم» ما رو تشویق به دروغگویی می‌کنه. مسئول آموزش به راحتی به دوستم می‌گه دروغ بگو. بگو مریض بودی. حالا هم من به راحتی به دوستم می‌گم گریه نداره که. دروغ بگو! بگو مریض بودی! به راحتی به یک پزشک می‌گیم دروغ بگو. «گواهی» بده در فلان تاریخ منو معاینه کردی و من مریض بودم. در حالی که به عمرش اون دکتر ندیده طرفو!‌ و به همین راحتی دروغ‌هامون کارمون رو پیش می‌برند...
 :-<
قابل قبول نیست که تو صادقانه بری بگی من فراموش کرده بودم امتحانمو...من خواب مونده بودم...من ساعت و تاریخ امتحان رو اشتباه دیده بودم...هیچ کدوم از این‌ها قابل قبول نیست. باید دروغ بگی...

و من به یاد استاد مدیریت ITها  افتادم که ۲ ترم پیش که سر کلاسش رفته بودم، گفت «تو جامعه‌ای که از پایبست دچار انحطاط اخلاقیه، اخلاقی زندگی کردن و عمل کردن بی‌معنیه.» اون موقع ما خیلی علیهش جبهه گرفتیم. اینقدر که دیگه اون استاد رو نگه نداشتند. ولی الان دارم به این فکر می‌کنم که ما عملا داریم همین کارو انجام می‌دیم! ما عملا داریم به این بی‌اخلاقی‌ها تن می‌دیم برای این که جون سالم به در ببریم. اون استاد هرقدر هم که حرفش نادرست و زشت بود، ولی دقیقا داشت عمل مارو بیان می‌کرد. صادقانه! ما فعلشو انجام می دیم اون گفتش! و وقتی گفتش بهمون برخورد! جالب نیست؟
انحطاط اخلاقی شاخ و دم نداره... از همین جا شروع می‌شه...

۱۴
دی


خب!

خیلی وقته که هیچی ننوشتم اینجا. سخت درگیر و مشغولم. اگر می‌خواستم بنویسم تو این مدت همه‌ش آه و ناله بود :دی در نتیجه ترجیح دادم ننویسم.

۳۳ روز تا کنکور مونده در حالی که از فردا تا ۱۰ روز بعدش امتحان دارم. و عملا برام ۳ هفته می‌مونه. و خب...اوضاعم خوب نیست راستش! دعام کنین! زیاد!

فردا هم امتحان تحقیق در عملیات دارم و هر چی از روی اسلایدها می‌خونم(۳بار تا حالا خوندم) هیچی نمی‌فهمم! :دی

کلا وضع بدیست!

ایام امتحانات همیشه بدترینن! همیشه!

دیگه همین دیگه!

دعا دعا دعا!‌لطفا!

۲۷
آذر

سه‌شنبه مراسمی برگزار شد در دانشکده با حضور خیل جمعیت دانشجوهای جدید و قدیم دانشکده و اساتید دانشکده‌ی خودمان و سایر دانشگاه‌ها. مراسم بزرگداشت استاد دکتر فخرایی. دانشجوها و بچه‌های آزمایشگاه ایشان که به شدت در بهت و اندوه هستند، و هنوز گاه و بی‌گاه می‌زنند زیر گریه، همه‌ی تلاششان را در هرچه بهتر و درخور شان‌تر برگزار شدن این مراسم انجام داده بودند... به چشم خودم دیدم با چه حالی و با چه گریه‌هایی کلیپ‌ها را درست کردند، عکس‌ها را کنار هم گذاشتند، تکه‌های سخنرانی‌ها و فیلم‌ها را جدا کرند، خاطره‌ها را نوشتند، عکس‌ها را پخش کردند و ... . همه‌ی این‌ها با گریه‌های گاه و بی‌گاه... شاید این چند روز و تلاش‌هایشان برای آن کمکشان کند که با این واقعیت کنار بیایند...با واقعیت نبودن یک مرد بزرگ...

آخر مراسم هم که خانم فاطمی همسرشان و استاد زبان تخصصی ما صحبت کردند حزن‌انگیزترین روز من بود در این دانشکده...

یک عکس را هم تکثیر کرده بودند که در انتهای مراسم به هرکداممان دادند...دستشان درد نکند...تصمیم گرفتم بگذارمش جلوی چشمم تا هرموقع که آمدم در درس کاهلی کنم، چشمم بیفتد به این عکس و خجالت‌ بکشم. تا هروقت آمدم فراموش کنم بودن خدا را و اینکه عالم محضر خداست را، چشمم بیفتد به این عکس و بمیرم...

یاد این مرد بزرگ تا ابد زنده باد...


۱۶
آذر


لابد سعادت می‌خواهد! کسی چه می‌داند؟ لابد سعادت می‌خواهد که یک عمر همه‌ی زندگانیت را بگذاری برای تربیت دانشجویان و بعد درست در روز دانشجو یکهو تمام شوی! کسی چه می‌داند...



شوک بزرگ می‌دونین یعنی چی؟
یعنی یه روز نری دانشگاه و بعد شب خیلی یهویی و بدون هیچ مقدمه‌ای بفهمی یکی از بهترین اساتید دانشکده از نظر سواد و اخلاق دیگه نیست:| :( :((
پسرش استاد کارگاهمونه، خانومش استاد زبان تخصصیمون. و من واقعا نمی‌تونم الان بفهمم که چی شده!
چرا من اینطوری فهمیدم؟
سرطان...سرطان لعنتی...دور شو...توروخدا از دوست‌داشتنی‌های من دور شو  :(
اوایل ترم پیش بود که کلاساشون کنسل شد... نزدیکای عید نوروز بود که شروع کردن به نذر و نیاز تو دانشگاه و هرروز دعا خوندن بعد از نماز و... گفتن حالشون خیلی بده...سرطان لعنتی خون اومده بود و داشت همه چیو خراب می‌کرد...روزهای اول عید ما منتظر شنیدن اون خبر زشت وحشتناک بودیم... که یهو خبر اومد معجزه شده...حالشون رو به بهبوده...
رئیس گروه سخت‌افزار بودن. یکی دیگه از اساتید رو تا خوب شدن کامل ایشون جایگزین کردن. ایشون هم ۱-۲ ماه پیش سکته کردن! :(
ولی داشتن خوب می‌شدن... قرار بود برگردن دانشگاه... همه چیز خوب بود. همه چیز خوب بود...ما منتظر برگشتنشون بودیم... همه‌ش چند ماه بود که استاد تمام شده بودن... چی شد آخه یهو؟ تموم شد؟ ۱۶ آذر؟ روز دانشجو؟

#لطفا هر کی که هستین، هر جا که هستین یه فاتحه بخونین برای ایشون...
#لینک


۰۲
آذر


دیدم خیلی وقته که چیزی ننوشتم. گفتم یه سلامی عرض کرده باشم :دی

۴شنبه میان‌ترم مهندسی نرم‌افزار دارم که خیلی هم بدجور و زشته! اوضاع خیلی خطریه! حدود ۳ هفته هم هست که بنده برای کنکور نرسیدم درس بخونم :| :( نمی‌دونم چی می‌شه جدی! :( دعا کنین بتونم خودمو برسونم!