غر!
چند وقتیه برای پسرها یه زمین چمن مصنوعی بزرگ زدن پشت دانشکدهی ما. هر روز بعدازظهر خسته و کوفته از دانشکده درمیایم برگردیم خوابگاه که با یه سری پسر خوشحال روبهرو میشیم که دارن فوتبال بازی میکنن و واقعا بهشون خوش میگذره. امروز مائده گفت من واقعا حسودیم میشه وقتی پسرهارو میبینم. بچههای ما قبلا والیبال بازی میکردن جلوی دانشکده. مائده گفت یه روز ماشین حراست اومده و عصبانی گفته دخترها حق ندارن بازی کنن. (بعد از اون اتفاق هم کلا تور والیبال رو کندن و بردن!!) با مائده و عطیه وایساده بودیم و به زور میخواستیم بگیم چیزهای امیدوارکننده و خوبی هم برای ما وجود داره! و خب راستش تهش به هیچ نتیجهای نرسیدیم. یعنی واقعا فکر نمیکنم چیز خوب و امیدوارکنندهای در مورد دخترها تو ایران وجود داشته باشه. #حرص
از دیروز بسیج نمایشگاه عکس گذاشته جلوی دانشکده. مثلا لابد به خیال افشا کردن(!!) چهرهی آمریکای جهانخوار(!!) و صهیونیسم و از این جور حرفها. گزارش از تعداد ترورها نوشته و این صحبتها. یعنی فقط میخواستم برم زیر یکی از عکسها بنویسم: «باشه! شما خوبین!!!!» حیف که ترم آخری حوصلهی در افتادن با برادران بسیج رو ندارم. دروغ چرا؟! جرئتش رو هم ندارم! ۸ترم آهسته رفتم و آهسته اومدم بعد حالا همین ۴۰ روز آخر گند بزنم به کل اون ترمهای قبل؟! با یه نگاه سرشار از حس نفرت و انزجار از کنارشون رد شدم و رفتم فقط...
امروز روز اول همایش پنجره بود در دانشکده.کاری بسیار خوب و خوشحالکننده. انشاءالله بعد از تمام شدنش درموردش خواهم نوشت.
+فردا!
ساعت ۱۱ شبنوشت(:دی): کتاب سیگنال کنارم، جزوهی تمرین گراف جلوم تو لپتاپ، گزارش کار آژمایشگاه فیزیک در انتظار نوشته شدن زیر دستم و من دل و فکرم جای دیگر است :)) (فکر بد نکنین :دی دل و فکرم پیش فرداست!)
- ۹۴/۰۲/۲۰