اصلا فکرش رو هم نمیکردم که اینجوری باشه که همین ترم اول، ۲ تا از کلاسامو از اول هفته به انتظار تموم شدنشون در هفته باشم! بینهایت انعطافپذیره واحدهایی که باید برداریم و جای غر زدن اصلا نیست! فقط ۳تا درسه که بیعلاقه پاس خواهم کرد که ۲تاش همین ترمه. واسه اون ۲تا داره جونم در میاد قشنگ :| هی هم با خودم دعوا میکنم که یعنی چی؟! این درسارو باید بخونی در هرحال! چه بخوای و چه نخوای! ولی خب چه کنم؟
سرم رو با کارهایی که دوست دارم گرم میکنم که نفهمم گذشتن این ۲ درس رو! چیزی که ازش مطمئنم اینه که همین ۲ تا درس رو به درسایی که مریم و شبنم تو شریف دارن این ترم ترجیح میدم هزار بار! چون من اصلا از اونجور نرمافزار بدم میاد! واسه همینم جای غر زدن نیست واقعا... :دی
این وسط دلم خوشه به کورس آنلاینی که با چندتا از بچههای آزمایشگاه داریم میگذرونیم...
هرچند همهشونو دوست ندارم ولی باز سعی میکنم سر خودم رو گرم کنم...
نیازمندم به یک عدد دفترچهی خاطرات که روی کاغذ بنویسم این روزهام رو که پر از حرفم...غصه ندارم. حرف دارم. زیاد. و دوست صمیمیای نیست که بهش بگم حرفامو...و بیاندازه حساس و زودرنج شدم!
پیرو این پست، که نوشته بودم جلسهای در دانشکده برگزار شد در مورد مسیر پیش رو. حالا نشریه این شمارهی دانشکده منتشر شده و امکان خرید آنلاین هم دارد. به شدت به هر کسی که به نوعی وارد دنیای رشتهی کامپیوتر شده توصیهش میکنم!
خرید آنلاین افیک شمارهی پاییز ۹۴
۱. تنهایی یعنی اینکه بری بوفه ناهار بخوری و هیچ کس نباشه که همراهیت کنه...
چقدر طول میکشه تا کنار بیام با اینکه همهی اسامی تو لیست حضور و غیاب یه سری غریبه باشن که باهاشون هیچ خاطرهای ندارم...؟
۲. آزمایشگاه شده پناهگاهم بعد از تموم شدن کلاسها...
۳. امروز یه دختری رو دیدم تو سایت، لاغر و کوچولو بود و عینکی. فکر کردم صباست. اومدم بپرم بغلش که یادم اومد صبا رفته...
۴. تنها راه اینکه بفهمم عزیزترینهاییم که تا چند ماه پیش هر روز همدیگه رو میدیدیم کجان و چه میکنن، شده توییتهاشون تو توییتر...
۵. هق هق...
۶. سعی میکنم محکم باشم...
۷. از دخترا خداحافظی کردن در نهایت سختی، یه جور آرامش داره. چون آدم میتونه بغلشون کنه و تمام احساساتش رو بروز بده... ولی از پسرا چه جوری باید خداحافظی کرد؟! امروز روز خداحافظیه از دو تا دوست دیگه...
۸. سه ربع ساعت ایستاده وسط سایت با ۲ تا از غریبهترین پسرهای همکلاسی حرف زدن در مورد فیلدهای مختلف نرمافزار، تنها کاری بود که از دستم برمیومد برای کمی کمتر کردن حس غربت و تنهاییم!
ثبت نام ارشد انجام شد.
نمرهی پروژهم رد شد و باید کارهای فارغالتحصیلی کارشناسی رو شروع کنم.
انتخاب واحد انجام شد :|||||||
سایت خوابگاه کماکان اصرار داره که زمان رزرو خوابگاه «متعاقبا» اعلام خواهد شد!!
فردا صبح از خوابگاه تابستان مارو میندازن بیرون!
مامان اینا فردا صبح میان تهران مسافرت :))
فردا عروسی دوستمه و می خوام برم حتما :))
دیگه همینا فعلا :))
بعضی از دوستامو واقعا خودم هم نمیدونم از کجا آوردم! یعنی بعضی از دوستام چنان ضربههایی به صورت متناوب به من وارد میکنن که خودم میمونم چرا واقعا؟! چرا باید با این آدم دوست باشم؟! و خب جالب اینکه با همین آدما دوستیمو ادامه میدم و باز هم به صورت تناوبی ضربه می خورم ازشون!
فقط یکی از دوستای بسیار نزدیکم رو به صورت ناخودآگاه گذاشتم کنار و باهاش غریبه شدم...اونم دلیلش این بود که فهمیدم تا چه اندازه دوروئه و معتقدم باید از آدم دورو ترسید.
واقعا یه سری دوستهایی دارم من که دور انداختنشون میتونه کلی حالمو بهتر کنه اما اینقدر احمقم که میچسبم به خاطرهها و به خاطر یه سری خاطرهی خوب نمیتونم ازشون دل بکنم. یه موقعهایی حس میکنم خاطره یه جور دارایی پنهان خانمانبراندازه!
یعنی واقعا یه سری آدما رو باید روشون تابلوی «به من نزدیک نشوید خطر دوستگرفتگی!» بزنن.
دوستای خوب آدم برن خارج، نصف اونایی که موندن هم این ریختی باشن خیلی سخته!
موقعی که دوستام به اتفاق هم رفتن شریف و من تک و تنهای تنها اومدم تهران، واقعا نمیتونستم درک کنم چرا؟ چرا من باید یهو این همه تنها بشم؟ اما همون تنها شدنه بهم این مهارت رو داد که با آدمای جدید و بسیار بسیار متفاوت ارتباط برقرار کنم و یاد بگیرم تو هر محیطی از صفر شروع کنم... . الانم که دوستای نزدیکم یا رفتن خارج یا میرن شریف و با غریبهترینها یا حتی آزاردهندهترینها میمونم، حتما قراره درس جدیدی بگیرم و مهارت جدیدی کسب کنم. به هرحال از این چلنج جدید هم استقبال میکنم و باهاش سرِ جنگ ندارم :)
خاطرهها...من فکر میکنم باید خاطرهها رو پشت سرگذاشت تا بشه با چیزهای جدید روبهرو شد. وقتی آدم گیرکنه تو خاطرههای خوبش از دوران قبلی، نمیتونه با دوران جدیدش کنار بیاد. من اگر گیر میکردم تو خاطرههای دوران رباتیکی بودنم، نمیتونستم کنکور بدم. اگر گیر می کردم تو خاطرات خوب دبیرستانم نمیتونستم با دانشگاه کنار بیام. حالا اگر گیر کنم تو خاطرات خوب این ۴ سال کارشناسیم، نمیتونم با شرایط جدید کنار بیام... خاطرهها رو باید حفظ کرد ولی نباید بهشون اجازه داد که دائم تو ذهن آدم جولان بدن و کنترل آدم و ذهنش رو به دست بگیرن. باید از خاطرهها گذشت...
دیروز جلسهای برگزار شد به همت انجمن علمی(ACM) دانشکده و از ما دعوت شد در جلسه شرکت کنیم و فیدبک بدهیم. جلسه در ۵ بخش برگزار شد. ارشد خواندن، کار کردن، انتخاب رشته و گرایش و فیلد، اپلای و Phd خواندن. هدف این بود که حرفهای چند نفر با سرنوشتها و راههای متفاوت را بشنویم و از حرفهایشان در راستای پاسخگویی به دغدغهها و سوالات ذهنیمان sampleگیری کنیم.
شاید خلاصهای که از جلسه نوشته شده برای چاپ در افیک، اینجا قرار دهم.
ولی از دیشب دارم به این فکر میکنم که چقدر بعضی از آدمها خوب هستند و چقدر در جایی که باید باشند، هستند! باز یاد حرف رامتین افتادم و آدمهای اثربخشی که میگفت نیاز داریم در دانشگاه. حرفهای دیروز آقای خ. به قدری خوب بود، که بعد از مدتها احساس کردم آرامش خاطر پیدا کردم. بعضی از آدمها، بودنشان به حس خوبیست که به بقیه میدهند. خوش به حال این آدمهای الهامبخش...این آقای خ در جایی از حرفهاش گفت دکترا خواندن اشتباه محض است مگر برای کسی که عاشق این است که برگردد داخل دانشگاه «مهندس» تربیت کند. در این بخش از حرفهاش تو دلم گفتم: «شما «آدم» تربیت میکنید نه فقط «مهندس»»از اینکه چنین آدمهایی از راههای مختلف وارد زندگیم شدهاند، واقعا خوشحالم.
بعد مثلا در برههای از زمان که واقعا نیاز داشتم به یک ریفرش ذهنی، و داشتم از شدت «تردید» منفجر میشدم، یک روز از انجمن علمی ایمیل میزنند که از شما دعوت میکنیم لطفا در این جلسه شرکت کنید و فیدبک بدهید برای برگزاری جلسه در ابعاد بزرگتر. (۱۲ نفر حضور داشتیم) و من هم از خدا خواسته بلند میشوم و میروم مینشینم جایی که باید و حرفهایی را میشنوم که باید...شاید این حرفها را اگر کمی زودتر میشنیدم یا دیرتر فایدهای به حالم نداشت. اما الان خوشحالم. چون درست به موقع شنیدم.
پ.ن: فردا صبا میره...
یهویی دلم خواست بنویسم!
دو هفته پیش، استادم متوجه شد که پروژهی اشتباهی به من دادهاند! یعنی فرض کرده بودند که من ۳ تا از درسهای ارشد را پاس کردهام و بعد پروژه تعریف کرده بودند! خیلی هم متعجب شدند که من چرا هیچ اعتراضی نکردهام و همهی تلاشم را در راستای انجام پروژه انجام دادهام! (در کنار تعجب، خیلی هم خوششان آمده بود :)) )در نتیجه پروژهی جدیدی برای من تعریف کردند که برای آشنایی و سر و کله زدن با اصول ابتدایی IR ضروریست ولی به شدت روتین، اعصاب خردکن و خرکاریطور است! فعلا تعداد زیادی کد را باید برای اجرا بگذارم. به عنوان مثال یکی از این کدها از ساعت ۶ امروز صبح تا همین الان در حال اجرا بوده و تازه ۸۴ درصد جلو رفته!!!
در مدتی که کدها در حال اجرا هستند، باید از لپتاپ دوری کنم تا CPUش را مشغول نکنم و سرعت کار را پایینتر از چیزی که هست نیاورم! در نتیجه خیلی خیلی حوصلهم سر میرود. کتابی را که برادرم و همسرش برای تولدم بهم هدیه داده بودند، خواندم. هر ۳ سیزن سریال شرلوک را دیدم، بخش قابل توجهی از همشهری داستان مرداد را خواندم و یک عالمه چیز نوشتم! کار دیگری به ذهنم نمیرسد که انجام دهم و همین کلافهم میکند و میدانم که چند هفته بعد که ترم جدید(و در واقع مقطع جدید!) شروع شود، دلم لک میزند برای چنین روزهای بیدغدغه و بیکاری :))
به هرحال! لم دادن توی تخت و داستان خواندن و چای و شکلات تلخ خوردن(که از نظر برادر کوچکترم مثال بارزیست از زندگی بورژوازی :)))) )، لذتبخش است و استراحت خوبی به حساب میآید! ولی من به هیجان بیشتری نیاز دارم و هیچ چیز هیجان انگیزی فعلا به ذهنم نمیرسد! چند تایی هم کورس آنلاین میبینم. که خب خوب است اما به شدت بیهیجان...
متاسفانه نه اهل ورزشم، نه اهل هنر! و کمبود بسیار زیادی از این دو نظر در زندگی احساس میکنم. دلم برای بچگیها که تمام تابستانم در حال نقاشی کردن میگذشت تنگ شده...دفتر نقاشی پشت دفتر نقاشی تمام میکردم و خسته نمیشدم! یا با برادر بزرگترم دائم فوتبال بازی میکردیم. چند باری هم شیشههای خانهی مادربزرگ را شکستیم. مادربزرگم ۱۲ سال پیش از بین ما رفتند و هنوز تو ذهن من خاطرات آن سالهای دور خوب، تازه جلوه میکنند.
حتی اهل بازی کامپیوتری هم نیستم... چقدر آدم خستهکننده و بیهیجانیم :(
پ.ن۱: فردا المپیاد است و دو تا از بهترین دوستهام(شبنم و مهزاد)المپیاد دارند. برایشان آرزوی موفقیت میکنم...فردا مهزاد میاد تهران و انشاءالله میبینمش...
پ.ن۲: همینطور پشت سر هم خبر ازدواج دوستهای قدیمی میرسد و ما شوکه و مبهوت :)) البته چندتایی هم خبر طلاق رسیده... :(
پ.ن۳: کمی دلمشغولی جدید پیدا کردهام که اعصابم را به هم ریخته...دعایم کنید لطفا...
پ.ن۴: ۲تا هماتاقی برقی ۹۱ی دارم که یکی استریت مخابرات است. اما آن یکی کنترلیست و کنکور دارد و کمی آهسته آهسته شروع کرده به درس خواندن. من واقعا دیگر اعصاب درس خواندن ندارم :( از تصورش هم خسته میشوم!
پ.ن۵: به سرم زده بروم خانه سازدهنی مرتضی را که برای تولد دو سال پیشش خریدم بگیرم و شروع کنم از طریق اینترنت به یاد گرفتن سازدهنی!!
دقیقا پیرو پست قبلی!
دیشب مراسم افطاری گروه نرمافزار بود. به بهانهی افطاری و سر میز افطار با بچههای آزمایشگاه بیشتر آشنا شدم و فهمیدم اصلا به اندازهی تصور من خشک نیستند. صددرصد محیط به طور کلی با ایدهآلهای من خیلی فاصله دارد. اما به خشکی که من تصور میکردم هم نیست. خیلی دیشب خوش گذشت و من فهمیدم با چه کسانی میشود ارتباط برقرار کرد طوری که زمانهایی که در آزمایشگاه هستم افسرده نشوم! راضیم کاملا الان از شرایط :)
پ.ن: خوابگاه تابستان را هم رزرو نمودیم. :)
پ.ن۲: این بچهی ۹۲ی ما به بحث اپلای خیلی علاقهمند هست! تمام مدت در حال حرف زدن در مورد اپلای با بچههای آزمایشگاه است! روی اعصاب :دی
پ.ن۳: لیاقت بعضیها در همین حد است که ایگنورشان کنی!
خب! من هنوز عادتم از انجام کار وسط یه عالمه شوخی و خنده تو سایت شلووووووووووووغ کارشناسی به کار کردن جدی بدون هیچ تفریحی از صبح تا شب تو محیط آروم آزمایشگاه آپدیت نشده! واسهی همین سختمه فعلا! یک عدد بچهی ۹۲ی داریم تو آزمایشگاه من همهی امیدم به این بچهست :)) باهاش تعامل برقرار میکنم و حرف میزنم. یعنی اونم نباشه من نمیدونم دیگه چی کار باید بکنم :))
فعلا یه نیم ساعته اومدم سایت از آزمایشگاه...
سختمه خیلی!
طول میکشه عادت کنم به شرایط جدیدم خب :)
یهویی دلم خواست بنویسم... آخه بعد این همه وقت، بالاخره امروز بغضم ترکید و اشکام اومدن...کی از الان بهتر برای نوشتن؟
با صبا حرف میزنم باز.(چت) حرفهای معمول. در مورد کارسوق مدرسه. در مورد نظریهی اطلاعات. در مورد رمزنگاری. در مورد دانشگاه. در مورد استادها. در مورد نظراتشان. تنها کسیست که بین مدرسه و دانشگاه مشترک است برای من و میتوانم در مورد همهی چیزهای خوب قدیمترها و جدیدترها باهاش حرف بزنم. حرف میزنم و حرف میزنم بیاهمیت به موضوع حرفها. فقط دلم میخواهد مکالمهمان هیچوقت تمام نشود. وقتی می رسیم به موضوع گربهها، یهو دلم می لرزد. میگویم: تو که بری، من باید برم به گربهها غذا بدم. من باید نازشون کنم. صبا جواب میدهد: آره دیگه! بعد من تو مامانشونی. میگوید «بعدِ من» و من اشکهایم را میبینم که سرازیر شدهاند. دلم میلرزد و بعد از تمام این مدت توی خودم ریختن، تصمیم میگیرم در موردش با صبا حرف بزنم. در مورد دلتنگیهام. در مورد وحشتم از اول مهر. اول مهری که من میآیم و دانشگاه همان است، و کلاسها همان است و استادها هماناند،اما دیگر آدمهای تویش را نمیشناسم. دیگر نوید نیست که بروم بهش بگویم: دیِر فرند جان و بخندیم. دیگر علی نیست که بهش بگویم: دشمن جان و بخندیم. دیگر مریم و نیلوفر نیستند که بیایند با هم برویم نمازخانهی کوچک متال. دیگر محسن نیست که یک دفعه بروم بنشینم روی میز توی سایت کنار صندلیش و باهاش حرف بزنم و بهم آهنگ و کلیپ تعارف کند و مریم جیغ بزند که:«دختر مگه رو میز میشینه؟زشته! مگه تو لاتی؟! بشین رو صندلی!» دیگر صبا نیست که تا بهش رسیدم با پنجه(مثل گربهها) برای هم دست تکان دهیم و شروع کنیم در مورد گربههای جدید دانشگاه با هم حرف بزنیم یا صبا دستم را بگیرد و برویم جایی که یکی از گربهها را دیده که خوابیده بوده، که نوازشش کنیم. دیگر حامد نیست که گاه و بیگاه برویم آزمایشگاه و ببینیمش که نشسته پشت لپتاپ و بهمان پفک تعارف کند و چای بریزد برایمان و از در و دیوار برایمان بگوید. دیگر...همهی اینها را برای صبا میگویم و صبا میگوید که: کاش میشد نروم... گفت برای او هم خیلی سخت است تصور اینکه چند ماه بعد آن طرف دنیا بین یک عالمه آدم غریبه تو یک کشور ناشناخته زندگی کند و برود دانشگاه و تنهایی homework بنویسد و سعی کند با محیط جدید کنار بیاید. گفت که او هم دوست داشت که شرایط جوری بود که بشود بماند و دوباره با هم برویم مرغهای سلف را به بچه گربههای دانشگاه بدهیم و به هم که رسیدیم بیوقفه در مورد گربهها حرف بزنیم. گاهی هم از دلتنگیها و مشکلاتمان برای هم بگوییم و همدیگر را بغل کنیم و همهی غصههای دنیا فراموشمان شود.
به صبا گفتم این مرحله ی انتقال چقدر سخت است و فقط میشود آدم هی به شیوهی اسکارلت اوهارای برباد رفته، به خودش بگوید: بعدا! وقتی دیگر! وقتی بهتر به همه ی اینها فکر خواهم کرد! و با این حربه همه ی این فکرها را از پس ذهنش کنار بزند و بهشان فکر نکند. صبا گفت که ۱ سال است در این «مرحلهی انتقال لعنتی» است و قطعا برای من که فقط ۲ ماه فرصت دارم تا این مرحلهی انتقال را از سر بگذارنم خیلی همه چیز سختتر است. از اول مهر یک باره با چهرهی جدیدی از دانشگاه مواجه میشوم. دانشگاهی که همان است اما آدمهای تویش را عوض کردهاند. چرا همه ی دوستهای من یا ۸۸یند یا ۸۹ی یا ۹۰ی؟ چرا با سال پایینیها دوست نیستم؟ چرا ۸۸یها و ۸۹یها و ۹۰یها با هم دارند میروند؟ چرا من یک باره این همه تنها میشوم؟ اینها سوالاتیست که هی از خودم میپرسم اما سعی میکنم نگذارم دست و پای دلم را ببندند. سعی میکنم باز همه چیز را به زمان بسپارم. زمان میگذرد و ما ناگزیر به همهی چیزهای جدید عادت میکنیم. هرچند دلم میخواهد جیغ بزنم و به همهی دوستان راهی آمریکا بگویم: «لعنتی! با ویزای سینگل میروی آمریکا آخه؟! فکر دل ما را نمیکنی که حتی نمیتوانیم دیگر دلمان را به دیدن ۱ سال بعدت خوش کنیم؟! ویزای سینگل؟ یک راه بدون برگشت؟» دلم میخواهد جیغ بزنم و همهی اینها را بلند بلند بگویم اما به جایش، آب دهانم را قورت میدهم، اشکهایم را پاک میکنم و با خودم میگویم:«میرود دنبال آیندهش...میرود دنبال آرزوهایش...رویاهایش...پس خدا به همراهش هرجا که هست...» و بعد خودم را متقاعد میکنم که شاید یک وقتی چندین سال بعد ببینم همهی دوستان در حال رفتن را...
و باز با خودم هی تکرار میکنم این بند دوستداشتنی از کتاب محبوبم، جاناتان، مرغ دریایی را:
"اگر
دوستیمان در قید چیزهایی چون زمان و مکان باشد، پس هنگامی که سرانجام بر
زمان و مکان چیره شویم، برادریمان را نابود کردهایم. اما غلبه بر مکان و
تمام آنچه پشت سر گذاشتهایم،« اینجا»ست. غلبه بر زمان و تمام آنچه پشت سر
گذاشتهایم، همین «اکنون» است. و در این بحبوحهی « اینجا و اکنون»، تصور
نمیکنی ممکن است هراز گاهی همدیگر را ببینیم؟"
بعد از ۴ سال اینقدر به تهران بودن عادت کردهام که دیگر بودنم در اصفهان به نظرم اشتباه میآید! انگار نه انگار که اصل بر این است که اصفهان باشم! بچهها تو گروه تلگرام قرار افطاری میگذارند برای فردا شب مثلا و من :| میشوم که من چرا تهران نیستم؟!
قضیه این است که وقتی رفتم تهران، دوستهای دبیرستانم را جا گذاشتم و رفتم! بعد از مدتی هم اینقدر دغدغههایمان عوض شد که دیگر همدیگر را نفهمیدیم و کل خبر گرفتنم ازشان شد رسیدن گاه به گاه خبرهای عقد و عروسیشان آن هم از طریق فیسبوک!
در طول ۴ سال یک دور کل زندگی من فرمت شد و کل آدمهای دور و برم عوض شدند و دوستهام هم همگی عوض شدند. دوستهای جدید پیدا کردم. دوستهایی که حرف هم را خیلی بهتر میفهمیم و وقتی با هم تو بوفهی دانشگاه مینشینیم یا میرویم سینما یا میرویم بستنی بخوریم یا میرویم خانهی هم، حرفهای زیادی برای گفتن داریم. اما حالا یک جورهایی آنها را هم جا گذاشتهام تهران و برگشتهام اصفهان. اصفهانی که دیگر هیچ دوستی در آن ندارم. یک جور حس بد و عجیب از تهران رانده از اصفهان مانده دارم!! این حسها هم لابد از حواشی زندگی همهی خوابگاهیهاست... :)
پ.ن: جدیدا حرفهای اصلیم رو تو پستهای منتشرنشده مینویسم و حرفهای چرت و پرت و دغدغههای سطحیمو تو پستهای منتشر شده..!! خود سانسوری...؟
پ.ن۲: یک پست طولانی برای خودم هم دارم مینویسم راجع به اپلای که ۳ سال بعد که احتمالا ارشدم تمام شده نظرات امروزم را بدانم :)
پ.ن۳: استاد پروژهم چند روز پیش ایمیل زده بود و دعوتمان کرده بود به افطاری گروه نرمافزار. امروز میخواستم جواب بدهم اول ایمیل زده بودم «سلاااام» :)))))))))))))))))) شانس آوردم قبل از ارسال متوجه شدم :)) اینقدر عادت کردم به اینجوری کشیده حرف زدن که حواسم نبود طرفم استادم هست :))))))))))))))))))))))))))))))
پ.ن۴: صبا چرا اینقدر خوب است؟ تنها اشتراک بین تهران و اصفهان برای من صباست! صبایی که میرود...صبایی که هنوز وقتی باهاش حرف میزنم حالم خوب میشود. صبایی که دیگر نخواهم داشتش...
اصلا باید یه مرثیه بنویسیم برای این ترم :))
وای خدا! بیشتر شبیه کابوسه! همه دیوونه شدن :))الان تصورم از دانشکدهمون یه بیمارستان روانی بزرگه! گیر افتادیم ماها توش انگار!
خندههای هیستریکمون از پریروز شروع شده و در هر ساعت هی تشدید میشه :))
واااااااااای!
:))))))))))))))))))
قبلا درمورد دایرکتوری university توی لپتاپم نوشته بودم. در این ۸ ترم یا به عبارت بهتر ۴ سال، عادت کرده بودم به اینکه همهی کارهایم در قالب دانشگاه و ترمهای مختلف بگنجد. برای هر چیزی یک فولدر مشخص در دایرکتوری University و زیر یکی از فولدرهای term1 تا 8 داشتم. این روزها کارهای مختلفی میکنم که برای سیو کردن هر کدام سردرگم میشوم. نمیدانم جای فایلهای جدیدم کجاست؟! مثلا course های coursera که دانلود کردم، یعنی Text Retrieval و Text Mining جایشان کجاست؟! به ترم ۸ مربوط نیستند مشخصا! چون ترم هشت چند وقتیست تمام شده. به پروژه هم مربوط نیستند حتی. برای خودم هستند. برای دل خودم. اینها را کجا باید ذخیره کنم؟ امروز با نرمافزار LaTeX رزومه نوشتم و فایل pdf خروجیش را نمیدانستم باید کجا سیو کنم. رزومهی کاری بود و برای ارسال به یک شرکت. جایش کجای این دایرکتوریuniversity بود؟!
بعد یکهو به خودم آمدم و متوجه شدم قید University از روی خیلی از کارهایم برداشته شده. خیلی از کارهایم دیگر قرار نیست در قالب university و ترمهای مختلفش بگنجند. خیلی از فعالیتهایم حق دارند مستقل از این قالبها باشند. احتمالا چند وقت بعد بروم سر کار و آن وقت باید برایش دایرکتوری به موازات دایرکتوری University ایجاد کنم و این چیزیست که هنوز در ذهنم نمیگنجد...
پ.ن۲: این عکس وبلاگم را خیلی دوست دارم...یک جور حس خوبی بهم میدهد هربار که وبلاگم را باز میکنم. نمیدانم چرا! یک جور حس خوب و خوش و غرور آمیز دارد با خودش!
همیشه موقع کار کردن جیمیلم بازه. صبا پیام میده و سلام میکنه.
ذوقزده میشم مثل همیشه که از دیدن اسمش که پیام داده بهم خوشحال میشم. کل وجودش انرژی مثبته انگار...حیف که داره میره از پیشم...حیف...
سلام میکنم.
می پرسه داری چی کار می کنی این روزها؟ کارهات خوب پیش میرن؟
توضیح میدم که دارم ویدئوهای یه course از corusera رو میبینم درمورد TR که به موضوع پروژهم مربوطه. یعنی کلا آزمایشگاهی که بهش وارد شدم و انشاءالله قرار هست برای ارشدم هم توش باشم، فیلد کاریش IR هست. و حالا دارم یه سری کورس میگذرونم حول و حوش این موضوع. مثل Text Retrieval و Text Mining. یه کم هم توضیح میدم از روند کارم. بعد میپرسم تو چطوری؟ چه میکنی؟
اونم توضیح میده که داره یه کتاب سنگین درمورد الگوریتم میخونه و چیز زیادی نمیفهمه :)) صبا داره میره مریلند PhD بخونه روی Computing نمیدونم چیچی :دی که مربوط ترین چیز بهش میشه همین الگوریتم.
یه کم حرف میزنیم درمورد کارهای مختلفمون و روند کاریمون و بعد خداحافظی میکنیم.
بعد کلا یه حس خوبی بهم دست داد. حس زندگی مفید. یه جور خوبی! صبا چند ماه پیش مدرک کارشناسیشو گرفته و الان دیگه دانشجو نیست و رسما داره برای دل خودش الگوریتم میخونه و این لذتبخش و قابل تحسینه. من دارم مطالعات خیلی فراتر از پروژهم انجام میدم و رفتم دنبال علاقههام و این به نظرم باز هم خیلی باارزشتره تا کارهای اجباری دانشگاه. از اینکه بدون اینکه زور بالای سرمون باشه کارهایی رو میکنیم که دوست داریم، حس خوب سالهای دبیرستان بهم دست میده.
صبا داره میره. و من فقط سعی میکنم تو ذهنم این رفتنش رو به تعویق بندازم. همین...
پ.ن۱: داشتن آدمهایی در کنارم که میتونم باهاشون حرف بزنم درمورد ابعاد مختلف نگرانیهام و معضلات فکریم، واقعا برام خوشحالکنندهست...
پ.ن۲: اپلای خر است. :) چون خیلی از آدمهایی که شامل پ.ن۱ میشن رو داره ازم میگیره...
پ.ن۳: ۴۵ تا پست منتشر نشده...
انتخاب عنوان برای این پست برایم سخت بود! میخواهم از چیزهای خیلی متفاوت این چند روز اخیر بنویسم.
۱- پنجنشبه آخرین امتحان دوران کارشناسیم را دادم! محاسبات عددی!! درسی که به خاطر کنکور ترم قبل، کاملا به مسلط بودم. اما...سر جلسه بودم و در حال امتحان دادن که یکهو دیدم یک نفر بالای سرم ایستاده. گفت: «ماشین حساب». متعجب شدم!فکر کردم میخواهد ماشین حسابم را به کس دیگری بدهد. دادم دستش و به ادامهی امتحانم پرداختم. یکهو شنیدم که گفت:«غیر مجازه. تقلب محسوب میشه.» و بعد اسمم را نوشت روی یک کاغذ و چسباند روی ماشین حسابم و آن را با خود برد!!!! من همینطور متعجب و گیج مانده بودم وسط زمین و هوا! خدایا! امتحان آخر! ترم آخر! تقلب؟! به خاطر یک ماشین حساب که حتی توان غیر ۲ بلد نبودم باهاش بگیرم؟!؟ ۰.۲۵؟!! نه ...
یادم نیست چقدر گریه کردم فقط میدانم اینقدر گریه کردم که دات توانم تمام میشد. برگهم را دادم. با دو تا از بچهها رفتیم پیش استاد و استاد گفت نمیداند چرا همچین کاری کردهاند! سوالات امتحان Ln داشت و مشخصا به ماشین حساب مهندسی نیاز داشت. از آن جالبتر این بود که مراقب محترم آمد و فقط ماشین حساب من را گرفت و برد. نه اینکه مثلا مسئولیتش چک کردن ماشین حسابها باشد...
خلاصه که درسی که میشد نمرهی خوبی از بگیرم را گند زدم. ۳ سوال نوشتم از ۵تا...
۲- افطارها و سحرهای خوابگاه حتی از آنچه در ذهنم بود هم خوبتر و خاطرهانگیزتر و شیرینتر و تکرارنشدنیترند... سفرههای رنگین... دورهمیهای خوب و با حس خوب معنوی و مادی(!!) توامان!!! والیبال دیدن دورهم با لپتاپ و از طریق اینترنت سر سفرهی افطار. سحری خوردن تو حیاط و قهقهه زدن تا خود اذان انگار که مثلا بعدازظهر است و دور هم نشستهایم به صرف چای و شیرینی نه اینکه نصفه شب باشد! نان بربری داغ شهرک والفجر. سحر ساعت ۳ شب رفتن تا سلف و گرفتن سحری.
اینکه بنشینیم دور هم و فارغ از دنیا کمی با هم باشیم و روزهمان را افطار کنیم و «شاد» باشیم، برای من شد خاطرهای شیرینی و خوب از ماه مبارک رمضان...
۳- حتی ماه رمضانهای دانشگاه هم از آنچه تصور میکردم خوبتر، شیرینتر و دلپذیرتر است. نشستن تو آژمایشگاه و لحظهشماری کردن برای رسیدن افطار و هی حرف زدن و خندیدن. با وجود بیحال بودن!!!
۴- آدم هی مینشیند به مرور خاطرات و بیماری خاطرهبازی میافتد به جانش وقتی در و دیوار بوی خداحافظی میدهند. وقتی از کسی خداحافظی میکنی که نه تهرانیست و نه همشهری خودت و نه قرار است در دوره ی ارشد در کنارت باشد. وقتی از هماتاقیهای عزیزتر از جانت هی باید یکی یکی خداحافظی کنی و رفتنشان را تماشا کنی. وقتی به گوشه گوشههای خوابگاه که نگاه میکنی، فکر میکنی:«شاید آخرین بار باشد...» و تا میآید اشکت سرازیر شود، به شیوهی اسکارلت اوهارای رمان بربادرفته، با خودت هی میتکرار میکنی:«وقت دیگری به آن فکر خواهم کرد... » و فکرهات را عوض میکنی. اما یک وقتهایی فار هجوم این خاطرات اینقدر زیاد میشود که تمام انرژیت را تخلیه میکند و در برابر به زانو در میآیی انگار و اشک میریزی..اشک خالص...
۵- روزهای سخت انتقال از کارشناسی به ارشد به واسطهی آزمایشگاه رفتنهای مدام برای انجام پروژهی کارشناسی... و بعد هی وسطهاش جیم شدن از آزمایشگاه و پناه بردن به شیطنتهای توی سایت...!!!
۶- ماه رمضان و ماه رمضان و ماه رمضان...مردن با دعای سحر...غش کردن با ربنای دم افطار...هی به این فکر کردن که الان به خدا نزدیکترینیم و ذوق کردن... هی...هی...هی... لحظات خوبی که آدم دلش میخواهد فریز شوند و تا همیشه هی تکرار شوند... رجب...شعبان...رمضان... :)
۷- از خداحافظی متنفرم. متنفر...
رفتن صبا و محسن را کجای دلم بگذارم؟! یعنی دیگر محسن نیست که با هم همگروهی شویم و دعوا کنیم و بخندیم و هی بهش بگم جلوی من هر حرفی نزن و هی بهم بخندد و دوست باشیم و ... . یعنی دیگر صبا نیست که با هم مرغهای سلف را ببریم به بچه گربههای دانشگاه بدهیم و ذوق کنیم موقع نوازش گربهها؟ که وقتی حالم خوب نیست بروم پیش و بهش بگویم چی شده و صبا با یک جمله همه چیز را برایم تمام کند و دوباره دنیا قشنگ شود؟ یعنی...
متنفرم از این خداحافظیها...
پاس کردن درس سیگنال رو با نمرهی زیبای ۱۰ به خودم و همهی دوستانی که در این مدت غرغرهای من رو تحمل کردن، تبریک عرض میکنم :))
این ترم نظریهی گراف برداشته بودم به عنوان درس اختیاری. استاد درس، استاد جوانی بود که صبح روزی که آمد سر اولین جلسهی کلاس ما، تازه از آمریکا رسیده بود ایران! کارشناسی و کارشناسی ارشد مخابرات شریف بود و بعد با معدل ۴ از ۴ phd برق و کامپیوتر گرفته بود از ویرجینیاتک و به محض تمام شدن درسش هم برگشته بود ایران!
کلاسش با تمام کلاسهایی که این ۸ ترم داشتم، متفاوت بود. کاملا به من حس کلاسهای المپیاد کامپیوتر دبیرستان را القا میکرد که سرشون با علاقه میرفتیم وسعی میکردیم همه با هم فکر کنیم و لذت ببریم.
چند روز پیش نمرات خاممون رو دادند و به همراهش یک ایمیل خیلی قشنگ به سبک ایمیلهای انتهای ترم درسهای coursera فرستاده بودند. با وجود اینکه اصلا نمرهم خوب نبود ذرهای از خوشحالیم برای پاس کردن این درس کم نکرد. بعد هم خواسته بودند که انتقادات و پیشنهادهامون رو مطرح کنیم که من هم ایمیل زدم و گفتم و ایشون خیلی خوب و قشنگ جوابم رو دادند.
امروز هم رفته بودم برگهی امتحانی خودم و دوستم رو ببینم. برامون شکلات هم گذاشته بودند که میریم برگهمونو ببینیم قندمون نیفته :)))))
بعد داشتم فکر میکردم یک استاد چقدر میتونه اثرگذار باشه.
چند وقت پیش یک روز رفتم سر کلاس و هیچ کس نیامده بود! من بودم و استاد :دی کمی باهام حرف زدن درمورد کنکور و انتخاب رشتهم. گفتم بهشون که موندم بین تهران و شریف کدوم رو انتخاب کنم. بعد با یه حالت خاصی پرسیدن: واقعا شک دارین!؟ و خب من شروع کردم به توجیه کردن و گفتن از نکات مثبتی که تو تهران مد نظرمه... که بچهها اومدن سر کلاس و گفتوگومون نیمه کاره موند. من هم فکر کردم به اینکه خب ایشون شریف درس خوندن دارن میگن صد درصد شریف بهتره دیگه...و یه کم ته دلم از انتخابم ناراحت شدم.
امروز ازم پرسیدن که کجا رو انتخاب کردی؟ و گفتم تهران. گفتن خیلی خوشحالم. مطمئنم پشیمون نمیشی. من خیلی متعجب و گیج شدم! گفتم واقعا؟! گفتن آره البته شریف میزدی از این نظر خوب بود که بری ببینی اونجارو و بفهمی چقدر تهران خوبه! خیلی تعجب کردم. پرسیدم مگه اون روز شما نگفتین واقعا شک داری وقتی گفتم بین تهران و شریف شک دارم؟! گفتن چرا دیگه. منظورم همین بود. اینکه آدم این جو تهرانو چرا باید ول کنه بره شریف؟!
تازه فهمیدم که من از حرفها اون چیزی که مد نظر خودم بود رو برداشت میکردم!
گفتم دکتر س. هم میگفتن که تهران جو بین اساتیدش خیلی بهتره. بعد خندیدن و گفتن جو بین اساتید که اصلا هیچی... همین جو بین دانشجوها. اصلا قابل قیاس با شریف نیست تهران! گفتن من کارشناسی و ارشدم که تمام شد از شریف، تصورم این بود که هرکس درس بخونه همین شکلی میشه که تو شریف بودن آدما. گفت وقتی رفتم آمریکا و همدانشگاهیهایی رو دیدم از تهران و امیرکبیر و بهشتی، دیدم که چقــــــــــــــــــدر تهرانی ها شادتر و نرمالتر و سالمترن از بقیه. هم از نظر روحی هم از نظر اخلاقی! بعد گفتن شما نمیدونین تو شریف ما چه موجوداتی داشتیم...یه مشت روانی که من مثلشون رو هیچ جا ندیدم! خندهم گرفته بود قشنگ! بعد گفتن که البته اینو به بچههای شریف بگین ناراحت میشن و تکذیب میکنن ها! ولی بعداها وقتی کنار آدمهایی از بقیهی دانشگاهها قرار بگیرن میفهمن که این حرفها درسته. بعد گفتن که برای هیئت علمی شدن هم، انتخاب اولشون تهران بوده، بعد شهید بهشتی، بعد امیرکبیر و دست آخر شریف :دی
بعد تهش گفتن اصلاااا نگران نباش! اصلا پشیمون نمیشی از این انتخابت.
منم با یه حالت اطمینانطور همراه با انرژی مثبت خوبی اومدم بیرون :) و هی دارم به این فکر می کنم که چند بار دیگه تو زندگیم این کارو کردم؟! اینکه از حرف یه نفر واسه خودم برداشت شخصی بکنم؟ الان نکته اصلا شریف و تهران نبود ها... نکته همین برداشتهای شخصیه ماست از حرفهای همدیگه...
چند روز پیش دعوای بدی شد بین چند نفر سر کولر و کم مانده بود مسئول شب را هم بزنند!! کار داشت به جاهای باریک کشیده میشد که مسئول ساختمان آمد و دعوا را خاتمه داد.
در ادامه، دیروز ۱۶ عدد کولر نو برای ساختمان آوردند و نصب کردند! الان در هر نیمطبقهی ساختمان ما ۴ تا کولر آبی بزرگ هست! یعنی در مجموع ۳۲ کولر!!
دستشان درد نکند! مثل اینکه همیشه با دعوا کار پیش میرود! :دی
+این قضیهی straight ها واقعا دیگر از حد تحمل خارج شده... بعد از ۱ سال هی قانون عوض کردن، حالا تصویب کردهاند که ۲۰درصد ظرفیت ورودی روزانهی ارشد را بگیرند و نه مجموع روزانه و شبانه را!!! اینطوری هیچ کدام از دوستهای من straight نمیشوند :(((((((((((((((( دانشگاه واقعا شورش را درآورده!
رسما تنهای تنها شدم!
نمیدانم این چه مرضیست که افتاده به جان من!! هی میخوام بنویسم از روزهای قبل جشن و جشن و بعدش و روزهای رفتن دوستان و ... و هی نمیتوانم. میآیم جملهبندی کنم فقط یک بغض گنده میچسبد به ته گلویم و رهام نمیکند. دلم میخواهد بنویسم. از آدمها. آدمهای دوستداشتنی این ۴ سال...همکلاسیهام، TAهام، بچههای ACM، حتی بعضی از استادهام، بچههایی که TAشان شدم، بچههای جهادی، بچههای آزمایشگاه و ... . دلم میخواهد بنویسم اما نمیتوانم. تا میآیم بنویسم دیدم تار میشود و چند لحظه بعد متوجه میشم که چشمهام خیس خیس است...
+دعوتم میکنند برای مصاحبهی کاری و بهم میگویند: خانم مهندس. و من میخندم!! مهندس؟!!!!
دیروز معارفه بود و ۲شنبهی بعدی قرار مصاحبه...
+ از اینکه آدمها بدون اینکه پیشزمینهی من را بدانند، علایقم را بشناسند، از ویژگیهای شخصیم مطلع باشند، اهدافم در زندگی را بدانند و ... برای زندگیم نسخه میپیچند عصبانی میشوم! انگار که همهی آدمها یک سری کپی از روی هم باشند و هیچ فرقی با هم نداشته باشند و بشود با یک جمله و به صورت خیلی واضح خیر زندگیشان را تعیین کرد! در مدت انتخاب رشته و حتی بعدتر به دفعات این جمله را شنیدم:«وا! شک داره واقعا؟! معلومه که باید بره شریف بعد هم بره آمریکا!!!!» و واقعا هر بار عصبانی شدم. انگار که من یک ماشینم و همه چیز همینقدر واضح است.« if رتبهش خوب شده باید بره شریف & بعدش بره آمریکا else حق داره تصمیم بگیره» و اصلا هم انگار نه انگار که من اگر تا این حد میخواستم بروم آمریکا، خب اصلا چرا بروم شریف؟! همینجا و همین امسال میرفتم دیگر...اصلا نمیفهمم چه کسی گفته که شریف کعبهی آمال همهست؟! چه کسی گفته که من اگر بخواهم خوشبخت باشم باید بروم آمریکا؟! چرا کسی فکر نمیکند که شاید من هدف دیگری در زندگی داشته باشم؟! اصلا این انتخاب رشتهی لجبازانهام نصفش به خاطر همین بود که در برابر این حرفها کوتاه نیایم و نگذارم برای زندگیم تصمیم بگیرند. یک بار به علی گفتم چرا اپلای نکردی؟ و گفت: چون اینجا خوشحالترم. و این جملهش زندگی من را زیر و رو کرد. میشود جور دیگری فکر کرد. میشود جور دیگری زندگی کرد. چرا آدمها این را نمیفهمند؟! چرا هرکسی فکر میکند مسئول است که در زندگی همه دخالت کند و به همه در تصمیمات مهم زندگیشان امر و نهی کند؟! چرا آدمها حواسشان نیست که اهداف زندگی همه مثل هم نیست؟!
وقتی با نارضایتی از اینکه همین الان اپلای نکردهام، ازم میپرسند: بعد از ارشد اپلای میکنی دیگه؟! و من جواب میدهم: نمیدونم هنوز. شاید نه. سرم هوار میکشند که آهای احمق! استعداد تو را اگر خدا به سنگ داده بود بیشتر از تو میفهمید و ازش استفاده میکرد برای خوشبخت شدن. و من دوست دارم بدانم که خوشبختی یعنی چه؟! آیا خوشبختی یک تعریف ثابت دارد برای همه؟ آیا به صرفِ از ایران رفتن این خوشبختی حاصل میشود؟! آیا من حق ندارم که در کنار خانوادهم و آدمهایی که زبانشان را میفهمم و زبانم را میفهمند و باهاشان همیشه حرف مشترک دارم برای گفتن، احساس خوشبختی کنم؟ اسم را میگذارند «توهم خوشبختی». از کجا معلوم که خوشبختی که آنها تعریف میکنند توهم نباشد؟ وقتی آدمها اینقدر واضح و از روی قطعیت برای زندگیم حکم صادر میکنند، احساس میکنم به همهشان حسودیم میشود که زندگیشان تا این حد قطعیست! همه چیز برایشان مشخص است! برای من همیشه همه چیز غیرقطعی و نامشخص است و همیشه باید بنشینم و سبک و سنگین کنم و خوبیها و بدیهای هر کاری را بگذارم در کفههای ترازو و تصمیم بگیرم. برای من هیچ وقت زندگی قطعی نبوده. سر تمام دوراهیها و تصمیمات، مدتهای زیادی را صرف فکر کردن و تصمیمگیری کردهام. هیچ وقت چیزی برایم قطعی نبوده.
جوگیری چیز وحشتناکیست. آدم را به زمین سیاه مینشاند! کاش جوگیر نشویم. کاش فکر کنیم. یک نسخه ی یکسان برای زندگی همه وجود ندارد. هرکس بسته به شرایط خودش یک چیزی برایش بهترین است. شاید یک نفر وقتی دارد به مردم محروم منطقهی سیستان و بلوچستان کمک میکند، بیشتر احساس رضایت و خوشبختی داشته باشد تا زمانی که ببرند و بنشانندش روی صندلی شرکت گوگل و بهترین امکانات را در اختیارش بگذارند. من خیلی خوشبختم که در بازهی زمانی انتخاب رشتهم توانستم حدود نیم ساعت با دکتر س. حرف بزنم. کسی که شریف درس خوانده و رفته واترلو و بعد گوگل اما خودش را گم نکرده و هرموقع آدم باهاش حرف بزند، احساس میکند ذهنش جمع و جور شده و می تواند تصمیمات بهتری برای زندگیش بگیرد. همین دکتر س. در همایش پنجرهی دانشگاه یک جملهی خوبی گفت که من را به فکر فرو برد. گفت یک اصطلاحی داریم که ترجمهی فارسیش میشود «بحران میان سالی» و مربوط به زمانیست که آدمها کمی پا به سن میگذارند و بعد برمیگردند و به زندگیشان و به چیزهایی که به دست آوردهاند نگاه میکنند و از خودشان میپرسند:«خب که چی؟!». گفت من کاری ندارم چه تصمیمی برای زندگیتان میگیرید. این تصمیمات به خودتان و ایدئولوژیتان مربوط است. اما جوری زندگی کنید که وقتی رسیدید به نقطهای که از خودتان بپرسید: «خب که چی!؟» جوابی برای سوالتان داشته باشید. و من از آن روز تمام تصمیماتم را دارم بر همین مبنا میگیرم که آیا نه به فاصلهی ۴، ۵ یا حتی ۱۰ سال بعد، بلکه به فاصله ی ۳۰ سال بعد جوابی برای این سوال خواهم داشت؟
+ امروز دکتر خ. آخر کلاس آزمایشگاه مهندسی نرمافزار میگفت: «غرور شما را محکم زمین میزند. شما خوبید. قوی هستید. اما مغرور نباشید این قدر. فکر نکنید بهترینید. فکر نکنید هیچ کس از شما نمیتواند بهتر باشد. کمی بیاید پایین. کمی خاکیتر باشید. اگر با این غرور وارد بازار کار شوید، با این غرور زندگی کنید و به آدمها از بالا به پایین نگاه کنید همیشه، مطمئن باشید دیر یا زود میخورید زمین . تنها میشوید.» و من برای فرار از همین غرور خیلی از تصمیماتم را گرفتم.
+ امروز داشتم فکر میکردم که چقدر به عنوان دانشجوی ارشد وظیفهام سنگین خواهد بود. کارهایی که زمانی که ترم یک و دو بودم، دوست داشتم کسی از بچههای بزرگتر برایم انجام بدهم، حالا افتاده روی دوش خودم. اگر آن روزها کسی بود، کسی که بزرگتر بود، کسی که از چند سال بعد خبر داشت، خیلی از اشتباهات را نمیکردم و تو خیلی از چاهها نمیافتادم و ترم ۴م تبدیل نمیشد به بدترین ترم. آن روزها یک شهرزاد نامی بود که ارشد برق میخواند و من خیلی دوستش داشتم و گاهی کمکم میکرد. بعدتر وقتی فهمیدم رئیس بسیج خواهران دانشکده است، ارتباطم باهاش قطع شد.
+به مناسبت مبعث حضرت رسول اکرم(س)، کلنگ ساخت مسجد دانشکده فنی را زدند! یاد چند ماه پیش افتادم که برای جلسه ی پرسش و پاسخ با اساتید آمده بودند ازمان مصاحبه میکردند درمورد مشکلات دانشگاه و یکی از بچهها برگشت گفت: من حوصلهی مصاحبه ندارم اما اگر جایی مینویسید مشکلات رو، بنویسید که دانشکده فنی مسجد نداره!!! و من واقعا متعجب و شگفتزده از اینکه از بین این همه مشکل، واقعا نداشتن مسجد چطور به ذهن این بچه رسید؟! نمازخانه داریم خب! ولی گویا این مسئله دغدغهی ذهنی آدمهای دیگری هم بوده و بالاخره دارند برای دانشکده مسجد میسازند. (البته استدلال این همدانشکدهایمان این بود که دانشگاه به محل آرامش نیاز دارد و هیچ جا مثل مسجد آرامشبخش نیست.) باشد که در این ۳ سال پیش رو ببینیم مسجد دانشکده فنی را :دی
(نمازخانه کوچک است و موقع نماز که میشود جا کم میآید. ترم سوم که بودیم و تازه آمده بودیم فنی بالا، بچههای پایه ثابت نمازخانه میگفتند تا قبل از آمدن ۹۰یها نمازخانه خلوت خلوت بود :)) )
+ کارگاه عمومی را یک ماه پیش تحویل دادیم. امتحان عملی و تئوری آز فیزیک۱ را ۲ هفتهی پیش دادیم. آز معماری را امتحان دادیم و تحویل. امتحان عملی آز شبکه را دیروز دادیم و فردا امتحان تئوریست. آز نرم را امروز تحویل دادیم. ۱ واحدیها تمام شدند و من حس میکنم دیگر دانشگاه بس است!! تمرین گراف را ندادم. تمرین و پروژه ی سیگنال را نادیده گرفتم. الان هم حوصله ندارم گزارش نهایی مالتیمدیا را حتی با ۲ روز تاخیر بنویسم!!!! بیماری ترم آخری بودن!!