خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۱۷ مطلب با موضوع «دانشگاه» ثبت شده است

۲۴
شهریور

دوباره ما خوابگاهی شدیم و خوابگاه نوشته نویس...

امسال ورودی 90 رو به ساختمون 70 منتقل کردن. اینجا اتاقها 5نفریه. 2تا هم اتاقی تربیت بدنی دارم و به وضوح ناراضیم...

مریم هم داره دنبال خونه می گرده و اگه بره من واقعا دق میکنم :-<

امیدوارم همه چیز بهتر بشه...

این ترم، ترم سنگینی دارم. 19 واحد درس دارم. + 3 واحد که TA م.امیدوارم این ترم جبران گندی رو که ترم پیش زدم بکنم...توکل به خدا :)

بسم الله! :)

۰۴
تیر
1.
   جمعه تولد سپیده بود. یعنی تولد راست راستکی که نه!تولد واقعیش 2شنبه بود. ولی جمعه برایش تولد گرفتیم. قرار بود سورپرایزش کنیم. دوستهاش را که همگی دانشجوهای پدرم بودند دعوت کردیم. یک روز بینهایت خوب بود برای همه! سپیده گریه کرد. با تمام وجودش اشک ریخت. از همه ممنون بود به خاطر در کنارش بودن...

2.
   ساعت11:30 شب  همان روز جمعه در حالی که یک پایم در اتاق بود و پشت لپ تاپ و در حال انجامِ پروژه معماری که به خاطرش 2شب تا صبح هم بیدار مانده بودم و هنوز تمام نشده بود،و یک پایم در سالن و مشغول پذیرایی از مهمانها، بالاخره پروژه م را آپلود کردم و بعد راه افتادم به طرف ترمینال. ساعت1 بلیت داشتم که بروم و پروژه م را تحویل بدهم و برگردم.  ساعت 12:50 بود و ماشین یکهو وسط جاده ایستاد و دیگر هم روشن نشد!! راننده به من گفت پشت ماشین بشینم و او ماشین را هل بدهد.من ترسیده بودم چون رانندگی بلد نیستم. بعد که نتیجه نداد یک موتوری را نگه داشته و به من می گفت با آن موتور بروم تا ترمینال!!! قیافه من دیدنی بود... بالاخره یک پیکان گذری قبول کرد مرا به ترمینال برساند. موتوری هم وقتی ترس مرا دید تا دم ترمینال پشت ماشین آمد...خلاصه اینکه من به بلیتم رسیدم! ساعت 7 رسیدم تهران و هنوز 8  نشده بود که دانشگاه بودم.نشستم و فوری سعی کردم پروژه م را آماده تحویل دادن کنم. کشیدن datapath و جمع و جور کردن برنامه های تست و... با نمره خوبی تحویل دادم و مستقیم راهی شهرک اکباتان شدم برای دیدن فاطمه. از بعد از عقدش ندیده بودمش :) بسیار به من خوش گذشت و اگر چه کمتر از سه ربع با هم بودیم ولی برایم خیلی با ارزش بود و واقعا مغتنم! بعد راهی پارک ملت شدم. ساعت 13:15 قرار بود برویم و فیلم گذشته ساخته اصغر فرهادی را ببینیم.  نیم ساعت دیر رسیدم و بهم بلیت نفروخت.رفتم و نماز خواندم و نهار خوردم تا اینکه پگاه آمد. بعد از مدت بسیار زیااااااادی پگاه را دیدم.بعد از بیشتر از یک سال...دلم برایش خیلی تنگ شده بود...ولی دوست داشتم خوشحال تر از این حرفها ببینمش...بگذریم...
ندا و چند دوست دیگرم را هم دیدم و بعد هم رفتم ترمینال و با اتوبوس ساعت 6 شیراز راهی اصفهان شدم.
وسط راه جایی برای نماز و شام نگه داشت. جای بسیار کثیفی بود! وقتی واردش شدم، یکهو آن سفرِ پرماجرایِ تبریز،اولین سفرِ تنهاییم در بهمنِ پیش دانشگاهی، آمد جلوی چشمم! از تبریز بر می گشتم و در قسمت Notes گوشیم نوشته بودم: "اولین سفرِ تنهایی، شاید مقدمه ای برای خوابگاهی شدن..." این را نوشته بودم ولی برایم آنقدر دور و نامفهوم بود خوابگاهی شدن که حتی تصورش را هم نمی کردم که به فاصله کمتر از 8 ماه واقعا خوبگاهی شوم و مسافرِ دائمِ جاده ها... :)
بقیه مسیر را از شدت خستگی خواب بودم و اگر راننده حواسش نبود که من اصفهان پیاده می شوم و بیدارم نکرده بود، وقتی بیدار می شدم شیراز بودم!!!

3.
   خلاصه اینکه تابستانِ من دوم تیر شروع شد!روز تولد مادرم :) شب نیمه شعبان هم که عیدیست که نمی شود در خانه ماند... دوباره ماشین را برداشتیم و شروع کردیم به خیابان گردی...از برج تا طوقچی! از همین بهارستانِ خودمان تا بهارستانِ ملک شهر! همه جا را گشتیم مثل هرسال و تفاوتها را دیدیم... این بار اما با این تفاوت که باید 7 نفری تو یک ماشین جا می شدیم!این بار سپیده هم به ما اصافه شده بود :)
دیروز هم با خانواده تازه هشت نفره شده مان رفتیم نهار بیرون و بعد هم پارک و بعد هم خانه آزهره... :)

4.
   این دو سه روز بی خود و بی جهت، از خانواده ناراحت شده بودم. از مامان...از بابا...حتی از مریم. نمی دانم...شاید حرفِ آن کسی که بهم گفت وقتی از خانه خارج شوی دیگر بهش تعلق نداری درست بود. حالا خانه را فقط برای چند روز دوست دارم.بیشتر از آن این حس را بهم می دهد که مزاحمم!! یا اینکه در جایی هستم که برای من نیست. اینکه همیشه میزِ کوچک من وسط هال است و تشک و رختخوابم وسط سالن، قطعا به این حس دامن می زند...
امروز جلوی کولر دراز کشیده بودم و همشهری داستان می خواندم(چه لذتی از این بالاتر؟!!) که رضا از بیرون آمد و برایمان بستنی لواشکی آورد! وای که چقدر دلم برای کودکی هامان تنگ شد! یک لحظه همه آن دلخوریها از یادم رفت و احساس خوشبختی کردم...مریم هم از اتاقش آمد بیرون و بعد از مدتهااااااااا 4تایی نشستیم کنار هم بستنی خوردیم! :) قبل تر ها هرموقع مامان بستنی می خرید، بستنی ها را می گذاشتیم توی فریزر و هی از فکرشان دلمان آب می شد ولی منتظر فرصتی بودیم که هر 4تایمان باشیم و هر 4تایمان دلمان بستنی بخواهد و آن وقت موعدِ خوردنِ بستنی ها می رسید! وای که چه لذتی! 4تایی می نشستیم کنار هم روی زمین، توی هال و با لذت وصف ناپذیری بستنی می خوردیم... اما حالا دیگر مدتهاست که هرکس برای خودش و در سکوت خودش و در تنهایی خودش بستنیش را می خورد...

5.
   پریشب جلوی پنکه دراز کشیده بودم و در سکوت و آرامش شب تا دیروقت همشهری داستان می خواندم...امروز هم کل بعد از ظهر را جلوی کولر همشهری داستان خواندم...همراه چای و بیسکوئیت! و من می خواهم بدانم مگر لذتی هم از این بالاتر هست؟!

6.
   کلی کار دارم برای انجام دادن ولی واقعا حوصله هیچ کدام را ندارم.شاید هم انگیزه کافی ندارم.نمی دانم...ولی این گرمای تابستان همیشه باعث رخوت من بوده و هست... هفته بعد برای کار موقت در شرکتی مصاحبه دارم... اما حتی همت نمی کنم برای آن مصاحبه آماده شوم!

7.
   چقدر کتاب دارم برای خواندن و چقدر این خواندنهای تابستانه مرا در خودم فرو می برد و با اینکه خودم از بلعیدنِ رویاها لذت می برم، از من در دید دیگران یک آدم افسرده می سازد...

8.
   فیلم "پذیرایی ساده" را دیدم. دوستش نداشتم!اصلا!به نظرم اصلا فیلم خوب درنیامده بود.با وجود بازی های خیلی قویِ مانی حقیقی و ترانه علیدوستی.
۲۳
خرداد

حالا دیگه خونه م. احساس آرامش و قدرت می کنم چون پدر و مادرم هستند. چون دیگه نمی ذارن تردید بیاد سراغم. چون دیگه نمیذارن "جوگیر" بشم.
این 2هفته واسه من روزهای خیلی سختی بودن...روحم واقعا خسته  و آزرده ست. از اینکه همه ش داشتم مورد حمله قرار می گرفتم. از اینکه همه و همه ش خودم رو بین آدمهایی می دیدم که داشتن بهم می گفتن بزدل. دوستانی که حالا منو مقابل خودشون می دیدن و می خواستن به زور راضیم کنن به چیزی که اعتقاد خودشونه.
شاید دوست بودن با بچه های سال بالایی که خیلیهاشون عضو انجمن اسلامی هستند  همین عواقبو هم داره دیگه...
من حوصله بحث ندارم. اصلا... من رای نمیدم. چون این اعتقاد منه. به کسی که رای میده نمی گم "خر"!!! نمی گم بهش چرا. نمیگم خائن.نمی گم... من به کسی که رای میده احترام می ذارم. میدونم همه مون نگرانیم.نگران ایرانمون.نگران کمرِ خمیده یِ پدرهامون تو این شرایط اقتصادی. نگرانِ جنگ. نگران تحریم ها. نگرانِ نبودن دارو برای بیمارها. نگرانِ...
می دونم که همه مون ناراحتیم و می خواهیم کاری کنیم برای این اوضاع. منم میخوام، دوستان انجمنیم هم می خوان، (اما دوستهای بسیجیم نمی خوان...چون معتقد نیستن که الان اوضاع بده...معتقد نیستن که تحریم داره مارو میکشه...).
اما فقط، فقط راهمون فرق داره. اونا رای دادن به کسی رو که یه اعتدال گرای کامله و الان فقط بنا به شرایط اصلاح طلبا دارن ازش حمایت می کنن رو راهِ برون رفت از این اوضاع می دونن و من، منِ نوعی، تحریم رو... دردِ جفتمون یکیه. ولی راه های درمانمون فرق می کنه. اونا 100 درصد راه خودشون رو درست می دونن و من هم 100 درصد راه خودم رو. ساعتها و ساعتها و ساعتها بحث هم باعث نشده که نه من بتونم اونارو قانع بکنم و نه اونها بتونن من رو قانع بکنن...
چقدر روحم خسته ست. به مامانم گفتم، اگه نتیجه انتخابات جوری نباشه که بچه هامون میخوان، من به شدت تحت فشار قرار می گیرم...میگن اگه رای میدادی...
مامان میگه ما هم گذروندیم همه این دوره ها رو...بشین و با وجدان خودت خلوت کن. ببین راه درست کدومه. کاری نداشته باش بقیه چی فکر میکنن، ون راهی رو انتخاب کن که وجدانت آسوده تره باهاش...
من انتخاب کردم. بیاین به هم احترام بذاریم.باشه؟
تو تمام این چند روز فقط از خدا می خواستم که ای کاش هنوز حق رای نداشتم. که ای کاش سال 88 بود و باز هم همون بحثها بدون ذره ای احساس مسئولیت در برابر رای دادن یا ندادن... ای کاش...

۱۲
خرداد

اول.
حالا دیگر منم و زندگی واقعی..زندگی که باید برای ادامه اش تصمیم بگیرم. دبیرستان که بودم همه آرزویم این بود که بروم شریف! همه برنامه هام حول همین چیده شده بود. آن روزها البته من فقط به شریف فکر میکردم و اصلا و ابدا فکرِ خوابگاه را نمی کردم. خوابگاه برایم ترسناک تر از آن بود که بهش فکر کنم! اینکه آدم را از خانواده اش دور کنند و در جایی زندانی کنند، 4نفر را در یک اتاق بیست متری حبس کنند و بگویند باید درس بخوانید!مگر می شد همچین ظلمی به کسی کرد!؟ بعد ها اولین روزِ خوابگاه، وقتی مادرم مرا تا اتاقم همراهی کرد و بعد رفت، آن وحشتِ بی انتها برایم شد بدترین حسی که تاحالا تجربه کرده ام...بغضی که در گلویم گیر کرده بود و داشت خفه م می کرد! دست مادرم را محکم گرفته بودم...می ترسیدم از هم جدایمان کنند... می ترسیدم...
حالا که فکرش را می کنم میبینم چقدر خوابگاه تا همین حالا مرا بزرگ کرده...چقدر تغییر کردم. چقدر تصوراتم و تلقیاتم از زندگی تغییر کرد. چقدر اندیشه ام وسعت پیدا کرد...
آن روزها همه فکرم شریف بود و بس!
حالا دارم با ناامیدی این وسط دست و پا می زنم. دنبال کلاس زبان و دوره های تافلم. دنبال پیدا کردن علاقه واقعیم در این دنیا م! دنبال تصمیم گیری برای مهمترین اتفاقات زندگیمم! حالا من آرزو می کنم که ای کاش الان دبیرستان بودم و همه آرزوهام به شریف ختم می شد. چقدر آرزوهای نزدیک تر و ملموس تر و شیرین تری بودند آرزوهای دبیرستانیمان... حالا من باید به تنهایی تصمیمات سنگین بگیرم. چقدر زود بزرگ شدم.چقدر...!

دوم.
تابستانی در پیش دارم که اگر همینجور ناامید شروعش کنم، به بطالتِ محض خواهد گذشت. خودم از همین اول این را می دانم. درست مثل تابستان قبل... نباید بگذارم چنین شود... نباید! به قول یک نفر آدم جدید در زندگیم که مثل همیشه خدا فرستادش تا کمکم کند، باید قبول کنم که هرکار بخواهم بکنم، می توانم! بعد قبول کنم که هیچ کس در این دنیا کمکم نخواهد کرد و بعد خودم شروع کنم به درست کردن همه چیز فقط و فقط با توکل به خدا...منتظر هیچ کمکی هم نمانم...فقط راهنمایی می خواهم.آنها هم ان شاءالله هفته آینده در دانشگاه...باید همین روزها حسابهام را با خودم تسویه کنم. تکلیفم را روشن کنم. بالاخره باید بفهمم که من از این دنیا چی می خوام؟ می خوام تو این دنیا چه غلطی بکنم دقیقا!؟ این را باید زودتر بفهمم...دارد دیر می شود...

سوم.
مردی تصمیم داشت به سفر تجارت برود خدمت امام صادق(ع) که رسید درخواست استخاره ای کرد، استخاره بد آمد، آن مرد نادیده گرفت و به سفر رفت اتفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد امام از آن استخاره در تعجب بود پس از مسافرت خدمت امام رسید و عرض کرد:

یابن رسول الله ! یادتان هست چندی قبل از خدمت شمارسیدم برایم استخاره کردید و بد آمد، استخاره ام برای سفر تجارت بود به سفر رفتم و سود فراوانی کردم به من خوش گذشت.

امام صادق(ع) تبسمی کرد و به او فرمود: ( در سفری که رفتی یادت هست در فلان منزل خسته بودی نماز مغرب و عشایت را خواندی شام خوردی و خوابیدی و زمانی بیدارشدی که آفتاب طلوع کرد و نماز صبح تو قضا شده بود؟

عرض کرد آری .حضرت فرمود: اگر خداوند دنیا و آنچه را که در دنیاست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی شد.

(جهاد با نفس/ج۱/ص۶۶)

حواسمان نیست...اما این شب تا دیروقت درس خواندها اگر به قیمتِ قضا شدنِ نماز صبح تمام شود، آن هم چند روز متوالی، آن وقت مثل می فهمید که چقدر آثار وضعی این نمازها تو زندگی هرروزه تان حس می شده و حس نمی کردید....
از کتاب ارمیای امیرخانی که اصلا دوستش نداشتم، فقط همین را خیلی دوست داشتم که ارمیا وقتی می خوابید علف های زیرپایش را هم قسم می داد که پیش از طلوع برای نماز بیدارش کنند. اول خندیدم. بعد امتحانش کردم.
مدتی بود که الارم گوشی بیدارم نمی کرد، اینقدر که خسته می خوابیدم. شروع کردم...شب که می خوابیدم تختم و پرده اتاق را قسم می دادم که بیدارم کنند و بعد هم آخر از خدا می خواستم نگذارد خواب بمانم...التماس میکردم از ته دل و تا مدتها  هرشب هر ساعتی که می خوابیدم بدون الارم گوشی به موقع برای نماز بیدار می شدم... انگار نیروی غیبی با مهربانی بیدارم می کرد.چقدر تفاوت هست بین آن روزها و حالا که راحت نماز صبحم قضا می شود و نه التماسی می کنم و نه... آثار وضعی همه چیز در زندگی من مشهودِ مشهود است... چقدر دور شده ام از خدا...چقدر...!

چهارم.
این چند روز که زن داداشم پیش ما بود معنی خوشبختی را فهمیدم! خوشبختی خیلی ساده تر از چیزیست که ما فکر می کنیم :)

۰۹
خرداد

دیشب تا اذان صبح درس خوندیم پابه پای هم بعد همه به جز مهزاد خوابیدیم.من خودم ساعت 5 خوابیدم و ساعت 7 پاشدم و دوباره شروع کردم به خوندن. ساعت 11 رفتم دانشگاه تا ببینم این همه اشکال رو چیکار باید بکنم! مریم گفت بیا با هم همورکهارو حل کنیم. از اینها سوال میده تو امتحان. نشستیم و با هم تا ساعت 1 همورک حل کردیم. ساعت 1 هر3مون (من و مریم و مژده) به حالت low battery درآمده بودیم! پاشدیم و رفتیم و نهار خوردیم. بعد هم امتحان...سر امتحان واقعا معجزه بود. فقط 2 تا سوال از 10 تارو نوشته بودم!! وقتش هم کم بود. هرچی که اشکال داشتم و گذاشته بودم که امروز بپرسم از بچه ها و نپرسیده بودم آمده بود تو امتحان!!

دیدم هیچ چاره ای نیست! شروع کردم از خودم کشف کردنِ همه چیزهایی که دیشب و امروز نفهمیده بودم!!!! خلاصه اینکه 9تا سوال و نصفی رو نوشتم.

بعد از امتحان همه خیلی ناراضی بودن و گفتن خیلی سخت بوده...نمی دونم شاید من نمی فهمیدم چی می نویسم! ولی به هرحال فعلا راضیم! شکــــــــــــــــــرِ خدا :) اگه دیشب همه بیدار نمیموندن من قطعا می خوابیدم و امروز هیچی نخونده بودم...

بعد از امتحان هم رفتیم با بجه های دانشگاه خانه هنرمندان بعد هم کافی شاپش. کلی بهمون خوش گذشت :) خداروشکر!

من نمیدونم چه جوری با 2ساعت خوابِ دیشب هنوز زنده ام!!

فردا صبح باید پاشم برم کارتن بگیرم و کمی  وسایلمو جمع کنم و بعد هم عصر برم خونه :)  کلی خوشحالم! :)


پ.ن: دیروز وسط اون همه با استرس درس خوندنای ما این همسایه های اتاق بغلی یکی پی از دیگری میامدن تو بالکن و سیگار میکشیدن! بوش خفه مون کرد!هوا هم گرمه نمیشه درِ بالکنو بست :(

ساعت 2 شب هم یهو میبینیم از بیرون اتاقمون صدای جیغ و جار میاد! درو باز کردیم تذکر بدیم میبینیم چند تا دختر عینِ خودمون دارن به قصد کشت همو می زنن!!!!!!

این از این و اون هم از دعوایِ امروز تو سایت بین نماینده ها با مسئولا. واقعا آدم غمگین میشه از دیدن این شرایط...دانشجوییم یعنی؟!

۰۶
خرداد

اول:

صبح تو خواب و بیداری بودم که یهویی گوشیم زنگ زد. برداشتم دیدم خانم نصیریه از آموزش برق میگه کارت پیدا شده بیا بگیرش :) اینقـــــــــــــــدر خوشحال شدم که حد نداره :) 30 تومن باید می دادم واسه گرفتن کارت المثنی به اضافه اینکه باید می رفتم دوباره دنبال گرفتن کارت بانکم و این چند وقت امتحانها هم کلی سر این کارت دیدن اذیت می شدم. تازه از کارت المثنی خوشم نمیاد!


دوم:

دیروز مستند(؟!!) میراث آلبرتا2 رو دیدم. البته از بچه آقای(!!) شمقدری توقع دیگه ای هم نمیشه داشت :)


سوم:

خیلی تلخ بود که فهمیدیم پروژه سیستم عاملمون رو از اول اشتباه فهمیده بودیم و درست کردنش بیش از 1روز وقت میخواد در حالیکه من فردا و پس فردا امتحان دارم... :( دیگه بیخیالش...


چهارم:
"صورت هاى دیگرى از ادبیات مثل نووِل یا داستان بلند که امروزه در غرب بازار پر رونقى
دارد، هرگز در میان مسلمین نبالیده است. دلیل این امر آن بوده که این گونه اشکال ادبى، به ویژه به
صورتى که در قرون نوزدهم و بیستم شکل گرفته، در واقع اغلب تلاش هایى براى خلق یک جهان خیالى
و موهوم بوده و اسلام همواره به نحو اصولى با چنین خیالبافى هاى غفلت انگیز مخالف بوده است."
:|
این بخشیه از کتابی که من باید برای امتحان اندیشه2 بخونم! :|
رمان حرام است...


پنجم:

امام علی فرموده اند: ((پیامبر هزار در از علم را به روی من گشودند که از هرکدام 1000 در از علم به روی من گشوده می شد.))

ذهن بیش از حد ریاضیاتی من به طور ناخودآگاه شروع کرده به ضرب کردن هزار در هزار تا ببینه چند تا در از علم به روی امام علی گشوده شده! :|


ششم:

عید میلاد امام علی و روز پدر رو هم یادم رفت تبریک بگم... کل اون روز عید رو داشتم در استرس دو تا امتحان شنبه به سر می بردم...حیفِ عید!


هفتم:

5نشبه میرم خونه ایشاللا :)


هشتم:

رفتم اتاق تلویزیون مثل همیشه درس بخونم دیدم تبدیلش کردن به انبار :( باورم نمیشه سال دوم هم تموم شد و دیگه وقت تحویل دادن وسایل به انبار و رفتن به خونه ست...باورم نمیشه! حالا من کجا درس بخونم :-اس


نهم:

دیروز حامد(تی ای ما و یه آدم معروف 88 ی تو دانشگاه) ایمیل زده بود که یه طرح summer of code هست که زیر نظر رامتین(دکتر خسروی :دی رئیس گروه نرم افزار) و تحت نظارت مستقیم حامد انجام میشه برای سال دوم. یه سری پروژه واقعی هست که براشون قراردادبسته شده و تا آخر شهریور باید تحویل داده بشه و  میتونیم تابستون بیایم دانشگاه روشون کار کنیم با هم و کلی چیز یاد بگیریم و تابستون مفیدی داشته باشیم. ولی شرطش اینه که حتما تهران باشیم چون باید 4روز در هفته کامل دانشگاه باشیم...خیلییییییییییی دلم گرفت از اینکه باز هم خوش به حال تهرانی هاست فقط.... :->

۰۵
خرداد
اول: یه روزهایی تو زندگی هست که خیلی سختن...خیلی!مثل امروز واسه من! اگر آدمو همینجوری به حال خودش رها کنن ممکنه واقعا تلخی اون روزها تا ابد تو ذهنش بمونه. اما نکته اینجاست که یه سری آدمها هستن که همیشه درست وقتی که باید باشن، هستن و آدم رو به حال خودش رها نمی کنن. میان و دست آدم رو می گیرن و از این فضا خارجش می کنن. این آدمهارو باید از ته دل دوست داشت و قدرِ بودنشون رو دونست... :)
اون آدم میتونه یه سال بالایی باشه که دوست نداره تو رو ناراحت ببینه یا میتونه یه همکلاسی خیلی خیلی مهربون باشه ...

دوم: روز سختی بود! صبح 3واحد الگوریتم را خراب کردم و عصر 3واحد سیستم عامل رو...ولی اینکه دائم بابا و مامان بهم زنگ می زدن و مریم و رضا و سپیده اس ام اس زدن خیلی واسم خوشایند بود...اینکه همه به فکرمن خیلی واسم خوشحال کننده بود :) به خصوص بار آخر که مامان مثل بچگیهام باهام حرف زد و با همون لحن بهم گفت قربونت برم مامان غصه نخور که من طاقت ندارم...

سوم: امروز اینقدر خسته شدم که بعدش حس میکردم امتحانام تموم شده و تا الان که شبه فقط علافی کردم. این وسط با زهرا و فاطمه ها رفتن و نسیتن تو چمن ها و با یه سری آدم همفکر خوش گذروندن، واقعا حال رو بهتر کرد :)

چهارم: امروز تو صف نانوایی که ایستاده بودم و مردم عادی رو که میدیدم حس می کردم چقدر زندگی واقعیه و چقدر بیخیال اشکهای من در جریانه!! یه حس خوبی واسم داشت دیدن آدمهایی که دانشجو نبودن. آدمهایی که داشتن واقعی زندگی می کردن. آدمهایی که دغدغه هاشون واقعیِ واقعی بود...
۰۱
خرداد

اول: شنبه 6واحد امتحان دارم و با تقریب خوبی چیزی از هیچ کدوم بلد نیستم!با این حال همایش امروز رو از دست ندادیم و با مریم رفتیم دانشکده برای همایش How to apply?
برنامه با 20 دقیقه تاخیر شروع شد ولی به جای 12 تا 3 طول کشید!!!
داشتم با خودم فکر می کردم کجای دنیا برای آموزش اینکه چگونه فرار کنیم همایش برگزار میکنن و این همه آدم مشتاق شرکت میکنن؟!
بگذریم...همایش خوب بود، یعنی خیلی خوب بود! تمام خم و پیچهایی که باید میدونستیم رو گفتند و خیلی من به فکر فرو رفتم.
از طرفی امید پیدا کردم به اینکه در 2سال باقی مانده هم اگر روشم را درست کنم، میتونم باز هم پذیرش بگیرم. از طرف دیگه هم فهمیدم که باید تکلیفم رو با خودم هرچه سریعتر روشن کنم.اینکه میخوام برم یا میخوام بمونم؟ شاید این مهمترین نکته باشه. میخوام این تابستون با خودم این مسائلو حل کنم.
دوم: کارت دانشجوییمو گم کردم :( تا من باشم دیگه کارت به این مهمیو نذارم تو جیبم!!الان به امید پیدا شدنشم...
سوم: این روزهای امتحانات فکرکنم فشار خیلی زیاد میشه روی بچه ها که این همه ساختمونمون شده پر ازدود و بوی سیگار... :(
چهارم: مملکته داریــــــــــــــــــــــم؟! خوابگاه دخترها چند شب متوالی مورد تهاجم یه سری جنس مذکر قرار میگیره و بعد همه ش میشه پلیس! به فاصله کمی یه دزد باحالی میره یکی از خوابگاهای پسرها و واسه خودش کلی اونجا حال میکنه، میخوابه، حمام میره و بعد هم صبح پامیشه لپ تاپ و تبلت ملت رو جمع میکنه و باخودش میبره!! بعد به فاصله یک شب، میره خوابگاه کوی و دوباره همین کارو انجام میده!!
من میخوام بدونم قضیه چیه؟!

۲۸
ارديبهشت

تمام!

امروز بعد از جلسه معارفه رفتیم و برگه انتخاب گرایش را گرفتیم و با اینکه قصد نداشتم همان موقع تحویل دهم، ولی دادم! نرم افزار! :)

با اینکه همه جنبه های این انتخاب را دوست ندارم و با اینکه واقعا برای انتخاب سخت افزار هم به اندازه نرم افزار دلیل وجود داشت، ولی شاید برآیند همه حرفها مرا به این سمت کشاند!

بقیه ش دیگه با خدا! :)

۱۹
ارديبهشت

یه کار گروهیِ خیلی خوب، یه تجربه خیلی خوب ، اولین تجربه اجرایی تو دانشگاه!

راضیم خیلی :)



۱۵
ارديبهشت

همیشه انتخاب برایم سخت و استرس زا بوده. بعد از اینکه انتخابم را هم کرده ام، همیشه در دودلی به سر برده ام، بارها به عقب برگشته ام و حسرت خورده ام که ای کاش انتخاب دیگری می کرده ام.

این شک و دودلی و نگرانی همیشگی همیشه برایم آزار دهنده بوده.

سوم دبیرستان داشتم تغییر رشته می دادم و پیش دانشگاهی 2 ماه تمام را به خاطر افسردگی ناشی از اینکه فکر میک ردم اشتباه انتخاب رشته کرده ام از دست دادم و درس نخواندم و موقع انتخاب رشته به شدت ذهنم درگیر بود و همه ش فکر میکردم چطور است که انتخاب رشته نکنم و سال بعد کنکور تجربی بدهم؟! مثل دختری که رتبه 5 ریاضی شده بود اما انتخاب رشته نکرده بود و سال بعد رتبه 15 تجربی شده بود و عکسش را در مجله قلمچی دیده بودم!

بعد هم موقع انتخاب رشته دانشگاه به شدت خودم را آزار دادم. با اینکه از سوم دبیرستان به عشق کامپیوتر درس خوانده بودم، اما آنقدر شک و دودلی سراغم آمده بود که به انتخابم شک کرده بودم. بعد هم که انتخاب کردم تا همین امسال بارها از انتخابم پشیمان شده‌م!! هرچند زودگذر بوده و خیلی زود متوجه اشتباهم شده ام!

حالا هم دوباره در آستانه یک انتخاب دیگر قرار گرفته ام و ذهنم به شدت درگیر و مشغول شده. این بار انتخاب گرایش! سخت افزار یا نرم افزار؟! انتخاب واقعا سختیست برایم! در حالی که تا همین 1 ترمِ پیش با اطمینان می گفتم که نرم افزار می خواهم! اما الان شک دارم و تا حدِ زیادی به سخت افزار علاقه پیدا کرده ام!

نمی دانم چطور باید تصمیم بگیرم تا آن پشیمانی های زودگذر و آن حسرتهای آزار دهنده و آن شک ها و دودلی های بی موردم به حداقل برسد!


۰۶
ارديبهشت

این چند روز حالم اصلا خوب نبود...ولی کسی نبود دلیلش رو بفهمه...و من نمیدونستم چه جوری باید دلیلشو توضیح بدم!

مشکل من نه نمره بود و نه ضایع شدن جلو بقیه و نه سخت گرفتن به درسها و نه...

من از رکود خسته بودم! از اینکه کاری از دستم برنمیومد کلافه بودم! از اینکه جلویِ "خودم" کم آورده بودم داغون بودم...لهِ له!!

دیروز صبح یهو همه چی عوض شد... و من الان خوبم و راضی! خیلی راضی! چون با "خودم" حسابم صاف شد!

دیروز ساعت 9 صبح تا 12 شب دانشگاه -> فقط 1 ساعت برای نماز و ناهار استراحت... بعدش هم از ساعت 2 تا 5 صبح صبح -> خوابگاه بدون استراحت

ساعت 5 تا 8:30 -> خواب

ساعت 9:15 صبح تا 8:30 شب دانشگاه...

خوشحال...راضی...خوب :)

پ.ن: این دانشگاه تا شب موندنها چقدر خاطره میشن بعداً ها :)


پ.ن2: کار گروهی واقعا سخته!واقعا سخت... بعد از چند روز دیگه تحمل همگروهیمو که دوست خیلی نزدیکمه ندارم!!! این همه ش با هم بودن خسته م کرده!!

۱۷
فروردين
دیشب، ترمینال پر بود از دانشجوهایِ مثلٍ من که باید به سختی از خانواده هاشان خداحافظی می کردند و دوباره رهسپار دیار غربت می شدند... و به همان نسبت هم پر بود از مادرها و پدرهایی که در نگاهشان نگرانی موج می زد اما لبخند می زدند و سعی می کردند به بچه هاشان امیدواری بدهند...
دختر بچه ای هم بود که بی وقفه برای بردادرش که دانشجوی نفت امیرکبیر بود، گریه می کرد...قبلا هم دیده بودمشان در ترمینال...
در اتوبوس که نشستم و از شیشه که زل زدم به مادر و پدرم که ایستاده بودند و بهم لبخند می زدند و برام دست تکان می دادند، یکهو دلم پر از غم شد و چشمانم پر از اشک...
یکهو حس کردم دارم از چیزهای خوب کنده می شوم و دوباره غربت و دوباره...
اما بعد به این فکر کردم که چقدر این تجربه ها برایم خاطره خواهد شد و چقدر بعداها خاطرات دارم که از دوران دانشجوییم برایم بچه هایم تعریف کنم...
2-3 ساعتی بی وقفه هی آهنگ "نامه" سیاوش قمیشی را play می کردم و در دلم گریه می کردم...
اما صبح که رسیدم تهران، ذوق دانشگاه دوباره در من ایجاد شد و دیدم که همانطور که فکر می کردم،آنقدرها هم بد نیست...
حالا هم باید بروم سر درسم که یک عالمه درسِ روی هم جمع شده دارم! به علاوه یِ میان ترمها و پروژه معماری...
۱۶
فروردين

دانشجو که می شوی، یکی از آن بعد از ظهرهای کش دار که خسته از دانشگاه بر می گردی و باید تمام مدت را به فکر ظرفهای نشسته ی دیشب باشی و دلتنگی خانه اذیتت می کند، جان می دهد برای این که سرت را تکیه بدهی به شیشه اتوبوس و زل بزنی به درختهای کنار خیابان و به یاد تمام کودکی هات بیفتی و تمام آرزوهای معصومانه ی کوچکت...

یادت بیفتد که تمام دبستان در آرزوی این بودی که پدر کتابهات را جلد کاغذ کادو نکند و به جلد نایلونی اکتفا کند تا مثل بقیه از روی جلد کتاب فارسیت، آن مدادها  که نشان می داد کلاس چندمی و چقدر بزرگ شده ای، پیدا باشد...!و پدر که همیشه می گفت:"وقتی بزرگ شدی و رفتی راهنمایی کتابهات را فقط با نایلون جلد می کنم!" و قند تو دلت آب می شد از فکر روزی که بزرگ می شدی و کتابهات نشان می دادند که کلاس چندمی!!

یادت بیفتد که شبها دور از چشم مادر کتابهات را عمودی می گذاشتی توی کیفت و هی توی دلت خدا خدا می کردی که مادر، موقع گذاشتن لقمه ی نان و پنیر در کیفت،کتابهات را نبیند و دوباره بهت یادآوری نکند که گوشه کتابهات اینطوری لوله می شود و دوباره آنها را مثل همیشه افقی روی شیرازه ی کتاب نگذارد توی کیفت...

یادت بیفتد که آرزو داشتی مدادهات را با آن مداد تراش های فلزی بتراشی تا نوکش موقع نوشتن تیز تیز باشد،اما همیشه پدر مدادهات را با کاتر می تراشید و نوکش همیشه کاملا مناسب نوشتن بود، اما هیچ وقت مثل سوزن تیز نبود!

بعد خاطرات چرخ بخورد و چرخ بخورد توی ذهنت تا برسد به کلاس اول ابتدایی و آن پازل خوشگل "میتی کمان"  که مادر گفته بود اگر پنج تا املا را پشت سرهم 20 بگیری، مال تو می شود... و چقدر هربار سر املای پنجم خدا خدا می کردی یک تشدید نامرد،کارت را خراب نکند! و یادت بیاید همه ی آن بارهایی را که املای پنجم را 19 می گرفتی و گریه می کردی و مادر که می گفت اگر املای ششم را هم 20 بگیری، قبول است!!و تو که هیچ وقت آن املای ششم را هم 20 نمی گرفتی!

بیایی جلوتر و یاد کلاس دوم بیفتی و آن اردوی اردوگاه ذوب آهن، که مادرگفته بود به شرطی رضایتنامه را امضا می کند که سوار قایق نشوی... و تو تمام آن روز اردو را در برابر وسوسه ی همکلاسیها و معلمت مقاومت می کردی که سوار قایق نشوی که مادر ناراحت نشود...و وقتی بچه ها سوار قایق بودند،یک گوشه می ایستادی و چشمهات را محکم می بستی که نبینیشان!! و موقع برگشت همه اش توی دلت خدا خدا می کردی که بکجوری مامان بفهمد که تو به خاطر خوشحالیش، آن همه در برابر وسوسه ی همه مقاومت کرده ای و سوار قایق نشده ای! و چه احساس غروری...!

یادت بیفتد همه ی کلاس سوم را که با ذوق خودکارهای رنگی کلاس چهارم به سر کردی و خوشحال که عاقبت تو هم بزرگ می شوی و مشقهات را با خودکار می نویسی!! و آخ که کلاس چهارم وقتی معلم می گفت صورت سوالهارا با خودکار،ولی جوابها را با مداد بنویسید، چقدر لجت در می آمد!!

یادت بیفتد همه ی دوران دبستان را که عاشق این بودی که آن کارت سفید انتظامات با آن روبان صورتی خوشگلش را بیندازند دور گردنت!! انتظامات آبخوری خیلی بیشتر حال می داد!! وقتی زنگ کملاس خورده بود و هیچ کس به جز تو حق آب خوردن نداشت!و آخ که چقدر آن آب خوردنهای بعد از زنگ می چسبید! عطشت انگار هیچ جوری سیراب نمی شد!

یادت بیاید آن روزهای بعد از تمام شدن مدرسه را سوار بر دوچرخه ی برادر که تند می راند و دور از چشم مادر از آن کوچه ی خلوتی می آمد که مادر سفارش کرده بود از آن نیایی...

یادت بیاید همه ی آن خاله بازی های توی پناهگاه را،زنگها ورزش،دور از چشم معلم ورزش که آن روزها به چشمت سخت گیرترین معلم دنیا بود...!!

به یادت بیاید آن روزهای دوشنبه،ساعت 11 را که توی حیاط به صف می ایستادید کنار باغچه و آن فلوراید بدمزه را یک دقیقه توی دهانتان نگه می داشتید و بعد که مربی بهداشت می گفت تمام،می دویدید طرف آبخوری تا همه اش را خالی کنید ! و چه روزهایی که با بچه ها نقشه کشیدی که چطور فلوراید را پیش از آنکه بریزی توی دهانت، توی باغچه خالی کنی! طوری که مربی بداخلاق بهداشت نفهمد!! و همه ی زنگ بعد را که معلم زیر چشمی مراقب بود چیزی نخوری تا اثر فلوراید از بین نرود و هیچ وقت نشد دور از چشم معلم گازی به سیبت بزنی...!! و یکهو بفهمی که آن حس ناخوشایند ساعت 11 روزهای دوشنبه هیچ ربطی به کلاس ملال آور فیزیک1 دانشگاه ندارد و از بچگی همراهت آمده...

یادت بیاید که چقدر آرزو داشتی به عنوان خوراکی زنگهای تفریح با خودت موز ببری! آن وقتها می گفتند موز نیاورید...موز میوه ی گرانی بود...می گفتند شاید کسی نتواند بخرد و دلش بسوزد!!! آن روزها در عالم خیال، روزی را تصور می کردی که یک آقای مهربان نورانی، دانه دانه توی دستهای کوچک همه ی بچه ها موز می گذاشت و بعد همه ی بچه ها لبخند می زدند و با چه لذتی موز را می خوردند...و در عاللم خیال همه ی زنگهای قرآن که معلم از امام زمان حرف می زد، فکر می کردی او همان کسیست که روزی خواهد آمد و توی دست تک تک بچه ها موز خواهد گذاشت...!! و هنوز که هنوز است،یک حس خوشایند عذاب وجدان همه ی وجودت را پر می کند وقتی به یک موز گاز می زنی!!

و همه ی اینها کافیست بیاد تو ذهنت تا  اشک چشمهات روی شیشه ی اتوبوس لیز بخورد و یکهو یک نفر بزند به شانه ات که یعنی ایستگاه آخر است... و تو یکهو به خودت بیایی و از جا کنده شوی و بیایی به سال 90...حالا که دانشجویی و اتوبوس درست جلوی خوابگاهت نگه داشته و منتظر است تا پیاده شوی...و تو در حسرت روزی که بابا دوباره مدادهات را با کاتر بتراشد و دفترهات را با کاغذ کادوی زنگوله ای جلد کند...و مامان صبح به صبح بیاد و لقمه ی نان و پنیر توی کیفت بگذارد و کتابهای عمودیت را افقی بگذارد...

آرام از اتوبوس پیاده می شوی و می روی توی خوابگاهی که حالا فاصله انداخته بین تو و تمام آن کودکی های معصومانه ات...

آذر 90

 

۲۳
اسفند

دیروز ساعت 7 شب توی کتابخانه قلمچی، من بودم و من!همه رفته بودند...دیگر کسی درس نمی خواند!من بودم و کوئیز سیستم عامل...

امروز صبح دانشگاه...کوئیز سیستم عامل...بعد هم تحویل پروژه سیستم عامل که ...

:(

بعد هم با دوستان عزیزی رفتن به سینما و دیدن حوض نقاشی در اولین روز اکران عمومی...

کلی گریه زاری...خیلی راضیم از دیدن این فیلم...خیلی!

و بعد تا شب تنهایی گشت زدن تو کتابفروشی های انقلاب و گشتن به دنیال چیزی که به رسم سوغات و یادگاریو  عیدی و اینها برای خانواده ببرم...

چقدر یکهو بیتاب شدم...

دیروز که کاملا بی مقدمه دلم شروع کرد بهانه بابا را گرفتن و سر کلاس نظریه بغضم گرفت!


امروز هم که همه....


پ.ن: روز خوبی نبود... تازه فهمیدم دلم بدجوری زخم برداشته است... بغض...هنوز دلم می لرزد...


پ.ن 2: مریم رفت شیراز...مهزاد هم رفت مشهد تا بعد برگردد و برود تبریز...

۱۶
اسفند

آن روز که الهه در اردوی جهادی از "درنگ" برایم حرف می زد و دعوتم می کرد به پیوستن به درنگ، هرگز فکر نمی کردم به فاصله کمتر از 6 ماه از آن، تا این حد دلبسته ی این نشریه کوچک دانشکده بشوم؛ نشریه ای که تنها با عشق بینهایت اعضای آن پابرجاست و هیچ کمک مالی از سمت دانشکده دریافت نمی کند و دارد با هزینه های شخصی به چاپ می رسد.

امروز، به فاصله کمتر از 6 ماه از آن روز، من خودم را با افتخار یک "درنگی" حساب می کنم و بهترین دوستانی که داشته ام با مشترک ترین دغدغه ها با من، دوستان نشریه هستند.


امروز "درنگ" در حالی منتشر شد که کل کار در چیزی کمتر از 10 روز انجام شده بود با بیشترین تعداد صفحه تا به حال و شاید با بهترین کیفیت.این بار اما تفاوتی وجود داشت.مدیران هیئت تحریریه دو عضو جدید و بی تجربه گروه بودند! من و مریم دو دوست و هم اتاقی بسیار صمیمی :)

هرچند به خاطر درگیری های شدید این روزهای من بیشتر بار کار این آخری ها افتاد روی دوش مریم، اما تا حد خوبی هردومان مسئولیت جدید را چشیدیم.

اعضای درنگ با این اعتمادشان به ما دو عضو بی تجربه فرصت یک تجربه بی نظیر و همچنین جرئت پذیرفتن مسئولیت ها و تجربه های جدید را هدیه کردند...

:)


۱۱
اسفند
درباره رضایت از زندگی بحث می کردیم، ذهنم این روزها درگیر همین مسئله شده.
مریم نوشته بود که گاهی مجبوریم کارهایی بکنیم که باعث رنجش و دلخوری دیگران می شود. "اما رضایت او مهم تر است..."
یا مولانا در فیه ما فیه می گوید:
"می باید که گنج نرنجد، اگر اینان برنجند، اوشان بگرداند ...

اما اگر او برنجد ...

او را که گرداند ؟"
یک جورهایی یعنی باید رضایتمان از زندگی را در طول رضایت خدا از نحوه زندگی کردنمان قرار دهیم.
اینکه خدا در چه صورتی از ما راضیست به دین برمی گردد واعتقادات دینی هر شخص.

این روزها که گذاشتم "نامرد" بخوانندم به خاطر آنکه "رضایت او" را شیرین تر دیدم، این احساس رضایت در من برانگیخته شده.حس می کنم خدا راضیست پس من هم راضیم.

یک چیز دیگر به توقعمان از زندگی برمی گردد.

4شنبه ساعت 7 صبح با بچه ها قرار گذاشته بودیم برویم برای صبحانه حلیم بخوریم!
از آنجا که من 4شنبه ها کلاس ندارم، از ساعت 8 تا 4 بعد از ظهر که قبل از جلسه Doo بود فقط درس خواندم!ولی با نشاط و شادابی!
و بعد حس کردم چقدر این زود بیدار شدن تاثیر مثبت دارد در زندگی.
و اینکه درس خواندنم چقدر بازده پیدا می کند.
کلا اینکه این رضایت تا حد زیادی دست خودمان است.اگر من از زندگیم راضی نیستم، مشکلی نیست! تغییرش می دهم!
و الان من تصمیمی گرفته ام آن تغییر را آغاز کنم.
شاید پذیرفتن مسئولیت دبیر تحریریه درنگ (نشریه صنفی دانشکده) هم در راستای همین تغییرات باشد...
همین نماز خواندن! وقتی نمازم را تند و تند و کلی بعد از اذان میخوانم احساس رضایت نمی کنم!خب پس چرا تغییرش ندهم؟!
الان هی دارم سعی می کنم شرایط را برای بهتر شدن فراهم کنم و شروعش هم می تواند از همین نماز ها باشد یا از همین زود بیدار شدن ها یا همین ریسک کردن ها در پذیرفتن مسئولیت های جدید و ناشناخته!
اولین قدم را برای رضایت از زندگی ،خودمان باید برداریم!خودمان!