خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۱۷ مطلب با موضوع «دانشگاه» ثبت شده است

۲۳
آبان


احساس می‌کنم از بالای یه ساختمان ۱۰۰۰ طبقه(!!) پرتم کردن پایین و هی دارم سقوط می‌کنم...

۲۴
شهریور


امروز استاد تحقیق در عملیات (همان استاد IE ترم قبل!) درحالی که داشتیم درمورد مدل‌سازی و درواقع abstraction یا تجرید در مدل‌سازی صحبت می‌کردیم و بحث هم کاملا جدی بود، یک‌دفعه یک جمله‌ی عاشقانه به نقل از فیسبوک گفت سرکلاس و تاکید کرد که این برای مخاطب خاص می‌باشد :))‌ ! اصلا بی‌صبرانه منتظر اینم که یک عدد مخاطب خاص پیدا کنم بهش این جمله رو بگم :دی بعد از گفتن این جمله می‌تونه مخاطب خاصم بره دنبال زندگیش منم برم دنبال زندگیم :))‌ چون فقط برای گفتن همین جمله نیازش داشتم و نه بیشتر :دی 

«من آن abstractionی را که تو در آن نباشی نمی‌خواهم...»



کمی هم در مورد دانشگاه بنویسم و درس‌های این ترم :)

۱۵واحد دارم.

نرم۲ ->‌استادش یه خانوم هست که از دانشگاه اصفهان می‌آد!!‌بله! استاد پروازی داریم از اصفهان!!

PL -> استادش یه خانوم خیلی مهربون و نایس هست که تمام مقاطع تحصیلیش رو تو دانشگاه تهران گذرونده و اولین دانشجوی دکترای رامتین بوده. اینقدر همه ازش تعریف کردند که واقعا به خودش و درسش علاقه‌مند شدیم. خیلی خوب و دوست‌داشتنیه :)

تحقیق در عملیات-> ایشون درس اجباری کنترل تشریف دارند که ما اختیاری برداشتیم. بعد استادش همیشه کنترلی بود این ترم یهویی برنامه عوض شد و در حال حاضر استاد IE ترم پیشمون درس می‌ده. خیلی هم درس خوب و قشنگ و دوست‌داشتنیه! خیلی ازش راضیم :)

طراحی واسط کاربر یا تعامل انسان و کامپیوتر -> درس اختیاری نرم و آی‌تی که به غایت زشت و بی‌مزه‌ست :|‌ اونم صبح اول صبح!! ساعت ۷.۵ چطوری باید این استاد رو تحمل کرد؟!‌ برگشته می‌گه جزوه‌هاتونو آخر ترم می‌گیرم می‌خونم به جزوه‌تون نمره می‌دم!!! :O سرمو بزنم تو کدوم دیوار آخه؟!! من ۲ساله جزوه ننوشتم خب :-< نمی‌دونم چه جوری جزوه می‌نویسن که :-<


به جز این‌ها آزمایشگاه DB هم دارم به اضافه‌ی کارگاه کامپیوتر. از این‌ها جذاب‌تر این که سه‌شنبه‌ها ساعت ۸ صبح تربیت‌بدنی۲ دارم! حالا چه رشته‌ای؟!!!‌«شطرنج»!!!‌بله! من همچین آدم تنبلیم :دی این که دقیقا شطرنج چه‌جوری قرار هست «بدن» من رو «تربیت» کنه، سوالی هست که برای خودم هم مطرحه به هرحال :دی


این ترم رو دوست دارم و از ته دلم آرزو می‌کردم که کاش بدون کنکور می‌شد برم ارشد... چون دارم درس نمی‌خونم و امیدی به نتیجه‌ی خوب ندارم...


ضمنا!!!

در طی یک اتفاق نادر، نفر اول و دوم و سوم المپیاد دانشجویی کامپیوتر از دانشگاه تهران هستند :)‌ نوید و مریم و علی :) نوید و علی از سربازی هم معاف شدند به جز کنکور...چه لذتی! :)

یه دانشگاه تهرانی دیگه ۵م و یکی دیگه ۹م و عاطفه هم ۱۳م شد :)

۰۸
شهریور

یه وقتایی هست، آدم حس می‌کنه کنار یه پرتگاه ایستاده. اگر از جاش تکون بخوره، اگر یه اشتباه کوچک انجام بده، پرت می‌شه ته دره. بعد از فکرش، از فکر این سقوط، در ثانیه هزاربار می‌میره... هزار بار خودش رو در حال پرت شدن تصور می‌کنه...

من می‌ترسم. خیلی ساده. از موقعیتی که توش هستم. از ندونستنِ «بعد». می‌ترسم.

دائم حس می‌کنم دارم سقوط می‌کنم. شب‌ها صدای تپش قلبم مانع خوابیدنم می‌شه. آب دهنم رو به سختی قورت می‌دم. از کوچکترین صدا و حرکت وحشت می‌کنم.

خیلی ساده: می‌ترسم.

یادم نیست آخرین باری که همچین وحشتی رو تجربه کردم، کی بوده. ولی الان خوب می‌دونم که تو سن ۲۱سالگی باید یاد بگیرم خودم درستش کنم... خودم به ترس‌هام جهت بدم. خودم با برنامه‌ریزی رویاهام رو به واقعیت تبدیل کنم. خودم. تنهایی...اینقدر مغرور هستم که این بار از هیچ کس کمک نگیرم...توکل به خدا...


۲۹
مرداد


(یادداشت چهره ماندگار علمی کشور در باب چگونگی ادامه تحصیل و تدریس دکتر رضا فرجی دانا-پاسخی به طرح شبهه پیرامون مقام علمی وزیر علوم)
 من دکتر رضا فرجی دانا را بیشتر از سی سال است می‌شناسم. اولین بار به عنوان مدیر گروه مهندسی برق در اوایل انقلاب پرونده انتقال ایشان از دانشگاه شیراز به دانشگاه تهران به دستم رسید و با توجه به نمرات بسیار عالی ایشان بلافاصله موافقت گروه را برای انتقال ایشان جلب کردم.
ایشان در دوران تحصیل در دانشگاه مهندسی برق پردیس دانشکده‌های فنی دانشگاه تهران دانشجوی ممتاز بوده و از این لحاظ سرآمد دیگران بود. پس از فارغ‌التحصیلی، بورس ادامه تحصیل در کانادا را دریافت کرده بود در دانشگاه واترلو به ادامه تحصیل پرداخت و در مدت کوتاه تحصیل در آنجا، استعداد و شایستگی تحصیلی خود را نشان داد و بورس کامل تحصیلی دریافت کرد. پس از دریافت بورس از ایران انصراف داده و مبالغی که دریافت کرده بود، بازگرداند.
بعد از پایان تحصیلات بلافاصله به ایران مراجعت و در دانشکده مهندسی برق و کامپیوتر مشغول به کار شد و بیشتر از 20 سال افتخار همکاری ایشان را دارم، ضمن اینکه اینجانب استاد ایشان نیز بودم.
از لحاظ شیوه تدریس، سطح علمی مطالب و توانایی علمی پژوهش در مدت زمان کوتاهی میان دانشجویان شناخته شد و مورد استقبال دانشجویان قرار گرفت و جای خاصی برای خود در دانشکده باز کرد. همزمان با تدریس مدیریت مرکز انفورماتیک دانشگاه تهران را به عهده گرفت و تحولی چشمگیر در این مرکز به وجودآورد و علاوه بر مهیا ساختن مکان فیزیکی مناسبی در بلوار کشاورز، امکانات مرکز را از لحاظ تجهیزات مدرن و کارشناسان علمی شایسته و فعالیت‌های تخصصی به روز درآورد. آقای فرجی دانا چند سالی نیز ریاست دانشکده فنی را عهده‌دار شد و از لحاظ توسعه برنامه‌های آموزشی و ساختارهای پژوهشی مناسب دانشگاهی اقدامات چشمگیری به عمل آوردند.
بعد از آن، ریاست دانشگاه تهران را به مدت سه سال و چند ماه به عهده گرفتند و تصممیات ویژه‌ای را در راه اعتلای دانشگاه تهران اتخاذ کردند که از آن جمله می‌توان به تغییر ساختار دانشگاه و ایجاد پردیس‌های دانشگاهی، تبدیل گروه‌های آموزشی بزرگ به دانشکده‌های زیر نظر پردیس‌های مربوطه شروع به توسعه فیزیکی دانشگاه تهران تا مرز خیابان‌های بلوار کشاورز - کارگر - ابوریحان و برقراری ارتباط‌های بین‌المللی بیشتر را می‌توان نام برد.
دکتر فرجی دانا پله‌های ارتقا علمی، پژوهشی و مدیریتی را پله‌پله با کسب موفقیت‌های لازم طی کرده و از این لحاظ شرایط لازم را برای احراز وزیری علوم کسب کردند.
از نظر رفتار و اخلاق انسانی نمونه کامل بوده و تکریم انسان چه استاد، چه دانشجو، چه کارمند را دقیقا به جا می‌آوردند. به جرات می‌توان گفت کسانی که از نظر توانمندی علمی، پژوهشی و مدیریتی قابلیت‌های ایشان را داشته باشند خیلی زیاد نیستند.
اینجانب با شناختی که از توانمندی‌های کامل علمی، پژوهشی، مدیریتی و اخلاقی ایشان داشتم وقتی دنبال کاندیدا وزارتخانه می‌گشتند به ایشان که در فرصت مطالعاتی بودند نامه‌ای نوشتم و خواهش کردم که این سمت را بپذیرند تا امیدی برای بهبودی دانشگاه‌ها و دانشگاهیان فراهم آید و آموزش عالی کشور در مسیرمناسیب و واقعی خود گیرد.
دکتر فرجی دانا قابلیت‌های علمی، پژوهشی، مدیریتی و اخلاقی که دارند اگر در خارج از کشور می‌ماندند موفقیت به مراتب چشم‌گیری نصیب ایشان می‌شد لیکن آگاهانه تصمیم گرفتند که به میهن خود مراجعت کرده و خدمات ارزنده برای دانشگاه و دانشگاهیان انجام دهند که خوشبختانه از این نظر موفق بوده‌اند.
دکتر فرجی دانا مدیری دلسوز و در عین حال انقلابی و معتقد به انقلاب و خدمتگزاری مردم هستند. ایشان از فرزندان انقلاب بوده و برای آب و خاک ایران و اعتلای آن خون دل فراوان خورده‌اند.
من معتقد هستم که دکتر فرجی دانا دانشمندی با سوابق علمی پژوهشی برجسته و توانمندی‌های مدیریتی فوق‌العاده و قدرت بیان بی‌نظیر هستند و هم این قابلیت‌ها کمتر در یک فرد جمع می‌شود. ایشان معتقد به شایسته‌سالاری و خردجمعی هستند و با شناختی که از وضعیت علم و پژوهش در ایران و جهان دارند می‌توانند وزارت علوم و دانشگاه‌های کشور را در مسیر تعالی و پیشرفت واقعی قرار دهند.
در مدت کمتر از 9 ماهی که از وزارت ایشان می‌گذرد با ایجاد محیطی آرام و با نشاط در دانشگاه‌های کشور و انتقاد از شایسته‌سالاری توانسته‌اند گام‌های اولیه ولی اساسی در جهت تبدیل دانشگاه‌ها به محیط‌های علمی بردارند که ان‌شاءالله اگر ادامه پیدا کند نتایج پرثمری خواهد داشت.
برنامه‌ای که ایشان هنگام معرفی وزیر علوم، تحقیقات و فناوری به مجلس ارائه کردند نشانه‌ای از بینش و آگاهی کامل ایشان به مسائل دانشگاهی بوده که اگر فرصت پیاده کردن پیدا کنند موجب تعالی دانشگاه و دانشگاهیان خواهد شد.
دکتر فرجی دانادر این مدت کوتاه 9 ماهه وزارت امیدهای فراوانی را در میان دانشگاهیان دلسوز و علاقه‌مند ایجاد کرده است و حتی افرادی که ایشان را از نزدیک نمی‌شناسند ولی شاهد اقدامات و تحولات این مدت بوده‌اند بسیار به او علاقه‌مند شده و امیدواری پیدا کردند که بالاخره دانشگاه‌ها وضع مطلوب خود را پیدا خواهد کرد.
یکی از ویژگی‌های شاخص ایشان قانون‌مداری و رعایت مقررات و قوانین و اخلاق انسانی است. ایشان معتقد به استقلال دانشگاه‌ها و مسئولیت‌پذیری مدیران و دانشگاه‌هان هستند از این رو روش انتخابی روسای دانشگاه‌ها توسط اعضای هیات علمی هر دانشگاه یا یک پیشنهاد کردند تا شاهد ایفای نقش موثرآنها در میان اعضای هیات علمی باشند.
مدیران موفق دانشگاه‌ها و وزارت علوم لااقل باید 5 مشخصه زیر را داشته باشند.
1- سوابق علمی پژوهشی برجسته و شناخته شدن در سطح ملی و بین‌المللی
2- سوابق مدیریتی قوی و سالم و معتدل
3- اعتقاد کامل به اخلاق و رفتار انسانی و تکریم همه افراد ذی‌نفع و شایسته‌سالاری
4- دید جهانی در زمینه مسائل علمی و پژوهشی دانشگاه‌ها و مشکلات آنها و توانایی ارائه راه‌حل‌های مناسب
5- معتقد به ساختارگرایی و برنامه‌ریزی برای انجام فعالیت‌ها
مایه خوشوقتی است که جناب دکتر فرجی دانا تمام این مشخصه‌ها را به نحو کامل دارا هستند زمانی که ایشان رئیس دانشگاه تهران بودند یا همین امسال که وزیر علوم هستند درس و تحقیق و راهنمایی دانشجویان را به نحو مطلوب برگزار کرده و کماکان رضایت تمام اقشار دانشجویی و همکاران را جلب کردند. از دستاوردهای مهم پژوهش ایشان ایجاد آزمایشگاه آنتی مرجع در دانشگاه مهندسی برق و کامپیوتر با جذب امکانات مالی بالای 60 میلیارد ریال از خارج دانشگاه تهران که علاقه ایشان را به فعالیت‌های پژوهش مهندسی نمایان ساخته و تلاش ایشان را در اعتلای فعالیت‌های پژوهشی نشان می‌دهد. همچنین تکمیل ساختمان جدید دانشگاه مهندسی برق و کامپیوتر در مدت یک سال با جذب حمایت مالی بیشتر از 30 میلیارد از خارج از دانشگاه و تجهیز و تحویل به موقع آن در آغاز سال تحصیلی 1389 با توجه به فعالیت‌های علمی و پژوهشی ایشان فرهنگستان علوم عضویت و البته ایشان را در سال 1389 در گروه علوم مهندسی پذیرفت. ایشان طی این مدت فعالیت‌های چشمگیری در کارکردهای علمی که بعضا مسئول کارگروه نیز بودند به انجام رسانیده توانمندی شایسته خود را به عنوان یک عضو فرهنگستان از اول نشان داده‌اند.همچنین نامبرده یکی از بنیان‌گذاران بنیاد فنی است و ساختارگرایی ویژه‌ای را در این بنیاد پیاده کرده که مورد توجه فراوان قرار گرفته است.
وزارت علوم و تحقیقات و آموزش عالی جایی است که ساختار مناسبی لازم دارد تا دانشگاه‌ها می‌توانند با جامعه ارتباط مستمر داشته و فعالیت‌های علمی خود را به تولیدهای مناسب و مورد نیاز جامعه تبدیل کنند.
من معتقد هستم که با اعتماد مجددی که ایشان از مجلس کسب خواهند کرد و وظایف خود را در آستانه سال تحصیلی 94-1393 با جدیت کامل بیش خواهند برد و ما دانشگاهیان شاهد شکوفایی علمی دانشگاه و دانشگاهیان خواهیم بود.
من به جناب آقای دکتر حسن روحانی ریاست محترم جمهور تبریک می‌گویم که چنین فرد شایسته و توانایی را به عنوان وزیر علوم تحقیقات و فناوری انتخاب کرده و حمایت کامل خود را از ایشان در طول دوران ریاست جمهوری خواهند داشت.
دکتر فرجی دانا یکی از سرمایه‌های ملی و از افتخارات جامعه دانشگاهی ایران و به ویژه دانشگاه تهران هستند که شخصیت کاملا آکادمیک و علمی دارند و بر همه امور آموزش عالی آگاهی کامل دارند.

  • مهسا -
۲۹
تیر


#خیلی جالبه. خیلی. یه وقتی بود. خب؟ ۳سال پیش. ما خودمونو کشتیم شریف قبول شیم. یه عده قبول شدن چیزی که می‌خواستن. یه عده هم رفتن رشته‌ای که نمی‌خواستن که شریف باشن. یه عده هم مثل من و مرجان و شادنوش اومدیم تهران که رشته‌ای که دوست داریم بخونیم. خلاصه! اونموقع‌ها همه‌ی فکر و ذکرمون اپلای بود!‌همه‌ش ها!‌حتی یه بخش کوچکش هم غیر از این نبود.
خلاصه بگم!‌ بهار و مهرو رفتن هوافضا، آناهیتا صنایع و پردیس علوم کامپیوتر شریف. منم کامپیوتر تهران و مرجان و شادنوش هم مکانیک تهران. خب؟
بعد هی حسرت می‌خوردیم که وضع شریفیهامون برای اپلای بهتر از ماست... غصه می‌خوردیم حتی...
همه‌ی اینارو در نظر بگیرین. خب؟
یه عده‌مون هم رتبه‌هاشون خوب نشد به اندازه‌ی توانشون و زحمتشون نتیجه نگرفتن و رفتن دانشگاه صنعتی اصفهان و اصفهان و ...
اینارو هم در نظر بگیرین.
حالا ۳سال گذشته.
خب؟
الان با پریس حرف زدم و چند ماه پیش با بهار...
بهار نمی‌خواد بره.
پردیس نمی‌خواد بره.
آنا نمی‌خواد بره.
من نمی‌خوام برم.
شادنوش و مرجان هم.
فقط مهرو می‌خواد بره.
حالا بچه‌های اصفهان مونده‌مون که به نظر خودشون شکست خورده بودن و فلان، همه شون در حال اپلای هستن...
و من خیلی فکر می‌کنم به همه‌ی اینها!‌
به اینکه آیا کار ما درسته یا اونا؟
به اینکه این رتبه‌ی بهتر آوردن ما به نفعمون بوده یا نه؟
به اینکه چند سال دیگه کسی نمی‌گه اونا کارشناسی کجا بودن ومی‌گن ارشد و دکترا کجا بودن و ما کجا...
به اینکه چند سال دیگه ما خوشحال‌تریم یا اونا؟‌ اونا موفق‌ترن یا ما؟
به اینکه این تجربه‌ی زندگی در راه دور، زندگی در غربت نسبی و فرار کردن ازش، و قدر خانواده رو دونستن، و قدر آشنایی‌ها رو دونستن، به نفعمون بوده یا نه؟
کاش بفهمین منو :(
این روزها روزهای سختین برای همه‌مون!
من و آنا و پردیس و بهار و مهرو با هم رفتیم تهران. با هم موندیم. حسش خوبه. خیلی! چقدر بزرگ شدیم...چقدر...
وای.......................................................

# متاسفم.
متاسفم که هیچکدوم اشتیاقی نداشتیم به تشکیل شدن افطاری امسال مدرسه.
متاسفم که هیچ‌کدوممون بعد از ۳سال دلیلی نمی‌دیدیم برای دوباره دیدن هم.
متاسفم :(
افطاری مدرسه تبدیل شد به افطاری جمع ۱۰ نفره‌ی خودمون...
انگار می‌خوایم تو خودمون بمونیم و تو خودمون بمیریم و ...
انگار...
می‌خوایم وایسیم جلوی هم. همو بغل کنیم و از بودن هم مطمئن بشیم و آروم بگیریم...
بچه‌های دانشگاهو خیلی بیشتر از بچه‌های مدرسه دوست دارم به استثنای حدود ۲۰ نفر...۲۰نفری که دوستای واقعیم بودن و موندن حتی بدون اینکه ببینمشون.
این بیست نفر همه چیز منن.
همه ی گذشته‌ی منن....
اینا کسانی هستند که همیشه حرف داریم برای گفتن. که پشت تلفن بعد از سلام و احوال‌پرسی یه ثانیه هم سکوت برقرار نمی‌شه بینمون.
آخ آخ...
:(


#دلم تنگه. تنگ روزهای دبیرستان با مانتوهای گل و گشادمون و لبخندهای واقعیمون و تیپ‌های ساده‌مون و قلب‌های صافمون و پیش هم موندنامون...
دلم تنگ اون روزهاییه که مثلثات سخت بود. کابوس حد و مشتق می دیدیم. دلم تنگ اون روزیه که آقای اعلمی هر ۵دقیقه یک بار برمی‌گشت به من می‌گفت:‌«اُی دختره! انتگرال سینوس چی می‌شه؟!» و من هربار بلااستثنا می‌گفتم کسینوس :))‌ و هربار می گفت:«تو چرا این‌قدر خنگی دختر:)) منفی کسینوس» و همه با هم می‌خندیدیم.
دلم تنگ اون روزهاییه که آقای انارکی می‌اومد سرکلاس گسسته و هرکی رو که دیر می رسید مجبور می‌کرد به شیوه‌ی خاص خودش تخته رو پاک کنه و این می‌شد دلیل خنده‌هامون...
دلم تنگ اون روزهاییه که خنده‌هامون بی‌بهانه بود...
دلم تنگ اون زنگ تفریح‌هاییه که اشک معاونمون رو در می‌آوردیم از بس می‌زدیم و می‌رقصیدیم!
دلم تنگ...
:((
کاش اشک‌های منو می‌فهمیدید...
کاش می‌فهمیدید که دلتنگ گذشته‌ام اما حسرتش رو نمی‌خورم...
کاش.



پ.ن: ببخشید که یه سری چیزها دائم میاد تو ذهنم و دائم ازشون می‌نویسم...دست خودم نیست...ترس از آینده‌ست...

۰۲
تیر

«این یک پست درد دل است. و احتمالا سرشار از غر!»

یک کوه فامیل داریم که منتظرن من کنکور قبول نشم و سرکوفت‌هاشون رو روانه‌م کنن. ولی اصلا برام مهم نیست. از این مقایسه‌های احمقانه‌شون خسته شدم. من رو با یه دختر دیگه تو فامیل مقایسه می‌کنن که یک سال از من بزرگتر بود و هم‌مدرسه‌ایم بود و ما خیلی با هم دوست بودیم و هستیم. رتبه‌ی کنکور کارشناسی من از دوبرابر اون هم بدتر شد. ولی از بد حادثه هم‌رشته‌ای شدیم. اون نرم‌افزار شریف و من نرم‌افزار تهران. من فکر کردم مقایسه‌ها تموم شده. تا اینکه مادربزرگ همین دختر زنگ زده خونه‌مون و به مامانم گفته که نوه‌ش بدون کنکور پذیرفته شده برای ارشد به خاطر معدلش. به من که گفتند کلی ذوق کردم بعد تازه فهمیدم قصدشون چی بوده... چند ماه بعد هم از صد طریق به گوشمون رسوندن که از دانشگاه تورنتو بورس کامل گرفته و برای ارشد می‌ره. و این بار چشم عمه‌هام به من دوخته شد که یعنی خب! حالا وقتشه خودت رو نشون بدی! ببینیم از کجا می‌تونی بورس بگیری! و کل عید داشتند مخ من رو می‌زدند برای رفتن! و من در خفا تصمیم گرفتم کنکور بدم و به مادرم گفتم که من آمادگی روحی رفتن از ایران رو ندارم و حالا من اینجام. و کافیه رتبه‌ی کنکورم هم خوب نشه که سرکوفت‌ها از همه طرف حواله‌ی من بشه... حالم به هم‌ می‌خوره از این همه چشم و هم چشمی! مثلا الان کلی فکر می‌کنن فامیلای ما که باشخصیتن از این لحاظ که سر مال و منال با هم چشم و هم چشمی ندارن و سر «علم» دارن!!! و بخوره تو سرمون این «علم» که ملاکش رتبه‌ی کنکور و تعداد صفرهای رقم فاند گرفته شده و ... هست! و بخوره تو سرمون این که تحصیل رو تا این اندازه خز و بی‌معنی کردیم.
لیسانس می‌گیریم بدون یک لحظه فکر می‌ریم سراغ ارشد و باز هم بدون فکر می‌ریم Phd می‌گیریم و باور کنید اگر تو ایران مقاطع تحصیلی بالاتر هم جاافتاده بود می‌رفتیم و اون‌ها رو هم می‌خوندیم و یک لحظه فکر نمی‌کردیم که چرا؟! که دنبال چی‌ایم؟!‌
استاد IEمون می‌گفت وقتی وارد ارشد شده ۲تا تجریه‌ی وحشتناک ورشکست شدن داشته. دوبار شرکت راه انداختند بعد از لیسانس و هردوبار شکست خوردند. دادگاه رفتند. جریمه پرداختند. ولی تجربه اندوختند. گفت وقتی وارد ارشد شدم یه سری بچه‌ی تازه از لیسانس دراومده کنارم بودند که Nerd بودند کاملا. و هیجی نمی‌فهمیدند جز نمره و ... . گفت وقتی وارد دوره‌ی phd شده، تجربه‌ی راه‌انداختن ۲تا startup رو داشته و تجربه‌ی مدیریت یک شرکت تقریبا بزرگ رو. و باز هم وقتی وارد دوره‌ی phd شده یه سری بچه‌ی خیلی کوچکتر از خودش که تازه مقاطع لیسانس و ارشد رو بدون وقفه گذرونده بودند نشستند. الان هنوز دوره‌ی تحصیلیش تموم نشده و سال آخر Phd هست و همکلاس‌هاییش که چندین سال پیش به صورت مستقیم مقاطع تحصیلی رو خوندند و دکتراشون رو هم گرفتند، تو یکی از startup هایی که راه‌انداخته دارند زیردستش کار می‌کنند...

ما چی اما؟ لیسانس گرفتیم. حتی هنوز نگرفتیم! فکر کنکور ارشدیم. ارشد نگرفته فکر اپلای و مدرک Phd. کی قراره کار کنیم و تجربه‌ی واقعی کار کردن رو تجربه کنیم؟!‌ خدا می‌دونه! عادت کردیم بریم دنبال کار بگردیم. تو یک شرکت استخدام بشیم و زیر دست یه سری آدم کار کنیم. و هرگز به ذهنمون نرسیده که این ریسک رو بپذیریم که برای خودمون کار کنیم. رئیس خودمون باشیم. مرئوس خودمون باشیم. startup خودمون رو راه بندازیم!

یک داستان تمثیلی هست که چند وقت پیش شنیدم و یادم نیست کی و کجا اما به نظرم بیانگر خیلی چیزهاست...
طرف کنکور می‌ده و رشته‌ی «اژدهاکشی» قبول می‌شه. لیسانس می‌گیره. بعد ارشد می‌گیره وبعد هم با مدرک دکترای «اژدهاکشی» از دانشگاه فارغ‌التحصیل می‌شه. خب حالا چی‌کار می‌کنه؟! بله...درست فهمیدید... می‌ره و به عنوان عضو هیئت علمی شروع به تدریس رشته‌ی «اژدهاکشی» می‌کنه! :)
اژدهاکسی دیگه ته تمثیله برای رشته ی به‌دردنخور و بی‌کاربرد...
دانشگاه‌های ما هی توی خودشون تکرار می‌شن. طرف وارد می‌شه مدرک می‌گیره. بدون اینکه ذره‌ای از بازار کار بدونه می‌شه استاد یه سری بچه ی دیگه که اومدن که همون مسیر رو طی کنند.

استاد IEمون می‌گفت اگر الان دانشگاه‌ها رو از نظام آموزش کشور حذف کنیم، هیچ اتفاق بدی تو کشور نمی‌افته. همه‌چیز به همون منوال که الان داره پیش می‌ره، اون‌موقع هم پیش می‌ره. تنها تاثیری که می‌گذاره اینه که یه سری آدم زودتر وارد بازار کار می‌شن...همین!
و این یعنی فاجعه! اینکه دانشگاه‌های ما الان هیچ فایده و تاثیری برای چرخ‌های اقتصاد و تولید مملکت ندارند یعنی فاجعه!!
چند وقت پیش یه هفته همایش «فنعت» یا «فنی و صنعت» داشتیم برای ارتباط با صنعت. صاحبان شرکت‌ها و مشاغل برای جذب نیرو می‌آمدن. برای تشویق بچه‌ها به پذیرفتن ریس کو خارج شدن از دانشگاه و رفتن به بازار کار. یه نشریه‌ای هم بچه‌ها چاپ کرده بودند و توش یه چیز جالب نوشته بودند. اینکه تو آمریکا وقتی تابستون می‌شه کارخونه‌ها و شرکت‌های بزگر نیازهاشون رو می‌آن و به دانشجوهای دانشگاه‌های معتبر عرضه می‌کنند تا دانشجوها تو تابستون روی نیاز شرکت‌ها کار کنند و اون‌ها رو برآورده کنند. یا اینکه شرکت‌ها و کارخانه‌ها مشکلات و نیازهاشون رو به دانشگاه‌ها ابلاغ می‌کنند و این‌ها می‌شن موضوع پروژه‌ها و پایان‌نامه‌های دانشگاهی و نهایتا تمام پروژه‌ها و پایان‌نامه‌ها در جهت رفع یک نیاز واقعی هستند توی چرخ صنعت کشور خودشون.
بعد تو ایران همه‌چیز تقلیدیه. درنتیجه اون چیزی که تو دانشگاه‌ مثلا MIT شروع می‌کنند به چندین سال کار کردن روش به این خاطر که نیاز روز کارخونه‌هاشون هست می‌شه موضوع پایان‌نامه‌های پانشگاه‌های برتر ایران. بی‌آنکه کوچکترین نیازی از چرخ صنعت خودمون رو رفع بکنه!
البته اون نوشته مثال‌های خیلی خوبی هم داشت که من متاسفانه الان یادم نیست.
واقعا باید تاسف خورد...
به حال من و امثال من که ذره‌ای ریسک‌پذیری نداریم. می‌خوایم مقاطع تحصیلی رو یکی پس از دیگری طی کنیم و به قول بچه مدرسه‌ای‌ها تو دفتر خاطراتشون پله‌های ترقی رو یکی یکی طی کنیم و قطار خوبختیمون روی ریل زندگی به حرکت دربیاد!!!
ریسک‌ناپذیری تا اونجا که وقتی با هزار کشمکش و دعوا استاد iIEمون مجبورمون کرد که پروژه‌هامون هرکدوم آغاز یک startup باشند و ما یک ترم براش زحمت کشیدیم و بعد جشنواره برگزار شد از پروژه‌هامون و از شرکت‌ها بزرگ اومدند و پروژه‌هامون رو دیدند، تحسین کردند، ایمیلمون رو برای استخدام گرفتند و بعضی از پروژه‌ها که قابل خرید بود رو با پیشنهادهای خارق‌العاده روبه‌رو کردند، پروژه‌ی آماده‌مون رو انداختیم اون‌ور، و به جیغ‌های استادمون اهمیت ندادیم که می‌گفت پروژه‌هاتون رو لانچ کنید...به ثمر برسونید. می گید ازش استقبال نمی‌شه؟! می‌گید شکست می‌خوره؟! من می‌گم بذارید اول شکست بخوره بعد این رو بگید. من می‌گم بیاید برای کی بار در عمرتون هم که شده شبیه اون شخصیته تو گالیور نباشید که همه‌ش می‌گفت: «من می‌دونستم...»
یک بار هم که شده ریسک کنید و باور کنید تا شکست نخورید به هیچ‌جا نمی‌رسید و چه بهتر که اولین شکستتون رو در سن ۲-۲۱ سالگی تجربه کنید.
و ما باز هم خمیازه کشیدیم از حرف‌های استاد، پامون رو روی پامون انداختیم و به تمرین‌های به‌دردنخوری فکر کردیم که نصف نمره‌ی یک درسمون رو داشت و ما منتظر بودیم که حرف استاد تموم بشه و بریم تمرین‌هامون رو بنویسیم و نمره‌هامون رو بگیریم...
و استاد که وقتی بی‌اعتنایی ما رو دید، گفت که برای برگزاری اون همایش از پروژه‌هامون انواع تهمت‌ها و تهدیدها رو تحمل کرده به این خاطرکه اساتید عزیز برقی با سابقه‌های Nساله که از بد حادثه دانشکده شون با ما یکیه و حتی بعضا اساتید قدیمی کامپیوتر، مخالف ارتباط دانشگاه با صنعتند و معتقدند دانشگاه جای علمه نه کار. و ما که می‌ریم که شبیه استادهای احمقِ در پنجاه سال پیش مونده‌مون بشیم.
متاسفم. برای خودم. برای خودم که ۵ ماه برای اون پروژه زحمت کشیدم و الان جرئت لانچ کردنش رو ندارم. چون وقت می‌گیره .چون من وقتم رو برای درس خوندن برای کنکور ارشد لازم دارم. چون از شکست می‌ترسم. چون فکر می‌کنم کار کردن برای بعد از ۳۰ سالگی و بعد از تموم کردن تحصیلات دانشگاهیه. چون...
و این من که می‌گم یه نمونه‌ست...یه نمونه از ۹۹ درصد همکلاسیام...هم‌دانشگاهیام...هم‌وطنام...

دیروز بابام داشتند برگه‌های امتحانشون رو تصحیح می‌کردند و نظرسنجی‌های ته برگه رو برامون می‌خوندند. یکی بعد از کلی درددل، تهش نوشته بود: «در یک جمله‌ی بچه‌گانه تمام حرف‌هام را خلاصه می‌کنم:» و بعد با خط بچه‌گانه‌ای نوشته بود: « دانشگاه خر است!!!»

و این جمله‌ی صادقانه‌ی این دانشجوی پدرم، همه‌ی حرفی بود که من می‌خواستم بزنم.

۳۰
خرداد


ای کسانی که تو شهر خودتون دانشگاه می‌رید، همانا شما دچار خسران عظیم هستید!! شما چه می‌دونید چه لذتی در «بعد از ۹ ماه خوابگاه بودن برگشتنِ خونه» هست؟! اصلا خیلــــــــــــی خوبه!

۲۲
خرداد


هوم.
پوستر سومین یا چهارمین همایش «How to Apply?» انجمن acm دانشکده رو لایک می‌کنم. بعد هم shareش می کنم. به همه هم شرکت توش رو توصیه می‌کنم.تو چند تا گروپ هم که توشون عضو هستم پستش می‌کنم. همه هم هی ازم اطلاعات می‌گیرن درمورد کسانی که قرار هست صحبت کنند که همه از سال‌بالایی‌هامون هستند.
همه‌ی این کارها رو خیلی اتوماتیک‌وار انجام می‌دم و بعد تکیه می‌دم به دیوار کنار تختم و یه نفس عمیق می‌کشم. و پیش خودم فکر می‌کنم: «آیا ایران تنها کشوریه تو دنیا که تو دانشگاه‌های برترش همایش می‌ذارن برای «چگونه از این مملکت فرار کنیم؟!» یا نه؟»
و خب این فرار رو همینجوری نمی‌گم. از همایش پارسال می‌گم. از همایش پارسال که بچه‌ها می‌گفتن شده برین یه دانشگاه رنک داغون تو یه کشور درجه‌ی چندم، برید! چون مهم اینه که از ایران برید و وقتی از ایران برید دروازه‌های همه‌ی دنیا به روتون بازه...
آه می‌کشم. آه.
«کاش وطن جایی برای ماندن بود.»

۳۱
ارديبهشت

دیروز روز خیلی خیلی خوبی بود. روزی که نتیجه‌ی زحمات این ترممون رو دیدیم. ممنونم از دانشکده و استاد خوب آی‌ایمون به‌خاطر ابن کار.

قضیه اینه که این ترم اومدن و برای درس مهندسی اینترنت (IE) دستمون رو باز گذاشتند تا با خلاقیت خودمون پروژه تعریف کنیم و بتونیم از پروژه‌مون به لحاظ توجیه اقتصادی دفاع کنیم. نهایتا هم دیروز جشنواره‌ای از پروژه‌هامون در دانشکده برگزار شد و استادها و همه‌ی بچه‌های دانشکده و بعضا بچه‌های دانشگاه‌های دیگه برای بازدید ازش اومدن. تازه بخشی از نمره‌مون هم بر اساس رای حاضرین تعیین می‌شه که اونش خیلی خنده‌داره :)) مثلا بچه‌ها دوستای دبیرستانشون رو بسیج کرده بودن که بیان و بهشون رای بدن :))

خیلی خیلی خیلی خیلی خوش گذشت :) و تجربه‌ی بی‌نظیری بود. وقتی استادها می‌آمدن و بهمون خسته‌نباشید می‌گفتن خیلی حس خوبی بود :)

هنوز نتیجه‌ی شمارش آرا رو ندادن :دی


بعدانوشت:

نتایج رو دادن! :)‌ ده نفر داور داشتیم از بین اساتید و روسای شرکت‌های کامپیوتری و این‌ها. از نظر داوران پروژه‌مون دوم شده و جزء ۴پروژه‌ی برتر شده با نمره‌ی عالی :) خیلی خیلی خوشحال شدم! چون نظر اساتید مهم بود واسمون اصلا :)‌مثلا نظر رامتین! اومده می‌گه این که هیچی، پروژه‌ی شما که خیلی کارش می‌گیره! برین تو کار زدن app موبایل واسش!!!! اصلا کف کردیم واقعا!

این از ۳نمره‌مون که کامل گرفتیم!

۲نمره هم قرار بود از رای بچه‌ها تعیین بشه که ۳۰ تا رای آوردیم که به اندازه‌ی کافی بود یعنی ۲نمره‌ رو هم گرفتیم :)‌ خلاصه که ۵نمره‌ی پروژه که بستگی به جشنواره داشت رو گرفتیم :) ۵نمره‌ی پروژه هم دست استاده که فکر می‌کنم می‌ده.  :)‌

خوشحال و راضی اصلا :)


۲۷
فروردين

یه آقایی هست تو دانشکده، که قبلا مسئول سلف بود. از وقتی کتابخونه‌ی قلمچی باز شده، شده مسئول کتابخونه. این آقاهه رو اساسا ما دوست نداریم. چون خیلی بهمون گیر می‌ده. به همه‌چیمون!

این آقاهه سر عید غدیر هی به من گیر داده بود که «سید» شیرینی ما کو و اینا! منم متعجب که خدایا! این من رو از کجا می‌شناسه. چند هفته بعد بهم گفت تو واقعا سیدی مگه نه؟! گفتم بله! گفت نمی‌پرسی از کجا فهمیدم؟ گفتم لابد کارتم رو دیدین دیگه! گفت فکر می‌کنی من همچین حافظه‌ای دارم که اسم این همه آدم رو بدونم؟! گفتم پس چی؟ گفت:‌سیدها یه جور متانت خاص دارن تو رفتارشون که بقیه ندارن! تو داری. واسه همین فهمیدم که سیدی! بعد حالا از اینکه خیلی ذوق کردم یکی ازم تعریف کرده بگذریم، کلا این حرف رو قبول ندارم من. یعنتی هیچ ربطی به سید بودن نداره. بعد تازه :-" منم چیزی که نیستم متینه!!!!

بعد از اون روز یه کم که گذشت دیگه آقاهه من رو صدا می‌کنه مریم سادات!!!‌هرچی هم که من بگم مهسا ساداتم ها، باز براش فرقی نمی‌کنه! می‌گه مریم سادات! می‌گه اسمت رو اشتباه گذاشتن! تو باید مریم می‌بودی! اصلا بهت چیزی جز مریم نمی‌آد!!! :)))) 

منم دیگه ناامید شدم از اینکه اسم من رو درست بگه! دیگه وقتی بهم می‌گه مریم سادات، حتی تصحیحش هم نمی‌کنم. فقط می‌خندم!

خلاصه که من یه هویت جدید پیدا کردم تو کتابخونه!!! اینجا که می‌آم اسمم عوض می‌شه!



۲۱
فروردين

همیشه گرفتن تصمیمی درست سخت است. و این دقیقا تنها چیز مهم است! این‌که آدم در هر شرایطی، هرقدر سخت، درست‌ترین تصمیم را بگیرد. کاری که من در انجام آن هیچ مهارتی ندارم. همیشه در دوراهی‌های تصمیم‌گیری دچار سردرد و سرگیجه و ناامیدی وافسردگی می‌شوم و بارها بعد از هر انتخاب، خود مرا به‌خاطر انتخاب اشتباه سرزنش می‌کنم.

ترم ۴ ، این اشتباه را درمورد درس‌های الگوریتم و OS انجام دادم. اشتباهی که همیشه وقتی به یادش می‌افتم اشک توی چشمم جمع می‌شود!

این بار وقتی من قرار گرفته‌ام بین ۳نمره‌ی پروژه‌ی IE در روز یکشنبه، امتحان محاسبات دوشنبه، امتحان نرم۱ سه‌شنبه و امتحان وحشتناک شبکه‌ ۵شنبه، وقتی می‌بینم که از عهده‌ام خارج است مدیریت این شرایط، وقتی محاسبات پیش‌نیاز هیچ درسی نیست و فقط ۲ واحد است،وقتی از ظهر تا حالا فقط ۷-۸ صفحه از این درس خوانده‌ام و هیچ نفهمیده‌ام، تصمیم درست قطعا حذف اضطراری این درس است نه تحمل فشار روانی...

اولین حذف اضطراری من! 

۲۰
فروردين

از قبل عید قرار بود استاد مهندسی اینترنت، بهمون عیدی بده. امروز رفتیم سر تحویل پروژه، بهمون عیدی داد...

به هرکدوممون یه دونه از اینا داد و گفت بزرگ شدنش رو ببینید و با بزرگ شدنش بفهمید که عمرتون داره می‌گذره...تصیمیم بگیرید که تلفش کنید یا ازش استفاده‌ی مفید کنید.

یه دنیای حس خوب بهمون داد همین عیدی عجیب و متفاوت...یه موجود زنده رو گذاشتم روی کتابخونه‌م و هی نگاهش می‌کنم و ازش انرژی می‌گیرم. چقدر  ناراحت می‌شم از دست خودم وقتی زودی صبرم رو از دست می‌دم و شروع می‌کنم به غر زدن و ناامید می‌شم... انسان بی‌نهایته... تواناییش محدود نیست...کاش من اینو بفهمم!

راستش همه‌مون توقع داشتیم عیدیمون نمره باشه...(لعنت به نمره!)

۱۶
اسفند

سال به سال بچه‌ها بدتر می‌شن!!!‌‌:|
گفت‌و گوی من و یک بچه‌ی نود و دویی سخت‌افزار:
اون: ریاضی ۲ و معادلات و فیزیک۲ چند شدی؟!
من: :|
اون: من معدلم ... شد شدم شاگرد اول! بقیه خیلی کم شدن  ;;) 
من: :| (تو فکرم: کی می‌شه بزرگ شن این بچه‌ها و بفهمن اینجا مدرسه نیست و برای نمره گرفتن نیومدیم دانشگاه؟! ما که از اول هم اینجوری نبودیم!)
اون: تو چند شدی؟! 
من: به معدل بقیه هم کار داری تو؟!‌ (تو فکرم:‌به تو چه؟!‌:| )
اون: من رفتم خودم رو برای استاد ایکس لوس کردم بهم ۲۰ داد!!!!!
من:  :o :o  خوبه خودت اعتراف می‌کنی!!
اون: نه من کلا واسه همه‌ی استادها خودم رو لوس می‌کنم!!!!
من: نکن این‌کارو خب!!! برات حرف درمی‌آرن!!
اون: واسه چی؟! تو دانشگاه باید همینجوری نمره آورد دیگه!!!
من:  :o :o :o  
خدایا!!! دیگه فقط همین مونده بود که بچه‌ی ترم دویی به من ترم ششمی بخواد روش نمره گرفتن تو دانشگاه رو یاد بده!!! :|


حالا دختره هم ظاهرش خیلی خوب و موجه ها! یعنی من جدا باورم نمی‌شد اون آدم داره این حرف‌ها رو می‌زنه! شاید اگر یه آدم با ظاهر جلف اینارو می‌گفت کمتر تعجب می‌کردم!! :|

متنفرم از دخترهایی که از جنسیتشون همه‌جا سوء استفاده می‌کنن...

۰۶
اسفند

چند وقت پیش که داشتم به سمت دانشکده‌ می‌رفتم، تعدادی کارگر ساختمانی دیدم که داشتند جایی نزدیک دانشکده‌ی مکانیک چیزی می‌ساختند! حواسم به کار خودم بود که یهو یکیشان بلند داد زد:«مهندس!». دانشکده هم دانشکده‌ی فنی! ۳-۴ نفری که دور و برم بودند و حواسشان به کار خودشان بود، سرشان را بالا آوردند که ببینیند آیا کسی صدایشان می‌کند. دست آخر کارگر ساختمانی دیگری را دیدم که با عجله به طرف کارگر اول می‌آمد و می‌گفت: «جانِ مهندس؟‌!»
قیافه‌ی دانشجویانِ «خود مهندس‌ پندار»ی که فکر می‌کردند کسی صدایشان کرده دیدنی بود! 
همینجوری یادم اومد این رو تعریف کنم!
ماها که هنوز مهندس‌بعد از اینیم! ولی روز مهندس‌ها مبارک :)


پ.ن: تبریک خیلی ویژه به حورا و الهام عزیز :)

۱۰
بهمن

هوم...۱۰ سال پیش بود! آره دقیقا ۱۰ سال پیش! شب ثبت‌نام دانشگاه برادرم بود. ۸ صبح بود ثبت‌نامش اونم دانشگاه صنعتی اصفهان که بسی دور بود از شهرک ما...
شبکه ۴، "ذهن زیبا" رو قرار بود نشون بده. برادرم خیلی دوست داشت ببینه! ولی باید می‌خوابید که صبح بتونه زود راه بیفته برای ثبت‌نام... منم که اون‌موقع ۱۰ سالم بود، مثل الان های برادر کوچکم نبودم که!!‌ساعت ۱۰:۳۰ که می‌شد باید خواب می‌بودم!! خلاصه که منم دلم می خواست داستان زندگی یه ریاضیدان رو ببینم. ولی خب نشد! یه صحنه‌ش بود که مامانم تعریف کرده بود اونم این بود که دانشمنده دچار توهم که بوده بچه‌شو گذاشته بوده تو وان حمام داشته خفه می شده...
و در تمام این سالها تنها تصویر من از فیلم یک ذهن زیبا در همین صحنه حمام،‌ گریه بچه و ریاضیدانی که داره بچه‌شو به کشتن می‌ده خلاصه شده بود!
بعد از اون هم چند بار دیگه اون فیلم رو تلویزیون نشون داد ولی خب...هربار یه چیزی می‌شد که من نتونم ببینمش!
تا امروز!
این ترم درس نظریه بازی‌ها دارم تو دانشکده اقتصاد...تدریس نظریه بازی‌ها رو همیشه از "تعادل نش" شروع می‌کنند. این ترم حس کردم قبل از گذروندن این درس باید اول با زندگی "جان نش" آشنا بشم... اینه که دانلودش کردم(اون هم نه اصلش رو!‌بلکه دوبله شده‌ش رو! یعنی همون که تو تلویزیون پخش شده رو!)، روی تختم نشستم و پاهامو دراز کردم چای داغ رو کنار دستم گذاشتم با یه دنات از اونا که تو مترو می‌فروشن‌:)) و فیلم بسیار زیبای یک ذهن زیبا رو دیدم... و وقتی که به صحنه حمام کردن بچه رسید، احساس کردم نفسم بند اومده... ولی به اون وحشتناکی که تو ذهنم ساخته بودم نبود... 
فیلم خیلی قشنگ بود و واسه من چند تا جنبه‌ی مختلف داشت!
یکی اینکه خب از دیدن زندگی یک دانشمند لذت بردم!‌و اینکه چقدر همسر مهربان و وفاداری داشت...
یکی دیگه اینکه،‌ یادم اومد وقتی مدرسه بودم،‌ احتمالا همون زمان ۱۱ سالگی که اتفاقا تازه تو آزمون استعدادهای درخشان قبول شده بودم، اگر این فیلم رو می‌دیدم،‌ مثل خیلی از فیلمهای دیگه، به شدت تحت تاثیر قرارم می‌داد و فکر می‌کردم که وای خدا!‌ یه روزی من هم تو دانشگاه پرینستون استاد می‌شم و تمام تخته‌سیاه‌ها رو پر از حل معادلات ریاضی می‌کنم و یه روزی هم حتما نوبل می‌گیرم!
این چیزهایی که الان واسم خنده‌داره، یه زمانی رویاهای من بود که اگر کسی بهش شک می‌کرد، برام مثل این بود که کفر گفته باشه...
خب! الآن من اینجام! دارم تو یه دانشگاه معمولی یه رشته‌ی معمولی می‌خونم!‌ ولی هنوز هم گاهی برمی‌گردم به همون رویاهای بچگیم و فکر می‌کنم مثلا مارک زوکربرگم و یا دارم تو دانشگاه MIT درس می‌خونم...یا فکر می‌کنم یه روزی استیو جابز خواهم شد یا... ولی خب... خیلی کمتر از قبل‌ها این اتفاقات پیش می‌آد... در واقع اغلب اوقات من یه آدم سردرگمم که به شدت اعتماد به نفسم رو از دست دادم و دیگه فکر نمی‌کنم حتی بتونم تو همین دانشگاه‌های خیلی معمولی خودمون به جایی برسم... یه وقتهایی می‌ترسم از اینکه دیگه حتی رویا هم نمی‌بینم...دیگه حتی تو رویاهام هم نوبل نمی‌گیرم... راستش من که می‌خواستم یه روزی تو دانشگاه پرینستون وایسم و یه مشت تخته‌سیاه رو پر کنم از فرمول‌های ریاضی، ریاضی ۱ دانشگاهم رو شدم ۱۴.۵ و وقتی یه معادله بزرگ می‌بینم می‌رم سوال بعد و عمیقا از دیدن انتگرال‌های ریاضی مهندسی دچار نفس تنگی می‌شدم...
خب! نمی‌خوام بگم این رو ولی مرگ رویاهای من من رو افسرده‌تر از قبل کرده... انگار دارم کم‌کم می‌پذیرم که من یه آدم خیلی معمولیم که قراره یه روزی تو  آشپزخونه یه خونه‌ای وایسم و از صبح تا شب غذا بپزم و ...
می‌دونم الان در یه مرحله‌ای قرار دارم که قطعا تموم می‌شه و می‌گذره... می‌دونم که حالم بهتر از این خواهد شد و می‌دونم که چیزها به این بدی هم که الان من می‌بینم نیستن... ولی خب... اینو می‌دونم که دیگه هیچ‌وقت رویاهای زمان مدرسه‌م برنخواهند گشت...


جنبه دیگه‌ی فیلم واسم این درس بزرگ بود که "مرحله اول درمان مشکل و بیماری، پذیرش اون مشکل یا بیماری هست". خب... من یه مشکل بزرگ دارم. مشکل ارتباطی و افسردگی‌های دوره‌ای ... هر چند ماه یک‌بار یهو سر‌می‌رسن این افسردگی‌ها و من رو گوشه‌گیر می‌کنن. فکر می‌کنم باید این مشکل رو بپذیرم و سعی کنم باهاش بجنگم... چه جوری؟ نمی‌دونم...

۰۸
بهمن
جدید...در مورد ترمهای ما که نه شروعشان معنی دارد و نه پایانشان، جدید هم معنا ندارد!‌ نمی‌فهمیم چیزی عوض شده! حتی بعضی از استادها هم همان‌اند! درسهام که همه شبیه هم و دنباله‌ی هم!
ترم جدید برایم معنا ندارد وقتی کل تعطیلات بین دو ترمم کمتر از ۲۴ ساعتی بود که بعد از تحویل پروژه ساعت ۱ ظهر جمعه رفتیم قم عروسی دوستمان و شنبه ساعت ۱۲ ظهر دانشگاه بودیم!
به هرحال درسهای تخصصی جدیدم از این قرار اند: مهندسی اینترنت- مهندسی نرم افزار۱- شبکه- نظریه بازی‌ها

۲۱
دی

پرونده دروس عمومی(گروه معارف+ادبیات+زبان)من بسته شد...

2تا 20 از متون و اخلاق- 2تا 19 از اندیشه1 و انقلاب- 2تا 17 از تاریخ و اندیشه2...

من فقط یه سوال واسم هست و اونم اینکه 5شنبه امتحان تاریخ دادیم چطور نمره شو الان داده؟! 

بی نهایت هم خوشحالم...برای همیشه خداحافظ ای درسهای مزخرف! :|

۱۶
آذر

-
"ترم زندگیتون بی مشروطی دغدغه پیشرفتتون همیشه پاس حذف موفقیت ازتون دور و معدل کامیابیتون بیست باد"! "روز دانشجو مبارک!"
خود smsه اصلا مهم نیست! مهم اینه که در ادامه ش نوشته بود:"معاون دانشجویی دانشگاه تهران"!!!
یک چنین معاونت دانشجویی مثلا دوستانه و صمیمی داریم ما!!!

-
قدیمترها روز دانشجو رو ملت دانشجو غنیمت می شمردن واسه نشون دادن اعتراضشون به همه چیز و کلی شلوغ بازی راه می نداختن و اینا...بعد حالا ما فقط نشستیم که تبریک بگن بهمون! ته تهش هم به اون شیرینی که تو سلف داده شد قانعیم! بعد از تموم شدن کلاسهامونم عین بچه خوب سرمونو انداختیم پایین و رفتیم کتابخونه. انگار نه انگار که امروز...
احتمالا پردیس مرکزی شلوغ پلوغ باشه البته. ولی دانشکده فنی بالاُ‌اگه دنیا رو هم آب ببره توش کسی سرشو از رو کتاب یا لپ تاپ نمیاره بالا که ببینه چی شده!
دانشجو هم دانشجوهای قدیم :(

۲۲
آبان

همه چیز از تشکیل نشدن کلاس میکروی ما شروع شد! رفتیم سر کلاس مدیریت آی تی ها که خیلی ازش تعریف می‌کردند!

استاد محترم آمد و بی‌مقدمه شروع کرد به صحبت کردن درباره لزوم رشوه  دادن و گرفتن در نظام فاسد بوروکراسی ایران و اینکه اگر بخواهیم در این مملکت فاسد، اخلاقی زندگی کنیم، بی معنیست و اینکه اگر بخواهیم غیر از این باشیم جایی در نظام کاری نداریم و همان بهتر که برویم بنشینیم در خانه و کار نکنیم!!  و در برابر اعتراضات ما هم می‌گفت: شما تشریف ببرید بنشینید داخل خانه! چون با آرمان‌ها نمی‌شود زندگی کرد. باید با واقعیت‌ها زندگی کرد اما شما بی‌نهایت آرمان‌گرایید...

کاری به حرفهای استاد ندارم. اصلا هم نمی‌گویم در آرمانشهر یا همان مدینه فاضله زندگی می‌کنیم. به هیچ وجه هم ادعا نمی‌کنم نظام فاسد و بیمار اداری و اقتصادی ایران حتی ذره‌ای بهتر از چیزیست که استاد از آن می‌گفت.

اما برای منی که به واسطه خانواده‌ام، به شدت دغدغه اخلاق و زندگی اخلاقی را دارم،واقعا این حرفها ناراحت کننده و به فکر فروبرنده بود... 

پدرم که یکی از تنها آدمهای دنیاست که قبولش دارم، می‌گوید مشکل از اینجاست که آنها درمورد پیشرفت در کار حرف می‌زنند و ما درباره "رشد". رشد در برابر غی. "قد تبین الرشد من الغی"...

اینکه بهای اخلاق مدارانه زندگی کردن خیلی سنگین است، دلیل خویی نیست برای آنکه استاد بگوید: "در یک جامعه بیمار و فاسد، اخلاقی زندگی کردن بی معناست.".

ادعا نمی‌کنم می‌توانم این بها را به راحتی بپردازم. ولی حداقلش این است که نسخه کلی نمی‌پیچم برای دیگران و فاتحه اخلاق را به کلی نمی‌خوانم...

و اینکه به واسطه نوع زندگی خانواده‌ام، تعالیم مادر و پدرم و خیلی چیزهای دیگر، برایم یک جورهایی غیراخلاقی زندگی کردن ناممکن است!

هنوز هم این دغدغه از بعد از آن کلاس دست از سرم برنداشته!

یکی به من بگوید که می‌شود، می‌شود اخلاقی زندگی کرد! مگرنه؟! یکی به من بگوید...


پ.ن: مسئله اصلا به طور خاص رشوه نیست. مسئله کل اخلاقیات است.

۰۲
آبان

کاش من یه ساعت برنارد داشتم...کاش می‌شد تمام این لحظه ها رو نگه داشت....کاش می شد جلوش گذشتن این لحظه های خوب رو گرفت...

لحظه لحظه هایی که کنار هم پروژه انجام میدیم، کنار هم فکر می کنیم...

امروز بهترین کار گروهی بود که از اول دانشگاه تا الان انجام داده بودم...

روز عید، خوشی و خنده و لذت  از فکر کردن :)

حیف...کاش می شد تموم نشن این لحظه ها...

۲۶
مهر

نمی شد دانشگاه تهران تو اصفهان بود؟ :(

۱۸
مهر

آدمها در زندگی من تکه‌های یک پازل‌اند که بی هیچ نقصی در کنار هم قرارگرفته‌اند. تکه‌هایی که حتی نبود یکی از آنها کل پازل را ناتمام رها می‌کند.

این آدمها هرکسی می‌توانند باشند. آدمهای توی دانشگاه، دوستهام، هم اتاقیهام، آدمهای توی اتوبوس که شاید تنها یک جمله بینمان رد و بدل شود و شاید هم نشود، آدمهای توی نمازخانه دانشگاه، آدمهای توی خیابان، بقالی، میوه فروشی و خلاصه بی ربط ترین آدمها به زندگی من در ظاهر!

همین بی ربط ترینهایی که با یک جمله، یک حرف، یک نگاه زندگیم را وارد دوره جدیدی می‌کنند و هی این پازل تکمیل و تکمیل‌تر می‌شود و من به خدایی فکر می‌کنم که نشسته و با پازلهای زندگی ما بازی می‌کند. پازلهایی به مراتب بیش از 3000 تکه هایی که ما را به هیجان وامی‌دارد.

شاید این آدمها مدتها جلوی چشمم باشند و نفهمم که جزئی از همان پازل‌اند. اما یک روزهایی در زندگی هستند که ناچار فرا می‌رسند و تک تک آن تکه‌ها نقششان را در همان یک روزهایی، نشان می‌دهند بعد می‌روند و آرام سرجای خودشان قرار می‌گیرند. آنقدر که شاید بعد از مدتی حتی به یادشان هم نیاورم، اینقدر که بی صدایند. اما مهم تاثیریست که گذاشته‌اند.

می‌شود که یک روز خیلی معمولی باشد، در حال انجام یک پروژه خیلی معمولی درسی باشی، و یک مکالمه خیلی معمولی بین تو و کسی که مدتها در زندگیت، بی صدا بوده شروع شود. و همین مکالمه به ظاهر خیلی معمولی، بکشد به حیاط دانشکده، بکشد به دم دمهای اذان مغرب و همان گرگ و میش دوست داشتنیت! می‌شود که همین مکالمه به ظاهر معمولی برسد به فلسفی ترین بحث زندگی. با کسی که حتی خودش هم نمی داند کنار تو، این ساعت، این روز، در حیاط دانشکده چه می‌کند و چرا با تو در این مورد حرف می‌زند! و تو هم نمی‌دانی...تو هم نمی‌دانی اینجا چه می‌کنی...

اما هیچ کدام از اینها مهم نیست. چون وقتی از او تشکر می‌کنی می‌گوید چرا از من تشکر می‌کنی؟! من که حتی خودم هم نمی‌دانم اینجا چه می‌کنم و چرا دارم این حرفها را به تو می‌گویم...کس دیگری هست که باید درهرحال، شکرگزارش باشی چون آدمهارا، این وسیله هارا می فرستد و درست وقتی  که حتی فکرش را هم نمی‌کنی، زندگیت را تکانی می‌دهد که خودت ناباورانه به آن خیره می‌شوی...

و تو باز به خدا فکر می‌کنی که نشسته و با دقت پازل بازی می‌کند و خوب حواسش هست که تکه ها را به چه ترتیبی در کنار هم قرار دهد تا پازل زندگیت بی نقص بی نقص چیده شود...

می‌شود که که یک پست منتشر نشده داشته باشی از تکه تکه های حرفهای آن تکه پازل و هرروز حرفهایش را برای خودت تکرار کنی و مدام ، هرروز صبح که از خواب بیدار می‌شوی جملات آن پست منتشرنشده ات را بخوانی...و به روزی فکر کنی که حق ندارد مثل روز قبل باشد و حق نداری کمتر از روز پیش از بار مسئولیتی که روی دوش توست، درد بکشی...و تو می مانی و فکر آن کلاس اول صبحی که خوابیدنش شیرین است و بعد از بیداریش  به غلط کردن افتادنهای مدام...

 

۰۲
مهر

این روزها یک حس خاصی دارم در دانشگاه...

نمی دانم شاید از همان روز که شادی گفت:"ترم پنجمی؟! خوش به حالت...امسال سال شماهاست...سال سومی ها..."

از همان "خوش به حالت" دقیق شدم روی تک تک لحظه های دانشگاه...

اما...نمی دانم...انگار وسط هیاهوهاش دارم کر می‌شوم...

من عاشق دانشگاهم...عاشق دانشکده... ولی این روزها عجیب حس غریبانگی بهم دست داده...

از نگاه های سرد دوست نماها خسته شدم...از این همه شک و ابهام خسته شدم... از بی اعتمادی ها...

من اما عاشق دانشکده ام با تمام دوستانم...

۳۱
شهریور

چقدر حس متفاوتی دارد اینکه یک روز با صدای مامان بیدار شوی و بروی دانشگاه! سر میز صبحانه همه چیز آماده باشد و با نگاه مادرت صبحانه بخوری و در میان شوخی‌ها و خنده‌های برادرهایت...

خیلی حس متفاوتی بود...

اینکه وقت از خواب پریدنهایم مادرم بود که آرامم کند...

حیف که فقط یک روز بود ولی...

xخوبیم، شکر!

۲۹
شهریور
1. 3شنبه کلاس تاریخ رو نرفتم به این امید که حذفش کنم تو حذف و اضافه.در عوض با کلی از بچه های کلاس رفتیم پارک ملت تولد 4تا از بچه ها رو گرفتیم. خیلی خوب بود و خوش گذشت. کلی با مریم بدمینتون بازی کردم در زمانی که بقیه وسطی بازی می کردن. دلم نمی خواد این روزها تموم بشن...

2. پارسال صدهزار بار بچه های آی تی اومدن شخصا ازم دعوت کردن برم تو نشست هاشون. ولی خب، نه حوصله ش بود و نه وقتش!
اما این دفعه وقتی دیدم یکی پ. داره پوستر کلاس دو روزه اقتصاد رو می زنه به دیوار نتونستم مقاومت کنم و با مریم پاشدیم رفتیم. یاسمن هم بود و یه سری دیگه از بچه ها.
کلاس خیلی خوب بود! خیلی! اینقدر برامون چیزهای جذاب داشت که حد نداشت! آقای شمیم ط. خودش هم دوره MJ بوده یعنی ورودی 82 کامپیوتر تهران. بعد رفته ارشد اقتصاد شریف خونده بعد هم ارشد اقتصاد دانشگاه علوم سیاسی و اقتصاد لندن. الان هم وارد دوره دکترا قرار هست بشه.
یه چیز خیلی ساده که گفت این بود که با محاسبات نشون داد که درآمد ناخالص ملی چین با 10 درصد نرخ رشد در عرض 7.5 سال 2برابر میشه. او ایران درآمد ناخالص اگر نرخ رشد منفی این دو سال اخیر رو در نظر نگیریم، و 0.09 درصد درنظرش بگیریم، میشه 85 سال...
بعد ما هم ناامید شده بودیم که آخه چرا داریم تو ایران زندگی می کنیم؟! بعد برگشت گفت واسه اینکه درست کنیم این وضعو...
خلاصه این 2روز کلی چیز خوب داشت.

3. امروز مریم رفت... خیلی غصه مون شده و واقعا دلم واسش تنگ شده. یه جورایی انگار خیلی بهش وابسته شده بودم...به هرحال دیگه مریم نیست و خیلی کمتر میاد خوابگاه. تو دانشگاه هم فقط یه کلاس مشترک داریم این ترم :(
تختشو گذاشتیم بیرون. یکی از میزهای تحریرو هم گذاشتیم بیرون. فرش منو هم پهن کردیم. خلاصه اینکه وضعیت نظم اتاق خیلی بهتر شد. واقعا خیلی بد بود قبلش. الان اتاقمون شده 4نفره. ولی کاش مریم بود...مریم عزیزم...

4. امروز عصر با مهزاد رفتیم سینما هیس دخترها فریاد نمی زنند رو دیدیم. وحشتناک بود :(خیلی خیلی حالم بد شد و هی گریه م می گرفت... وقتی از سینما اومدیم احساس می کردیم از همه آدمهای تو خیابون (مردها) می ترسم...

5. بالاخره متن درنگ رو هم آماده کردم و تحویل دادم! خسته شدم از بس یه متن رو با بیانهای مختلف نوشتم! ویژه نامه ورودیهای جدید رو بدیم ببینیم چی میشه :)

6. مریم کلاس فرانسه ثبت نام کرد ولی زمانش برای من مناسب نبود. شاید من اصلا بخوام برم کلاس آلمانی انجمن اسلامی خودمون... هنوز تصمیم نگرفتم.

7. هنوز اون یکی هم اتاقی تربیت بدنیمون نیومده... امیدوارم خدا به خیر کنه! اومده بودن چندنفری اتاقمون درمورد درسهاشون صحبت می کردن من واقعا واسم غیرقابل درک بود! بعد یکیشون با یه نفرتی از هم اتاقیش که همه ش درس میخونه حرف می زد انگار طرف معتاده مثلا! خیلی جالب بود خلاصه!

8. در عرض 10 روز، 6 نفر از فرندهای فیسبوکم Got Engaged زدن. 5تا 20 ساله(3تا پسر و 2تا دختر) و یه 18 ساله!! (دختر)! شادی....باورم نمی شد... به قول مریم باورم نمی شه اینقدر بزرگ شده باشیم...

9. کامپیوتر ویژن می خوانیم...