جشن فارغالتحصیلی یا نقطه ی پایان...
پنجشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۳۲ ب.ظ
۴ سال. ۴ سال تمام شد. ۴ سال گذشت. ۴ سال! وقتی وارد دانشگاه شدم ۱۸ ساله بودم. بچه بودم. الان ۲۲ سالهم. یکهو انگار از سالهای نوجوانی پرتاب شدهام به جوانی! ۴ سالِ بهترین! دیروز پایان این ۴ سال را با هم و در کنار هم و شانه به شانهی هم جشن گرفتیم. اینقدر زحمت کشیده بودیم و بی خوابی کشیده بودیم و دوندگی کرده بودیم که بیشتر حواسمان به خوب برگزار شدن جشن بود تا نفس مراسم...مادرها و پدرها آماده بودند و تو چشمهاشان برق غرور و شادی را میشد دید...حواسمان نبود داریم فارغ التحصیل میشویم... حواسمان نبود داریم یک پایان را جشن میگیریم! شاید تا موقعی که کلیپ خاطرهها پخش شد هیچ کداممان به گریه نیفتادیم... کلیپها...مرور خاطرات ترمهای اول...تعجبمان از دیدن خودمان که چقدر کوچکتر و بچهتر بودیم آن روزها. چقدر همه را دوست داشتم! چقدر مرور تمام خاطرات برایم دلنشین و شیرین بود. چقدر غمگینم از تمام شدن این ۴ سال...
هرچه به دیروز فکر میکنم و جشنی که به خاطر صمیمیت و انسجام عجیب دورهیمان برگزار شد، فقط میتواند بغض کنم و اشک بریزم... دیروز گریه کردم. برای تمام شدن بودن با شبنم. برای تمام شدن بودن در این جو صمیمی...
کنار میآییم با همه چیز...
هرچه به دیروز فکر میکنم و جشنی که به خاطر صمیمیت و انسجام عجیب دورهیمان برگزار شد، فقط میتواند بغض کنم و اشک بریزم... دیروز گریه کردم. برای تمام شدن بودن با شبنم. برای تمام شدن بودن در این جو صمیمی...
کنار میآییم با همه چیز...
- ۹۴/۰۳/۰۷