خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها
۰۶
شهریور


   بعضی از دوستامو واقعا خودم هم نمی‌دونم از کجا آوردم! یعنی بعضی از دوستام چنان ضربه‌هایی به صورت متناوب به من وارد می‌کنن که خودم می‌مونم چرا واقعا؟! چرا باید با این آدم دوست باشم؟! و خب جالب اینکه با همین آدما دوستیمو ادامه می‌دم و باز هم به صورت تناوبی ضربه می خورم ازشون!

   فقط یکی از دوستای بسیار نزدیکم رو به صورت ناخودآگاه گذاشتم کنار و باهاش غریبه شدم...اونم دلیلش این بود که فهمیدم تا چه اندازه دوروئه و معتقدم باید از آدم دورو ترسید.

   واقعا یه سری دوست‌هایی دارم من که دور انداختنشون می‌تونه کلی حالمو بهتر کنه اما اینقدر احمقم که می‌چسبم به خاطره‌ها و به خاطر یه سری خاطره‌ی خوب نمی‌تونم ازشون دل بکنم. یه موقع‌هایی حس می‌کنم خاطره یه جور دارایی پنهان خانمان‌براندازه!

   یعنی واقعا یه سری آدما رو باید روشون تابلوی «به من نزدیک نشوید خطر دوست‌گرفتگی!» بزنن.

   دوستای خوب آدم برن خارج، نصف اونایی که موندن هم این ریختی باشن خیلی سخته!

   موقعی که دوستام به اتفاق هم رفتن شریف و من تک و تنهای تنها اومدم تهران، واقعا نمی‌تونستم درک کنم چرا؟ چرا من باید یهو این همه تنها بشم؟ اما همون تنها شدنه بهم این مهارت رو داد که با آدمای جدید و بسیار بسیار متفاوت ارتباط برقرار کنم و یاد بگیرم تو هر محیطی از صفر شروع کنم... . الانم که دوستای نزدیکم یا رفتن خارج یا می‌رن شریف و با غریبه‌ترین‌ها یا حتی آزاردهنده‌ترین‌ها می‌مونم، حتما قراره درس جدیدی بگیرم و مهارت جدیدی کسب کنم. به هرحال از این چلنج جدید هم استقبال می‌کنم و باهاش سرِ جنگ ندارم :)

خاطره‌ها...من فکر می‌کنم باید خاطره‌ها رو پشت سرگذاشت تا بشه با چیزهای جدید روبه‌رو شد. وقتی آدم گیرکنه تو خاطره‌های خوبش از دوران قبلی، نمی‌تونه با دوران جدیدش کنار بیاد. من اگر گیر می‌کردم تو خاطره‌های دوران رباتیکی بودنم، نمی‌تونستم کنکور بدم. اگر گیر می کردم تو خاطرات خوب دبیرستانم نمی‌تونستم با دانشگاه کنار بیام. حالا اگر گیر کنم تو خاطرات خوب این ۴ سال کارشناسیم، نمی‌تونم با شرایط جدید کنار بیام... خاطره‌ها رو باید حفظ کرد ولی نباید بهشون اجازه داد که دائم تو ذهن آدم جولان بدن و کنترل آدم و ذهنش رو به دست بگیرن. باید از خاطره‌ها گذشت...





۰۵
شهریور

روزهای عجیبیست. هرروز با ترس و لرز صفحه‌ی فیسبوکم را باز می‌کنم و با لایف‌ایونت‌های فرندهای فیسبوکیم مواجه می‌شوم. دوست‌های دور و نزدیک.

تمام تایم‌لاینم این روزها پر شده از Moved to kharej(!) ها!! و چند تایی هم Got Engaged و چندتایی هم هر دو هم‌زمان. در ۱ ماه اخیر ۴ نفر از دوستانم هر ۲ این لایف‌ایونت‌ها را داشته‌اند.

در کشاکش تلاش برای هضم کردن رفتن دوستانم و هی پشت سر هم ازدواج‌کردن‌هایشان، لایف‌ایونت جدیدی به کوه لایف‌ایونت‌های هضم‌نشده‌ی دوستانم برایم اضافه شد!! خبر تولد پسر دوست عزیزم که حتی از بارداریش خبر نداشتم...بسیار بهت‌زده شدم. ۲تا از دوستان عزیز دانشگاهم تا حالا مادر شده‌اند. یکی اردیبهشت ماه و در شب میلاد حضرت علی(ع) و دیگری در شهریور ماه و در شب ولادت امام رضا(ع). یکی از دوستان سال‌بالایی دوران دبیرستانم هم امروز در دومین سالگرد ازدواجش، نوشته بود که منتظر تولد فرزندشان هستند...

حجم این لایف‌ایونت‌ها برایم خیلی سنگین بود! ازدواج. مهاجرت. ازدواج و مهاجرت توامان. تولد فرزند.

اما همه‌ی این‌ها به کنار...لایف‌ایونتی هم هست که پایان‌بخش همه چیز هست... چیزی که تمام لایف‌ایونت‌های گذشته را به سخره می‌گیرد...مرگ...داشتم فکر می‌کردم چقدر جالب‌تر بود اگر سیاوش می‌توانست بعد از مرگش بیاید و لایف‌ایونت مرگ بگذارد(عجب پارادوکس تلخی...)و نه فقط سیاوش...در ۴ ماه اخیر چهارمین جوان هم‌سن وسال دوروبرم بود که اگر ممکن بود باید این لایف‌ایونت را با بقیه به اشتراک می‌گذاشت...

و می‌دانید؟ کلکسیون لایف‌ایونت‌های این مدت اخیرم تکمیل شد با این اتفاقات...

یکی می‌رود خارج. یکی داشته می‌رفته خارج اما چند روز زودتر به واسطه‌ی مرگ متوقف می‌شود. یکی هم تازه متولد می‌شود...

عجب دنیای عجیبیست... امیدوارم بتوانم خیلی زود با تمام این لایف‌ایونت‌ها کنار بیایم...


پ.ن: دوستان عزیزم... وبلاگ‌هایتان را چک می‌کنم و تمام پست‌هایتان را خوانده‌ام...امیدوارم این که کامنت نگذاشته‌ام را به معنای سرنزدن یا بی‌وفایی تعبیر نکنید. (سعیده، الهه، هادی) کمی ناخوش‌احوال و گیج بودم این روزها... نای کامنت گذاشتن نداشتم. به زودی به حالت طبیعی برمی گردم :)

۰۳
شهریور


بهنوش تو گروه تلگراممان، گروه «رباتیکی‌ها» نوشت: «سیاوش.ا فوت کرده امروز...»

این را نوشت و من یک‌باره دلم هری فرو ریخت.

سیاوش نه دوست نزدیک من بود نه آشنای نزدیک. اما یک دوجین خاطره دارم که او در آن‌ها حاضر است. یا خودش،‌ یا اسمش.

دلم هری فروریخت و سعی کردم روزهای دبیرستان را در ذهنم مرور کنم. روزهای «دخترا شیرن مثل شمشیرن، پسرا موشن مثل خرگوشن»مان. روزهایی که نصف انگیزه‌ی تلا‌ش‌هایمان برای مسابقات این بود که «حال پسرها رو بگیریم!»


روزهایی که سوشال‌نتورک روزمان، یاهو ۳۶۰ بود و هنوز تب فیسبوک نیفتاده بود بین ماها. بهترین و شاید تنها جایی بود که می‌توانستیم با پسرهای شهید اژه‌ای کل‌کل کنیم در مورد بازی‌ها و مسابقات. اصلا لذت برنده شدنمان به همین کل‌کل‌ها بود. اردیبهشت ۸۸ بود. من تازه عضو یاهو ۳۶۰ شده بودم. فروردین ۸۸ قهرمانی ایران اپنمان را جشن گرفتیم و بعد از آن کل‌کل‌هایش شروع شد توی پیج‌های یاهو ۳۶۰ مان. چرت و پرت می‌گفتیم و کری می‌خواندیم برای هم! نوجوان بودیم. محجوب‌تر از آن بودیم که رودررو کل‌کل کنیم. روردررو که می‌شدیم سرمان را می‌انداختیم پایین و یک کلمه با هم حرف نمی‌زدیم. البته سر مسابقه‌ها حیا از یادمان می‌رفت! همه‌‌‌ش با هم سر و کله می‌زدیم! سر فینال خوارزمی چقدر خندیدیم! ما بودیم و آن‌ها. آن‌ها یعنی یکی از تیم‌های شهید اژه‌ای که سیاوش عضوش بود. با اختلاف گل زیاد بازی را باختیم! آن‌ها اول شدند و ما دوم. خیلی باخت سنگینی بود. نه به خاطر از دست دادن افتخار قهرمانی خوارزمی. بلکه به خاطر کم آوردن مقابل پسرهای شهید اژه‌ای. چند روز بعدش از یک خط ناشناس به یکی از سال‌بالایی های ما اس‌ام‌اس زده بودند و ما را مسخره کرده بودند(به خاطر اختلاف گل زیاد) و حدس همه‌مان به اتفاق هم این بود که کار سیاوش است. بچه بودیم. خیلی بچه.

یادم هست با همین سیاوش چند بار در پیج یاهو ۳۶۰ دعوایم شده بود. سر اینکه اسم فامیل من را خلاصه می‌کرد و طولانی بودنش را مسخره می‌کرد و من از این کار نفرت داشتم. چقدر به هم بد و بی‌راه می‌گفتیم! چقدر بحث‌های مسخره می‌کردیم. ۶ سال گذشته. آن روزها هیچ ایده‌ای نداشتم در مورد اینکه کسی هم‌سن و سال من ممکن است بمیرد. فکر می‌کردم آدم‌ها اول پیر می‌شوند و بعد می‌میرند. البته این تئوریم را بعد از کنکور، مرگ دوست نازنینمان طیبه، به سخره گرفت. ولی آن روزها هیچ ایده‌ای نداشتم در مورد مرگ. در مورد آینده.

حالا یک باره بهم می گویند سیاوش مرده و من یک باره جیغ می‌زنم و می‌زنم زیر گریه. به چه حقی مرد؟! به چه حقی آدم‌های توی خاطراتم می‌میرند؟

نشستم و هی فکر کردم. به ذهنم فشار آوردم تا اسم آدم‌های توی خاطراتم به یادم بیاید. بعد یکی یکیشان را در فیسبوک سرچ کردم و آخرین پست‌ها و فعالیت‌هایشان را چک کردم. می‌خواستم مطمئن شوم که هستند. سر جایشان. همان‌جا که باید باشند. می‌خواستم مطمئن شوم که هیچ کدامشان مثل سیاوش وسط کار نزده‌اند زیر همه چیز. همه‌شان بودند. اسم طیبه را هم سرچ کردم ناخودآگاه. بعد یادم آمد که طیبه ۴ سال پیش مرده بود و موقع مرگش اکانت فیسبوک نداشت. پس الان هم نمی‌تواند داشته باشد. چرا درک این نکته‌های ساده این همه برای من سخت است؟ چرا کم می‌آورم؟ چرا به این مسائل که می‌رسم این همه خنگ می‌شوم؟

(سیاوش را هم در LinkedIn سرچ کردم و ناخودآگاه می‌خواستم روی دکمه‌ی connect کلیک کنم که یادم آمد connect شدن به یک آدم مرده هیچ معنی ندارد...)

بروم خاطراتم را دودستی بچسبم. همه‌شان را بغل بگیرم. می‌ترسم از لای انگشت‌هام بریزند... می‌ترسم...

۳۱
مرداد

دیروز بعد از بیشتر از یک سال مهسا رو دیدم. کلی کلی کلی حرف زدیم. آخرش یهو مهسا آه کشید و گفت:

خودت چطوری مهسا؟ از خودت بگو. همش در مورد درس حرف زدیم...

من در این لحظه کاملا هنگ کردم. خودم؟ یعنی چی خودم؟ مگه خودم غیر از درسم هستم؟ مگه من کاری به جز درس و دانشگاهم انجام می‌دم؟

خودم؟

غمگین شدم برای خودم...


۲۹
مرداد


دیروز ریحانه رو دیدم بالاخره بعد از بیشتر از ۱ سال. دوست عزیز ۱۱ ساله... از اول راهنمایی تا الان. چقدر باورم نمی‌شه که این همه بزرگ شده!! حرف‌ها و عقاید اون موقع‌هاش رو که بهش یادآوری می‌کردم متعجب می‌شد کاملا و باورش نمی‌شد این حرف‌هارو می‌زده!!

کی بزرگ شدیم ما آخه این همه؟!

کی؟

لعنت به زمان که هی می‌گذره و ما ازش عقب می‌مونیم!

دیروز وقتی این بچه‌های راهنمایی رو دیدم که چقدر کوچولو بودن با اون «خانوم، خانوم» گفتن‌هاشون، دلم برای خودِ بچه‌مدرسه‌ایم تنگ شد...

لعنتی! آخه ما کی این همه بزرگ شدیم؟! امشب عروسی یاسمنه!! وات؟! یاسمن؟! نه آخه واقعا! یاسمن؟!

منا داره برمی‌گرده انگلیس که مستر بخونه. ریحانه و آنا هم که ... .

یه سری clear book با طرح‌های خوشگل عروسکی برای بچه‌ها خریده بودن که بهشون بدن! اضافه‌هاشو به ما هم دادن. هیچکی ذوق نکرد اندازه‌ی من. همه به نظرشون میومد که برای سنمون مناسب نیست. ولی من کودک درونم خیلی فعاله گویا! بی‌نهایت ذوق کرده بودم!

د آخه لعنتی! بچه بودیم که! درمورد چیزی غیر درس حرف می‌زدیم ما با هم؟! وای :| غیرقابل تحمله برام این شرایط...




۲۳
مرداد


دیروز جلسه‌ای برگزار شد به همت انجمن علمی(ACM) دانشکده و از ما دعوت شد در جلسه شرکت کنیم و فیدبک بدهیم. جلسه در ۵ بخش برگزار شد. ارشد خواندن، کار کردن، انتخاب رشته و گرایش و فیلد، اپلای و Phd خواندن. هدف این بود که حرف‌های چند نفر با سرنوشت‌ها و راه‌های متفاوت را بشنویم و از حرف‌هایشان در راستای پاسخ‌گویی به دغدغه‌ها و سوالات ذهنیمان sampleگیری کنیم.

شاید خلاصه‌ای که از جلسه نوشته شده برای چاپ در اف‌یک، اینجا قرار دهم.

ولی از دیشب دارم به این فکر می‌کنم که چقدر بعضی از آدم‌ها خوب هستند و چقدر در جایی که باید باشند، هستند! باز یاد حرف رامتین افتادم و آدم‌های اثربخشی که می‌‌گفت نیاز داریم در دانشگاه. حرف‌های دیروز آقای خ. به قدری خوب بود، که بعد از مدت‌ها احساس کردم آرامش خاطر پیدا کردم. بعضی از آدم‌ها، بودنشان به حس خوبیست که به بقیه می‌دهند. خوش به حال این آدم‌های الهام‌بخش...این آقای خ در جایی از حرف‌هاش گفت دکترا خواندن اشتباه محض است مگر برای کسی که عاشق این است که برگردد داخل دانشگاه «مهندس» تربیت کند. در این بخش از حرف‌هاش تو دلم گفتم: «شما «آدم» تربیت می‌کنید نه فقط «مهندس»»از اینکه چنین آدم‌هایی از راه‌های مختلف وارد زندگیم شده‌اند، واقعا خوشحالم.

بعد مثلا در برهه‌ای از زمان که واقعا نیاز داشتم به یک ریفرش ذهنی، و داشتم از شدت «تردید» منفجر می‌شدم، یک روز از انجمن علمی ایمیل می‌زنند که از شما دعوت می‌کنیم لطفا در این جلسه شرکت کنید و فیدبک بدهید برای برگزاری جلسه در ابعاد بزرگتر. (۱۲ نفر حضور داشتیم) و من هم از خدا خواسته بلند می‌شوم و می‌روم می‌نشینم جایی که باید و حرف‌هایی را می‌شنوم که باید...شاید این حرف‌ها را اگر کمی زودتر می‌شنیدم یا دیرتر فایده‌ای به حالم نداشت. اما الان خوشحالم. چون درست به موقع شنیدم.



پ.ن: فردا صبا می‌ره...

۲۰
مرداد


همیشه از اسکایپ بدم می‌آمده! وقتی کسی حضور فیزیکی جلوم ندارد ترجیح می‌دهم باهاش چت کنم. آدم نوشتاری‌ایم کلا. از تلفن هم متنفرم. به نظرم اختراع بیخودیست :)) پیام‌های متنی کافی هستند برای برقراری ارتباط.

از اسکایپ و چیزهای مشابه بدم می‌آید. دوست دارم وقتی کسی را می‌بینم، بتوانم بغلش کنم. دستش را بگیرم. برق چشمانش را از نزدیک ببینم.
اسکایپ بیشتر از اینکه دلتنگیم را از بین ببرد، دلتنگ‌ترم می‌کند. انگار عزیزم را گیر انداخته‌اند در یک قاب تصویر چند اینچی و وقتی می خواهم بغلش کنم یا دستش را بگیرم می‌کشندش عقب و اجازه نمی‌دهند. اسکایپ دلتنگیم را به رخم می‌کشد.

اما حالا که دوستان یکی یکی می‌روند ازم قول می‌گیرند که اسکایپ نصب کنم و با فناوری‌های نوین آشتی کنم! برایم سخت و ناراحت‌کننده‌ست. اما عاقبت دارم اسکایپ نصب می‌کنم...


۱۹
مرداد


شنبه:
بی‌تابم. خیلی زیاد. صبا دیروز زنگ زد و ازم پرسید امروز میام دانشگاه یا نه. گفتم آره. گفت می‌بینمت پس.

از صبح دل تو دلم نبود. تا اینکه صبا اومد و من از جام پریدم. گفت پاشو بریم بیرون بستنی بخوریم. پاشدم. نفهمیدم لپ‌تاپمو در چه وضعیتی رها کردم وسط آزمایشگاه و با صبا رفتم بیرون. دستم می‌لرزید و تپش قلبم تند شده بود. تا برسیم به بوفه توی راه صبا در مورد گربه‌ها باهام حرف زد. در مورد نوازششون. بهم یه سری نکته گفت در مورد مراقبت از گربه که نمی‌دونستم و گفت حواسمو جمع کنم در موردشون. مثل اینکه نباید چیز شیرینی به گربه داد. منم بهش گفتم به گربه شیر پرچرب هم نباید داد. رسیدیم بوفه. بستنی خریدیم. صبا حساب کرد گفت حالا که نشد یه روز دعوت کنم همه‌تونو بریم بیرون برای خداحافظی، بذار اقلا در همین حد بتونم شیرینی بدم بهت. آقای بوفه گفت: خوش به حال دوستت :)

اومدیم نشستیم روی صندلی جلوی بوفه. یکی از گربه‌های قدیمی که خیلی دوستش داریم(امیر)از دور دیدمون و پا شد اومد پیشمون. صدای میومیو کردن‌هاش غمگین بود. واقعا غمگین بود. زل زده بود بهمون. اومد نشست بین من و صبا و هی میو میو کرد. با یه نگاه غمگینی نگاهمون می‌کرد. صبا عکس گرفت ازمون. من از شدت دلهره، حالت تهوع گرفته بودم. تجربه‌ی اولم بود. اولین باری که باید از دوستی تا این اندازه نزدیک خداحافظی می‌کردم. حرف زدیم. زیاد. ازش پرسیدم چه حسی داری؟ گفت وقتی سرم خلوت می‌شه و وقت می‌کنم بهش فکر کنم، می‌ترسم. غمگین می‌شم و فکر می‌کنم با خودم که خب چه کاری بود؟! می‌نشستی خونه‌تون درستو می‌خوندی دیگه :))  اپلای کردنت چی بود؟! ولی بیشتر وقت‌ها وقت ندارم اصلا بهش فکر کنم. واسه همین نمی‌ترسم. اینجوری بهتره...

بعد دوباره بحثو برد سمت گربه‌ها. هی در مورد امیر حرف زدیم و غم عجیب تو چشم‌هاش. بعد ازش خداحافظی کردیم بریم سایت. دنبالمون اومد. دنبالمون می‌اومد و میوهای غمگین می‌کرد. صبا برگشت نگاهش کرد و گفت خداحافظ. و بعد روشو برگردوند، دستمو کشید و با سرعت زیاد شروع کردیم به رفتن به سمت سایت. سخت بود واسش خداحافظی از امیر...چسبیده بودم تمام مدت به صبا. می‌ترسیدم یه لحظه ندیدنش کلی برام پشیمونی و حسرت به جا بذاره بعداها...

صبا رفت ناهار. گفت برمی گرده میاد آزمایشگاه پیشم. منتظرشم الان. در حالی که حالم دست خودم نیست. بلد نیستم خداحافظی کنم. چه جوری آدم از کسی خداحافظی می‌کنه که معلوم نیست دیگه کی ببیندش؟ کسی که آدم کل مسیر آینده‌شو بهش مدیونه. کسی مثل صبا! چه جوری؟!

اولین تجربه‌مه...واقعا برام سخته. واقعا... نمی‌خوام امروز تموم شه...

(صبا گفت فردا هم میاد...فردا روز خداحافظیه...)


یکشنبه-صبح:

به وضوح استرس دارم. دل تو دلم نیست... خداحافظی می‌کنیم و تمام؟! به همین راحتی؟! واقعا به همین الکی‌ای؟!

چقدر مسخره‌ست همه چی... انگار نه انگار که داره می‌ره اون سر دنیا...می‌شه دوباره ببینمش زودِ زود؟ قبل اینکه گم شیم جفتمون تو روزمرگی‌هامون...؟می‌شه ببینمش دوباره قبل اینکه جفتمون عوض شیم و بشیم یه آدم دیگه؟ می‌شه دوباره ببینمش در حالی که هر دومون هنوز عاشق گربه باشیم و اندازه‌ی همین روزهامون بی‌پروا باشیم و بی‌دغدغه و رها؟ می‌شه؟

صبا و محسن و مریم که برن، زندگی من ریست می‌شه از نو...باز دوباره از نو...۴سال زحمت بکشی از صفر برای خودت یه زندگی جدید بسازی با آدم‌های جدید، بعد اون آدما دونه دونه شروع کنن به بیرون رفتن از زندگیت...خیلی سخته...درسته هستن، درسته یادشون هست، آثارشون هست، شبکه‌های اجتماعی و انواع و اقسام مسنجرها برای برقراری ارتباط هست، اما واقعا چقدر ممکنه دیگه با هم حرف بزنیم؟ چقدر دیگه ممکنه در جریان کارهای هم باشیم؟ چقدر...؟

به چند ماه دیگه فکر می‌کنم. کم‌تر از ۲ ماه. آدم‌های جدید. هم‌کلاسی‌های جدید که اینقدر ذهنمون رو نسبت بهشون بایاس کردن سال بالایی‌ها که از الان دلم نمی‌خواد باهاشون حرف بزنم حتی :| و به این فکر می‌کنم که اصلا کلا دیگه حوصله، توانایی و آمادگی پذیرش آدم جدیدی در زندگیم رو دارم یا نه؟


یکشنبه-عصر:

صبا گفت ساعت ۵ برمی‌گرده دانشگاه میاد پیشم. دیدم وقت هست پاشدم رفتم براش یه یادگاری بخرم. در نهایت بدجنسی یه دفترچه یادداشت براش خریدم با جلد چوبی که روی جلدش برجسته نوشته بود:‌«چرا رفتی؟ چرا من بی‌قرارم؟»

صفحه‌ی اولش حرف‌هایی که می‌خواستم بهش بزنم و بلد نبودم بیانشون کنم رو نوشتم و برگشتم دانشگاه. صبا طرف‌های ساعت ۶ آمد آزمایشگاه. با صبا و مسیح و پویا راه افتادیم دور دانشگاه! یه ۸۹ی و ۲تا ۹۰ی و یه ۹۲ی! دور دانشگاه راه افتادیم به چرت و پرت گفتن و گشتن دنبال گربه‌ها...همه چیز بهانه بود واسمون. می‌خواستیم صرفا تا حد امکان با هم باشیم...تا لحظه‌ی آخر...رفتیم صبا مهمونمون کرد آرمین...همه چیز عجیب بود. نمی‌خواستیم روز تمام بشه... تا سکوت می‌شد جو سنگین می‌شد. صبا همه‌ش می‌گفت: می‌ترسم. کاش اپلای نمی‌کردم. نمی‌خوام برم...ترسیده بود و ما سعی می‌کردیم حالشو خوب کنیم. رفتیم تو سایت نشستیم...صبا سرشو انداخته بود پایین. نمی‌تونست از سایت خداحافظی کنه. خیلی غمگین بود...خیلی ترسیده بود...من از شدت فشار سردرد میگرنی‌م شروع شده بود... بودن پویا و مسیح آرومم می‌کرد... خداحافظی از سایت و آدم‌های توش...و لحظه‌ی آخر تو سه‌راهی بین ساختمان قدیم و جدید و مکانیک...اک‌های صبا که عاقبت شروع کردن به ریختن...لحظه‌ی آخر و بغل کردن همدیگه...و لحظه‌ی بعد که من و پویا می‌رفتیم سمت ساختمان جدید و من گریه می‌کردم...

عجیب‌ترین و سخت‌ترین روز بود...واقعا سخت‌ترین...روز قبلش پژمان بهم گفته بود موقع خداحافظی از کسی که داره می‌ره گریه نکن... حرف‌های ناراحت‌کننده هم نزن.لبخند بزن و نایس باش و بهش امید و انرژی بده...چون آدما موق عرفتن به قدر کافی وحشت‌زده و غمگین هستن... بهم گفت بهت خیلی فشار خواهد اومد ولی اشکال نداره...

مجبور شدم به خودم خیلی فشار بیارم ...تا لحظه‌ی آخر رفتن صبا خم به ابرو نیاوردم. وقتی که رفت...

امروز:

وقتی رسیدم خوابگاه له و داغون بودم. شب تا ساعت ۳ خوابم نبرد از بدحالی و فشار و سردرد...صبح از همیشه دیرتر و گیج‌تر بیدار شدم و رفتم دانشگاه...و تازه یادم اومد که صبا رو نخواهم دید تا مدت‌ها...

در حالی که هنوز گیج و داغون بودم، مریم زنگ زد گفت می‌خواد خداحافظی کنه ازم...دیگه احساس می‌کردم انرژی برای هیچ خداحافظی ندارم...

...

خدا به همراه بهترین دوست‌هام...



(گاهی آدم نیاز داره درددل کنه...همیشه آدم حرف نمی‌زنه که بقیه بهش راه‌حل پیشنهاد بدن...گاهی حرفاشو می‌گه برای اینکه آدما دستشو فشار بدن، دستشونو بذارن رو شونه‌ش و باهاش هم‌دردی کنن...خواهش می‌کنم نصیحتم نکنین...خودم می‌دونم عادت می‌کنم...خودم می‌دونم اونا رفتن پی ساختن زندگیشون...خودم همه‌ی اینارو می‌دونم...الان فقط دارم احساسم در این روزها رو ثبت می‌کنم...همین.)

۱۴
مرداد

یهویی دلم خواست بنویسم!

دو هفته‌ پیش، استادم متوجه شد که پروژه‌ی اشتباهی به من داده‌اند! یعنی فرض کرده بودند که من ۳ تا از درس‌های ارشد را پاس کرده‌ام و بعد پروژه تعریف کرده بودند! خیلی هم متعجب شدند که من چرا هیچ اعتراضی نکرده‌ام و همه‌ی تلاشم را در راستای انجام پروژه انجام داده‌ام! (در کنار تعجب، خیلی هم خوششان آمده بود :)) )در نتیجه پروژه‌ی جدیدی برای من تعریف کردند که برای آشنایی و سر و کله زدن با اصول ابتدایی IR ضروریست ولی به شدت روتین، اعصاب خرد‌کن و خرکاری‌طور است! فعلا تعداد زیادی کد را باید برای اجرا بگذارم. به عنوان مثال یکی از این کدها از ساعت ۶ امروز صبح تا همین الان در حال اجرا بوده و تازه ۸۴ درصد جلو رفته!!!
در مدتی که کدها در حال اجرا هستند، باید از لپ‌تاپ دوری کنم تا CPUش را مشغول نکنم و سرعت کار را پایین‌تر از چیزی که هست نیاورم! در نتیجه خیلی خیلی حوصله‌م سر می‌رود. کتابی را که برادرم و همسرش برای تولدم بهم هدیه داده بودند، خواندم. هر ۳ سیزن سریال شرلوک را دیدم، بخش قابل توجهی از همشهری داستان مرداد را خواندم و یک عالمه چیز نوشتم!  کار دیگری به ذهنم نمی‌رسد که انجام دهم و همین کلافه‌م می‌کند و می‌دانم که چند هفته بعد که ترم جدید(و در واقع مقطع جدید!) شروع شود، دلم لک می‌زند برای چنین روزهای بی‌دغدغه و بی‌کاری :))

به هرحال! لم دادن توی تخت و داستان خواندن و چای و شکلات تلخ خوردن(که از نظر برادر کوچکترم مثال بارزیست از زندگی بورژوازی :)))) )، لذت‌بخش است و استراحت خوبی به حساب می‌آید! ولی من به هیجان بیش‌تری نیاز دارم و هیچ چیز هیجان انگیزی فعلا به ذهنم نمی‌‌رسد! چند تایی هم کورس آنلاین می‌بینم. که خب خوب است اما به شدت بی‌هیجان...

متاسفانه نه اهل ورزشم،‌ نه اهل هنر! و کمبود بسیار زیادی از این دو نظر در زندگی احساس می‌کنم. دلم برای بچگی‌ها که تمام تابستانم در حال نقاشی کردن می‌گذشت تنگ شده...دفتر نقاشی پشت دفتر نقاشی تمام می‌کردم و خسته نمی‌شدم! یا با برادر بزرگترم دائم فوتبال بازی می‌کردیم. چند باری هم شیشه‌های خانه‌ی مادربزرگ را شکستیم. مادربزرگم ۱۲ سال پیش از بین ما رفتند و هنوز تو ذهن من خاطرات آن سال‌های دور خوب، تازه جلوه می‌کنند.

حتی اهل بازی کامپیوتری هم نیستم... چقدر آدم خسته‌کننده و بی‌هیجانیم :(


پ.ن۱: فردا المپیاد است و دو تا از بهترین دوست‌هام(شبنم و مه‌زاد)المپیاد دارند. برایشان آرزوی موفقیت می‌کنم...فردا مه‌زاد میاد تهران و ان‌شاءالله می‌بینمش...

پ.ن۲: همینطور پشت سر هم خبر ازدواج دوست‌های قدیمی می‌‌رسد و ما شوکه و مبهوت :)) البته چندتایی هم خبر طلاق رسیده... :(

پ.ن۳: کمی دل‌مشغولی جدید پیدا کرده‌ام که اعصابم را به هم ریخته...دعایم کنید لطفا...

پ.ن۴: ۲تا هم‌اتاقی برقی ۹۱ی دارم که یکی استریت مخابرات است. اما آن یکی کنترلیست و کنکور دارد و کمی آهسته آهسته شروع کرده به درس خواندن. من واقعا دیگر اعصاب درس خواندن ندارم :( از تصورش هم خسته می‌شوم!

پ.ن۵: به سرم زده بروم خانه سازدهنی مرتضی را که برای تولد دو سال پیشش خریدم بگیرم و شروع کنم از طریق اینترنت به یاد گرفتن سازدهنی!!

۱۴
مرداد


۱- از دانشگاه برگشتنی، هر روز تا فاطمیه پیاده می‌رم که برسم به ایستگاه اتوبوس‌های ولیعصر. از دم خوابگاه کوی هم رد می‌شم. تو این مسیر پر از دانشجوئه. اغلب هم تحصیلات تکمیلی... همین‌طور گذری گفت‌وگوهاشون رو گوش می‌دم.

امروز داشتم رد می‌شدم، ۲ تا پسر دیدم از فنی برمی‌گشتن کوی. هردوشون بزرگ بودن. یکیشون ظاهرش شبیه بسیجی‌ها بود. داشتن در مورد کار کردن صحبت می‌کردن. بسیجی‌طوره گفت:

-هرکاری بکنیم، سودمندتر از درس خوندنه. حتی سوپر مارکت راه انداختن.

- هرکاری بخوایم بکنیم یه سرمایه‌ی اولیه‌ی بزرگ نیاز داره. از کجا بیاریم اونو؟ تو می‌دونی برای سوپر مارکت راه انداختن حداقل چقدر سرمایه نیازه؟

-نه بابا...زیادم نیست...۲۰ میلیون بسه.

اون یکی در حالی که از کوره در رفته بود و صداش رفته بود بالا:

- ۲۰ میلیوووون؟! ۲۰ میلیوووون؟! من اگه ۲۰ میلیون داشتم الان اینجا بودم؟! اگه ۲۰ میلیون داشتم پناهنده می‌شدم به یه کشور خارجی. از این خراب‌شده می‌رفتم قطعا و به هر کشور دیگه‌ای پناهنده می‌شدم...تو می دونی ۲۰ میلیون یعنی چی!؟ ۲۰ میلیون می‌تونه باعث شه من از این مملکت آشغال خراب‌شده برم و نجات پیدا کنم...می تونه سرنوشتمو عوض کنه... می تونه...

بقیه‌شو نشنیدم دیگه. چون وارد گیت ورودی کوی شدن...


۲- صبا ۲۴م می‌ره. از الان دلم براش تنگه...هر روز هم تنگ‌تر می‌شه. روزهایی که دارمش رو به طور معکوس می‌شمرم... بهش پی ام دادم و بهش گفتم که بهترین و تاثیرگذارترین آدمی بوده که تو زندگیم وارد شده. صبا هم گفت من عزیزترین دوست قدیمیش بودم که با دیدنم یاد قدیم و مدرسه می افتاده. صبا گفت تو یکی از بهترین دوست‌هام هستی و خواهی بود حتی اگر دیگه هیچ موقع نبینمت... هرموقع یه گربه‌ دیدی یاد من بیفت. من هر موقع گربه ببینم یاد تو می‌افتم. اینجوری هرگز از یاد هم نمی‌ریم. هرگز...
گریه می‌کنم. باور نمی‌کردم روزی به خاطر رفتن یکی از دوستام از ایران گریه کنم. همیشه می‌دونستم که غصه‌ی زیادی از رفتنشون خواهم خورد. ولی گریه... فکرشو نمی‌کردم...اما الان دارم گریه می‌کنم. وحشت‌زده‌م از نداشتنش...صبا رو خیلی دوست دارم. خیلی خیلی زیاد. اونقدری که نمی‌تونم نداشتنش رو در کنارم باور کنم... من باشم و دانشگاه باشه و صبا نباشه که آرومم کنه تو بی‌قراری‌ها؟ می‌شه اصلا؟
خدایا...بهم صبر بده...واقعا آشفته‌م این روزای آخر...
خوب میدونم که عادت می‌کنم. به دانشگاه بدون صبا. عادت می‌کنم چون چاره‌ی دیگه‌ای ندارم...اما این «انصافانه‌س»؟کپی‌رایت #رادیوـچهرازی
۱۳
مرداد


وقتی در عرض کم‌تر از ۲ ماه ۶ تا پیشنهاد کاری خوب رو مجبور می‌شی رد کنی به خاطر درس، گیج و سردرگم می‌شی و به این فکر می‌کنی که تو دنیایی که پر از بی‌کاریه، از دست دادن این همه فرصت شغلی، کار درستیه یا نه؟

امیدوارم تا وقتی من فارغ‌التحصیل بشم از ارشد هنوز اینقدر کار باشه برای یه مهندس کامپیوتر...


پ.ن: اینم از هفتمیش...چه کنم؟

۱۰
مرداد


تو خواب و بیداری همش کابوس می‌بینم که یه دزد اومده و همه‌ی خاطراتمو با خودش برده و من موندم بی خاطره...بی‌گذشته...انگار که بی‌هویت...

بعد وقتی هوشیار می‌شم، یادم میاد که دوستام دارن می‌رن...


از هر کدوم می‌پرسم بلیتت واسه کیه؟ تاریخشو میلادی می‌گن. و من باید تو تقویم چک کنم تا ببینم چند روز دیگه می‌تونم به بودنشون دلخوش باشم...

از همین الان نرفته، تاریخ‌ها و تفاوت‌هاشون(میلادی و شمسی) فاصله انداخته بینمون... اونا میلادی می‌گن و من شمسی می‌فهمم...می‌ترسم از روزی که دیگه هیچ مترجم و converterی نتونه بینمون ارتباط برقرار کنه...


نیکی فردا می‌ره، حامد و پریا ۱۷م می‌رن، صبا ۲۴م می‌ره، محسن ۳۰م می‌ره و مریم بعد از عروسیش که ۳ شهریوره، ۷م می‌ره...


۲۸
تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۲۵
تیر


هیچی ننوشتم از خوابگاه تابستان!!

خوابگاهمون همون خوابگاه وصاله که تو طول سال مال پسرهاست! همون پارسالیه که اینجا نوشته بودم از وضعیت فجیعش :دی

اما امسال اصلاااا مثل پارسال نیست. سوسک نداره! خیلی خوب و تمیزه به نسبت پارسال. هرچند در برابر خوابگاه ما(چمران) اصلااا خوب نیست! ولی به هرحال قابل تحمله :)


هم‌اتاقیام هم یکی شبنم عزیزمه که بهترین دوست دانشگاهمه و سال اول هم‌اتاقی بودیم و سال بعد می‌ره شریف. دو نفر دیگه هم برقی ۹۱ی هستن که کارآموزیشون تهرانه. نفر پنجممون هم دوست م.شیمیمونه که هنوز نیومده و نمی‌دونیم کجا قراره جا بشه!!!!

فعلا اوضاع خوبه:)

سحری درست کردن تو خوابگاه هم حس خودشو داره!

۲۴
تیر


من خیلی خیلی وقته هیچ تحلیل سیاسی خاصی از اتفاقاتی که میفته نمی‌تونم بکنم. یه جورایی انگار اصلا برام مهم نیست یا چون تخصصی درش ندارم خودمو کنار کشیدم ازش. ولی به جاش عاشق رصد کردن عکس‌العمل‌های آدم‌هام تو موقعیت‌های این چنینی.

سال ۸۸ روزی که قرار بود نتایج انتخابات اعلام بشه، ما تو مدرسه بودیم. تو کارگاه رباتیک. اون روز رو، اون اشک‌ها رو، اون ناامیدی که تو چشمای تک به تک بچه‌ها موج می‌زد رو، هرگز نمی‌تونم فراموش کنم. اون صحنه‌ای که بهار یهو از شدت خشم و ناراحتی گوشیشو پرت کرد ته کارگاه و ما همه قفل کردیم در لحظه!
واقعا فراموش کردنی نیست. تا چند وقت هی می‌گفتیم با خودمون: یعنی ۴ سال دیگه باز همین وضعیت؟! یعنی ما تو زمان ا.ن باید بریم دانشگاه؟! اینم شانسه؟! این زندگیه؟!‌افسرده و ناامید بود جو غالب کلا... به هرحال اون زمان به نظرمون ۴ سال یه عمر بود. ولی گذشت به هرحال. در زمان ا.ن رفتیم دانشگاه و از خیلی چیزهای خوب محروم بودیم. (باز شانس آوردیم که دانشگاه ما کلا متفاوت بود جوش و خیلی محدودیت‌ها رو توش حس نکردیم.)


سال ۹۲ رو هم یادم نمی‌ره باز. با بچه‌ها شب تا صبح بیدار بودیم و هی چت می‌کردیم و خبر می‌رسوندیم به هم. نگران بودیم همه. من حتی رای هم نداده بودم. ولی باز نگران بودم! نمی‌دونم چرا! اون موج امید و خوشحالی بعدش هرچند برای من ناامید کننده بود اما همین که چهره‌ی دانشگاه،‌استاداش و دانشجوهاش پراز امید شده بود، برام کافی بود که بهم انرژی بده. خودم مهم نبودم برای خودم و حسم و بی‌حسیم در واقع! ولی رصد کردن عکس‌العمل‌های آدم‌های دور و برم، از قشرهای مختلف، خیلی برام جالب بود.


بار بعدش، سر معرفی وزیر علوم دولت روحانی بود. تو شرکت بودم(اصفهان) و همه‌مون گوش به رادیو سپرده بودیم و هی اخبار سرچ می‌کردیم.

و من باز از دیدن و مقایسه‌ی عکس‌‌العمل‌های آدم‌های توی شرکت لذت می‌بردم.


بار بعدش سر استیضاح دکتر فرجی دانا بود که کلا همه‌مون به هم ریخته بودیم و زیاد وقت نکردم به عکس‌العمل‌های آدم‌ها نگاه کنم اینقدر که خودم درهم و گرفته بودم!


این بار هم امروز! سر قضیه‌ی توافق! از صبح چه تو آزمایشگاه و چه تو سایت ملت داشتن هی سایت‌های خبری رو تند و تند ریفرش می‌کردن. چند نفری هم با لپ‌تاپ شبکه ی بی‌بی‌سی فارسی رو گرفته بودن و گوش به زنگ بودن که متن بیانیه خونده بشه. عکس‌العمل‌های آدما، حرفاشون، دیالوگاشون، تحلیل‌هاشون، حتی غرهاشون خیلی برام جالب بود. انرژی منفی‌های دائمی یه نفر :-" حرص خوردن‌های یه نفر دیگه و هی از آزمایشگاه بیرون رفتنش، بحث‌های ممتد وبی‌نتیجه‌ی دو نفر دیگه، خوشحالی غیرقابل وصف یکی دیگه و هی قربون صدقه‌ی روحانی رفتن‌هاش(!) و ... همه‌شون دیدنی بودن...!


تجربه‌ی خیلی خوبی بود امروز :)


۲۱
تیر


دقیقا پیرو پست قبلی!


دیشب مراسم افطاری گروه نرم‌افزار بود. به بهانه‌ی افطاری و سر میز افطار با بچه‌های آزمایشگاه بیش‌تر آشنا شدم و فهمیدم اصلا به اندازه‌ی تصور من خشک نیستند. صددرصد محیط به طور کلی با ایده‌آل‌های من خیلی فاصله دارد. اما به خشکی که من تصور می‌کردم هم نیست. خیلی دیشب خوش گذشت و من فهمیدم با چه کسانی می‌شود ارتباط برقرار کرد طوری که زمان‌هایی که در آزمایشگاه هستم افسرده نشوم! راضیم کاملا الان از شرایط :)


پ.ن: خوابگاه تابستان را هم رزرو نمودیم. :)

پ.ن۲: این بچه‌ی ۹۲ی ما به بحث اپلای خیلی علاقه‌مند هست! تمام مدت در حال حرف زدن در مورد اپلای با بچه‌های آزمایشگاه است! روی اعصاب :دی

پ.ن۳: لیاقت بعضی‌ها در همین حد است که ایگنورشان کنی!



۲۰
تیر


خب! من هنوز عادتم از انجام کار وسط یه عالمه شوخی و خنده تو سایت شلووووووووووووغ کارشناسی به کار کردن جدی بدون هیچ تفریحی از صبح تا شب تو محیط آروم آزمایشگاه آپدیت نشده! واسه‌ی همین سختمه فعلا! یک عدد بچه‌ی ۹۲ی داریم تو آزمایشگاه من همه‌ی امیدم به این بچه‌ست :)) باهاش تعامل برقرار می‌کنم و حرف می‌زنم. یعنی اونم نباشه من نمی‌دونم دیگه چی کار باید بکنم :))

فعلا یه نیم ساعته اومدم سایت از آزمایشگاه...

سختمه خیلی!

طول می‌کشه عادت کنم به شرایط جدیدم خب :)

۱۹
تیر
امروز تولدم بود. روز معمولی بود. شاید معمولی‌تر از تمام روزهای ۲-۳ هفته‌ی اخیر. ۲۲ سالگیم حتی بی‌صداتر از ۱۹، ۲۰ و ۲۱ سالگیم جل و پلاسش را جمع کرد و رفت. آن‌قدر معمولی بود که وسط مهمانی افطار در منزل دوست‌های مامان و بابا، وقتی یک دفعه یکیشان یک شمع گذاشت جلویم و  به همه گفت تولدم است، شگفت‌زده شدم! انگار فراموشش کرده بودم. آن قدر معمولی بود، که از تبریک‌های دوستان و آشنایانم به هیجان در نمی‌آمدم و خیلی معمولی با لبخند موقرانه و مودبانه‌ای تنها تشکر می‌کردم. البته این وسط یکی دو تبریک هم بود که برایم خیلی هیجان‌انگیز و خوشحال کننده بود :) به خصوص که یکیشان اولین تبریک امسال بود... آن هم نه با یادآوری فیسبوکی. :)
در میان همه‌ی معمولی بودنش، این‌قدر منتظر تبریک چند نفر خاص بودم و اینقدر انتظار کشیدم که واقعا تمام رمقم گرفته شد. چشمم به اینباکس جیمیل، تلگرام، وایبر، واتس اپ، تایم‌لاین فیسبوک، پیج گوگل پلاس و ... خشک شد و خبری از آن چند نفر خاص نشد و من هنوز دارم به این فکر می‌کنم که آدم‌ها چقدر راحت از ذهن هم پاک می‌شوند. چقدر راحت یادشان را جمع می‌کنند و می اندازند پشتشان و بی‌صدا، جوری که کسی متوجهشان نشود، از دل و یاد هم می‌روند بیرون.
خوب می‌دانم که باید به این فراموش شدن‌های تدریجی عادت کنم. به این کم‌کم از یاد هم رفتن‌ها. به این یاد آدم‌ها را در میانه‌ی روزمرگی‌ها و بدو بدوهای زندگی گم کردن. به این فراموش کردن‌ها و فراموش ‌شدن‌ها...اما خب! دانستنش چیزی از سخت بودنش کم نمی‌کند :)

بخش زیادی از امروز را خواب بودم! شاید چون دوست نداشتم ببینم رفتن ۲۲ سالگیم را! شاید هم چون می‌ترسیدم از اینکه آدم‌هایی که منتظر تبریکشان هستم، تبریکی برایم نفرستند! شاید هم به هیچ کدام از این‌ها مربوط نیست و تنها بدنم به خاطر بیدار بودنم تا ۷ صبح، نیاز فیزیولوژیک داشته به اینکه بخوابد! بخش بزرگ دیگری از امروز را هم مهمانی افطار بودیم در جمع آدم‌های دوست‌داشتنی که تلاش زیادی می‌کردم و می‌کردند برای اینکه حرف مشترک پیدا کنیم برای صحبت کردن و من تلاش خیلی بیش‌تری می‌کردم برای اینکه بتوانم بر ضعف شدید برقراری ارتباطم با آدم‌ها غلبه کنم و با آدم‌های دوست‌داشتنی آن جمع که تفاوت سنیشان با من خیلی کم بود، ارتباط برقرار کنم.

۲۲ سالگیم تمام شد معمولی‌تر از تمام سال‌های گذشته‌ عمرم. و من هنوز ناباورانه به این ۴ سالی فکر می‌کنم که از بعد از ۱۸ سالگیم گذشته و هنوز نفهمیده‌ام که کجا رفته! غیب شده انگار! انگار که هیچ وقت نبوده. در این ۴ سال کم‌تر از تمام ۱۸ سال قبلش از بودنم و زندگی کردنم لذت برده‌‌ام. کم‌تر از تمام ۱۸ سال قبل به معنویت فکر کرده‌ام و کم‌تر از تمام ۱۸ سال قبل می ‌دانستم که می‌خواهم در این دنیای بزرگ چه نقش و تاثیری داشته باشم. خدا کند در تولد ۲۳ سالگیم بنویسم «امسال خوشبخت بودم و خوشحال بودم و حال دلم خوب بود و در حوالی دلم هم پر از خدا بود.»



۱۷
تیر


یهویی دلم خواست بنویسم... آخه بعد این همه وقت، بالاخره امروز بغضم ترکید و اشکام اومدن...کی از الان بهتر برای نوشتن؟


با صبا حرف می‌زنم باز.(چت) حرف‌های معمول. در مورد کارسوق مدرسه. در مورد نظریه‌ی اطلاعات. در مورد رمزنگاری. در مورد دانشگاه. در مورد استادها. در مورد نظراتشان. تنها کسیست که بین مدرسه و دانشگاه مشترک است برای من و می‌توانم در مورد همه‌ی چیزهای خوب قدیم‌ترها و جدیدترها باهاش حرف بزنم. حرف می‌زنم و حرف می‌زنم بی‌اهمیت به موضوع حرف‌ها. فقط دلم می‌خواهد مکالمه‌مان هیچ‌وقت تمام نشود. وقتی می رسیم به موضوع گربه‌ها، یهو دلم می لرزد. می‌گویم: تو که بری، من باید برم به گربه‌ها غذا بدم. من باید نازشون کنم. صبا جواب می‌دهد: آره دیگه! بعد من تو مامانشونی. می‌گوید «بعدِ من» و من اشک‌هایم را می‌بینم که سرازیر شده‌اند. دلم می‌لرزد و بعد از تمام این مدت توی خودم ریختن،‌ تصمیم می‌گیرم در موردش با صبا حرف بزنم. در مورد دلتنگی‌هام. در مورد وحشتم از اول مهر. اول مهری که من می‌آیم و دانشگاه همان است، و کلاس‌ها همان است و استادها همان‌اند،‌اما دیگر آدم‌های تویش را نمی‌شناسم. دیگر نوید نیست که بروم بهش بگویم: دیِر فرند جان و بخندیم. دیگر علی نیست که بهش بگویم: دشمن جان و بخندیم. دیگر مریم و نیلوفر نیستند که بیایند با هم برویم نمازخانه‌ی کوچک متال. دیگر محسن نیست که یک دفعه بروم بنشینم روی میز توی سایت کنار صندلیش و باهاش حرف بزنم و بهم آهنگ و کلیپ تعارف کند و مریم جیغ بزند که:«دختر مگه رو میز می‌شینه؟زشته! مگه تو لاتی؟! بشین رو صندلی!» دیگر صبا نیست که تا بهش رسیدم با پنجه(مثل گربه‌ها) برای هم دست تکان دهیم و شروع کنیم در مورد گربه‌های جدید دانشگاه با هم حرف بزنیم یا صبا دستم را بگیرد و برویم جایی که یکی از گربه‌ها را دیده که خوابیده بوده، که نوازشش کنیم. دیگر حامد نیست که گاه و بی‌گاه برویم آزمایشگاه و ببینیمش که نشسته پشت لپ‌تاپ و بهمان پفک تعارف کند و چای بریزد برایمان و از در و دیوار برایمان بگوید. دیگر...همه‌ی این‌ها را برای صبا می‌گویم و صبا می‌گوید که: کاش می‌شد نروم... گفت برای او هم خیلی سخت است تصور اینکه چند ماه بعد آن طرف دنیا بین یک عالمه آدم غریبه تو یک کشور ناشناخته زندگی کند و برود دانشگاه و تنهایی homework بنویسد و سعی کند با محیط جدید کنار بیاید. گفت که او هم دوست داشت که شرایط جوری بود که بشود بماند و دوباره با هم برویم مرغ‌های سلف را به بچه  گربه‌های دانشگاه بدهیم و به هم که رسیدیم بی‌وقفه در مورد گربه‌ها حرف بزنیم. گاهی هم از دلتنگی‌ها و مشکلاتمان برای هم بگوییم و همدیگر را بغل کنیم و همه‌ی غصه‌های دنیا فراموشمان شود.

به صبا گفتم این مرحله ی انتقال چقدر سخت است و فقط می‌شود آدم هی به شیوه‌ی اسکارلت اوهارای برباد رفته، به خودش بگوید: بعدا! وقتی دیگر! وقتی بهتر به همه ی این‌ها فکر خواهم کرد! و با این حربه همه ی این فکرها را از پس ذهنش کنار بزند و بهشان فکر نکند. صبا گفت که ۱ سال است در این «مرحله‌ی انتقال لعنتی» است و قطعا برای من که فقط ۲ ماه فرصت دارم تا این مرحله‌ی انتقال را از سر بگذارنم خیلی همه چیز سخت‌تر است. از اول مهر یک باره با چهره‌ی جدیدی از دانشگاه مواجه می‌شوم. دانشگاهی که همان است اما آدم‌های تویش را عوض کرده‌اند. چرا همه ی دوست‌های من یا ۸۸یند یا ۸۹ی یا ۹۰ی؟ چرا با سال پایینی‌ها دوست نیستم؟ چرا ۸۸ی‌ها و ۸۹ی‌ها و ۹۰ی‌ها با هم دارند می‌روند؟ چرا من یک باره این همه تنها می‌شوم؟ این‌ها سوالاتیست که هی از خودم می‌پرسم اما سعی می‌کنم نگذارم دست و پای دلم را ببندند. سعی می‌کنم باز همه چیز را به زمان بسپارم. زمان می‌گذرد و  ما ناگزیر به همه‌ی چیزهای جدید عادت می‌کنیم. هرچند دلم می‌خواهد جیغ بزنم و به همه‌ی دوستان راهی آمریکا بگویم: «لعنتی! با ویزای سینگل می‌روی آمریکا آخه؟! فکر دل ما را نمی‌کنی که حتی نمی‌توانیم دیگر دلمان را به دیدن ۱ سال بعدت خوش کنیم؟! ویزای سینگل؟ یک راه بدون برگشت؟» دلم می‌خواهد جیغ بزنم و همه‌ی این‌ها را بلند بلند بگویم اما به جایش، آب دهانم را قورت می‌دهم، اشک‌هایم را پاک می‌کنم و با خودم می‌گویم:«می‌رود دنبال آینده‌ش...می‌رود دنبال آرزوهایش...رویاهایش...پس خدا به همراهش هرجا که هست...» و بعد خودم را متقاعد می‌کنم که شاید یک وقتی چندین سال بعد ببینم همه‌ی دوستان در حال رفتن را...

و باز با خودم هی تکرار می‌کنم این بند دوست‌داشتنی از کتاب محبوبم، جاناتان، مرغ دریایی را:

گر دوستی‌مان در قید چیزهایی چون زمان و مکان باشد، پس هنگامی که سرانجام بر زمان و مکان چیره شویم، برادری‌مان را نابود کرده‌ایم. اما غلبه بر مکان و تمام آنچه پشت سر گذاشته‌ایم،« اینجا»ست. غلبه بر زمان و تمام آنچه پشت سر گذاشته‌ایم، همین «اکنون» است. و در این بحبوحه‌ی « اینجا و اکنون»، تصور نمی‌کنی ممکن است هراز گاهی هم‌دیگر را ببینیم؟"




۱۶
تیر


بعد از سحرها که خوابم نمی برد، همشهری داستان می خوانم و به تبعش باز مرض نوشتن افتاده به جانم! همینطور که تو خیابان راه می‌روم یا سماور را روشن می کنم و سفره‌ی افطار را می‌چینم یا منتظر اذان می‌شوم تا استکان‌های آب‌جوش را بچینم کنار هم، برای خودم داستان سر هم می‌کنم. گاهی در ذهنم مکالمه‌های قشنگی سرهم بندی می‌کنم! یک وقت‌هایی هم وقتی غرق داستان‌سازیم در ذهنم، می‌بینم برادر کوچکترم یک دفعه می‌پرسد: چی؟! بعد به خودم می‌آیم و می‌فهمم که داشته‌ام مکالمه‌ی شخصیت‌های داستانم را بلند بلند می‌گفته‌ام!

مگر می‌شود آدم روایت «در میانه‌ی میدان»الکساندر همن و داستان «مقدونیه»‌ی میروسلاوپنکوف را بخواند و دلش پرپر نزند برای نوشتن؟

۱۶
تیر
ساعت ۱۱:۳۰ با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و دیدم یک شماره‌ی ایرانسل ناشناس است! تلفنم را با صدای به شدت گرفته و خواب آلود جواب دادم. از شرکت بود :))))))))))) زنگ زده بودند قرار بگذارند برای مصاحبه! من جای طرف بودم به کسی که ساعت ۱۱:۳۰ صدایش خواب آلود است، برای کار اعتماد نمی‌کردم :))

پ.ن: اولین باره که استرس دارم برای یه مصاحبه ی کاری در این حد :)) این دفعه جدیه دیگه آخه و برام هم مهمه. چون شرایط دانشجوییم و اینکه کار نیمه‌وقت می‌خوام، کار رو سخت می‌کنه واسم.
۱۵
تیر


یه جا تو دعای جوشن کبیر هست که می‌گه:

یا رفیق من لا رفیق له...


چی کار کنم؟ دست خودم نیست! اینو که دیدم دلم لرزید! رفیق!؟ از این صمیمی‌تر؟! یه خدا داریم که حبیب و رفیق و مونس همه‌ی تنهایی‌هامونه... چی می‌خوایم ما آخه بیش‌تر از این؟ بعد می‌گن خدا عذاب می‌کنه...خدا آتش داره...خدا رو مثل یه ناظم سخت‌گیر با یه خط‌کش بلند بالای سرمون توصیف می‌کنن... خدا همین‌جاست! همین الان! تو وجود خودمون! خدا مشتاق‌ترینه به هدایت ما. اگر نبود که نمی‌گفت تو یه قدم بیا تا من ده قدم به سمتت بیام...اگر نبود که این همه ستارالعیوب نبود... خدا از خودمون به خودمون دلسوزتره. ما لج‌بازی می‌کنیم. قهر می‌کنیم با خدا! نمی‌فهمیم خدا منتظر ماست. نمی‌فهمیم خدا در هر لحظه داره صدامون می‌کنه. نمی‌شنویم!


۱۴
تیر

یک دوست زرتشتی داریم ما که از نظر اخلاقی بهترین آدمیست که دیده‌ام!

دیروز قصد کرده بوده روزه بگیرد گویا! دوستم بعد از ساعت ناهار بهش زنگ زده پرسیده: روزه‌ای؟ او هم با حسرت گفته: نه! غیبت کردم باطل شد...


من دیگه حرفی ندارم...برم بمیرم فقط...

۱۲
تیر


بعد از ۴ سال اینقدر به تهران بودن عادت کرده‌ام که دیگر بودنم در اصفهان به نظرم اشتباه می‌آید! انگار نه انگار که اصل بر این است که اصفهان باشم! بچه‌ها تو گروه تلگرام قرار افطاری می‌گذارند برای فردا شب مثلا و من :| می‌شوم که من چرا تهران نیستم؟!

قضیه این است که وقتی رفتم تهران، دوست‌های دبیرستانم را جا گذاشتم و رفتم! بعد از مدتی هم اینقدر دغدغه‌هایمان عوض شد که دیگر همدیگر را نفهمیدیم و کل خبر گرفتنم ازشان شد رسیدن گاه به گاه خبرهای عقد و عروسیشان آن هم از طریق فیسبوک!

در طول ۴ سال یک دور کل زندگی من فرمت شد و کل آدم‌های دور و برم عوض شدند و دوست‌هام هم همگی عوض شدند. دوست‌های جدید پیدا کردم. دوست‌هایی که حرف هم را خیلی بهتر می‌فهمیم و وقتی با هم تو بوفه‌ی دانشگاه می‌نشینیم یا می‌رویم سینما یا می‌رویم بستنی بخوریم یا می‌رویم خانه‌ی هم، حرف‌های زیادی برای گفتن داریم. اما حالا یک جورهایی آن‌ها را هم جا گذاشته‌ام تهران و برگشته‌ام اصفهان. اصفهانی که دیگر هیچ دوستی در آن ندارم. یک جور حس بد و عجیب از تهران رانده از اصفهان مانده دارم!! این حس‌ها هم لابد از حواشی زندگی همه‌ی خوابگاهی‌هاست... :) 


پ.ن: جدیدا حرف‌های اصلیم رو تو پست‌های منتشرنشده می‌نویسم و حرف‌های چرت و پرت و دغدغه‌های سطحیمو تو پست‌های منتشر شده..!! خود سانسوری...؟


پ.ن۲: یک پست طولانی برای خودم هم دارم می‌نویسم راجع به اپلای که ۳ سال بعد که احتمالا ارشدم تمام شده نظرات امروزم را بدانم :)


پ.ن۳:‌ استاد پروژه‌م چند روز پیش ایمیل زده بود و دعوتمان کرده بود به افطاری گروه نرم‌افزار. امروز می‌خواستم جواب بدهم اول ایمیل زده بودم «سلاااام» :)))))))))))))))))) شانس آوردم قبل از ارسال متوجه شدم :)) اینقدر عادت کردم به اینجوری کشیده حرف زدن که حواسم نبود طرفم استادم هست :))))))))))))))))))))))))))))))


پ.ن۴: صبا چرا اینقدر خوب است؟ تنها اشتراک بین تهران و اصفهان برای من صباست! صبایی که می‌رود...صبایی که هنوز وقتی باهاش حرف می‌زنم حالم خوب می‌شود. صبایی که دیگر نخواهم داشتش...

۱۰
تیر


اصلا باید یه مرثیه بنویسیم برای این ترم :))

وای خدا! بیش‌تر شبیه کابوسه! همه دیوونه شدن :))‌الان تصورم از دانشکده‌مون یه بیمارستان روانی بزرگه! گیر افتادیم ماها توش انگار!

خنده‌های هیستریکمون از پریروز شروع شده و در هر ساعت هی تشدید می‌شه :))

واااااااااای!

:))))))))))))))))))