یهویی
یهویی دلم خواست بنویسم!
دو هفته پیش، استادم متوجه شد که پروژهی اشتباهی به من دادهاند! یعنی فرض کرده بودند که من ۳ تا از درسهای ارشد را پاس کردهام و بعد پروژه تعریف کرده بودند! خیلی هم متعجب شدند که من چرا هیچ اعتراضی نکردهام و همهی تلاشم را در راستای انجام پروژه انجام دادهام! (در کنار تعجب، خیلی هم خوششان آمده بود :)) )در نتیجه پروژهی جدیدی برای من تعریف کردند که برای آشنایی و سر و کله زدن با اصول ابتدایی IR ضروریست ولی به شدت روتین، اعصاب خردکن و خرکاریطور است! فعلا تعداد زیادی کد را باید برای اجرا بگذارم. به عنوان مثال یکی از این کدها از ساعت ۶ امروز صبح تا همین الان در حال اجرا بوده و تازه ۸۴ درصد جلو رفته!!!
در مدتی که کدها در حال اجرا هستند، باید از لپتاپ دوری کنم تا CPUش را مشغول نکنم و سرعت کار را پایینتر از چیزی که هست نیاورم! در نتیجه خیلی خیلی حوصلهم سر میرود. کتابی را که برادرم و همسرش برای تولدم بهم هدیه داده بودند، خواندم. هر ۳ سیزن سریال شرلوک را دیدم، بخش قابل توجهی از همشهری داستان مرداد را خواندم و یک عالمه چیز نوشتم! کار دیگری به ذهنم نمیرسد که انجام دهم و همین کلافهم میکند و میدانم که چند هفته بعد که ترم جدید(و در واقع مقطع جدید!) شروع شود، دلم لک میزند برای چنین روزهای بیدغدغه و بیکاری :))
به هرحال! لم دادن توی تخت و داستان خواندن و چای و شکلات تلخ خوردن(که از نظر برادر کوچکترم مثال بارزیست از زندگی بورژوازی :)))) )، لذتبخش است و استراحت خوبی به حساب میآید! ولی من به هیجان بیشتری نیاز دارم و هیچ چیز هیجان انگیزی فعلا به ذهنم نمیرسد! چند تایی هم کورس آنلاین میبینم. که خب خوب است اما به شدت بیهیجان...
متاسفانه نه اهل ورزشم، نه اهل هنر! و کمبود بسیار زیادی از این دو نظر در زندگی احساس میکنم. دلم برای بچگیها که تمام تابستانم در حال نقاشی کردن میگذشت تنگ شده...دفتر نقاشی پشت دفتر نقاشی تمام میکردم و خسته نمیشدم! یا با برادر بزرگترم دائم فوتبال بازی میکردیم. چند باری هم شیشههای خانهی مادربزرگ را شکستیم. مادربزرگم ۱۲ سال پیش از بین ما رفتند و هنوز تو ذهن من خاطرات آن سالهای دور خوب، تازه جلوه میکنند.
حتی اهل بازی کامپیوتری هم نیستم... چقدر آدم خستهکننده و بیهیجانیم :(
پ.ن۱: فردا المپیاد است و دو تا از بهترین دوستهام(شبنم و مهزاد)المپیاد دارند. برایشان آرزوی موفقیت میکنم...فردا مهزاد میاد تهران و انشاءالله میبینمش...
پ.ن۲: همینطور پشت سر هم خبر ازدواج دوستهای قدیمی میرسد و ما شوکه و مبهوت :)) البته چندتایی هم خبر طلاق رسیده... :(
پ.ن۳: کمی دلمشغولی جدید پیدا کردهام که اعصابم را به هم ریخته...دعایم کنید لطفا...
پ.ن۴: ۲تا هماتاقی برقی ۹۱ی دارم که یکی استریت مخابرات است. اما آن یکی کنترلیست و کنکور دارد و کمی آهسته آهسته شروع کرده به درس خواندن. من واقعا دیگر اعصاب درس خواندن ندارم :( از تصورش هم خسته میشوم!
پ.ن۵: به سرم زده بروم خانه سازدهنی مرتضی را که برای تولد دو سال پیشش خریدم بگیرم و شروع کنم از طریق اینترنت به یاد گرفتن سازدهنی!!
- ۹۴/۰۵/۱۴