انتخاب عنوان برای این پست برایم سخت بود! میخواهم از چیزهای خیلی متفاوت این چند روز اخیر بنویسم.
۱- پنجنشبه آخرین امتحان دوران کارشناسیم را دادم! محاسبات عددی!! درسی که به خاطر کنکور ترم قبل، کاملا به مسلط بودم. اما...سر جلسه بودم و در حال امتحان دادن که یکهو دیدم یک نفر بالای سرم ایستاده. گفت: «ماشین حساب». متعجب شدم!فکر کردم میخواهد ماشین حسابم را به کس دیگری بدهد. دادم دستش و به ادامهی امتحانم پرداختم. یکهو شنیدم که گفت:«غیر مجازه. تقلب محسوب میشه.» و بعد اسمم را نوشت روی یک کاغذ و چسباند روی ماشین حسابم و آن را با خود برد!!!! من همینطور متعجب و گیج مانده بودم وسط زمین و هوا! خدایا! امتحان آخر! ترم آخر! تقلب؟! به خاطر یک ماشین حساب که حتی توان غیر ۲ بلد نبودم باهاش بگیرم؟!؟ ۰.۲۵؟!! نه ...
یادم نیست چقدر گریه کردم فقط میدانم اینقدر گریه کردم که دات توانم تمام میشد. برگهم را دادم. با دو تا از بچهها رفتیم پیش استاد و استاد گفت نمیداند چرا همچین کاری کردهاند! سوالات امتحان Ln داشت و مشخصا به ماشین حساب مهندسی نیاز داشت. از آن جالبتر این بود که مراقب محترم آمد و فقط ماشین حساب من را گرفت و برد. نه اینکه مثلا مسئولیتش چک کردن ماشین حسابها باشد...
خلاصه که درسی که میشد نمرهی خوبی از بگیرم را گند زدم. ۳ سوال نوشتم از ۵تا...
۲- افطارها و سحرهای خوابگاه حتی از آنچه در ذهنم بود هم خوبتر و خاطرهانگیزتر و شیرینتر و تکرارنشدنیترند... سفرههای رنگین... دورهمیهای خوب و با حس خوب معنوی و مادی(!!) توامان!!! والیبال دیدن دورهم با لپتاپ و از طریق اینترنت سر سفرهی افطار. سحری خوردن تو حیاط و قهقهه زدن تا خود اذان انگار که مثلا بعدازظهر است و دور هم نشستهایم به صرف چای و شیرینی نه اینکه نصفه شب باشد! نان بربری داغ شهرک والفجر. سحر ساعت ۳ شب رفتن تا سلف و گرفتن سحری.

اینکه بنشینیم دور هم و فارغ از دنیا کمی با هم باشیم و روزهمان را افطار کنیم و «شاد» باشیم، برای من شد خاطرهای شیرینی و خوب از ماه مبارک رمضان...
۳- حتی ماه رمضانهای دانشگاه هم از آنچه تصور میکردم خوبتر، شیرینتر و دلپذیرتر است. نشستن تو آژمایشگاه و لحظهشماری کردن برای رسیدن افطار و هی حرف زدن و خندیدن. با وجود بیحال بودن!!!
۴- آدم هی مینشیند به مرور خاطرات و بیماری خاطرهبازی میافتد به جانش وقتی در و دیوار بوی خداحافظی میدهند. وقتی از کسی خداحافظی میکنی که نه تهرانیست و نه همشهری خودت و نه قرار است در دوره ی ارشد در کنارت باشد. وقتی از هماتاقیهای عزیزتر از جانت هی باید یکی یکی خداحافظی کنی و رفتنشان را تماشا کنی. وقتی به گوشه گوشههای خوابگاه که نگاه میکنی، فکر میکنی:«شاید آخرین بار باشد...» و تا میآید اشکت سرازیر شود، به شیوهی اسکارلت اوهارای رمان بربادرفته، با خودت هی میتکرار میکنی:«وقت دیگری به آن فکر خواهم کرد... » و فکرهات را عوض میکنی. اما یک وقتهایی فار هجوم این خاطرات اینقدر زیاد میشود که تمام انرژیت را تخلیه میکند و در برابر به زانو در میآیی انگار و اشک میریزی..اشک خالص...
۵- روزهای سخت انتقال از کارشناسی به ارشد به واسطهی آزمایشگاه رفتنهای مدام برای انجام پروژهی کارشناسی... و بعد هی وسطهاش جیم شدن از آزمایشگاه و پناه بردن به شیطنتهای توی سایت...!!!
۶- ماه رمضان و ماه رمضان و ماه رمضان...مردن با دعای سحر...غش کردن با ربنای دم افطار...هی به این فکر کردن که الان به خدا نزدیکترینیم و ذوق کردن... هی...هی...هی... لحظات خوبی که آدم دلش میخواهد فریز شوند و تا همیشه هی تکرار شوند... رجب...شعبان...رمضان... :)
۷- از خداحافظی متنفرم. متنفر...
رفتن صبا و محسن را کجای دلم بگذارم؟! یعنی دیگر محسن نیست که با هم همگروهی شویم و دعوا کنیم و بخندیم و هی بهش بگم جلوی من هر حرفی نزن و هی بهم بخندد و دوست باشیم و ... . یعنی دیگر صبا نیست که با هم مرغهای سلف را ببریم به بچه گربههای دانشگاه بدهیم و ذوق کنیم موقع نوازش گربهها؟ که وقتی حالم خوب نیست بروم پیش و بهش بگویم چی شده و صبا با یک جمله همه چیز را برایم تمام کند و دوباره دنیا قشنگ شود؟ یعنی...
متنفرم از این خداحافظیها...