۲۲ تمام
جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۶ ق.ظ
امروز تولدم بود. روز معمولی بود. شاید معمولیتر از تمام روزهای ۲-۳ هفتهی اخیر. ۲۲ سالگیم حتی بیصداتر از ۱۹، ۲۰ و ۲۱ سالگیم جل و پلاسش را جمع کرد و رفت. آنقدر معمولی بود که وسط مهمانی افطار در منزل دوستهای مامان و بابا، وقتی یک دفعه یکیشان یک شمع گذاشت جلویم و به همه گفت تولدم است، شگفتزده شدم! انگار فراموشش کرده بودم. آن قدر معمولی بود، که از تبریکهای دوستان و آشنایانم به هیجان در نمیآمدم و خیلی معمولی با لبخند موقرانه و مودبانهای تنها تشکر میکردم. البته این وسط یکی دو تبریک هم بود که برایم خیلی هیجانانگیز و خوشحال کننده بود :) به خصوص که یکیشان اولین تبریک امسال بود... آن هم نه با یادآوری فیسبوکی. :)
در میان همهی معمولی بودنش، اینقدر منتظر تبریک چند نفر خاص بودم و اینقدر انتظار کشیدم که واقعا تمام رمقم گرفته شد. چشمم به اینباکس جیمیل، تلگرام، وایبر، واتس اپ، تایملاین فیسبوک، پیج گوگل پلاس و ... خشک شد و خبری از آن چند نفر خاص نشد و من هنوز دارم به این فکر میکنم که آدمها چقدر راحت از ذهن هم پاک میشوند. چقدر راحت یادشان را جمع میکنند و می اندازند پشتشان و بیصدا، جوری که کسی متوجهشان نشود، از دل و یاد هم میروند بیرون.
خوب میدانم که باید به این فراموش شدنهای تدریجی عادت کنم. به این کمکم از یاد هم رفتنها. به این یاد آدمها را در میانهی روزمرگیها و بدو بدوهای زندگی گم کردن. به این فراموش کردنها و فراموش شدنها...اما خب! دانستنش چیزی از سخت بودنش کم نمیکند :)
بخش زیادی از امروز را خواب بودم! شاید چون دوست نداشتم ببینم رفتن ۲۲ سالگیم را! شاید هم چون میترسیدم از اینکه آدمهایی که منتظر تبریکشان هستم، تبریکی برایم نفرستند! شاید هم به هیچ کدام از اینها مربوط نیست و تنها بدنم به خاطر بیدار بودنم تا ۷ صبح، نیاز فیزیولوژیک داشته به اینکه بخوابد! بخش بزرگ دیگری از امروز را هم مهمانی افطار بودیم در جمع آدمهای دوستداشتنی که تلاش زیادی میکردم و میکردند برای اینکه حرف مشترک پیدا کنیم برای صحبت کردن و من تلاش خیلی بیشتری میکردم برای اینکه بتوانم بر ضعف شدید برقراری ارتباطم با آدمها غلبه کنم و با آدمهای دوستداشتنی آن جمع که تفاوت سنیشان با من خیلی کم بود، ارتباط برقرار کنم.
۲۲ سالگیم تمام شد معمولیتر از تمام سالهای گذشته عمرم. و من هنوز ناباورانه به این ۴ سالی فکر میکنم که از بعد از ۱۸ سالگیم گذشته و هنوز نفهمیدهام که کجا رفته! غیب شده انگار! انگار که هیچ وقت نبوده. در این ۴ سال کمتر از تمام ۱۸ سال قبلش از بودنم و زندگی کردنم لذت بردهام. کمتر از تمام ۱۸ سال قبل به معنویت فکر کردهام و کمتر از تمام ۱۸ سال قبل می دانستم که میخواهم در این دنیای بزرگ چه نقش و تاثیری داشته باشم. خدا کند در تولد ۲۳ سالگیم بنویسم «امسال خوشبخت بودم و خوشحال بودم و حال دلم خوب بود و در حوالی دلم هم پر از خدا بود.»
در میان همهی معمولی بودنش، اینقدر منتظر تبریک چند نفر خاص بودم و اینقدر انتظار کشیدم که واقعا تمام رمقم گرفته شد. چشمم به اینباکس جیمیل، تلگرام، وایبر، واتس اپ، تایملاین فیسبوک، پیج گوگل پلاس و ... خشک شد و خبری از آن چند نفر خاص نشد و من هنوز دارم به این فکر میکنم که آدمها چقدر راحت از ذهن هم پاک میشوند. چقدر راحت یادشان را جمع میکنند و می اندازند پشتشان و بیصدا، جوری که کسی متوجهشان نشود، از دل و یاد هم میروند بیرون.
خوب میدانم که باید به این فراموش شدنهای تدریجی عادت کنم. به این کمکم از یاد هم رفتنها. به این یاد آدمها را در میانهی روزمرگیها و بدو بدوهای زندگی گم کردن. به این فراموش کردنها و فراموش شدنها...اما خب! دانستنش چیزی از سخت بودنش کم نمیکند :)
بخش زیادی از امروز را خواب بودم! شاید چون دوست نداشتم ببینم رفتن ۲۲ سالگیم را! شاید هم چون میترسیدم از اینکه آدمهایی که منتظر تبریکشان هستم، تبریکی برایم نفرستند! شاید هم به هیچ کدام از اینها مربوط نیست و تنها بدنم به خاطر بیدار بودنم تا ۷ صبح، نیاز فیزیولوژیک داشته به اینکه بخوابد! بخش بزرگ دیگری از امروز را هم مهمانی افطار بودیم در جمع آدمهای دوستداشتنی که تلاش زیادی میکردم و میکردند برای اینکه حرف مشترک پیدا کنیم برای صحبت کردن و من تلاش خیلی بیشتری میکردم برای اینکه بتوانم بر ضعف شدید برقراری ارتباطم با آدمها غلبه کنم و با آدمهای دوستداشتنی آن جمع که تفاوت سنیشان با من خیلی کم بود، ارتباط برقرار کنم.
۲۲ سالگیم تمام شد معمولیتر از تمام سالهای گذشته عمرم. و من هنوز ناباورانه به این ۴ سالی فکر میکنم که از بعد از ۱۸ سالگیم گذشته و هنوز نفهمیدهام که کجا رفته! غیب شده انگار! انگار که هیچ وقت نبوده. در این ۴ سال کمتر از تمام ۱۸ سال قبلش از بودنم و زندگی کردنم لذت بردهام. کمتر از تمام ۱۸ سال قبل به معنویت فکر کردهام و کمتر از تمام ۱۸ سال قبل می دانستم که میخواهم در این دنیای بزرگ چه نقش و تاثیری داشته باشم. خدا کند در تولد ۲۳ سالگیم بنویسم «امسال خوشبخت بودم و خوشحال بودم و حال دلم خوب بود و در حوالی دلم هم پر از خدا بود.»
- ۹۴/۰۴/۱۹
شما که خیلی خوبید تازه :دی،
22 سالگی سن زیبایی هستا، حداقل یه عدد زوج خیلی زیباست، حس منظم بودن و قوی بودن رو بهم میده این سن...
خیلی خوشحالم که با شما اشنا هستم، مثل خواهر بزرگتر هستید برای ما،
سپاس،