مرگ
بهنوش تو گروه تلگراممان، گروه «رباتیکیها» نوشت: «سیاوش.ا فوت کرده امروز...»
این را نوشت و من یکباره دلم هری فرو ریخت.
سیاوش نه دوست نزدیک من بود نه آشنای نزدیک. اما یک دوجین خاطره دارم که او در آنها حاضر است. یا خودش، یا اسمش.
دلم هری فروریخت و سعی کردم روزهای دبیرستان را در ذهنم مرور کنم. روزهای «دخترا شیرن مثل شمشیرن، پسرا موشن مثل خرگوشن»مان. روزهایی که نصف انگیزهی تلاشهایمان برای مسابقات این بود که «حال پسرها رو بگیریم!»
روزهایی که سوشالنتورک روزمان، یاهو ۳۶۰ بود و هنوز تب فیسبوک نیفتاده بود بین ماها. بهترین و شاید تنها جایی بود که میتوانستیم با پسرهای شهید اژهای کلکل کنیم در مورد بازیها و مسابقات. اصلا لذت برنده شدنمان به همین کلکلها بود. اردیبهشت ۸۸ بود. من تازه عضو یاهو ۳۶۰ شده بودم. فروردین ۸۸ قهرمانی ایران اپنمان را جشن گرفتیم و بعد از آن کلکلهایش شروع شد توی پیجهای یاهو ۳۶۰ مان. چرت و پرت میگفتیم و کری میخواندیم برای هم! نوجوان بودیم. محجوبتر از آن بودیم که رودررو کلکل کنیم. روردررو که میشدیم سرمان را میانداختیم پایین و یک کلمه با هم حرف نمیزدیم. البته سر مسابقهها حیا از یادمان میرفت! همهش با هم سر و کله میزدیم! سر فینال خوارزمی چقدر خندیدیم! ما بودیم و آنها. آنها یعنی یکی از تیمهای شهید اژهای که سیاوش عضوش بود. با اختلاف گل زیاد بازی را باختیم! آنها اول شدند و ما دوم. خیلی باخت سنگینی بود. نه به خاطر از دست دادن افتخار قهرمانی خوارزمی. بلکه به خاطر کم آوردن مقابل پسرهای شهید اژهای. چند روز بعدش از یک خط ناشناس به یکی از سالبالایی های ما اساماس زده بودند و ما را مسخره کرده بودند(به خاطر اختلاف گل زیاد) و حدس همهمان به اتفاق هم این بود که کار سیاوش است. بچه بودیم. خیلی بچه.
یادم هست با همین سیاوش چند بار در پیج یاهو ۳۶۰ دعوایم شده بود. سر اینکه اسم فامیل من را خلاصه میکرد و طولانی بودنش را مسخره میکرد و من از این کار نفرت داشتم. چقدر به هم بد و بیراه میگفتیم! چقدر بحثهای مسخره میکردیم. ۶ سال گذشته. آن روزها هیچ ایدهای نداشتم در مورد اینکه کسی همسن و سال من ممکن است بمیرد. فکر میکردم آدمها اول پیر میشوند و بعد میمیرند. البته این تئوریم را بعد از کنکور، مرگ دوست نازنینمان طیبه، به سخره گرفت. ولی آن روزها هیچ ایدهای نداشتم در مورد مرگ. در مورد آینده.
حالا یک باره بهم می گویند سیاوش مرده و من یک باره جیغ میزنم و میزنم زیر گریه. به چه حقی مرد؟! به چه حقی آدمهای توی خاطراتم میمیرند؟
نشستم و هی فکر کردم. به ذهنم فشار آوردم تا اسم آدمهای توی خاطراتم به یادم بیاید. بعد یکی یکیشان را در فیسبوک سرچ کردم و آخرین پستها و فعالیتهایشان را چک کردم. میخواستم مطمئن شوم که هستند. سر جایشان. همانجا که باید باشند. میخواستم مطمئن شوم که هیچ کدامشان مثل سیاوش وسط کار نزدهاند زیر همه چیز. همهشان بودند. اسم طیبه را هم سرچ کردم ناخودآگاه. بعد یادم آمد که طیبه ۴ سال پیش مرده بود و موقع مرگش اکانت فیسبوک نداشت. پس الان هم نمیتواند داشته باشد. چرا درک این نکتههای ساده این همه برای من سخت است؟ چرا کم میآورم؟ چرا به این مسائل که میرسم این همه خنگ میشوم؟
(سیاوش را هم در LinkedIn سرچ کردم و ناخودآگاه میخواستم روی دکمهی connect کلیک کنم که یادم آمد connect شدن به یک آدم مرده هیچ معنی ندارد...)
بروم خاطراتم را دودستی بچسبم. همهشان را بغل بگیرم. میترسم از لای انگشتهام بریزند... میترسم...
- ۹۴/۰۶/۰۳