ذهن زیبا
هوم...۱۰ سال پیش بود! آره دقیقا ۱۰ سال پیش! شب ثبتنام دانشگاه برادرم بود. ۸ صبح بود ثبتنامش اونم دانشگاه صنعتی اصفهان که بسی دور بود از شهرک ما...
شبکه ۴، "ذهن زیبا" رو قرار بود نشون بده. برادرم خیلی دوست داشت ببینه! ولی باید میخوابید که صبح بتونه زود راه بیفته برای ثبتنام... منم که اونموقع ۱۰ سالم بود، مثل الان های برادر کوچکم نبودم که!!ساعت ۱۰:۳۰ که میشد باید خواب میبودم!! خلاصه که منم دلم می خواست داستان زندگی یه ریاضیدان رو ببینم. ولی خب نشد! یه صحنهش بود که مامانم تعریف کرده بود اونم این بود که دانشمنده دچار توهم که بوده بچهشو گذاشته بوده تو وان حمام داشته خفه می شده...
و در تمام این سالها تنها تصویر من از فیلم یک ذهن زیبا در همین صحنه حمام، گریه بچه و ریاضیدانی که داره بچهشو به کشتن میده خلاصه شده بود!
بعد از اون هم چند بار دیگه اون فیلم رو تلویزیون نشون داد ولی خب...هربار یه چیزی میشد که من نتونم ببینمش!
تا امروز!
این ترم درس نظریه بازیها دارم تو دانشکده اقتصاد...تدریس نظریه بازیها رو همیشه از "تعادل نش" شروع میکنند. این ترم حس کردم قبل از گذروندن این درس باید اول با زندگی "جان نش" آشنا بشم... اینه که دانلودش کردم(اون هم نه اصلش رو!بلکه دوبله شدهش رو! یعنی همون که تو تلویزیون پخش شده رو!)، روی تختم نشستم و پاهامو دراز کردم چای داغ رو کنار دستم گذاشتم با یه دنات از اونا که تو مترو میفروشن:)) و فیلم بسیار زیبای یک ذهن زیبا رو دیدم... و وقتی که به صحنه حمام کردن بچه رسید، احساس کردم نفسم بند اومده... ولی به اون وحشتناکی که تو ذهنم ساخته بودم نبود...
فیلم خیلی قشنگ بود و واسه من چند تا جنبهی مختلف داشت!
یکی اینکه خب از دیدن زندگی یک دانشمند لذت بردم!و اینکه چقدر همسر مهربان و وفاداری داشت...
یکی دیگه اینکه، یادم اومد وقتی مدرسه بودم، احتمالا همون زمان ۱۱ سالگی که اتفاقا تازه تو آزمون استعدادهای درخشان قبول شده بودم، اگر این فیلم رو میدیدم، مثل خیلی از فیلمهای دیگه، به شدت تحت تاثیر قرارم میداد و فکر میکردم که وای خدا! یه روزی من هم تو دانشگاه پرینستون استاد میشم و تمام تختهسیاهها رو پر از حل معادلات ریاضی میکنم و یه روزی هم حتما نوبل میگیرم!
این چیزهایی که الان واسم خندهداره، یه زمانی رویاهای من بود که اگر کسی بهش شک میکرد، برام مثل این بود که کفر گفته باشه...
خب! الآن من اینجام! دارم تو یه دانشگاه معمولی یه رشتهی معمولی میخونم! ولی هنوز هم گاهی برمیگردم به همون رویاهای بچگیم و فکر میکنم مثلا مارک زوکربرگم و یا دارم تو دانشگاه MIT درس میخونم...یا فکر میکنم یه روزی استیو جابز خواهم شد یا... ولی خب... خیلی کمتر از قبلها این اتفاقات پیش میآد... در واقع اغلب اوقات من یه آدم سردرگمم که به شدت اعتماد به نفسم رو از دست دادم و دیگه فکر نمیکنم حتی بتونم تو همین دانشگاههای خیلی معمولی خودمون به جایی برسم... یه وقتهایی میترسم از اینکه دیگه حتی رویا هم نمیبینم...دیگه حتی تو رویاهام هم نوبل نمیگیرم... راستش من که میخواستم یه روزی تو دانشگاه پرینستون وایسم و یه مشت تختهسیاه رو پر کنم از فرمولهای ریاضی، ریاضی ۱ دانشگاهم رو شدم ۱۴.۵ و وقتی یه معادله بزرگ میبینم میرم سوال بعد و عمیقا از دیدن انتگرالهای ریاضی مهندسی دچار نفس تنگی میشدم...
خب! نمیخوام بگم این رو ولی مرگ رویاهای من من رو افسردهتر از قبل کرده... انگار دارم کمکم میپذیرم که من یه آدم خیلی معمولیم که قراره یه روزی تو آشپزخونه یه خونهای وایسم و از صبح تا شب غذا بپزم و ...
میدونم الان در یه مرحلهای قرار دارم که قطعا تموم میشه و میگذره... میدونم که حالم بهتر از این خواهد شد و میدونم که چیزها به این بدی هم که الان من میبینم نیستن... ولی خب... اینو میدونم که دیگه هیچوقت رویاهای زمان مدرسهم برنخواهند گشت...
جنبه دیگهی فیلم واسم این درس بزرگ بود که "مرحله اول درمان مشکل و بیماری، پذیرش اون مشکل یا بیماری هست". خب... من یه مشکل بزرگ دارم. مشکل ارتباطی و افسردگیهای دورهای ... هر چند ماه یکبار یهو سرمیرسن این افسردگیها و من رو گوشهگیر میکنن. فکر میکنم باید این مشکل رو بپذیرم و سعی کنم باهاش بجنگم... چه جوری؟ نمیدونم...
- ۹۲/۱۱/۱۰