بیبهانه!
#خیلی جالبه. خیلی. یه وقتی بود. خب؟ ۳سال پیش. ما خودمونو کشتیم شریف قبول
شیم. یه عده قبول شدن چیزی که میخواستن. یه عده هم رفتن رشتهای که
نمیخواستن که شریف باشن. یه عده هم مثل من و مرجان و شادنوش اومدیم تهران
که رشتهای که دوست داریم بخونیم. خلاصه! اونموقعها همهی فکر و ذکرمون
اپلای بود!همهش ها!حتی یه بخش کوچکش هم غیر از این نبود.
خلاصه بگم!
بهار و مهرو رفتن هوافضا، آناهیتا صنایع و پردیس علوم کامپیوتر شریف. منم
کامپیوتر تهران و مرجان و شادنوش هم مکانیک تهران. خب؟
بعد هی حسرت میخوردیم که وضع شریفیهامون برای اپلای بهتر از ماست... غصه میخوردیم حتی...
همهی اینارو در نظر بگیرین. خب؟
یه عدهمون هم رتبههاشون خوب نشد به اندازهی توانشون و زحمتشون نتیجه نگرفتن و رفتن دانشگاه صنعتی اصفهان و اصفهان و ...
اینارو هم در نظر بگیرین.
حالا ۳سال گذشته.
خب؟
الان با پریس حرف زدم و چند ماه پیش با بهار...
بهار نمیخواد بره.
پردیس نمیخواد بره.
آنا نمیخواد بره.
من نمیخوام برم.
شادنوش و مرجان هم.
فقط مهرو میخواد بره.
حالا بچههای اصفهان موندهمون که به نظر خودشون شکست خورده بودن و فلان، همه شون در حال اپلای هستن...
و من خیلی فکر میکنم به همهی اینها!
به اینکه آیا کار ما درسته یا اونا؟
به اینکه این رتبهی بهتر آوردن ما به نفعمون بوده یا نه؟
به اینکه چند سال دیگه کسی نمیگه اونا کارشناسی کجا بودن ومیگن ارشد و دکترا کجا بودن و ما کجا...
به اینکه چند سال دیگه ما خوشحالتریم یا اونا؟ اونا موفقترن یا ما؟
به
اینکه این تجربهی زندگی در راه دور، زندگی در غربت نسبی و فرار کردن ازش،
و قدر خانواده رو دونستن، و قدر آشناییها رو دونستن، به نفعمون بوده یا
نه؟
کاش بفهمین منو
این روزها روزهای سختین برای همهمون!
من و آنا و پردیس و بهار و مهرو با هم رفتیم تهران. با هم موندیم. حسش خوبه. خیلی! چقدر بزرگ شدیم...چقدر...
وای.......................................................
# متاسفم.
متاسفم که هیچکدوم اشتیاقی نداشتیم به تشکیل شدن افطاری امسال مدرسه.
متاسفم که هیچکدوممون بعد از ۳سال دلیلی نمیدیدیم برای دوباره دیدن هم.
متاسفم
افطاری مدرسه تبدیل شد به افطاری جمع ۱۰ نفرهی خودمون...
انگار میخوایم تو خودمون بمونیم و تو خودمون بمیریم و ...
انگار...
میخوایم وایسیم جلوی هم. همو بغل کنیم و از بودن هم مطمئن بشیم و آروم بگیریم...
بچههای
دانشگاهو خیلی بیشتر از بچههای مدرسه دوست دارم به استثنای حدود ۲۰
نفر...۲۰نفری که دوستای واقعیم بودن و موندن حتی بدون اینکه ببینمشون.
این بیست نفر همه چیز منن.
همه ی گذشتهی منن....
اینا کسانی هستند که همیشه حرف داریم برای گفتن. که پشت تلفن بعد از سلام و احوالپرسی یه ثانیه هم سکوت برقرار نمیشه بینمون.
آخ آخ...
#دلم
تنگه. تنگ روزهای دبیرستان با مانتوهای گل و گشادمون و لبخندهای واقعیمون و
تیپهای سادهمون و قلبهای صافمون و پیش هم موندنامون...
دلم تنگ اون
روزهاییه که مثلثات سخت بود. کابوس حد و مشتق می دیدیم. دلم تنگ اون روزیه
که آقای اعلمی هر ۵دقیقه یک بار برمیگشت به من میگفت:«اُی دختره!
انتگرال سینوس چی میشه؟!» و من هربار بلااستثنا میگفتم کسینوس و هربار می گفت:«تو چرا اینقدر خنگی دختر:)) منفی کسینوس» و همه با هم میخندیدیم.
دلم
تنگ اون روزهاییه که آقای انارکی میاومد سرکلاس گسسته و هرکی رو که دیر
می رسید مجبور میکرد به شیوهی خاص خودش تخته رو پاک کنه و این میشد دلیل
خندههامون...
دلم تنگ اون روزهاییه که خندههامون بیبهانه بود...
دلم تنگ اون زنگ تفریحهاییه که اشک معاونمون رو در میآوردیم از بس میزدیم و میرقصیدیم!
دلم تنگ...
کاش اشکهای منو میفهمیدید...
کاش میفهمیدید که دلتنگ گذشتهام اما حسرتش رو نمیخورم...
کاش.
پ.ن: ببخشید که یه سری چیزها دائم میاد تو ذهنم و دائم ازشون مینویسم...دست خودم نیست...ترس از آیندهست...
- ۹۳/۰۴/۲۹