ترس-۲
یه وقتایی هست، آدم حس میکنه کنار یه پرتگاه ایستاده. اگر از جاش تکون بخوره، اگر یه اشتباه کوچک انجام بده، پرت میشه ته دره. بعد از فکرش، از فکر این سقوط، در ثانیه هزاربار میمیره... هزار بار خودش رو در حال پرت شدن تصور میکنه...
من میترسم. خیلی ساده. از موقعیتی که توش هستم. از ندونستنِ «بعد». میترسم.
دائم حس میکنم دارم سقوط میکنم. شبها صدای تپش قلبم مانع خوابیدنم میشه. آب دهنم رو به سختی قورت میدم. از کوچکترین صدا و حرکت وحشت میکنم.
خیلی ساده: میترسم.
یادم نیست آخرین باری که همچین وحشتی رو تجربه کردم، کی بوده. ولی الان خوب میدونم که تو سن ۲۱سالگی باید یاد بگیرم خودم درستش کنم... خودم به ترسهام جهت بدم. خودم با برنامهریزی رویاهام رو به واقعیت تبدیل کنم. خودم. تنهایی...اینقدر مغرور هستم که این بار از هیچ کس کمک نگیرم...توکل به خدا...
- ۹۳/۰۶/۰۸
ترس؟؟؟ چرا؟؟؟ آدمی به سن و سال و موقعیت تو نباید این قدر بترسه...