روزهای سخت
يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۳۳ ق.ظ
اول: یه
روزهایی تو زندگی هست که خیلی سختن...خیلی!مثل امروز واسه من! اگر آدمو
همینجوری به حال خودش رها کنن ممکنه واقعا تلخی اون روزها تا ابد تو ذهنش
بمونه. اما نکته اینجاست که یه سری آدمها هستن که همیشه درست وقتی که باید
باشن، هستن و آدم رو به حال خودش رها نمی کنن. میان و دست آدم رو می گیرن و
از این فضا خارجش می کنن. این آدمهارو باید از ته دل دوست داشت و قدرِ
بودنشون رو دونست... :)
اون آدم میتونه یه سال بالایی باشه که دوست نداره تو رو ناراحت ببینه یا میتونه یه همکلاسی خیلی خیلی مهربون باشه ...
دوم: روز سختی بود! صبح 3واحد الگوریتم را خراب کردم و عصر 3واحد سیستم عامل رو...ولی اینکه دائم بابا و مامان بهم زنگ می زدن و مریم و رضا و سپیده اس ام اس زدن خیلی واسم خوشایند بود...اینکه همه به فکرمن خیلی واسم خوشحال کننده بود :) به خصوص بار آخر که مامان مثل بچگیهام باهام حرف زد و با همون لحن بهم گفت قربونت برم مامان غصه نخور که من طاقت ندارم...
سوم: امروز اینقدر خسته شدم که بعدش حس میکردم امتحانام تموم شده و تا الان که شبه فقط علافی کردم. این وسط با زهرا و فاطمه ها رفتن و نسیتن تو چمن ها و با یه سری آدم همفکر خوش گذروندن، واقعا حال رو بهتر کرد :)
چهارم: امروز تو صف نانوایی که ایستاده بودم و مردم عادی رو که میدیدم حس می کردم چقدر زندگی واقعیه و چقدر بیخیال اشکهای من در جریانه!! یه حس خوبی واسم داشت دیدن آدمهایی که دانشجو نبودن. آدمهایی که داشتن واقعی زندگی می کردن. آدمهایی که دغدغه هاشون واقعیِ واقعی بود...
اون آدم میتونه یه سال بالایی باشه که دوست نداره تو رو ناراحت ببینه یا میتونه یه همکلاسی خیلی خیلی مهربون باشه ...
دوم: روز سختی بود! صبح 3واحد الگوریتم را خراب کردم و عصر 3واحد سیستم عامل رو...ولی اینکه دائم بابا و مامان بهم زنگ می زدن و مریم و رضا و سپیده اس ام اس زدن خیلی واسم خوشایند بود...اینکه همه به فکرمن خیلی واسم خوشحال کننده بود :) به خصوص بار آخر که مامان مثل بچگیهام باهام حرف زد و با همون لحن بهم گفت قربونت برم مامان غصه نخور که من طاقت ندارم...
سوم: امروز اینقدر خسته شدم که بعدش حس میکردم امتحانام تموم شده و تا الان که شبه فقط علافی کردم. این وسط با زهرا و فاطمه ها رفتن و نسیتن تو چمن ها و با یه سری آدم همفکر خوش گذروندن، واقعا حال رو بهتر کرد :)
چهارم: امروز تو صف نانوایی که ایستاده بودم و مردم عادی رو که میدیدم حس می کردم چقدر زندگی واقعیه و چقدر بیخیال اشکهای من در جریانه!! یه حس خوبی واسم داشت دیدن آدمهایی که دانشجو نبودن. آدمهایی که داشتن واقعی زندگی می کردن. آدمهایی که دغدغه هاشون واقعیِ واقعی بود...
آدم با سختیها بزرگ میشه و هربار به پشت سرش نگاه میکنه میبینه چه بیخود خودش را ناراحت کرده بوده درحالی که به وقتش اون براش خیلی..... مهم بوده و ارزش ناراحتی هم داشته
نمیگم ناراحت نباش. چون تو الان تمام هم و غمت درسه و دلت مبخواد و باید خوب نتیجه بگیری ولی به اندازه غم بخور و با سختیها هم کنار بیا که باید منتظر سختیهای واقعی تر و گاهی بزرگتر تو زندگیت باشی.....!
وایییی علافی بعد امتحان.... خیلی میچسبه.......................................!!!! :))))) :X