دوستان دبیرستان
داشتم آماده میشدم که بروم با مریم و شادی عزیز جانم بیرون. قرار همیشگیمان! دم هتل آسمان!بعد پیاده گز کردن دنبال رودخانه و پل آذر و رسیدن به «سیب بزرگ» و آیسپک شکلات خوردن! داشتم آماده میشدم که شنیدم مرتضی به مامان میگوید: مهسا واقعا هنوز با دوستای دبیرستان میره بیرون؟! بعد این همه وقت؟! پس چرا من هیچ دوستی ندارم؟
دلم سوخت برایش. برای خود دلتنگ ۱۶ سالهاش که تنهای تنهاست در آن مدرسهی خرابشده. مدرسهای که به جای اینکه بهش شوق علم بدهد، حس نفرت از روزهای مدرسه را القا کرده.
رفتیم بیرون. مثل همیشه. حرف زدیم. خندیدیم. از ته دل! دوستهای دانشگاه هرقدر هم که خوب باشند، باز هم دوستهای دبیرستان چیز دیگرند! امروز که حرف میزدیم، خودم متعجب شده بودم از این فاصلهی عظیم فضاها و دنیاهایمان با هم. حرف هم را نمیفهمیدیم اما با هم حرف میزدیم و ناراحت نمیشدیم از نفهمیدن هم! وقتی دست هم را میگرفتیم و در حالی که دنیاهایمان فاصلهشان چندین سال نوریست، به هم میگفتیم هرموقع بخوای من هستم و پشتتم، بهمان حس آرامش دست میداد. چون میدانستیم که هستیم. با هم. همیشه.
دوستان دبیرستان چیز دیگرند...خالص است دوستیشان. مهربانیشان...
- ۹۴/۰۶/۲۶