این روزها که میگذرد...
روزهای عجیبیست. حس میکنم یکباره به اندازهی چندین سال بزرگ شدهام. جنس دغدغههام، دلتنگیهام، ناراحتیها و خوشحالیهام به اندازهی زمین تا آسمان تغییر کردهاند. حس میکنم خندههام واقعیتر شدهاند. انگار قدر روزهای زندگیم را بیشتر میدانم. حس میکنم یاد گرفتهام خیلی بیشتر از قبل از خوشیهای کوچک زندگیام، بهانهی خوشبختی بسازم. وقتی کنار خانواده هستم، خیلی آرامترم از قبل. حس میکنم زندگی بهم یاد داده که خوشبختی را در موفقیتهای بزرگ بیرونی جستوجو نکنم. بهم یاد داده که خوشبختی و آرامش درونیست. اینها را زندگی به من یاد داده بیآنکه خودم متوجه باشم. انگار که تدریجی. انگار که یواشکی و نرمنرمک افکار تازه خزیده باشند داخل مغزم و تمام وجودم را پر کرده باشند. دیروز نشسته بودم توی مهمانی کوچک خانوادگی و اصلا حس نمیکردم دارد وقتم تلف میشود. اصلا حس نمیکردم در جایی هستم که آدمهایش قدیمیاند. که آدمهایش از حرفهی من سر در نمیآورند. اصلا حس نمیکردم که مهمانی چیز بیخود و بیمعنیایست. داشتم با تمام وجود لذت میبردم و دلم میخواست ریههام را پر کنم از عطر حضور دوستداشتنیهام و صدای خندههایشان را در گوشم ضبط کنم برای روز مبادا که هچ موسیقی برایم خوشتر از این صداهای خندهی آشنا نیست...
دیروز یک باره به خودم آمدم و دیدم انگار بیآن که بفهمم، به اندازه چندین سال(به سان تابع ضربه) بزرگ شدهام. در یک لحظه. و همان لحظه بود که دیگر خودم را بچه ندانستم و فهمیدم که بر خلاف تصورم، من دیگر آن دختر همیشه شاکی و ناراضی ۱۸ ساله نیستم.
:)
پ.ن: به اندازهی چند پست طولانی حرف دارم برای نوشتن اما کلمات را پیدا نمیکنم برای توصیف حرفهام...
- ۹۴/۰۷/۱۱