گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود...
یک وقتهایی اینقدر میدوم این طرف و آن طرف و اینقدر میخورم به در بسته که خسته میشوم. یک وقتهایی اینقدر همه طرفم پر میشود از قفلهای بدون کلید، که دلم میخواهد دریک لحظه تمام شوم. در یک لحظه زمین دهان باز کند و ببلعدم. در یک لحظه از پا بنشینم و بزنم زیر گریه. هقهق گریه کنم و بین اشکهام غرق شوم...
وقتی برنامههایی که چیدهام برای زندگیام، هی یکی یکی شکست میخورند و خراب میشوند، کم میآورم... دوستی بود که میگفت درهر شکستی در برنامههایی که «خودت» برای آیندهی «خودت» چیدهای، یک قدم به خدا نزدیکتر میشوی چون میفهمی که چقدر ناتوانی در برنامهریزی حتی برای یک لحظه بعدت... من اما اینقدر قوی نیستم که به شکستهام اینقدر معنوی نگاه کنم!
حالا هزار نفر هم بیایند و بگویند که در بستهای وجود ندارد، که قفلها ساختهی ذهن من است، که توهم شکست دارم، فرقی به حال دلِ شکستهی من نمیکند...
حالا تا باز من بخواهم دستم رابگیرم سر زانوهام و از جا بلند شوم و باز شروع کنم به دویدن و پیدا کردن درهای باز و شکستن قفلها و التیام زخمها، به گذر زمان نیاز هست...
بگذرند این روزهای تلخ دوستنداشتنی...
پ.ن: دوست ندارم برگردم تهران...دوست ندارم...
- ۹۵/۰۴/۱۲