خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۵۷ مطلب با موضوع «درس» ثبت شده است

۰۶
ارديبهشت

این چند روز حالم اصلا خوب نبود...ولی کسی نبود دلیلش رو بفهمه...و من نمیدونستم چه جوری باید دلیلشو توضیح بدم!

مشکل من نه نمره بود و نه ضایع شدن جلو بقیه و نه سخت گرفتن به درسها و نه...

من از رکود خسته بودم! از اینکه کاری از دستم برنمیومد کلافه بودم! از اینکه جلویِ "خودم" کم آورده بودم داغون بودم...لهِ له!!

دیروز صبح یهو همه چی عوض شد... و من الان خوبم و راضی! خیلی راضی! چون با "خودم" حسابم صاف شد!

دیروز ساعت 9 صبح تا 12 شب دانشگاه -> فقط 1 ساعت برای نماز و ناهار استراحت... بعدش هم از ساعت 2 تا 5 صبح صبح -> خوابگاه بدون استراحت

ساعت 5 تا 8:30 -> خواب

ساعت 9:15 صبح تا 8:30 شب دانشگاه...

خوشحال...راضی...خوب :)

پ.ن: این دانشگاه تا شب موندنها چقدر خاطره میشن بعداً ها :)


پ.ن2: کار گروهی واقعا سخته!واقعا سخت... بعد از چند روز دیگه تحمل همگروهیمو که دوست خیلی نزدیکمه ندارم!!! این همه ش با هم بودن خسته م کرده!!

۳۰
فروردين

حالت خوب نباشه، امتحان ریاضی مهندسی داشته باشی، هیچی بلد نباشی، کل روز 5شنبه تو هیچی نخونده باشی، پروژه OS مونده باشه و همه زندکی تحصیلیت در حال حاضر بهش وابسته باشه، ممکن باشه 3 واحد مهمو محبور شی حذف کنی، یه ایمیل دریافت کرد هباشی که دوباره همه چیو واست به هم ریخته باشه،...

اما یه عالمه دوست خوب داشته باشی که درست وقتی باید باشن، هستن! دور هم با تمام مشکلاتشون وایمیسن و آشپزی میکنن و بعد بساط جمع میکنین و میبرین تو محوطه خوابگاه می ندازین و شام میخورین و میگین و میخندین و تو سعی میکنی به هیچ کدوم ناراحتیها و نگرانیهات فکر نکنی...بعد که یهویی همه غمها میریزه تو دلت یه مریمی هست که بغلت میکنه و وقتی بغلت میکنه و میگه "درست میشه همه چی" تو ایمان میاری که درست میشه...

تو این شرایطیه که میتونی چشماتو ببندی، یه نفس عمیق بکشی ، لبخند بزنی و به دنیا بگی که : "من خوشبخت ترین آدم روی زمینم..."

۲۷
فروردين

عجب روزی بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــود! !!!

باورم نمیشه امروز هم گذشت...اونم به خیر!!!

خداجونم ازت ممنونم...

خدایا کمکم کن...دارم از ناراحتی این شرایط حذف دق میکنم...کمکم کن خدا...

۲۶
فروردين

استـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس!!!! :-اس

۲۳
فروردين

یه روز که حالت از همه چی بد باشه و بخوای به زمین و آسمون فحش بدی و از عصر هم نتونسته باشی با وجودِ تعداد خیلی زیاد کارهات درست و حسابی درس بخونی، هیچ چیز به اندازه حرف زدن با بابا + قدم زدن تو محوطه خوشگل خوابگاه با اون هوای عالی و بعد دراز کشیدن روی چمنهای خیس و تماشای ستاره های آسمون، و بعد اینکه مهزاد بهت یه گل صورتی خوشگل تقدیم کنه که به یادت چیده، نمی تونه باعث بشه روز بعدش واست بشه بهترین روز و بتونی یه بند از صبح تا شب درس بخونی و انرژی کم نیاری...


به خاطر همه چی ممنون خداجونم! هم واسه داشتن یه خانواده فوق العاده و هم واسه داشتن دوستها و هم اتاقیهای خیلی خوب... :)

۲۰
فروردين

ترم3  با همه یِ سنگینیش حداقل این فایده را داشت که فهمیدم که در زندگی با هر مشکل دیگری که روبه رو شوم، حتما میتوانم از پس آن بربیایم!! چون هیچ چیز نمی تواند به وحشتناکی و سنگینیِ ترم 3 ما باشد!

این روزها به هر تکلیف جدیدی لبخند می زنیم و سعی می کنیم از همه چیز لذت ببریم! :)

امشب: پروژه معماری

24 ام: همورک معماری + کوئیز معماری

25 ام : پروژه الگوریتم

26 ام: میان ترم معماری

27 ام: میان ترم OS

 30 ام: پروژه OS

31 ام: میان ترم ریاضی مهندسی!


فقط سوالی که برام پیش اومده اینه که چرا استادا همه یِ کارهاشونو واسه همین هفته انداختن؟! یعنی هفته هایِ دیگه یِ ترم نبودن؟!


خوشحال و شاد و خندانم...چون قدر دنیا را می دانم... :)


بعداً‌‌نوشت: خیلی باحاله...هی هم به کارهایِ قبلی اضافه میشه! سه شنبه کوئیز ریاضی مهندسی هم اضافه شد...


بعداًترنوشت: باورم نمیشه...همورک ریاضی مهندسی هم اضافه شد واسه شنبه...

و من با اشک در چشم و بغض در گلو هنوز می خوام خوشحال باشم...

۲۳
اسفند

دیروز ساعت 7 شب توی کتابخانه قلمچی، من بودم و من!همه رفته بودند...دیگر کسی درس نمی خواند!من بودم و کوئیز سیستم عامل...

امروز صبح دانشگاه...کوئیز سیستم عامل...بعد هم تحویل پروژه سیستم عامل که ...

:(

بعد هم با دوستان عزیزی رفتن به سینما و دیدن حوض نقاشی در اولین روز اکران عمومی...

کلی گریه زاری...خیلی راضیم از دیدن این فیلم...خیلی!

و بعد تا شب تنهایی گشت زدن تو کتابفروشی های انقلاب و گشتن به دنیال چیزی که به رسم سوغات و یادگاریو  عیدی و اینها برای خانواده ببرم...

چقدر یکهو بیتاب شدم...

دیروز که کاملا بی مقدمه دلم شروع کرد بهانه بابا را گرفتن و سر کلاس نظریه بغضم گرفت!


امروز هم که همه....


پ.ن: روز خوبی نبود... تازه فهمیدم دلم بدجوری زخم برداشته است... بغض...هنوز دلم می لرزد...


پ.ن 2: مریم رفت شیراز...مهزاد هم رفت مشهد تا بعد برگردد و برود تبریز...