توضیح: دارم کمکم به این نتیجه میرسم که کلا با سرویس رفت و آمد نکنم و همهش سواربیآٰرتی بشم! اینقدرکه تو بیآرتی پره ازموقعیتهای داستانی!
صبح-بیآرتی پایانهی جنوب
۱.
ایستگاه ملاصدرا خانم خیلی جوانی سوار شد. به چهرهش نمیآمد که سنی بیش از ۲۳-۴ سال داشته باشد! چادرش را زده بود زیر بغلش و زیر شکم پسر بچهی حدود ۲سالهاش را گرفته بود. یک پسر بچه ی حدود ۵-۶ ساله هم از پشت چادرش را گرفته بود. دستش پر بود و جایی را نگرفته بود. بهش گفتم: نیفتین! گفت: چی کار کنم؟ خانم مسنی وقتی دید کسی از جوانترها خیال بلند شدن ندارد، بلند شد و جایش را به این خانم داد. تشکر کرد و نشست. کیف سنگینی را کنارش جا داد و پسر کوچکتر را نشاند روی پایش و پسر بزرگتر کنارش ایستاد. خانم از بس دست و بالش شلوغ بود به نفس نفس افتاده بود. چادرش را به زحمت جمع و جور کرد. پسر بچهی کوچکتر ناآرامی میکرد. نق میزد و مدام دست و پا میزد. یک دفعه اشک تو چشم خانم جمع شد و گفت: نکن! توروخدا نکن! ببین دستم چقدر پره! بعد وقتی دید من دارم نگاهش میکنم گفت از این سرشهر با این همه وسیله باید برم اون سر شهر دکتر. ای خدا! آخه این چه زندگیه؟! پسربچهی بزرگتر خم شد و مادرش را بوسید. آرام گرفت یکهو آن خانم خسته انگار! پسرهایش را چسباند به خودش. لبخندی نشست گوشه ی لبم.
۲.
توجهم به خانم خیلی مسن شیک و مرتب و سانتی مانتالی جلب شد که داشت با دو تا خانم دیگر صحبت میکرد. از حرفهاش متوجه شدم پزشک است. پزشک خیلی قدیمی...داشت از اوان جوانی حرف میزد و دوران دانشجوییش و بیماری که جانش را نجات داده بود و معتقد بود که در تمام بقیهی زندگیاش تمام خوبیهایی که دیده از دعای خانوادهی آن بیماربوده که پدر ۳ فرزند بوده... . خانم داشت میگفت ما آدمهای خیلی خوبی داریم...پزشک خوب داریم همین الان. معلم خوب داریم. استاد خوب داریم. حیف نیست واقعا؟ همین آدمای خوب باید دور هم جمع شن اوضاع رو بهتر کنن... از ما که گذشته دیگه...سنی ازمون گذشته...الان وقتشه که این آدمای خوب و متخصص و متعهد جوان دور هم جمع بشن...کاش همه دنبال رفتن از ایران نبودن! کاش!
رسیده بودم ایستگاه گیشا و باید پیاده میشدم. اما دلم میخواست بروم دست آن خانم پزشک را ببوسم...
شب-بیآرتی پارکوی
۳تا خانم خیلی مسن با قامت خمیده پشت سرم سوار شدند. تیپشان شبیه پیرزنهای ارمنی محلهی بچگیهام(جلفای اصفهان) بود که عاشق سلام کردن بهشان بودم. شیک و مرتب و آرایش کرده با رژ قرمز. خانم جوان زیبایی دستشان را گرفت و با خوشرویی کمکشان کرد که گوشهای بایستند که بتوانند میلهای را بگیرند. بعد گرم صحبت با هم شدند. خانمهای مسن از بازارچهی خیریه برمیگشتند. جایی مرتبط با سازمان خیریهی مردمی به اسم «خانهای برای آینده» خانم جوان ازشان درمورد نحوهی کمکهای این خیریه پرسید. خانمها توضیح دادند که گروه هدف این خیریه خانمهای بدسپرست هستند و بیشتر از نیاز به کمک مالی نیاز به آدمهایی با مهارتهایی مثل خیاطی و بافتنی و ... دارند. خانم جوان گفت که قصد رفتن به شیرخوارگاه آمنه را داشته اما اگر اینجا جای مطمئنیست میتواندبرای یاد دادن بافتنی برود. خانمهای مسن از بد بودن اوضاع آدمها صحبت میکردند و انواع و اقسام نیازها و کافی نبودن کمکهای مردمی و بیخیالی مملکتداران عزیز(!!!!!!!)...خانم جوان ایستگاه پل مدیریت همراه من پیاده شد و دل من ماند پیش خانمهای مسنی که به سختی راه میرفتند اما مسیرهای طولانی را با وسایل نقلیهی عمومی شلوغ طی میکردند تا در خیریهای که درست میدانستندش، شرکت کنند...
ذهنم به همریختهست و باید بنویسم...
۱.
وقتی تعداد آدمهای آشنایی که وبلاگ آدم رو میخونن زیاد میشه، آدم ناخودآگاه استرس میگیره سر نوشتن...حتی دچار خودسانسوری میشه. پست قبلیم رو به همین دلیل حذف کردم. چون دوست نداشتم روی ذهن آدمهایی که از نزدیک من رو میشناسن تاثیر بگذاره.
۲.
باز انتخابات و بحثهای انتخاباتی... :( چقدر من حوصلهی بحثهای سیاسی رو ندارم! و چقدر احساس میکنم که درست در سنی که وقتش هست که اهل بحث باشم و به دنبال پیدا کردن راه صحیح و یاد گرفتن از دیگران و تاثیر گذاشتن و تاثیر پذیرفتن از سایرین، فقط سکوت میکنم ... زود پیر شدیم آیا؟! یاد دبیرستان و بحثهای پرشور اعتقادی-سیاسیمون بخیر!
۳.
هر روز بیشتر از روز قبل دارم با ذهن به شدت سنتی خودم آشنا میشم! به شدت سنتی!! اصلا یک سری نشانههای زندگی مدرن تو ذهنم نمیگنجه کلا! نه خوشحالم نه ناراحت! یه عنوان یک فکت پذیرفتمش. صدالبته که سنتی تو ذهن من تعریف خاص و مشخصی داره...
۴.
دارم رفته رفته تمایلم رو به فرار از دست میدم...نه که قوی شده باشم...نه که فکر کنم کاری از دستم برمیاد برای این مملکت ویران... نه! فقط احساس مسئولیتم داره بیشتر میشه نسبت به جایی که توش بزرگ شدم...احساس مسئولیتی که ذهن مدرنم بهم میگه بیمعنیه. چون مرز معنی نداره. اما ذهن سنتیم فکر میکنه که دوست ندارم در جایی که دست دوم حساب میشم زندگی کنم و دوست دارم در جایی زندگی کنم که بهش احساس تعلق میکنم. و همین ذهن سنتی بهم میگه که هرقدر هم ناتوان باشم، باز هم باید برای گرفتن گوشهای از کار همین سرزمین خودم تلاش کنم... ذهن سنتی من البته توجیه میشه با این استدلال که فقط برای تحصیل دوست دارم برم از ایران...ولی ذهن مدرنم بهش میگه«غلط کردی!»:دی (ذهن مدرنم یه مقدار بیادبه!) من کاملا سپردم همه چیز رو به گذر زمان! فعلا حداقل ۱ سال وقت دارم برای فکر کردن...
۵.
گذر زمان چقدر مسائل رو در ذهن آدم حل میکنه! داره کمکم عصبانیت چند ماه پیشم و نفرتی که تو دلم ایجاد شده بود از بین میره...کلا گذر زمان چیز خوبیه...
۶.
این روزهای خوب معمولی...
:)
شکر!
۱.
وقتی آدم به عروسی یکی از نزدیکترین، بهترین و صمیمیترین دوستهای دبیرستانش میرود که تو تمام خاطرات دوران خوب دبیرستان هم حضور دارند، مجبور میشود با بزرگ شدن خودش کنار بیاید...
۲.
بردهداری مدرن قرن بیست و یک... شوخی ندارد که...فقط شکل عوض کرده!
چه عروسی...؟
تلخترین عروسی بود که تا حالا رفته بودم!
۳.
کلیشههای جنسیتی احمقانه...استثمار زن مدرن در قرن بیستویک و ما که همراهی میکنیم با این استثمار...
بعدانوشت: خبر ازدواج دور و بریهام، بینهایت خوشحالم میکنه. حتی اگر آدمهای خیلی دور و خیلی غریبه باشن...تو ذهنم ازدواج یه پیوند خیلی مقدسه که هنوز با دیدن اون همه بدی و پلیدی تو ازدواجها، مقدس بودنش حفظ شده...مبارک باشن ایشالا :)
پردهی اول:
سوار بیآرتی میشوم از پارکوی به سمت گیشا. ایستگاه نمایشگاه ۲تا پسر بچه سوار میشوند با آکاردئون. یکی از پسرها با صدای بینهایت زیبایی الههی ناز میخواند. ناخودآگاه به یاد آکادمی گوگوش چند سال قبل میافتم و آدمهای بعضا بیاستعدادش و لبخند تلخی مینشیند گوشهی لبم. مردم توی بیآرتی به بچهها چند تا هزار تومنی و دو تومنی میدهند. ایستگاه گیشا همراه من پیاده میشوند از بیآرتی. خانمی میخواهد به اصرار بهشان تکهای نان بربری بدهد و آنها امتناع میکنند. یکیشان میگوید: به خدا ما تشنهایم. گلویمان دارد آتش میگیرد. نان نمیتوانیم بخوریم.
دو بچه را پشت سر میگذارم و از روی پل عابر پیاده رد میشوم تا برسم به فنی.
پردهی دوم:
سوار بیآرتی میشوم. این بار از ایستگاه دانشگاه شریف به سمت گیشا. بعد از این که به زحمت خودم را بین جمعیت جا میکنم، صدای پسر جوانی که درست در مرز بخش زنانه و مردانهی اتوبوس ایستاده توجهم را جلب میکند. پسر دارد رپ میخواند. رپ اجتماعی. زبانش میگیرد وسطهایش. کمی لکنت زبان دارد. آن وسطها میگوید که در فیلم رسوایی۲ بازی کرده و همه را به دیدن این فیلم دعوت میکند.(حتما سیاهیلشگر بوده) بعد دوباره به رپ خواندنش ادامه میدهد. درمورد فقر، در مورد بدبختی، درمورد مردم سنگی، درمورد شرمندگی جلوی خانواده وقتی نتوانی لقمهای نان بگذاری جلویشان...آدمهای توی بیآرتی بهش پول میدهند. گیشا که پیاده میشوم، تازه از صرافت خواندن افتاده و نشسته روی صندلی تا استراحت کند برای سوار شدن به بیآرتی بعدی.
پردهی سوم:
از بیآرتی پیاده میشوم و از روی پل عابر پیاده به طرف فنی حرکت میکنم. هرروز روی پل علیرضا را میبینم. پسرکی که دستمالکاغذی میفروشد. یک بار ازش ۶ تا دستمال خریدهام. هر بار من را میبیند و میخواهد بهم دستمال بفروشد یادآوری میکنم که هنوز دستمالهایی که ازش خریدهام تمام نشدهاند. باز امروز اصرار میکند ۳تا دستمال بخرم. و باز توضیح میدهم که ۳تا از قبلیها باقی مانده. میگوید: توروخدا بخر...امروز از صبح هیچ کس ازم نخریده...توی کیفم را میگردم به دنبال خوراکی که بهش بدهم وهیچی پیدا نمیکنم. نگاهش میکنم. صورتش لاغر و سیاه است و چشمانش معصوم. هرروز صبح همین جا میبینمش. این یعنی مدرسه نمیرود. ۳تا دستمال ازش میخرم و با سرعت به سمت دانشگاه میآیم تا نبیند خشم توی چشمانم را از اینکه نمیدانم چه باید کرد...
پردهی چهارم:
سال اول بودم. برای اولین بار دروازه غار را دیدم. نه توی پیج فیسبوک جمعیت امام علی(ع). نه تو ایمیلهای جمعیت. این بار دروازه غار واقعی را دیدم. از نزدیک.
سوار مترو شدم از انقلاب ووقتی از مترو پیاده شدم وآمدم روی زمین و دروازه
غار را دیدم نزدیک بود جیغ بزنم. باورم نمیشد اینجا هم تهران است. باورم
نمیشد چنین جاهایی وجود دارد. میخواستم بروم خانهی علم. انتهای کوچهی
تنگ و باریکی بود وبرای رسیدن تا آنجا هم باید مسیری را پیاده طی میکردم.
ترسیده بودم. از چشمهای وقزدهی مردهاش که اعتیاد از سر و رویشان
میبارید ترسیده بودم. میخواستم همان وسط بنشینم و بزنم زیر گریه تا کسی بیاید من را از آنجا ببرد. بچهها با لباسهای مندرس تو خیابان راه میرفتند. صورت زنها تکیده بود و استخوانی. تا برسم به خانهی علم، چشمان صد تا مرد معتاد سر تا پایم را وارسی کردند. حالم بد شده بود. ترسیده بودم. دیگر پایم را به آنجا نگذاشتم. اما همیشه ته ذهنم ماند که جاهایی داریم مثل دروازه غار و ما شبها آسوده سر بر بالین میگذاریم. انسانیم لابد؟!
پردهی پنجم.
به سرویس خوابگاه نرسیدهام و ناگزیر با بیآرتی و اتوبوس خودم را رساندهام تا میدان کاج. میدان را گرفتهام
بروم بالا تا برسم به خوابگاه. چند تا مرد بیکار نشستهاند روی سنگهای
دم مغازهها. از جلوی هرکدام که رد میشوم، الفاظ «جیگر» و «جوون» و ... را
از بین مهملاتشان تشخیص میدهم. بعد از این همه سال هنوز به طعنهها و
کنایهها و به تعبیر خودمانیتر «تیکه»های مردها و پسرهای تو خیابان عادت
نکردهام. هنوز هم هر بار حالم بد میشود و احساس ناامنی سرتاپایم را فرا
میگیرد. جلوی درآینهای یکی از خانهها مکث میکنم و خودم را ورانداز
میکنم و با خودم فکر میکنم:«حجاب، مصونیت نیست...». قدمهایم را تند میکنم تا برسم به خوابگاه.
پردهی ششم.
میروم یک سر سایت کارشناسی. دیدن بچههای کارشناسی اگرچه آشنای همسنی بینشان
نیست، حالم را خوب میکند. بهم انرژی میدهد و حس جوانی را بهم
برمیگرداند. بچههای تازه اپلای کرده نشستهاند دور هم. یکی به سیستم
احمقانهی اداری ایران غر میزند. یکی به هوا.
یکی به از زیر کار در رویی آدمها. یکیشان بقیه را به صبر و تحمل تا
تابستان دعوت میکند و لابد همهشان از فکر اینکه چند ماه بعد قرار است به
احتمال زیاد و با فرض اینکه مشکل ویزا پیدا نکنند، راهی آمریکا بشوند قند
تو دلشان آب میشود. یکیشان میگوید: آره میرویم آمریکا. من که دیگر
برنمیگردم. بقیه برمیگردند بهش که:«نه پس! نکنه فکر کردی ما برمیگردیم؟!
مگه مغز خر خوردیم؟!» آرام از جمعشان جدا میشوم. اینقدر غرِ به تعبیرِ من
غیرِسازنده زدهاند که به جای آنکه حالم خوب شود، بد شده.
پردهی هفتم.
سر میدان کاج از تاکسی پیاده میشوم. از
مسجد محمد رسولالله سر میدان، با صدای خیلی بلند آهنگهای انقلابی پخش
میشود. گوش میدهم. میخواند:«آمریکا آمریکا مرگ به نیرنگ تو، خون جوانان
ما میچکد از چنگ تو» بلند بلند این آهنگ در کل محله پخش میشود. یادم میآید که دههی «فجر» است...
با یک دنیا تناقض میرسم خوابگاه در حالی که صدای آهنگهای انقلابی در پسزمینه به گوش میرسد. با مانتو و مقنعهی دانشگاه خودم را میاندازم روی تخت و میخوابم. میخوابم تا فراموش کنم همهی این صحنهها و حرفها و فکرها و تناقضها را...
#پشت_در_مانده
(این پست مربوط به زمانیست که در ترک وبلاگ به سر میبردم...)
۱۷ دی ۹۴
نشسته بودم به رونویسی اسلایدهای دیتابیس پیشرفته برای امتحان فردا. حوصلهم از سکوت آزمایشگاه سررفت. پاشدم لپتاپ به دست رفتم نمازخانه ولو شوم روی زمین و به نوشتنم ادامه دهم. تا رسیدم و آمدم وسایلم را پهن کنم دیدم خانم مسنی با لهجهی غلیظ شمالی دارد با چند تا از بچهها حرف میزند که شمارهای را برایش بگیرند. فکر کردم مادر یکی از بچههاست. از حرفهایشان فهمیدم که دختر آن خانم تلفنش را جواب نمیداده و خانم نگران شده بوده. از طرفی هم شارژش تمام شده بوده و نمیتوانسته خودش تماس بگیرد. بالاخره موفق شد از دخترش خبر بگیرد. با عصبانیت سر دخترش داد میزد که چرا جواب تلفن را نمیدهی؟ نمیگویی دلم هزار راه میرود؟ بچهها میخواستند درس بخوانند. به گمانم ترم ۷ برق بودند. اما آن خانم هر چند دقیقه یک بار چیزی بهشان میگفت. حرفی یا سوالی. من داشتم اسلایدهایم را مینوشتم و عجله داشتم. یکدفعه دیدم آمده سراغ من و دارد صدایم میکند. در دلم به شانس بدم لعنت فرستادم و با خودم گفتم وای نه! حوصلهی این یکی را دیگر ندارم! برگشتم نگاهش کردم. ازم میخواست شمارهی دیگری را با موبایلم برایش بگیرم. شماره را برایش گرفتم و گوشی را دادم دستش و به کارم ادامه دادم. به دختر دیگرش تلفن کرده بود و دعوایش میکرد که چرا در هوای سرد از خانه رفته بیرون! می گفت مریض میشوی. میپرسید کلاه و شال و لباس گرم برداشته یا نه و ... . پیش خودم گفتم وای! از آن مادرهای همیشه نگران که آدم را کفری میکنند... تماسش که تمام شد، شروع کرد به سوال پرسیدن از من وحرف زدن. اول پرسید سال چندمم و چه رشتهای هستم. بعد فهمیدم که مادر ۲ دختر است که یکی علوم سیاسی خوانده و دیگری معماری. از من پرسید کار میکنم یا نه وبعد پرسید جایی برای دخترش کار سراغ دارم یا نه. من گفتم رشتهم کامپیوتر هست و اطلاعی از کارهای مربوط به معماری ندارم. خانم گفت نه من دخترم کامپیوتر بلده! در این لحظه جوش آوردم!خیلی بهم برخورده بود. سعی کردم با لحنی که به قدر کافی آرام باشد توضیح دهم که کار ما خیلی متفاوت هست و کاری برای دخترش سراغ ندارم. خیلی عجله داشتم و اصلا حوصله و وقت حرف زدن نداشتم. هرچه میگفت بیآن که سرم را از روی لپتاپ و برگههام بالا بیاورم، سری تکان میدادم یا «آهان» و «اوهوم»ی میگفتم. از بین حرفهاش فهمیدم که خانهشان اکباتان است و از وقتی دختر بزرگترش که فوق لیسانس علوم سیاسی خوانده با یک پسر تهرانی ازدواج کرده، نقل مکان کردهاند به تهران. از غربتش در تهران و از نامهربانی مردم تهران مینالید. یک دفعه دیدم صدایش میلرزد. بغض کرده بود. با همان بغض درگلو گفت دکتر گفته سرطان دارم...شنبه دارم میرم جراحی...برام دعا کن دختر جان. دعا کن. من نباشم کی حواسش به دخترهام هست؟ شوکه شدم. سرم را آوردم بالا و حرفی نداشتم برای گفتن. برای خانم آرزوی سلامتی کردم وسعی کردم به حال دو دخترش فکر نکنم... تا به حال خودم بیایم، دیدم خانم دراز کشیده و چادر نمازی رویش کشیده و خوابیده...
دلم میخواست بلند میشد و با آن لهجهی شیرینش باز هم حرف میزد. دلم میخواست بلند میشد و اجازه میدادم حرف بزند باهام...آن خانم به گوشی برای شنیدن نیاز داشت. دلم میخواست بلند میشد وحرف میزد و من گوش میدادم. اسلایدها را بعدا هم میتوانستم بنویسم. درس را بعدا هم میتوانستم بخوانم. با خودم میگفتم مگر چه اهمیتی داشت که آن خانم رشتهی من را نمیشناخت و میگفت دخترش کامپیوتر بلد است؟ مگر آسمان به زمین میآمد؟ مگر زمین از هم میشکافت؟ چرا اینقدر کمصبر و تحملم که از همچین چیز بیاهمیتی عصبانی و ناراحت شده بودم؟ به این فکر کردم که چقدر دیر میشود یکهو...به این که چقدر به آدمهای دور و برم کم توجه میکنم. به این که چقدر فرصت کم است...
برای سلامتی مادر آن دو دختر که هرگز ندیدهامشان دعا کنید... برای سلامتی همهی بیمارها دعا کنید...قدر آدمهای عزیز کنارتان راهم تا در سلامتاند بدانید...
:(
#پست_تکراری
بندگان خدا، شما را به تقواى الهى سفارش مى کنم، تقوایى که حقّ خداوند بر شماست،
و باعث حق شما بر خدا هم هست، براى دریافت تقوا از خدا کمک بخواهید،
و از تقوا براى گریز از عذاب خداوند مدد گیرید، که قطعاً امروز تقوا سپر از بلا،
و فردا راه بهشت الهى است، جادّه اش روشن، و پوینده اش سودبر،
و امانتدارش (که خداوند مى باشد) حافظ آن است. تقوا به طور دائم خود را بر گذشتگان عرضه کرده
و به آیندگان هم عرضه مى کند، چرا که فرداى قیامت به آن محتاجند، آن روزى که خداوند آنچه را
پدید آورده بازگرداند، و آنچه را عنایت فرموده بازستاند، واز آنچه مرحمت نموده بازخواست کند.
تقواپذیران که آن را چنانکه باید رعایت کنند چه اندکند! راستى که آنان بسیار اندک شمارند.
اینان سزاوار وصف حقّند که در قرآن فرموده: «اندکى از بندگان من شاکرند».
خواب غفلت را به تقوا بیدار کنید، روز خود را با آن سپرى نمایید، آن را ملازم دل خویش کنید، گناهانتان را
با آن بشویید، امراض را به وسیله آن درمان نمایید، و با آن بر مرگ سبقت گیرید، و از کسى که آن را
تباه نموده عبرت گیرید، مبادا که آراستگان به تقوا از شما عبرت گیرند!
آن را که تقوا بلندمقام نموده پست نکنید، و آن را که دنیا رفعت داده بلند مقامش ننمایید،
چشم به بارش ابر آن ندوزید، و گفتار ترغیب کننده به آن را نشنوید، و خواننده به آن را اجابت ننمایید،
و به فروغ بى پایه آن روشنى مجویید، و به اشیاء نفیسش فریب مخورید، زیرا که برقش از ابر بى باران،
و گفتارش دروغ، و اموالش غارت شده، و اشیاء نفیسش غنیمت دزدان گشته است.
۱.
برای اولین بار اسمم تو یه قرعهکشی دراومد! :)) نه نه!دومین بار! اون بار یه مسابقهای بودش تو یکی از کنگرههای قرآنی که رفته بودیم. سر نماز یه سوالی پرسیده بودن و گفته بودن جواباتونو بنویسین. بچهها به اسم منم نوشته بودن جواب و اسم من دراومد:))))) جایزهش هم یه دفتر پاپکو بود با ۲ تا ماژیک(یه هایلایتر و یه ماژیک سیدی). اولین دفتر کلاسوری من بودش و خیلی دوستش داشتم :ایکس
این بار اما قضیه اردوی مشهد خوابگاه بود که از بین هشتصد تا دختر که ثبتنام کرده بودن قرار بود اسم سیصد نفر اعلام بشه... و در کمال تعجب و خوشحالی اسمم جزءشون بود. اسم مهزاد هم بود :ذووووووووق
اسم چند تا از بچههای خوابگاه که باهاشون دوستتر هستم هم دراومده و خیلی خوشحالم که قراره با هم بریم... دوستیهای جدید شکل میگیره تو سفر...آدمهای بسیار متفاوتی که تا قبل از این حتی فکر نمیکردم که یه روز ممکنه باهاشون دوست بشم...حالا قراره باهاشون برم سفر...اونم چه سفری...مشهد...خیلیییییییییییییی ذوق دارم :)
۲.
این ترم با انگیزهی خیلی بیشتری میرم دانشگاه...درسامو دوست دارم...کلاسامو دوست دارم...استادامو دوست دارم...چیزهای جدید هیجانانگیز یاد میگیرم. دیگه حس نارضایتی و پشیمونی ندارم و خودم رو سرزنش نمیکنم. خوشحالم و راضی... کاش این حس رضایت ادامهدار باشه... ضمن اینکه دیگه رفته رفته دوستهای جدید هم پیدا کردم و خودم هم یاد گرفتم که مدلم رو عوض کنم از حالت دوست بیسد به خود بیسد :دی
۳.
این ترم Chief TA درس نظریه زبانها شدم. بچههایی که این ترم درس رودارن ۹۳یا هستن. یعنی همونهایی که ترم اول سوپروایزر مبانیشون بودم و پدرمو درآوردن:)) حالا دیدن اسمهاشون تو لیست درس و یادآوری آزار و اذیتهاشون و فکر اینکه الان چقدر قطعا عوض شدن و بزرگ شدن واسم یه حس عجیبی داره...
۴.
دیروز رفتیم نشستیم تو دفتر انجمن اسلامی برای جلسهی زنده کردن درنگ! درنگ نشریهی صنفی بود که بسیار دوستش داشتم و باهاش زندگی کردم تو مدت کوتاهی که توش فعالیت داشتم. میخواست گریهم بگیره از یادآوری اینکه یک زمانی با چه کسانی مینشستیم تو این دفتر انجمن و درمورد چه مسائل عمیقی حرف میزدیم...همهی خاطرههای خوب جلسهها اومده بود تو ذهنم و برام سخت بود حرف زدن با این بچههای ۹۱-۹۲ی...نمیدونم از آخرین جلسهمون تو دفتر انجمن چقدر میگذره...
۱.
در کمال تعجب، در این خوابگاه هم دزدی راه افتاده...میوه و شیر و کفش و قابلمه و قهوهجوش و ... . خیلی زشته واقعا برای دانشجوی تحصیلات تکمیلی فنی چنین چیزی! احساس امنیتی رو که از اول ترم داشتیم از همهمون گرفته اتفاقات اخیر.
۲.
این هم از مراسم استقبال تنهایی من از آغاز ترم دوم ارشد... :)
باشد که ترم خوبی در پیش داشته باشم...
پر از انرژی و خوشحالیم...امیدوارم این انرژی همراهم بمونه...
۳.
«بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس»
#حافظ
هربار که خودم را گم میکنم و گیج میشوم و به بیان سادهتر تمام وجودم پر میشود از حس «لوزر»بودن، دلم میخواهد بزنم به دل طبیعت. بروم جایی که آب باشد. آب جاری...بنشینم کنارش و چشمانم را ببندم و به صدایش گوش فرا دهم و آرام شوم...بعد فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم...آب مرا آرام میکند. انگار همهی حرصها، همهی زیادهخواهیها، همهی نارضایتیها را از دلم میشوید و با خود میبرد. میگذارد آرام بگیرم...فکر کنم...به خودم. به عزیزانم. به همهی آنچه که دارم. میگذارد آرام بگیرم وبه مرتبهی «شکر» برسم.
چند روزی حالم خوب نبود. نه که بد باشم... ولی ته دلم باز خالی شده بود...حس میکردم آرزوهام را در گذشت روزها جا گذاشتهام. انگار سر راه آرزوهام آرام آرام از کولهم ریخته باشند و نفهمیده باشم... رسیده بودم به حرف #شمس_لنگرودی که: «می خواستم جهان را به قواره ی رویاهایم در آورم، رویاهایم به قواره ی دنیا در آمد»
دیروز تنهای تنها خودم را رساندم به کنارهی زایندهرود. ساعتی نشستم کنار آب آرام زایندهرود زیر سقف آبی آسمان که مدتها بود ندیده بودمش. خودم را و فکرهایم را سپردم به آب...گذاشتم فکرم شسته شود...گذاشتم گرد حرصها و حسادتها و حسرتها از دل و فکرم شسته شود... انعکاس آبی آسمان و تلالو نور خورشید روی آب رودخانه، روحم را صیقل داد... «الهی ادای شکر ترا هیچ زبان نیست و دریای فضل ترا هیچ کران نیست و سر حقیقت تو بر هیچکس عیان نیست، هدایت کن بر ما رهی که بهتر از آن نیست.
الهی خود کردم و خود خریدم، آتش بر خود خود افروز انیدم، از دوستی آواز دادم، دل و جان را فراناز دادم، اکنون که در غرقابم دستم گیر که گرم افتادم.»
#خواجه_عبداالله_انصاری
جان من اون مرغ دریایی رو ببینین وسط عکس...:عشق
عاشق گفتوگوهای درونخوابگاهیم! آدمهای متفاوت، تفکرات متفاوت، فرهنگهای متفاوت...
تو آشپزخانهی خوابگاه بودیم و هرکس سرگرم درست کردن غذایی. یکی قورمهسبزی میپخت، یکی کلمپلو، یکی آش بار گذاشته بود و یکی هم که مثل من کمحوصله بود، املت میپخت! طبق معمول برای آن که حوصلهمان سر نرود شروع کردیم به حرف زدن. ازباحوصلهترینمان که داشت قورمه سبزیش را هم میزد پرسیدم رشتهاش چیست. گفت دکترای مهندسی معدن میخواند.چشمهام راست ایستاده بود. برای همچون منی که همیشه معدن برایم رشتهای سخت و به شدت مردانه بوده و با تمام اعتقاد و التزامم به برابری زن و مرد نتوانستهام معادلهی کار کردن خانمها در معدن را در ذهنم حل کنم، تصور اینکه دختری دارد دکترای معدن میخواند مبهوتکننده بود. چند باری دیده بودمش که میرود سر کار. یکی از بچهها از کارش پرسید. گفت الان که کارم دفتریست...اما قبلترش ... کار میکردم. (الان هرچه فکر میکنم اسم شهری را که گفت به یاد نمیآورم)گفتیم کجاست؟! گفت مرز افغانستان. همهی چند نفر دیگرمان با چشمهای گرد شده زل زدیم بهش. تعجبمان را که دید توضیح داد: معدن بود دیگه! تو معدن کار میکردم! یکی از بچهها پرسید کجا زندگی میکردی؟! گفت:کمپ. برای کارگران و کارمندان و مهندسان هر معدنی یک کمپ هست برای زندگی. من هم همانجا زندگی میکردم. یکی دیگر از بچهها با لهجهی شیرین شیرازیاش پرسید: نمیترسیدی؟! خندید و گفت: ترس؟! وای شماها چقدر نازنازیاین! ترس کجا بوده! کارم بود دیگه! ترس نداره که! یکی از بچهها پرسید: خانوادهت مشکلی نداشتن؟! گفت: نه! چه مشکلی؟! ما همه همدیگر را نگاه میکردیم. چقدر این دختر شجاع بود و چقدر باجسارت! از خودم خجالت کشیدم! پرسیدم: بچهی اولی؟ این سوال را پرسیدم چون به خاطر خواهر بزرگترم که جسورترینمان بود در خانه، همیشه فکر میکردهام که بچههای اول ناخودآگاه مستقل و محکم و باجسارت میشوند. گفت: نه! بچهی سومم. خواهر و برادر بزرگترم معماری خواندهاند و در شهر کار میکنند. پیش پدر و مادرم هم زندگی میکنند. این را که گفت تمام معادلات ذهنیم به هم ریخت! من هم بچهی سوم بودم و در برابر دختری که روبهرویم ایستاده بود، لوسترین بچهی دنیا به حساب میآمدم انگار. کمی دست و پام را جمع کردم و گفتم: دمت گرم!!! من وسط شهر در یک شرکت کار میکردم و معذب بودم از اینکه همهی همکارانم مرد هستد و دلم میخواست در محیط کمی متعادلتر کار میکردم. آن وقت تو در معدن کار میکردی، در مرز افغانستان و در کمپ زندگی میکردی. دمت گرم! به بودن دخترانی مثل تو افتخار میکنم. حیف که ذهن من پر از قفل و بست است. حیف!
املت من حاضر شده بود. از بقیهی بچهها خداحافظی کردم و برگشتم به اتاقم. بعد نشستم و با خودم فکر کردم. درست است که من هرگز نمیتوانم مثل آن دختر باشم. درست است که من دوست دارم در محیطهای کمخطر کار کنم و اساسا از کار کردن در محیطهای به زعم خودم مردانه فراریام، اما دست کم میتوانم در برابر شنیدن این که دختری مهندسی معدن میخواند یا در معدن کار میکند، چشمهایم از تعجب گرد نشود یا وحشت نکنم یا فکر نکنم چیزی یا کسی در جای اشتباهیست. میتوانم بپذیرم تفاوتها را و از بودن همچین دخترانی احساس افتخار کنم...دخترکان جسوری که سختی را به جان میخرند تا نشان دهند اساسا نقش مردانه و زنانه چیزیست در ذهن ما که واقعیت بیرونی ندارد...
:)
ما کی این همه بزرگ شدیم؟
ما همانهاییم که شب امتحان مبانی تو کتابخانه فنی پایین جمع میشدیم و میزدیم تو سر و کلهی خودمان تا همهی جزئیات درس را یاد بگیریم؟ میماندیم تو سایت نقشهکشی فنی پایین و به هم کمک میکردیم که فازهای پروژهی مبانیمان به خیر و خوشی تمام شوند؟ ما همانهاییم که یک وقتهایی تو فیسبوک چت گروهی میکردیم و چرت و پرت میگفتیم؟
ما همانهاییم که شب امتحان AP از طریق statusهای یاهو مسنجرمان با هم کلکل میکردیم؟ ما همانهاییم که سر پروژهی فاینال دیاس شده بودیم عین زامبی و به هم که میرسیدیم میزدیم زیر گریه؟! ما همانهاییم که جمع میشدیم تو لاوگاردن و برای هم تولد میگرفتیم؟! ما همانهاییم که جمع میشدیم تو آکواریوم و هر چه که از سوالات دیام حل کرده بودیم میریختیم روی هم که یک تمرین کامل ازش دربیاید؟! ما همانهاییم که موقع دیدن نمرههای «مدار»مان وسط سایت جیغ میزدیم و میپریدیم بالا؟ ما همانهاییم که بلد نبودیم به هم سلام کنیم؟! همانها که در راهروهای فنی پایین تا چشممان میافتاد به هم راهمان را کج میکردیم که به هم سلام نکنیم؟! ما همانهاییم که...؟!
کی اینقدر بزرگ شدیم که گروه تلگرام ورودیمان (که آن روزها گروه فیسبوک بود و بعدتر گروه وایبر و حالا تبدیل شده به گروه تلگرام) بشود محل الصاق نیازمندیهای کار؟!به یک عدد برنامهنویس اندروید نیازمندیم... به یک عدد برنامهنویس PHP نیازمندیم... به یک عدد...
کی زندگی اینقدر جدی شد؟
چند تا مقالهی Word Embedding پرینت شده ریختهام دور و برم و نشستهام به خواندن. دارم روش ساخت Word Embedding ها را میخوانم از روی متنها با روشهای موسوم به word2vec. میخوانم که دو روش داریم برای ساخت WE از روی یک متن. یکی روش Skip-Gram است که کلمات context هر کلمه را حدس میزند(و من را یاد حدیث المرء علی دین خلیله وقرینه انداخت) و دیگری روش CBOW است که با گرفتن کلمات context، کلمهی اصلی را حدس میزند. منظور از context، کلمات همنشین یک کلمه است که دور و بر آن در متن رخ دادهاند.
اینها را میخوانم و به فکر فرو میروم. به این فکر میکنم که چقدر آدمها از context زندگیام رفتهاند بیرون. به اینکه چقدر آدمهای جدید وارد contextم شدهاند که تا چند ماه قبل حتی نمیدانستم وجود دارند. به این فکر میکنم که اگر Human Embedding من را از روی context سال قبلم ساخته باشند، در هیچ داکیومنت جدیدی که مربوط به این چند ماه اخیر است، تشخیص داده نمیشوم. فکر میکنم به این که چقدر همه چیز عوض شده و دائم هم عوض میشود.
آمدهام اصفهان. تعطیلات بین دو ترم است و مثلا زمان استراحت. مینشینم با خودم فکر میکنم که چه کنم که حوصلهام سر نرود. هوس میکنم با دوستهای دبیرستانم بروم بیرون. اسمشان را یکی یکی بین کانتکتهای تلگرامم سرچ میکنم که باهاشان قرار بگذارم برای گذراندن وقت. روی عکس هرکدام چند لحظه مکث میکنم و بی آن که پیامی بدهم، میروم سراغ نفر بعدی. عجیب نیست؟ آدمهایی که ۵-۶ سال قبل، به صورت مکرر با هم bigram تشکیل میدادیم، حالا به کل از context زندگیام رفتهاند بیرون. اینقدر فاصلهشان باهام زیاد شده که از روی عکسهایشان نمیشناسمشان. خاطرات من ازشان به زمان مدرسه و مانتوهای گل و گشاد سورمهای دبیرستان برمیگردد و آدمهایی را که بینیشان را عمل کردهاند و موهایشان را رنگ کردهاند از روی عکسها نمیشناسم. Human Embeddingی که در ذهنم ساخته شده ازشان بر اساس context چند سال قبل، اینجا جواب نمیدهد. نمیشناسمشان.
بعد از اینکه چند تا از دوستهام را سرچ میکنم و حس میکنم غریبهترینند برایم، بیخیال قرار گذاشتن با دوستهای دبیرستان و تجدید دیدار میشوم. هرچه فکر میکنم میبینم دیگر حرف مشترکی هم باهاشان ندارم.
مینشینم و به context کنونیام فکر میکنم. آدمهایی که حالا هر روز میبینمشان و شاید روزی چندبار لبخندی به هم تحویل میدهیم یا با هم چای مینوشیم یا برای هم خاطره تعریف میکنیم یا ... . به context کنونیام فکر میکنم و اینکه تا چند وقت بعد این آدمها هم خیلی نرم، آرام و سبک از contextم خارج میشوند... انگار که هرگز نبودهاند. تلخ نیست؟
دست از فکر کردن میکشم و به کوه مقالات دور و برم نگاه میکنم...
من به هدفم از قطع ارتباطات نوشتاری در همین مدت کوتاه رسیدم...عطای ننوشتن را به لقایش بخشیدم و پناه آوردم به نوشتن. واژهها وقتی روی کاغذ یا صفحهی مانیتور نقش میبندند تازه برای من معنا پیدا میکنند. انگار تا پیش از آن که نوشته شوند بیمفهوم بودهآند. به نوشتن پناه آوردم چون ذهنم را جمع میکند. آرامم میکند. کمکم میکند خودم باشم. تصمیم گرفتم خودم را همینطور که هستم بپذیرم...شاید روزی حس کنم باید خودم را تغییر بدهم. ولی امروز، آن روز نیست...
دوباره سلام.
:)