این ترم، ۲۱ واحد دارم. به لطف ۸۹یهای عزیز که قصد دل کندن از دانشگاه را ندارند و فارغالتحصیل نمیشوند و همیشه در انتخاب واحد باعث آزار و اذیت ما بودهاند، هنوز ۱ واحدم روی هواست و منتظرم برایم ثبتش کنند! آن یک واحد از ساعت ۴ تا ۷ شنبه هست! یعنی من هر روز تا آخر شب کلاس دارم :دی
سر کلاس سیگنال واقعا تا حد گریه پیش میروم هر بار! نشستن سر کلاس با یک سری برقی ۹۲ی که درس را پیشخوانی میکنند و به شدت روی اعصاباند کار بسیار طاقتفرساییست!
ترم بسیار وحشتناکی دارم :دی
و اما درس گراف!
هربار سر گراف مینشینیم، غرق میشوم در درس و توی فکر و خیالم میروم به سالهای دبیرستان و کلاسهای المپیاد و معلمهای جوان باحوصله و باهوش و لذت یاد گرفتن و فکر کردن... بعد که یکهو استاد میگوید خسته نباشید ساعت را نگاه میکنم و میبینم ۲ دیقه مانده تا ۱۲ مثلا! و این تنها کلاسی است که در طولش نه ساعتم را نگاه میکنم نه گوشیم را و نه به در و دیوار نگاه میکنم و نه به فکر و خیال فرو میروم!
استاد جوان درس تازه از آمریکا برگشته. برق و مخابرات شریف خوانده و بعد و برق و کامپیوتر ویرجینیاتک. و حالا هم اینجاست. باحوصلهست. خوب درس میدهد و سعی میکند همه را با مطالب درس همراه کند و همه را به مشارکت در کلاس وادار کند. برای من که دیگر داشتم از یاد میبردم که میشود از کلاسی بیاندازه لذت برد و فکر کرد و مسئله حل کرد و پویا بود، نعمت و موهبت بزرگیست در این آخرین ترم دانشجوی کارشناسی بودنم! : )
امروز سر کلاس گراف اولین بار بود که از ته دلم خدا را به خاطر ۸ ترمه تمام کردن شکر کردم :)) استاد پرسید شماها ترم چندید؟ چند نفر گفتند شش. ما گفتیم هشت. چند نفر دیگر گفتند ده! ده را که گفتند استاد با چشمهای گرد شده و با خنده پرسید چطوری ترم ده اید؟!
یک جوری پرسید انگار که چیز عجیبیست! انگار نه انگار که همهی ۸۹یها به جز ۷ نفر نه یا ده ترمه بودند!
اگر جای ترم دهیها بودم واقعا ناراحت میشدم!
+ حدود ۹۰ درصد از پسرهای کامپیوتر و آیتی ورودی ما الان مشهدند!بلند شدند با هم رفتند مشهد! ما هم حسووووووووود! برنامه ریختیم برای سفر مشهد در هفتهی آخر اسفند! چند روز دیگر اقدام میکنیم برای خرید بلیت حتی :دی چه میکند این حسادت! :)) بعد از ۴ سال میخواهیم با هم برویم سفر! آن هم سفر مشهد! قند توی دلم آب میشود! عاشق گروه دخترانهمان هستم! : )
+ امروز مسابقهی شوت پنالتی بود در دانشگاه! عاشق این مسابقات دانشگاهم واقعا :))
+ این روزهای خوابگاه دوستداشتنیست! همه با خیال راحت میخوابند! سالن مطالعه خالی خالیست! سالن مطالعهای که توش جای سوزن انداختن نبود به خاطر کنکور. همه خوشحالاند و آسوده خاطر... : ) نه که همه خوب داده باشند! ولی همه مثل من خوشحالاند از گذشتنش و تمام شدنش...
+ دیروز آمدند دعوتمان کردند به همایش اپلای، چند سانتیمتر عمیقتر! اولش که گفتند اپلای جیغمان درآمد که توروخدا دست از سرمان بردارید! بعد که فهمیدیم برنامه برای بسیج است، دوهزاریمان افتاد که هدف نهی از اپلای است! اول که چون از طرف بسیج بود گفتم نمیآم. ولی بعد هم بیکار بودم تا قبل از کلاس مالتی مدیا(که اتفاقا تشکیل هم نشد!) و هم اینکه این روزها به شدت نیاز دارم از هر طرفی بهم بگویند که اپلای نکردنم کار درستی بوده، هرچند که خودم معتقدم نبوده! ولی دوست دارم تاییدم کنند تا کمتر غصه بخورم! دو روز مانده به کنکور داشتم گریه میکردم که چرا من اپلای نکردم با بقیهی بچهها!
خلاصه بلند شدم رفتم همایش! سالن پُرِ پُر بود!
سرپا ایستادیم. یک سری از دانشجوهای دکترا صحبت کردند و چند نفر هم از خارج از دانشگاه که خیلی خفن بودند. جنس حرفهایشان را دوست نداشتم. به جز تاکیدشان بر اینکه «برنامهی بلند مدتتان را برای زندگی مشخص کنید و بعد بر مبنای آن تصمیم بگیرید.» و خب راستش من هیچ برنامهی بلند مدتی ندارم! شاید همین بود که برادرم گفت: «اگر انشاءالله امسال یا سال بعد ارشد قبول شدی و وارد دورهی کارشناسی ارشد شدی، از این فرصت استفاده کن برای شناختن خودت و برنامههات برای زندگی! و بعد از ۲-۳ سال ارشد، تصمیمت را قاطعانه و عاقلانه بگیر. نه مثل الان که هر دو روز تصمیمت عوض میشود!»
و من تصمیم گرفتم همین کار را بکنم...
+ یک کم هم از اوضاع بعد از کنکورم بنویسم! سر امتحان عالی بود!تمام اطرافیانم فارغالتحصیلان دانشگاههای آزاد و پیام نور و اینها بودند! دست میگرفتند از مراقب سوال میپرسیدند :))))))))) مراقبها هم نامردی نمیکردند و اسکلشان میکردند! اصلا وضعیتی بود!
بعد از امتحان آمدم بیرون به قدری گیج و به هم ریخته بودم (در ۳ روز قبل از کنکور کامپیوتر مجموعا ۱۱ ساعت خوابیده بودم و در نتیجه گیج گیج بودم) تا دروازه شیراز پیاده رفتم (از در جنگلبانی دانشگاه اصفهان)بعد که میخواستم سوار تاکسی شوم به جای گفتن مسیر گفتم:«کنکور؟!» :| آای راننده قیافهش دیدنی بود...
بعد رفتم خانه. خواهر و برادرم با همسرانشان آمده بودند. سر ناهار داشتم سوپ میخوردم و هی میگفتم وای چقدر خوشمزهست. چه سوپ جوی خوشمزهای و ... . وقتی تمام شد فهمیدم سوپ قارچ بوده نه جو :)))))
شب کنکور هم رفته بودم با دل خوش برای برگشتنم بلیت بگیرم. گویا یادم رفته بوده ثبت نهایی کنم و فکر می کردم بلیت گرفتهم! هرچی هم داداشم میگفت نگرفتی قبول نمیکردم!!
عصر هم که میخواستم راه بیفتم، یک مکالمهی زیبا بین من و مامان:
مامان: بیسکوییت هم بذارم برات؟
من: بله بله. حتما! از اون بیسکوییت مستطیلیها.
مامان: کدوم مستطیلیها؟
من: همونها که استوانهای نیستند!
هیچی دیگه... نگم قیافهی مامان را...
+ اولین روز برگشتنم به دانشگاه، یعنی شنبه با بچهها رفتیم سینما به عنوان استراحت! اولین تجربهی فیلم دیدنم در جشنوارهی فیلم فجر بود. مژده چند ساعت در صف سینمای پارک ملت نشسته بود تا بتواند بلیت بگیرد. ما هم از سر کلاس شیوه با ماشین بهار خودمان را رساندیم. یعنی عملا ما در صف ایستادن را تجربه نکردیم! من هر ۲دقیقه یک بار میپرسیدم چه فیلمی میخواهیم ببینیم؟! بچهها اولهایش که این سوال را میپرسیدم با شکیبایی جوابم را میدادند: «در دنیای تو ساعت چند است؟!» ولی وقتی دیدند اسم فیلم در ذهن من نمیماند و باز میپرسم، ترجیح دادند جواب سوالم را هر بار با جملهای با مضمون«خیلی فیلم قشنگیه» بدهند! بر اثر بیخوابی ۴ روز قبلم، و سردرد وحشتناکم، ۳-۴ دقیقهی آخر فیلم خوابم برده بود!! و کلا هم وقتی همه داشتند با بهبه و چهچه از فیلم تعریف میکردند، من هیچی نفهمیده بودم :دی ولی اولین تجربهی فیلم دیدنم در جشنوارهی فیلم فجر هیجانانگیز بود :)