خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۲۰ مطلب با موضوع «خوابگاه» ثبت شده است

۳۰
خرداد


انتخاب عنوان برای این پست برایم سخت بود! می‌خواهم از چیزهای خیلی متفاوت این چند روز اخیر بنویسم.


۱- پنجنشبه آخرین امتحان دوران کارشناسیم را دادم! محاسبات عددی!! درسی که به خاطر کنکور ترم قبل، کاملا به مسلط بودم. اما...سر جلسه بودم و در حال امتحان دادن که یکهو دیدم یک نفر بالای سرم ایستاده. گفت: «ماشین حساب». متعجب شدم!‌فکر کردم می‌خواهد ماشین حسابم را به کس دیگری بدهد. دادم دستش و به ادامه‌ی امتحانم پرداختم. یکهو شنیدم که گفت:«غیر مجازه. تقلب محسوب می‌شه.» و بعد اسمم را نوشت روی یک کاغذ و چسباند روی ماشین حسابم و آن را با خود برد!!!! من همینطور متعجب و گیج مانده بودم وسط زمین و هوا! خدایا! امتحان آخر! ترم آخر! تقلب؟! به خاطر یک ماشین حساب که حتی توان غیر ۲ بلد نبودم باهاش بگیرم؟!؟ ۰.۲۵؟!! نه ...

یادم نیست چقدر گریه کردم فقط می‌دانم اینقدر گریه کردم که دات توانم تمام می‌شد. برگه‌م را دادم. با دو تا از بچه‌ها رفتیم پیش استاد و استاد گفت نمی‌داند چرا همچین کاری کرده‌اند! سوالات امتحان Ln داشت و مشخصا به ماشین حساب مهندسی نیاز داشت. از آن جالب‌تر این بود که مراقب محترم آمد و فقط ماشین حساب من را گرفت و برد. نه اینکه مثلا مسئولیتش چک کردن ماشین حساب‌ها باشد...

خلاصه که درسی که می‌شد نمره‌ی خوبی از بگیرم را گند زدم. ۳ سوال نوشتم از ۵تا...


۲- افطارها و سحرهای خوابگاه حتی از آنچه در ذهنم بود هم خوب‌تر و خاطره‌انگیزتر و شیرین‌تر و تکرارنشدنی‌ترند... سفره‌های رنگین... دورهمی‌های خوب و با حس خوب معنوی و مادی(!!) توامان!!! والیبال دیدن دورهم با لپ‌تاپ و از طریق اینترنت سر سفره‌ی افطار. سحری خوردن تو حیاط و قه‌قهه زدن تا خود اذان انگار که مثلا بعدازظهر است و دور هم نشسته‌ایم به صرف چای و شیرینی نه اینکه نصفه شب باشد! نان بربری داغ شهرک والفجر. سحر ساعت ۳ شب رفتن تا سلف و گرفتن سحری.



اینکه بنشینیم دور هم و فارغ از دنیا کمی با هم باشیم و روزه‌مان را افطار کنیم و «شاد» باشیم، برای من شد خاطره‌ای شیرینی و خوب از ماه مبارک رمضان...


۳- حتی ماه رمضان‌های دانشگاه هم از آنچه تصور می‌کردم خوب‌تر،‌ شیرین‌تر و دل‌پذیرتر است. نشستن تو آژمایشگاه و لحظه‌شماری کردن برای رسیدن افطار و هی حرف زدن و خندیدن. با وجود بی‌حال بودن!!!


۴- آدم هی می‌نشیند به مرور خاطرات و بیماری خاطره‌بازی می‌افتد به جانش وقتی در و دیوار بوی خداحافظی می‌دهند. وقتی از کسی خداحافظی می‌کنی که نه تهرانیست و نه همشهری خودت و نه قرار است در دوره ی ارشد در کنارت باشد. وقتی از هم‌اتاقی‌های عزیزتر از جانت هی باید یکی یکی خداحافظی کنی و رفتنشان را تماشا کنی. وقتی به گوشه گوشه‌های خوابگاه که نگاه می‌کنی، فکر می‌کنی:‌«شاید آخرین بار باشد...» و تا می‌آید اشکت سرازیر شود، به شیوه‌ی اسکارلت اوهارای رمان بربادرفته، با خودت هی می‌تکرار می‌کنی:«وقت دیگری به آن فکر خواهم کرد... » و فکرهات را عوض می‌کنی. اما یک وقت‌هایی فار هجوم این خاطرات اینقدر زیاد می‌شود که تمام انرژیت را تخلیه می‌کند و در برابر به زانو در می‌آیی انگار و اشک می‌ریزی..اشک خالص...


۵- روزهای سخت انتقال از کارشناسی به ارشد به واسطه‌ی آزمایشگاه رفتن‌های مدام برای انجام پروژه‌ی کارشناسی... و بعد هی وسط‌هاش جیم شدن از آزمایشگاه و پناه بردن به شیطنت‌های توی سایت...!!!


۶- ماه رمضان و ماه رمضان و ماه رمضان...مردن با دعای سحر...غش کردن با ربنای دم افطار...هی به این فکر کردن که الان به خدا نزدیک‌ترینیم و ذوق کردن... هی...هی...هی... لحظات خوبی که آدم دلش می‌خواهد فریز شوند و تا همیشه هی تکرار شوند... رجب...شعبان...رمضان... :)


۷- از خداحافظی متنفرم. متنفر...

رفتن صبا و محسن را کجای دلم بگذارم؟! یعنی دیگر محسن نیست که با هم هم‌گروهی شویم و دعوا کنیم و بخندیم و هی بهش بگم جلوی من هر حرفی نزن و هی بهم بخندد و دوست باشیم و ... . یعنی دیگر صبا نیست که با هم مرغ‌های سلف را ببریم به بچه  گربه‌های دانشگاه بدهیم و ذوق کنیم موقع نوازش گربه‌ها؟ که وقتی حالم خوب نیست بروم پیش و بهش بگویم چی شده و صبا با یک جمله همه چیز را برایم تمام کند و دوباره دنیا قشنگ شود؟ یعنی...

متنفرم از این خداحافظی‌ها...




۲۷
خرداد


سعیده اومد گفت امشب می‌ره. ته دلم لرزید. پایان؟ تموم شد؟ دیگه هم‌اتاقی نیستیم؟ دیگه حتی هم‌دانشگاهی هم نیستیم؟

پاشدم رفتم سالن مطالعه که به زور فکرم رو منحرف کنم از غصه‌های آخر و درس بخونم برای امتحان فردا. 

تو سالن مطالعه، همینطور که محاسبات می‌خوندم و تو گوشم آهنگ‌های محمد نوری و سیاوش قمیشی در حال تکرار بود، یهو دیدم قطره‌های اشک داره می‌ریزه روی جزوه‌م... اومدم تو اتاق. دیدم وسایل سعیده به صورت جعبه جعبه روی هم جمع شده. واقعیت هجوم آورد بهم. تموم شد؟

دلم خیلی سنگینه... اون قدر که حتی نمی‌تونم گریه کنم. سعیده رفت. به همین سادگی. و این اولین رفتن بود. و اولین خداحافظی. و من احساس می‌کنم طاقتشو ندارم. طاقت تحمل این خداحافظی‌های پر در پی رو...

سعیده رفت...تموم شد...من موندم و یه عاااااالمه خاطره...

هم شروعی یه پایانی داره. نه؟

نمی‌خوام :((


پ.ن: واقعا فردا روز اول ماه رمضونه؟! واقعا سحر قراره بیدار شیم بریم سلف غذا بخوریم؟!!!!

۲۰
خرداد


چند روز پیش دعوای بدی شد بین چند نفر سر کولر و کم مانده بود مسئول شب را هم بزنند!!‌ کار داشت به جاهای باریک کشیده می‌شد که مسئول ساختمان آمد و دعوا را خاتمه داد.

در ادامه، دیروز ۱۶ عدد کولر نو برای ساختمان آوردند و نصب کردند! الان در هر نیم‌طبقه‌ی ساختمان ما ۴ تا کولر آبی بزرگ هست! یعنی در مجموع ۳۲ کولر!!

دستشان درد نکند! مثل اینکه همیشه با دعوا کار پیش می‌رود! :دی


+این قضیه‌ی straight ها واقعا دیگر از حد تحمل خارج شده... بعد از ۱ سال هی قانون عوض کردن، حالا تصویب کرده‌اند که ۲۰درصد ظرفیت ورودی روزانه‌ی ارشد را بگیرند و نه مجموع روزانه و شبانه را!!! اینطوری هیچ کدام از دوست‌های من straight نمی‌شوند :(((((((((((((((( دانشگاه واقعا شورش را درآورده!

رسما تنهای تنها شدم!

۱۷
خرداد


این هم جهت اینکه چیزی از خوابگاه نوشته باشم!!

سرمایش ساختمان ما به این شکل تامین می‌شود که ۲ تا کولر آبی بزرگ در هر راهرو گذاشته شده و باید در اتاق‌ها را باز بگذاریم تا اتاقمان خنک شود اگر نه از گرما می‌پزیم. از طرفی دعواهای شدیدی در حد گیس و گیس‌کشی در جریان است سر این که این کولرها از کدام طرف باشند! وقت و بی‌وقت صدای غژ غژ کشیده شدن فلز روی زمین می‌آید و این یعنی کسی کولر را چرخانده. بعد هم صدای دعوا بلند می‌شود! وسط این دعواها هم گاهی فحش‌هایی می‌دهند که آدم دهانش باز می‌ماند از فکر اینکه دخترها می‌توانند تا این حد بی‌ادب باشند! 

فعلا این دعواها شده مایه‌ی تفریح ما!!

۰۲
خرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۲۱
ارديبهشت


:))

این پستم بود ها! درمورد یاالله و معنی خاصش تو خوابگاه دخترانه! حالا امروز صبح اومدن دیگه خودشون رو راحت کردن. اول خانومه هی پشت بلندگو می‌گفت طبقه ی اول، اتاق‌های طبقه‌ی اول، راه پله‌ها و راهروها یالله! بعد خسته شد گفت خانوما توجه کنین تا ساعت ۵ بعدازظهر یالله :)))))))))))))


یک چیز یه کمی بی‌ربط بگم :)) ۱ ماه پیش داشتم از خونه‌ی داداشم برمی گشتم خوابگاه و گرمم بود خیلی. پامو گذاشتم تو محوطه‌ی خوابگاه شالم رو باز کردم که هوا بخورم. یهو چشم تو چشم شدم با حاج‌ آقای نهاد رهبری که واسه نماز جماعت میاد خوابگاه :))))))))) هیچی هم نگفت ها! نه چشمشو انداخت پایین نه یالله گفت نه هیچی :)) فقط من مردم از خجالت! چه وضعشه خب؟ :)) خوابگاه دخترانه اینجا؟! :))


۲۰
فروردين


همیشه فکر می‌کردم که تا ابد از هفت تیر متنفر می‌مونم. به خاطر اینکه هربار مادرم می‌آمدند یک روزه تهران و باهاشون می‌رفتم بیرون، می‌رفتیم طرف‌های هفت تیر و سهرورودی و مطهری می‌گشتیم و مادرم در محله‌های بچگی‌هاشون قدم می‌زدن و می‌رفتن به خاطراتشون و از زمانی برام حرف می‌زدن که دختر مدرسه‌ای بودن. از هم‌کلاسی‌هاشون. از دختر همسایه‌شون. از پسر همسایه که هر روز موقع از مدرسه برگشتن راه میفتاده دنبالشون :)) ‌از شیطنت‌هاشون. از بستنی خوردن‌ها و چاقاله بادام خوردن‌هاشون. راه می‌رفتیم و مادرم خاطره‌بازی می‌کردند. و آخر هم سر هفت تیر از هم جدا می‌شدیم و مادرم راهی ترمینال می‌شدند و من با بغضی که هر لحظه بیشتر می‌خواست خفه‌م کنه راهی خوابگاه می‌شدم. از هفت تیر متنفر شدم چون هربار مادرم را از من می‌گرفت.
امروز برای اولین بار در این ۴سال پدرم هم آمدن تهران. با پدر و مادرم اول طرف‌های هفت تیر و بهار شمالی را گشتیم و بعد سوار مترو شدیم و رفتیم انقلاب. انقلاب... مادرم بغض کردن...پدرم چشم‌هاشون برق می‌زد. دوتایی رفتند و کتاب‌فروشی‌ها را گز کردند. پدرم می‌گفت این کتاب‌فروشی‌های مقابل دانشگاه بوی جوانی‌هامون رو می‌ده. ذوق کرده بودند و برگشته بودند به ۸-۳۷ سال قبل. کتاب‌فروشی‌ها را گز کردیم و عاقبت جلوی ورودی متروی انقلاب(دانشگاه تهران) از هم جدا شدیم. حالا دارم فکر می‌کنم این تصویر آیا هیچ موقع از ذهن من پاک خواهد شد؟ این خداحافظی کردن غمگینانه‌ی دم مترو که موقعش بغضمو به زور فروخوردم که جلوی پدر و مادرم اشک نریزم... متروی انقلاب این بار فاصله انداخت بین من و مادر و پدرم. و فکر می‌کنم از این به بعد، به همان اندازه‌ای از متروی دانشگاه تهران بدم خواهد آمد که از هفت تیر...
بچه خوابگاهی بودن همیشه هم خوب و خوش‌حال کننده و پر از خاطرات خوب نیست. این جدا شدن‌های اجباری از پدر و مادربخش‌هاییش را ناراحت کننده می‌کنه...
یه روزی اینا همه‌ش می‌شن خاطره... همه‌ش...  :)

+قطعا جزء خوشبخت‌ترین خوابگاهی‌ها بودم که شب قبل از روز مادر رو در کنار مادرم سپری کردم...

۱۵
فروردين



گرچه چون موج مرا شوق ز خود رستن بود
موج موج دل من تشنه ی پیوستن بود

یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر
بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود

خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما
خواستن ها همه موقوف توانستن بود

کاش از روز ازل هیچ نمی دانستم
که هبوط ابدم از پی دانستن بود

چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همه ی طول سفر یک #چمدان بستن بود
قیصر_امین_پور

#بچه‌ی خوابگاهی غمگین تازه از شهر خود برگشته :دی

۱۷
اسفند


تنوع لیوان ها تا این حد در جایی به جز خوابگاه یافت نمی شه احتمالا:دی محض رضای خدا هیچ دوتاییش مشابه نیست:-D
#دورهمی_خوابگاهی
#چای مراکشی با تشکر از هم‌اتاقی جدیدمون :دی
#خسته_و_له_از_سنگینی_ترم_آخر
#آخرین_روزهای_93

توضیح: چای سبز هستند ایشون :دی فکر بد نکنین :))

۳۰
بهمن


:(

۲۲
دی


از سال اولی که آمدم تهران، کابوس این رو داشتم که بهم خبر مرگ یکی از عزیزانم رو بدن و من دور باشم...دور باشم ازشون...نتونم باهاشون عزاداری کنم...نتونم به مرحله‌ی پذیرش مرگ برسم...
ترم۲ که بودم که ۳ماه بعد از فوت یکی از عزیزان، خیلی اتفاقی از بین حرف‌های مادر از پشت تلفن از مرگ اتفاق افتاده باخبر شدم و بعد جیغ و غش وسط سایت دانشکده. من هنوز بعد از ۲سال با آن مرگ کنار نیومدم. می‌گن خاک آدمو سرد می‌کنه...من ندیدم اون خاکو...من هنوز وقتی درمورد اون آدم حرف می‌زنم از افعال مضارع استفاده می‌کنم...
و الان...
زنگ مادرم...
و بعد دوباره خبر مرگ یکی از عزیزانم. خیلی ناگهانی. و من جمعه که داشتم میامدم تهران دلم گواهی بد می‌داد. دلم گواهی می‌داد که خبر بدی از اصفهان خواهد رسید در همین هفته‌ی نبودنم. و رسید. رسید اون خبر بد... و من نتونستم تاب بیارم. من دوباره تو مراسم تدفین نبودم. دوباره ندیدم اون خاکو که سرد کنه منو... دوباره ندیدم... من این مرگ رو هم هیچ وقت باور نمی‌کنم...
این آدم عاشق پسرش بود. پسرش آمریکا دوره‌ی post doc می‌خونه. ۵سال بود پسرش رو ندیده بود. ندید... ندید و رفت... مگه دنیا چقدر ارزش داره؟!‌


#شوهرعمه‌ی عزیزی که جزء دوست‌داشتنی‌ترین‌هام بود...


پ.ن: نشسته بودم روی پله‌ها وسط راهروی طبقه‌۲ی خوابگاه و هق هق گریه می‌کردم. بعد مامان گفت زنگ بزن تسلیت بگو به عمه... گفتم نه مامان...توروخدا... بلد نیستم...مامان گفت بزرگ شدم...باید زنگ بزنم...
زنگ زدم... زنگ زدم و زدم زیر گریه... این یعنی بزگ نشدم هنوز. توروخدا دیگه بهم نگین این کارو بکنم...توروخدا...

۱۵
دی


بعد از مدت‌ها هی غر زدن(:دی)از کنکورِ، گفتم یک پست خوابگاهی بگذارم! به همراه عکس :D


هر هفته ۲نفر از ۳نفرمان صبحانه رزرو می‌کنیم(اکثر هفته‌ها یک نفر فراموش می‌کند رزرو کند:D ) و اینقدر حجم چیزهایی که برای صبحانه‌ی یک هفته‌ای می‌دهند بالاست که خودمان از دیدن وضعیت یخچالمان به خنده می افتیم!


عکس اول از کره‌ها!! چون ما کره نمی‌خوریم. همه‌ی کره‌ها باقی مانده‌اند. این عکسی که می‌بینید ۱۳ عدد کره است! :D به قول دوستم ۱۳ هزار تومن در این یخچال کره داریم :D


عکس بعدی از شیرهاست! :D در این تصویر ۶ عدد شیر قابل مشاهده می‌باشد! :D



عکس بعدی از مرباهاست!! مربا در طرح‌ها و رنگ‌های متفاوت! :D مربای هویج، مربای گل و مربای بالنگ!


این هم یک عکس همینجوری از کل یخچال :دی

شبیه یخچال اسباب‌بازیست که بچگی‌ها عاشقش بودم!! تمام مدت با آن در حال بازی بودم :دی




۰۴
آبان


درس می‌خونم این روزها! نتیجه‌ی کنکورهای آزمایشیم نشون می‌ده که خیلی دورم از هدفم. ولی همه‌ی تلاشمو می‌کنم برای این‌که حرکت کنم به سمت هدفم. انگار که مثلا یه مسئله‌ی بهینه‌سازی بهم دادن که حلش کنم! «فاصله‌ی خود را از هدف مینیمم کنید!» (تاثیرات کلاس تحقیق در عملیات! :دی )

این هم یک تعدادی عکس یادگاری از این روزها :)






این هم از هنرمایی بنده در کتابخونه!!‌ لیوان چای سیاه و سفید بود...شبیه دفتر رنگ‌آمیزی کودکان که فقط نقاشی داره بدون رنگ... دیگه چه می‌شه کرد دیگه...نشد که جلوی خودمو بگیرم... :دی







۱۷
مهر


فردا اولین آزمون پارسه‌مه! و خب یاد اولین آزمون قلمچیم افتادم راستش! اولین آزمونم افتضاح بود :)) بدترین ترازمو آوردم و بعدش همه چیز بهتر شد.

الان هم امیدوارم همین اتفاق بیفته. هیچی بلد نیستم واقعا برای فردا. ولی امیدوارم بعدش همه چیز بهتر شه.


+قلب من اتوماتیک‌وار وقتی به ۱ ماه برسه دوری از خونه شروع می‌کنه به درد گرفتن و هی بهانه‌ی خونه رو گرفتن ظاهرا! هفته‌ی پیش ناراحت بودم که چرا هنوز دلتنگ نشدم در حالی که شنبه قراره برم خونه! بعد الان از دیشب دلتنگی داره خفه‌م می‌کنه!! یعنی ها! لوس به من می‌گن فکر کنم :)) سال آخر کارشناسیم هنوز اینجوری دلتنگ می‌شم :))

۰۶
مهر


فکر کنم فقط دخترهای خوابگاهی معنی این رو می‌فهمن :))‌

-هنوز یاالله ه؟!

-ای بابا...چرا همه‌ش تو این طبقه یاالله ه؟!

...


:))

وقتی آقاهای خدماتی می‌خوان بیان تو خوابگاه از این اصطلاح استفاده می‌شه :دی

بعد خیلی خنده‌داره! من بیچاره از خواب پاشدم سرم درد می‌کنه چشمام قرمزه و هنوز خواب از سرم نپریده دارم می‌رم وضو بگیرم که یهو می‌بینم یه آقایی که اومده کولر طبقه رو درست کنه زل زده تو چشم من! تازه وقتی من دیدمش شروع کرده می‌گه یاالله! تا قبلش که هیچی اصلا! بعد هم سرشو نمی‌ندازه پایین ها!! همینجور زل زده تو چشم من می‌گه یاالله:)) خب من الان چی کار کنم دقیقا وقتی داره منو نگاه می‌کنه؟! :))  کجا برم؟! :))


بعدانوشت: یه بار هم وسط راهرو بودم که از سمت اتاق ما صدای یاالله اومد! منم هول کردم نیم‌دونستم کجا برم! پریدم تو دستشویی :))‌ بعد همینطور منتظر بودم که برن دیدم صدای یاالله داره نزدیک می‌شه!! تا اینکه یهو گفتن: دستشویی یاالله!!!! :)) هیچی دیگه! حدود نیم ساعت اون جا حبس شده بودم :))

۰۴
مهر


دلم تنگ شده بود برای این تفریح روزهای جمعه!! پختن ناهار به صورت دسته‌جمعی :دی

خدایا ماکارونی را از ما نگیر!!! اگر نه جمعه‌ها گرسنه می‌مانیم! یعنی امروز ۴-۵ نفری که تو آشپزخانه در حال ناهار پختن بودند، همه‌شان غذایشان ماکارونی بود!!

پ.ن: به نظر من که خیلی خوشمزه شده بود :دی




پ.ن: اصلا حرفی از هم‌اتاقی‌های امسالم نزدم!

من و مه‌زاد(میکروبیولوژی) و صدیقه(سلولی مولکولی) و آتوسا(تربیت‌بدنی).

فعلا همه چیز خوب و آرام است :)

۰۲
مهر

دلم تنگ شده بود برای میدون تره‌بار رفتن... بعد از گذشت ۳سال هنوز برام تصویر خودمون در میدون تره‌بار عجیب و غیرقابل درکه! دختربچه‌(!!)هایی با کوله‌پشتی و لباس‌های اسپرت و یک عالمه کیسه‌ی میوه وسبزی به دست...!

امروز بعد از۱سال رفتم میدون و سعی کردم از اونجا بودنم و این تصویر مضحک و متفاوتم در اونجا لذت ببرم... ولی بغضم گرفت! یهویی سال اول اومد جلو چشمم که من و شبنم و عاطفه و فاطمه و محبوبه با هم می‌رفتیم میدون برای خرید و کلی بهمون خوش می‌گذشت و تفریح بود برامون!!‌ الان عاطفه و فاطمه و محبوبه متاهلن و محبوبه رو از بعد از ازدواجش کلا ۲بار دیدم...عاطفه هم که حواسش به ما نیست دیگه. فاطمه هم که دیگه تازه عروسه و ...

دلم برای سال اول و شیطنت‌ها و بچگی‌هامون تنگ شده...چرا همه‌ی چیزهای خوب تموم می‌شن...؟

۳۰
شهریور


آخ اگر بدونین تو خوابگاه دورهمی افطار کردن چه حالی می‌ده...

:)

مرسی از شبنم و دینا و کبری عزیز که من رو که تنها بودم تو اتاق دعوت کردن برم پیششون با هم افطار کنیم :) هرکی یه چیز کوچولو درست کرده بود... با همون چیزهای کوچولو در حد انفجار سیر شدیم :))


ولی این تشنگی که امروز من تجربه کردم، باعث شد واقعا حس کنم معجزه‌ست که تو تابستون که ماه رمضون می‌افته خدا بهمون توان روزه گرفتن می‌ده...واقعا معلوم نیست چه جوری از پسش برمی‌آیم!!!


پ.ن: حال من به قدری اسفناک و بد بود که موقع درست کردن املت یادم رفته بود زیر گاز را روشن کنم و منتظر بودم تخم‌مرغ‌ها سفت شوند :)) دستم حتی به قدر روشن کردن کبریت هم جان نداشت... امروز خیلی از اینور به آن ور رفته بودم و حسابی بی‌حال شده بودم! ضمن اینکه دیروز ظهر ساعت۱۱ ناهار خورده بودم تو دانشگاه!! و بعد هیچی نخورده بودم تا شب که یک عدد سیب‌زمینی آب‌پز خوردم!! همین!! (سیب‌زمینی‌ها از زمین شبنم اینا بود :)‌ )


+حیف که یادم رفت عکس بگیرم از سفره‌مون...

۲۶
شهریور


گاهی درست وقتی فکر می‌کنی همه چیز داره خوب و درست پیش می‌ره، یه مشکل از آسمون می‌آد می‌افته رو سرت...

۲۱
شهریور

به نام حق :)


پ.ن: من و تختم و کودک درونم :))






۰۵
شهریور


بالاخره مجبور شدم یک شب در خوابگاه بمانم!!

از وقتی رسیدم خوابگاه تا شب از ترس سوسک‌ها داشتم می‌لرزیدم!!

فائزه گفت بیا بشین روی تخت من!!‌روی زمین اصلا امن نیست! رفتم نشستم روی تختش و با وحشت به بقیه‌ی اتاق نگاه می‌کردم و سوسک‌های احتمالی که یهو متوجه این صحنه شدم:

        


وحشت‌ کردم که خدایا این پودرهای سفید چی هستند روی چارچوب تخت فائزه!! هر ۴طرف تختش از این پودرها ریخته بود...

بعد فائزه گفت که اینا پودر سوسکن(همون سم :دی) برای اینکه مثل روزهای اول سوسک نیاد روی تختش...گفت روزهای اول اینجوری بوده که شب پا می‌شده می‌دیده ۳-۴ تا سوسک(سوسک حمام! همون گنده‌ها!)دارن روی لحافش راه می‌رن! ولی از وقتی سم ریخته اطراف تختش دیگه نزدیک نمی‌شن به تختش!

منم که تا اون موقع در ترس و هراس بودم یهو حس کردم قلبم ایستاد!!

بعد با یکی از پسرها که ساکن اصلی این خوابگاه بودند صحبت کردم. اینقدر خاطرات وحشتناک تعریف کرد از سوسک‌های خوابگاهشون که دیگه واقعا داشت گریه‌م می‌گرفت از تصور اینکه شب باید روی زمین بین سوسک‌ها بخوابم...

بعد تازه گفت برای ما سمپاشی کردن خوابگاه رو و برای پسرها همین کارو هم نمی‌کنن...

بچه‌های یکی از اتاق‌ها یه عکس وحشتناک گرفته بودند از وقتی وارد اتاقشون شدند تو خوابگاه. نزدیک ۱۰۰ تا سوسک زنده داشتن از سر و کله‌ی هم بالا می‌رفتن...

هرچی دعا می‌کردم شب نشه، فایده نداشت...بالاخره شب از راه رسید و من باید روی زمین می‌خوابیدم...در حالی که کلی از این چیزهای وحشتناک برام تعریف کرده بودند... همینطور که با سلام و صلوات دراز کشیده بودم و از ترس ملحفه‌ای دور خودم پیچیده بودم، تازه خوابم برده بود که یهو دیدم یه چیزی تو دهنم داره تقلا می‌کنه و تکون تکون می‌خوره. منم با جیغ از خواب پریدم...فکر می‌کردم دست و پای یه سوسکه که گیر افتاده تو دهنم و پاهاش بین لب‌هام مونده...جیغ زدم واز خواب پریدم و آماده بودم که بزنم زیر گریه که دیدم هم‌اتاقیام دارن قاه قاه بهم می‌خندن!!  چرا که اون چیزی که تو دهن من در حال تقلا بوده دست و پای سوسک نبوده!!‌ بلکه موهای همیشه پریشان خودم بوده!!! حالا دیگه تصور کنین چقدر بهم خندیدن... گفتن تو کجا بودی وقتی ما اینجا سوسکهارو از روی تختمون جارو می‌کردیم و از ترس یه گوشه چمباتمه می‌زدیم و...

یه سری بچه سوسک بودند که اندازه یه بند انگشت بودند. در این حد بود اوضاع که دیگه با سوسک‌های به اون کوچیکی در حد مورچه برخورد می‌کردیم و برامون کاملا عادی بودند که بیان رومون راه برن...مشکل اون سوسک‌های گنده بودن...

صبح فرداش که بالاخره یه شب خیلی بادلهره و ترس رو پشت سرگذاشته بودم و اگر سوسکی هم روم راه رفته بود دیگه از خستگی متوجه نشده بودم پاشدم و وسایلم رو سریع جمع کردم که برم دانشگاه. بعد به طرز خنده‌داری دیدم به حدی با شرایط کنار اومدم و پذیرفتم وجود سوسک‌ها رو که وقتی می‌خواستم لباس بپوشم یا می‌خواستم ملحفه جمع کنم یا می‌خواستم مقنعه‌مو سرم کنم هرکدوم رو به شدت تکون می‌دادم که اگر سوسکی روش هست بیفته پایین. فقط همین!!‌

بعد این پسرها می گن با سوسک کنار بیاین!! بذارین اون بنده خدا هم با شما تو اتاق زندگی کنه مسالمت آمیز!! بعد همینطور که داره خدارو عبادت می‌کنه شما هم باهاش ذکر بگید :|||| می‌شه آخه؟!‌ نه جدی؟!‌ می‌شه؟! یعنی شما سوسک می‌بینین واقعا چندشتون نمی‌شه؟!


یکیشون می‌گفت با سوسک‌ها طی کرده بودن که هرجا خواستن آزادن برن به جز تو دهن :(( منم که شب ها دهنم باز می‌مونه بعضی وقت‌ها... :((

این هم چند تا عکس...


پ.ن: این اتاق در برابر اتاق اولی که رفتم خیلی بزرگه... در حالی‌که اندازه‌ی اتاق یک نفره‌ی خواهرمه توی خونه... اتاق اولی که رفتم توش، اینجوری بود که اینقدر توش جا نبود که نمی‌شد هم‌زمان بیشتر از یک نفر از تختشون بیان پایین! اگر بیشتر از یک نفر تختشون رو ترک می‌کردند، دیگه روی زمین اتاق جا نمی‌شدند!!


خلاصه که... اصلا کلی احساس لوس بودن بهم دست داد تو این خوابگاه...هرچند بعد از گذشت یک روز دیدم می‌شه واقعا  ۲-۱ ماه تحمل کرد خوابگاه رو به شرط اینکه آدم از صبح تا شب داتشگاه باشه... ولی خب بیشترش نه واقعا :(‌کاش یه کم به وضعیت خوابگاه‌های پسرها رسیدگی کنند...خوابگاه ما هتله اصلا به خدا در برابر اینجا!

۰۷
مرداد

دراز می‌کشم توی سالن زیر نور صبح که بعد از ۱ ماه دیده‌امش، درست همانجایی که دیشب دراز کشیده بودم و از سردرد به خودم می‌پیچیدم و تمام صداهای توی هال، با صدای بلند تلوزیون در هم می‌آمیخت و بعد قاطی می‌شد با صدای به هم خوردن در کابینت و هم زدن قهوه‌ی سیاه سیاه توی استکان از آشپزخانه. قهوه‌ای که خواهرم نومیدانه از آرام گرفتن درد من برای من آماده می‌کرد. همشهری داستان می‌گیرم دستم و شروع می‌کنم به خواندن و سرشار شدن. درست زیر همان لوستری که دیشب در هر لحظه صدبار فکر می‌کردم دارد می‌افتد روی سر من که ضعیف و بی‌دفاع روی زمین از درد به خودم می‌پیچیدم.

می‌رسم به متن یک تجربه‌ی این شماره. تجربه‌ی تماشای دسته‌جمعی فوتبال. متن پسر خوابگاهی را می‌خوانم از خوابگاه و تماشای فوتبال ایران نیجریه. توصیفاتش عالیست! با خودم فکر می‌کنم که چرا من دیگر نمی‌نویسم؟‌ از این لحظه‌های ناب خوابگاهیم؟ آن تجربه‌ی عالی تماشای والیبال ایران برزیل؟ و خیلی تجربه‌هایِ بهترینِ دیگر؟

ترسناک است برایم تصور این که امسال سال آخر است. سال آخر خوابگاهی بودن من. نمی‌دانم سال‌های بعدش کجا خواهم بود. ولی این را می‌دانم که هیچی دوران لیسانس آدم نمی‌شود!


+عید فطر مبارک :) شیرینی همین یک روز عید می‌ارزد به همه‌ی سختی‌های آن یک ماه روزه‌داری... کاش تا همیشه این اعتقاد با من بماند... شیرین‌ترین و دل‌چسب‌ترین غذای دنیا، صبحانه‌ی عید فطر است... :)


۲۹
تیر


#خیلی جالبه. خیلی. یه وقتی بود. خب؟ ۳سال پیش. ما خودمونو کشتیم شریف قبول شیم. یه عده قبول شدن چیزی که می‌خواستن. یه عده هم رفتن رشته‌ای که نمی‌خواستن که شریف باشن. یه عده هم مثل من و مرجان و شادنوش اومدیم تهران که رشته‌ای که دوست داریم بخونیم. خلاصه! اونموقع‌ها همه‌ی فکر و ذکرمون اپلای بود!‌همه‌ش ها!‌حتی یه بخش کوچکش هم غیر از این نبود.
خلاصه بگم!‌ بهار و مهرو رفتن هوافضا، آناهیتا صنایع و پردیس علوم کامپیوتر شریف. منم کامپیوتر تهران و مرجان و شادنوش هم مکانیک تهران. خب؟
بعد هی حسرت می‌خوردیم که وضع شریفیهامون برای اپلای بهتر از ماست... غصه می‌خوردیم حتی...
همه‌ی اینارو در نظر بگیرین. خب؟
یه عده‌مون هم رتبه‌هاشون خوب نشد به اندازه‌ی توانشون و زحمتشون نتیجه نگرفتن و رفتن دانشگاه صنعتی اصفهان و اصفهان و ...
اینارو هم در نظر بگیرین.
حالا ۳سال گذشته.
خب؟
الان با پریس حرف زدم و چند ماه پیش با بهار...
بهار نمی‌خواد بره.
پردیس نمی‌خواد بره.
آنا نمی‌خواد بره.
من نمی‌خوام برم.
شادنوش و مرجان هم.
فقط مهرو می‌خواد بره.
حالا بچه‌های اصفهان مونده‌مون که به نظر خودشون شکست خورده بودن و فلان، همه شون در حال اپلای هستن...
و من خیلی فکر می‌کنم به همه‌ی اینها!‌
به اینکه آیا کار ما درسته یا اونا؟
به اینکه این رتبه‌ی بهتر آوردن ما به نفعمون بوده یا نه؟
به اینکه چند سال دیگه کسی نمی‌گه اونا کارشناسی کجا بودن ومی‌گن ارشد و دکترا کجا بودن و ما کجا...
به اینکه چند سال دیگه ما خوشحال‌تریم یا اونا؟‌ اونا موفق‌ترن یا ما؟
به اینکه این تجربه‌ی زندگی در راه دور، زندگی در غربت نسبی و فرار کردن ازش، و قدر خانواده رو دونستن، و قدر آشنایی‌ها رو دونستن، به نفعمون بوده یا نه؟
کاش بفهمین منو :(
این روزها روزهای سختین برای همه‌مون!
من و آنا و پردیس و بهار و مهرو با هم رفتیم تهران. با هم موندیم. حسش خوبه. خیلی! چقدر بزرگ شدیم...چقدر...
وای.......................................................

# متاسفم.
متاسفم که هیچکدوم اشتیاقی نداشتیم به تشکیل شدن افطاری امسال مدرسه.
متاسفم که هیچ‌کدوممون بعد از ۳سال دلیلی نمی‌دیدیم برای دوباره دیدن هم.
متاسفم :(
افطاری مدرسه تبدیل شد به افطاری جمع ۱۰ نفره‌ی خودمون...
انگار می‌خوایم تو خودمون بمونیم و تو خودمون بمیریم و ...
انگار...
می‌خوایم وایسیم جلوی هم. همو بغل کنیم و از بودن هم مطمئن بشیم و آروم بگیریم...
بچه‌های دانشگاهو خیلی بیشتر از بچه‌های مدرسه دوست دارم به استثنای حدود ۲۰ نفر...۲۰نفری که دوستای واقعیم بودن و موندن حتی بدون اینکه ببینمشون.
این بیست نفر همه چیز منن.
همه ی گذشته‌ی منن....
اینا کسانی هستند که همیشه حرف داریم برای گفتن. که پشت تلفن بعد از سلام و احوال‌پرسی یه ثانیه هم سکوت برقرار نمی‌شه بینمون.
آخ آخ...
:(


#دلم تنگه. تنگ روزهای دبیرستان با مانتوهای گل و گشادمون و لبخندهای واقعیمون و تیپ‌های ساده‌مون و قلب‌های صافمون و پیش هم موندنامون...
دلم تنگ اون روزهاییه که مثلثات سخت بود. کابوس حد و مشتق می دیدیم. دلم تنگ اون روزیه که آقای اعلمی هر ۵دقیقه یک بار برمی‌گشت به من می‌گفت:‌«اُی دختره! انتگرال سینوس چی می‌شه؟!» و من هربار بلااستثنا می‌گفتم کسینوس :))‌ و هربار می گفت:«تو چرا این‌قدر خنگی دختر:)) منفی کسینوس» و همه با هم می‌خندیدیم.
دلم تنگ اون روزهاییه که آقای انارکی می‌اومد سرکلاس گسسته و هرکی رو که دیر می رسید مجبور می‌کرد به شیوه‌ی خاص خودش تخته رو پاک کنه و این می‌شد دلیل خنده‌هامون...
دلم تنگ اون روزهاییه که خنده‌هامون بی‌بهانه بود...
دلم تنگ اون زنگ تفریح‌هاییه که اشک معاونمون رو در می‌آوردیم از بس می‌زدیم و می‌رقصیدیم!
دلم تنگ...
:((
کاش اشک‌های منو می‌فهمیدید...
کاش می‌فهمیدید که دلتنگ گذشته‌ام اما حسرتش رو نمی‌خورم...
کاش.



پ.ن: ببخشید که یه سری چیزها دائم میاد تو ذهنم و دائم ازشون می‌نویسم...دست خودم نیست...ترس از آینده‌ست...

۳۰
خرداد


ای کسانی که تو شهر خودتون دانشگاه می‌رید، همانا شما دچار خسران عظیم هستید!! شما چه می‌دونید چه لذتی در «بعد از ۹ ماه خوابگاه بودن برگشتنِ خونه» هست؟! اصلا خیلــــــــــــی خوبه!

۱۹
خرداد


اطلاعیه‌ی خوابگاه تابستون رو زدن توی سایت کوی خوابگاه‌ها. در انتهای اطلاعیه اومده:


در انتها اداره کل خوابگاههای دانشگاه تهران توجه دانشجویان محترم را به نکات ذیل جلب می‌نماید:

با توجه به کاهش نزولات آسمانی و کمبود آب ، احتمال قطعی آب و در پی آن خاموشی کولرها را به دنبال خواهیم داشت ، امکان ارائه غذا در ایام تابستان وجود ندارد و همچنین به جهت راه اندازی عملیات کنترل و ارتقاء شبکه امکان اختلال شبکه اینترنتی دور از انتظار نخواهد بود.

با آرزوی توفیق

امور دانشجویی اداره کل خوابگاهها
:)))))
یعنی ها!!!! کم مونده بنویسه به صورت تضمین شده زلزله و آتش‌سوزی هم خواهیم داشت!!!
 ;;);;)


پ.ن:‌روز جوان هم مبارک :)