خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۲۰ مطلب با موضوع «خوابگاه» ثبت شده است

۲۵
ارديبهشت

اینکه یک شب با صدای جیـــــــــــــــــــغِ یه نفر از تو محوطه خوابگاه از جات بپری و چند لحظه بعد صدای آژیر ماشین پلیس کل محوطه خوابگاهو پر کنه و بعد باز هم جیغ و باز هم جیغِ یه دختر عینِ خودت...

بعد به هم ریختن خوابگاه، یه عالمه دختر پریشان و ترسیده، شایعاتِ بی اساس تا حدی که 2 تا مرد اومده بودن تو ساختمون ما!

و بعد بالاخره جمع شدن جلویِ خوابگاه و تحصن و تا نصف شب و اومدن مسئول خوابگاه و جواب ندادنها و مسئولیت نپذیرفتن ها و باز هم پاس دادنِ ما به این ور و اونور...

واقعیت این بود که بچه ها مثل همیشه تو زمین چمن خوابگاه جمع شده بودند و شام می خوردند و درس می خوندند و بازی می کردند و شاد بودند که یهو می بینن چند تا مرد بینشونن!!! بعد پا به فرار می ذارن و جیـــــــــــــــغ می کشن و مرد ها هم به دنبالشون...بچه ها موفق می شن فرار کنن اما یه بنده خدایی درست دم پله ها غش می کنه و دست اون مردها بهش می رسه و اذیتش می کنن...

مسئول خوابگاه می گفت هفته پیش 10 تا مردو از تو خوابگاه جمع کردن و تحویل پلیس دادن! اینه امنیت خوابگاه دختران!

و هیچ کس هم که مسئولیت نمی پذیره...

دختر بیچاره قاطی کرده بو دو دائم خودشو به زمین می زد...کی جوابگوئه؟!

بعد هم دوباره درست فردا شبش، باز هم صدای ماشین پلیس و  باز هم درگیری و باز هم بردن چند نفر...

و فردا شبش دوباره جیغِ بچه ها که باز هم مرد دیده بودن تو محوطه خوابگاه دختران...

و ما که حالا دیگه وقتی هوا رو به تاریکی می ذاره، همه وجودمون سرشار از ترس می شه...و با دیدن هر ماشین پلیسی جیغ می کشیم و...

کی مسئوله؟! کی جوابگوئه؟!

اگه موهای یه دختر از روسری بیاد بیرون چند نفر بهش تذکر میدن؟! اون وقت اومدن چند تا مرد تو خوابگاه دخترها یه چیز عادی حساب میشه!؟ کسی نمیخواد امنیت برقرار کنه؟!


۰۱
ارديبهشت

هنوز هم واسم عجیبه...هنوز هم واسم غیر قابل پذیرشه این که یه دختر هم سن خودم رو ببینم تو خوابگاه که داره سیگار میکشه...هنوز واسم سخته...

اونم اتاق بغل آدم...اونم تو بالکن...

۳۱
فروردين

یه خبر زلزله تو اصفهان کافی بود تا همه وجودم شروع به لرزیدن کنه....خدایا؟؟؟؟ مگه اصفهان هم زلزله میاد؟؟؟اصفهان که روی گسل نیست....

بعد گشتن تو سایتها و دیدن اینکه جدی جدی یه زمین لرزه 4.1 ریشتری اومده...

میدونستم 4.1 خرابی ایجاد نمیکنه...اما آدم وقتی مه دوره خیلی بیقرار میشه...

تا خودِ صبح صد بار سایت ژئوفیزیکو چک کردم ببینم دیگه اونورها زلزله نیومده؟؟؟

خیلی سخته این دوری...

فقط صد بار دعا کردم که اگه قراره اصفهان زلزله بیاد، قبلش تهران بیاد....

۳۰
فروردين

حالت خوب نباشه، امتحان ریاضی مهندسی داشته باشی، هیچی بلد نباشی، کل روز 5شنبه تو هیچی نخونده باشی، پروژه OS مونده باشه و همه زندکی تحصیلیت در حال حاضر بهش وابسته باشه، ممکن باشه 3 واحد مهمو محبور شی حذف کنی، یه ایمیل دریافت کرد هباشی که دوباره همه چیو واست به هم ریخته باشه،...

اما یه عالمه دوست خوب داشته باشی که درست وقتی باید باشن، هستن! دور هم با تمام مشکلاتشون وایمیسن و آشپزی میکنن و بعد بساط جمع میکنین و میبرین تو محوطه خوابگاه می ندازین و شام میخورین و میگین و میخندین و تو سعی میکنی به هیچ کدوم ناراحتیها و نگرانیهات فکر نکنی...بعد که یهویی همه غمها میریزه تو دلت یه مریمی هست که بغلت میکنه و وقتی بغلت میکنه و میگه "درست میشه همه چی" تو ایمان میاری که درست میشه...

تو این شرایطیه که میتونی چشماتو ببندی، یه نفس عمیق بکشی ، لبخند بزنی و به دنیا بگی که : "من خوشبخت ترین آدم روی زمینم..."

۲۳
فروردين

یه روز که حالت از همه چی بد باشه و بخوای به زمین و آسمون فحش بدی و از عصر هم نتونسته باشی با وجودِ تعداد خیلی زیاد کارهات درست و حسابی درس بخونی، هیچ چیز به اندازه حرف زدن با بابا + قدم زدن تو محوطه خوشگل خوابگاه با اون هوای عالی و بعد دراز کشیدن روی چمنهای خیس و تماشای ستاره های آسمون، و بعد اینکه مهزاد بهت یه گل صورتی خوشگل تقدیم کنه که به یادت چیده، نمی تونه باعث بشه روز بعدش واست بشه بهترین روز و بتونی یه بند از صبح تا شب درس بخونی و انرژی کم نیاری...


به خاطر همه چی ممنون خداجونم! هم واسه داشتن یه خانواده فوق العاده و هم واسه داشتن دوستها و هم اتاقیهای خیلی خوب... :)

۱۷
فروردين
دیشب، ترمینال پر بود از دانشجوهایِ مثلٍ من که باید به سختی از خانواده هاشان خداحافظی می کردند و دوباره رهسپار دیار غربت می شدند... و به همان نسبت هم پر بود از مادرها و پدرهایی که در نگاهشان نگرانی موج می زد اما لبخند می زدند و سعی می کردند به بچه هاشان امیدواری بدهند...
دختر بچه ای هم بود که بی وقفه برای بردادرش که دانشجوی نفت امیرکبیر بود، گریه می کرد...قبلا هم دیده بودمشان در ترمینال...
در اتوبوس که نشستم و از شیشه که زل زدم به مادر و پدرم که ایستاده بودند و بهم لبخند می زدند و برام دست تکان می دادند، یکهو دلم پر از غم شد و چشمانم پر از اشک...
یکهو حس کردم دارم از چیزهای خوب کنده می شوم و دوباره غربت و دوباره...
اما بعد به این فکر کردم که چقدر این تجربه ها برایم خاطره خواهد شد و چقدر بعداها خاطرات دارم که از دوران دانشجوییم برایم بچه هایم تعریف کنم...
2-3 ساعتی بی وقفه هی آهنگ "نامه" سیاوش قمیشی را play می کردم و در دلم گریه می کردم...
اما صبح که رسیدم تهران، ذوق دانشگاه دوباره در من ایجاد شد و دیدم که همانطور که فکر می کردم،آنقدرها هم بد نیست...
حالا هم باید بروم سر درسم که یک عالمه درسِ روی هم جمع شده دارم! به علاوه یِ میان ترمها و پروژه معماری...
۱۶
فروردين
هستم اگر می روم، گر نروم، نیستم...
وقت رفتن، همیشه می رسد. حتی اگر از صبح به ساعت نگاه نکرده باشی از ترس اینکه ببینی زمان دارد زود می گذرد... حتی اگر باوجود اینکه مامان و بابا هی می گویند زود وسایلت را جمع کن، جمع کردن وسایل را گذاشته باشی برای ساعتهای آخر...
هرقدر هم آدم از واقعیت فرار کند، آخر سر می رسد و آدم درست باهاش چشم تو چشم می شود! یک جورهایی به یاد حدیث اما علی می افتم که می گویند در همان حال که از مرگ می گریزی، آن را ملاقات می کنی! همیشه تصویری که از این حدیث در ذهن من ایجاد می شود، این بوده که در میدان جنگ یک سرباز با لباس جنگی و قیافه ی خشن ، و چشمهای قرمز شده از خون، زل زده تو چشمهای یک آدم بیچاره!!
الان به نظرم فقط مرگ این ویژگی را ندارد. هر اتفاقی که آدم ازش فرار کند، هر اتفاقِ محتومی، مثل مرگ عاقبت با آدم چشم تو چشم می شود!
حالا هم دیگر باید با واقعیت روبه رو شد!
نکته ش اینجاست که می دانم چیزی که در انتظارم هست، آن قدرها هم بد نیست. ولی خب، تغییرِ ناگهانی کمی سخت است...
هستم، پس می روم!
:)

پ.ن:
"هستم اگر می روم، گر نروم نیستم!" اینو مرحوم اقبال لاهوری از زبان موج خطاب به ساحل بیان می کنند با کلی مفاهیم زیبا و مرحوم مشیری شعری بسیار لطیف و با مفهوم سروده اند در ادامه‌یِ همین شعر! منتها من بی خیالِ تمام این مفاهیم شده،صرفاً جهت دلداری دادن به خودم، در اینجا "رفتن" رو به مفهوم "رفتن به تهران و خوابگاه" در نظر میگیرم! فلذا از آنجا که من مجبورم امشب برم تهران، پس: "هستم"! چرا که اگر نرم، "نیستم"!
واگویه های ذهن آشفته یِ من در آخرین ساعتها!

۱۶
فروردين

دانشجو که می شوی، یکی از آن بعد از ظهرهای کش دار که خسته از دانشگاه بر می گردی و باید تمام مدت را به فکر ظرفهای نشسته ی دیشب باشی و دلتنگی خانه اذیتت می کند، جان می دهد برای این که سرت را تکیه بدهی به شیشه اتوبوس و زل بزنی به درختهای کنار خیابان و به یاد تمام کودکی هات بیفتی و تمام آرزوهای معصومانه ی کوچکت...

یادت بیفتد که تمام دبستان در آرزوی این بودی که پدر کتابهات را جلد کاغذ کادو نکند و به جلد نایلونی اکتفا کند تا مثل بقیه از روی جلد کتاب فارسیت، آن مدادها  که نشان می داد کلاس چندمی و چقدر بزرگ شده ای، پیدا باشد...!و پدر که همیشه می گفت:"وقتی بزرگ شدی و رفتی راهنمایی کتابهات را فقط با نایلون جلد می کنم!" و قند تو دلت آب می شد از فکر روزی که بزرگ می شدی و کتابهات نشان می دادند که کلاس چندمی!!

یادت بیفتد که شبها دور از چشم مادر کتابهات را عمودی می گذاشتی توی کیفت و هی توی دلت خدا خدا می کردی که مادر، موقع گذاشتن لقمه ی نان و پنیر در کیفت،کتابهات را نبیند و دوباره بهت یادآوری نکند که گوشه کتابهات اینطوری لوله می شود و دوباره آنها را مثل همیشه افقی روی شیرازه ی کتاب نگذارد توی کیفت...

یادت بیفتد که آرزو داشتی مدادهات را با آن مداد تراش های فلزی بتراشی تا نوکش موقع نوشتن تیز تیز باشد،اما همیشه پدر مدادهات را با کاتر می تراشید و نوکش همیشه کاملا مناسب نوشتن بود، اما هیچ وقت مثل سوزن تیز نبود!

بعد خاطرات چرخ بخورد و چرخ بخورد توی ذهنت تا برسد به کلاس اول ابتدایی و آن پازل خوشگل "میتی کمان"  که مادر گفته بود اگر پنج تا املا را پشت سرهم 20 بگیری، مال تو می شود... و چقدر هربار سر املای پنجم خدا خدا می کردی یک تشدید نامرد،کارت را خراب نکند! و یادت بیاید همه ی آن بارهایی را که املای پنجم را 19 می گرفتی و گریه می کردی و مادر که می گفت اگر املای ششم را هم 20 بگیری، قبول است!!و تو که هیچ وقت آن املای ششم را هم 20 نمی گرفتی!

بیایی جلوتر و یاد کلاس دوم بیفتی و آن اردوی اردوگاه ذوب آهن، که مادرگفته بود به شرطی رضایتنامه را امضا می کند که سوار قایق نشوی... و تو تمام آن روز اردو را در برابر وسوسه ی همکلاسیها و معلمت مقاومت می کردی که سوار قایق نشوی که مادر ناراحت نشود...و وقتی بچه ها سوار قایق بودند،یک گوشه می ایستادی و چشمهات را محکم می بستی که نبینیشان!! و موقع برگشت همه اش توی دلت خدا خدا می کردی که بکجوری مامان بفهمد که تو به خاطر خوشحالیش، آن همه در برابر وسوسه ی همه مقاومت کرده ای و سوار قایق نشده ای! و چه احساس غروری...!

یادت بیفتد همه ی کلاس سوم را که با ذوق خودکارهای رنگی کلاس چهارم به سر کردی و خوشحال که عاقبت تو هم بزرگ می شوی و مشقهات را با خودکار می نویسی!! و آخ که کلاس چهارم وقتی معلم می گفت صورت سوالهارا با خودکار،ولی جوابها را با مداد بنویسید، چقدر لجت در می آمد!!

یادت بیفتد همه ی دوران دبستان را که عاشق این بودی که آن کارت سفید انتظامات با آن روبان صورتی خوشگلش را بیندازند دور گردنت!! انتظامات آبخوری خیلی بیشتر حال می داد!! وقتی زنگ کملاس خورده بود و هیچ کس به جز تو حق آب خوردن نداشت!و آخ که چقدر آن آب خوردنهای بعد از زنگ می چسبید! عطشت انگار هیچ جوری سیراب نمی شد!

یادت بیاید آن روزهای بعد از تمام شدن مدرسه را سوار بر دوچرخه ی برادر که تند می راند و دور از چشم مادر از آن کوچه ی خلوتی می آمد که مادر سفارش کرده بود از آن نیایی...

یادت بیاید همه ی آن خاله بازی های توی پناهگاه را،زنگها ورزش،دور از چشم معلم ورزش که آن روزها به چشمت سخت گیرترین معلم دنیا بود...!!

به یادت بیاید آن روزهای دوشنبه،ساعت 11 را که توی حیاط به صف می ایستادید کنار باغچه و آن فلوراید بدمزه را یک دقیقه توی دهانتان نگه می داشتید و بعد که مربی بهداشت می گفت تمام،می دویدید طرف آبخوری تا همه اش را خالی کنید ! و چه روزهایی که با بچه ها نقشه کشیدی که چطور فلوراید را پیش از آنکه بریزی توی دهانت، توی باغچه خالی کنی! طوری که مربی بداخلاق بهداشت نفهمد!! و همه ی زنگ بعد را که معلم زیر چشمی مراقب بود چیزی نخوری تا اثر فلوراید از بین نرود و هیچ وقت نشد دور از چشم معلم گازی به سیبت بزنی...!! و یکهو بفهمی که آن حس ناخوشایند ساعت 11 روزهای دوشنبه هیچ ربطی به کلاس ملال آور فیزیک1 دانشگاه ندارد و از بچگی همراهت آمده...

یادت بیاید که چقدر آرزو داشتی به عنوان خوراکی زنگهای تفریح با خودت موز ببری! آن وقتها می گفتند موز نیاورید...موز میوه ی گرانی بود...می گفتند شاید کسی نتواند بخرد و دلش بسوزد!!! آن روزها در عالم خیال، روزی را تصور می کردی که یک آقای مهربان نورانی، دانه دانه توی دستهای کوچک همه ی بچه ها موز می گذاشت و بعد همه ی بچه ها لبخند می زدند و با چه لذتی موز را می خوردند...و در عاللم خیال همه ی زنگهای قرآن که معلم از امام زمان حرف می زد، فکر می کردی او همان کسیست که روزی خواهد آمد و توی دست تک تک بچه ها موز خواهد گذاشت...!! و هنوز که هنوز است،یک حس خوشایند عذاب وجدان همه ی وجودت را پر می کند وقتی به یک موز گاز می زنی!!

و همه ی اینها کافیست بیاد تو ذهنت تا  اشک چشمهات روی شیشه ی اتوبوس لیز بخورد و یکهو یک نفر بزند به شانه ات که یعنی ایستگاه آخر است... و تو یکهو به خودت بیایی و از جا کنده شوی و بیایی به سال 90...حالا که دانشجویی و اتوبوس درست جلوی خوابگاهت نگه داشته و منتظر است تا پیاده شوی...و تو در حسرت روزی که بابا دوباره مدادهات را با کاتر بتراشد و دفترهات را با کاغذ کادوی زنگوله ای جلد کند...و مامان صبح به صبح بیاد و لقمه ی نان و پنیر توی کیفت بگذارد و کتابهای عمودیت را افقی بگذارد...

آرام از اتوبوس پیاده می شوی و می روی توی خوابگاهی که حالا فاصله انداخته بین تو و تمام آن کودکی های معصومانه ات...

آذر 90

 

۱۶
فروردين

دلم می خواد به چیزهای خوب فکر کنم...به اتفاقات خوبِ پیشِ رو! به چیزهایِ جدیدی که قراره از دانشگاه یاد بگیرم!به خاطرات خوبی که قراره برام باقی بمونه از خوابگاه و دانشگاه در روزهای آینده...دلم میخواد امیدوارانه به مسیرِ پیشِ رو نگاه کنم... :) من خوبم!خوب و پرانرژی!
ولی...دل است دیگر...تنگ می شود گاهی...

۰۸
فروردين

این روزها ذهنم را اصلا نمی توانم جمع کنم!

دچار یک جور تناقض هایی شده ام و به شدت نیاز به حرف زدن با یک بزرگتر دارم که راهنماییم کند. از وقتی خوابگاهی شده ام کمتر از قبل تر ها با مادرم راحت می توانم حرف بزنم...

و الان شدیدا نیاز دارم که باهاش حرف بزنم...

کلی چیز دوست نداشتنی در زندگیم هست که میخواهم حتما تغییرشان بدهم اما نمی دانم چرا نمی شود! و کلی چیز دوست داشتنی هست که میخواهم در زندگیم ایجاد کنم، اما باز هم نمی دانم چرا اصلا همت نمی کنم!

بعد از حرفهای دیروز فاطمه فهمیدم که فرار از وضع موجود هیچ فایده ای نخواهد داشت!

فقط خودم را اذیت می کنم...

نمی دانم چه باید کرد!

۲۳
اسفند
سعیده که گفت 6 نفر در جریان تظاهرات علیه قانون مسخره جدید، لغو خوابگاه شده اند، آن قدر شوکه شدم که طول کشید تا حرفش را هضم کنم...
نه تنها رsسیدگی نمی کنند به ماجرای پیش آمده، تنها پناهگاه این بچه های خوابگاهی را هم در این شهر غریب می گیرند...
دیروز که مائده گفت رئیس دانشگاه گفته ما از این قضیه نمی گذریم و حتما مطلب را پیگیری می کنیم(تا دانشجویان خاطی را به سزای عملشان برسانیم)، واقعا دیگر برایم قابل فهم نبود...
و از منی که در خوابگاه های دانشگاهی درس می خوانم که روزگاری ماجراهای کوی دانشگاه در آن به وقوع پیوسته(چه آن 18 تیر کذایی و چه انتخابات 88)، واقعا بعید است که باور نکنم این روزها را...این روزهای دوباره نزدیک انتخابات را که من معتقدم دارند از بچه ها پیش پیش زهر چشم می گیرند...
حتی با وجود لغو قانون احمقانه ای که تصویب شده بود، پی بردم به حرف همکلاسیمان که می گفت همه این ماجراها مسخره است...الان وقت اینجور اعتراض کردن با تظاهرات نیست وقتی همه چیز را سیاسی می کنند...
قانون لغو شد اما بهای آن خیلی سنگین بود...در خوش بینانه ترین حالت که هیچ اتفاق دیگری نیفتد، لغو خوابگاه شدن 6 نفر یعنی شاید از دست دادن فرصت تحصیل برای 6 نفر... و این خیلی خیلی سنگین است...

۲۱
اسفند

این روزهای آخر باقی مانده تا بازگشت به آغوش خانواده، خیلی سخت و دیر می گذرند.

با کلی درس و کوئیز و پروژه و تحویل و ...

دلم شدید تنگ است.

این روزها که غمگین و نگران حال همکلاسیمان هم هستیم که بیمارستان است...سخت تر می گذرد...

دلم تنگ خانه است...خیلی زیاد...



پ.ن بی ربط: دلم هنوز آرام نگرفته...یکهو دلم می لرزد...یکهو دلم بی تاب می شود...دست خودم که نیست...دل است دیگر...یکهو تنگ می شود...

کاش اینقدر بد فکر نمی کرد...




۱۷
اسفند
قانون جدید:
بعد از ساعت 10:30 کسی به خوابگاه راه داده نخواهد شد!
برید همونجا که بودید تا اون وقت شب!!
مسئول محترم خوابگاه به معترضین به این قانون: کسی که اون ساعت برمیگرده خوابگاه معلومه که تا اون وقت شب کجا بوده!!!!!!!

دعوا،ضرب و شتم چند نفر از دانشجوها توسط نگهبانهای خوابگاه، ادامه پیدا کردن تظاهرات با وجود سرمای وحشتناک به خاطر برف...
۱۱
اسفند

مریم، ترم 8 برق، اتاق روبه رویی!

آمده بود از من جزوه بگیرد(طبق معمول!) که حدود 1 ساعت پیش ما ماند!(باز هم طبق معمول :دی )

بعد برگشت و یک جمله ساده گفت قبل از رفتن که خیلی به دلمان نشست!

گفت: اتاقتون اینقده گرم و صمیمیه که آدم که میاد توش دیگه نمیخواد بره! بعد هی هم میخواد بیاد اصلا پیشتون :)


همین :)

۲۷
بهمن

امروز به معنای حقیقی کلمه قدر هم اتاقیهامو دونستم...کسانی که اگر حتی یکیشون نبود، بی شک امروز من مرده بودم...

اما همه چیزو کنترل کردن...بدون اینکه ازم توضیحی بخوان، هوامو داشتن...از دیروز عصر هیچی نخورده بودم... تا امشب که باز هم میگفتم نمیخوام چیزی...رفتن واسم تخم مرغ نیمرو کردن به زور بهم خوروندن...

فشارم افتاد... اومدم دورم نشستن پتو پیچیدن دورم، چای نبات درست کردن واسم هی به خوردم دادن...بعد مریم هی میومد خرما میذاشت دهن من!! بعد هی همه شون حواسشون به من بود...هی میگفتن مهسا توروخدا خوب شو...نمیتونیم تورو اینجوری ببینیم... تو که شاد بودی...

مریم که با اون همه دغدغه فکری و مشغله خودش، تمام امروز عصرو سعی کرد کنارم بمونه...

خدایا به خاطر این هم اتاقیها شکرت...

۲۵
بهمن
این مدت همه جا پرشده بود از نشانه های ولنتاین(!!). من و مریم هم که شدیدا مخالف این مظاهر فرهنگ غرب(!!! تکبیر :دی) تمام توانمان را برای سخنرانی درباب مذمت ورود این فرهنگهای غربی به فرهنگ اصیل شرقی-اسلامی ما به کار گرفته بودیم.
امروز، در اتاق باز شد و مریم با روی خوش وارد اتاق شد با 3تا گل رز قرمز!! هر گل را به یکی از ما 3 هم اتاقیش داد و گفت وقتی دیده خانمی دارد گل رز می فروشد، تصمیم گرفته برای ما هم اتاقیان عزیزش(!!) بی بهانه، گل بخرد :) و اصلا هم به یادش نبوده که ولنتاین است و این گلهارا برای ولنتاین می فروشند و خانم فروشنده یادآوری کرده که ولنتاین است!!!
حالا هرکه وارد اتاق ما می شود و چشمش به 3گل رز قرمز در گلدان(!!! همان بطری سابق آب معدنی :دی) می افتد، می زند زیر خنده و سریعا به ولنتاین اشاره می کند و به سخنرانیهای ما 2نفر من باب مذمت این فرهنگ :))
پ.ن: اتاق ما پر است از محبت و دوستی...گاهی بی بهانه به هم یادآوری کنیم که همدیگر را دوست داریم :)
۲۵
بهمن

هم دلی از هم زبونی بهتره...

هم اتاقیم که در را باز می کند، هر کداممان مشغول کار خودمان هستیم. اما وقتی وارد اتاق می شود، سرمان را که بلند می کنیم تا خسته نباشید بگوییم، هیچ حرفی لازم نیست رد و بدل شود، نگاهش را می خوانیم که اوضاع روبه راه نیست...

یاد حرفهای روز قبل می افتم...جدی نگرفته بودم وقتی مریم گفته بود وقتی بحث "گم گشتگی"، موضوع بعدی نشریه دانشکده را در اتاق مطرح کرده، این هم اتاقیمان گفته که دقیقا در همین حالت "گم گشتگی" به سر می برد... الان در اولین نگاه، یاد همان حرفهای دیروز افتادم...

به خیال خودش ما نفهمیده ایم حالش رو به راه نیست...حالاتش عجیب است...می رود روی تختش و مدت زیادی دراز کشیده بدون هیچ حرفی آهنگ گوش می دهد...بعد که بلند می شود برود تنهایی در محوطه خوابگاه قدم بزند، مریم، نگران، رو به ما 2تا می کند وخودش می داند نیازی به گفتن حرفی نیست... هر3 نگران هم اتاقیمان هستیم...هر3 هم می دانیم دچار همان یاس های فلسفی گاه به گاه شده منتها شدتش خیلی زیاد است! 3تایی مشورت می کنیم و به نتیجه ای نمی رسیم...

برمیگردد توی اتاق... کمی با او حرف می زنیم...از حرفهای معمول روزانه...اولش جواب دادنهاش سرسنگین است...اما بعد از مدت کمی، نرم می شود...نرم و شاد و مهربان...

اما می دانیم این یاس حالا حاللها از بین نخواهد رفت و ما تنها کسانی هستیم که شاید بتوانیم کاری بکنیم...

۰۱
دی

قرار نبود چیزی از شب یلدایی که بر من گذشت بنویسم. نمی دانم اما این وسوسه نوشتن چیست که دست از سر آدم بر نمی دارد!
دیشب برای من متفاوت ترین یلدای عمرم بود. از مدتها قبل با این واقعیت کنار آمده بودیم که شب یلدایمان را کنار خانواده نخواهیم بود... اما دوست داشتیم به نحوی خوب و خاطره انگیز برگزارش کنیم...جوری که مثل پارسال طولانی ترین شب سال را با اشک و آه سپری نکنیم...
مادر دوستم از شیراز آمدند تا برای ما یک یلدای متفاوت رقم بخورد... یلدا در کنار مادری با لهجه شیرین شیرازی، که بوی همه مادرهای دنیا را می داد... شب یلدای ما بی مادر نگذشت... مادری عجیب دلسوز و مهربان که با آن لهجه شیرین شیرازیش برایمان حافظ می خواند...
دیشب نگذاشتیم دوستهامان با بغض یلدا بگیرند!دوستانمان از دانشگاه شریف و از طبقه پایین وبالا و اتاق روبه رو و ... همه را جمع کردیم تا در صمیمیت یک یلدای دور از خانه شریک باشیم. هندوانه ای که قاچ کردیم، انارهایی که دانه دانه کردیم،شیرینی هایی که مادر مریم از شیراز آورده بودند، میوه ها، آجیل ها، سفره ای که چیدیم در نهایت صمیمیت و سادگی، آنقدر دلنشین و زیبا شد که همه می خواستند از آن عکس بگیرند...ساده بود اما پر از صمیمیت هامان بود... اینها همه جادوی سقف است...یک سقف مشترک که زیر آن زندگی می کنیم و در تمام رازها و اشکها و لبخندهای هم شریکیم...حتی مسئول حضور و غیاب را که دانشجوی ریاضیست، در شادیمان شریک کردیم و به صرف هندوانه و انار دعوتش کردیم تا بلندترین شب سالش را در پله ها ی خوابگاه نگذراند...
دیشب برای ما شب متفاوتی بود... شبی که بی بهانه می خندیدیم و محبت مادرانه مادر دوستمان را با جان و دل می پذیرفتیم... انگار یک پناه و تکیه گاه داشتیم...
دیشب کنار هم به 21 دسامبری فکر کردیم که از مدتها قبل هزاران نفر در انتظار پایان دنیا در این روز بودند و ما بی اعتقاد به همه این خرافات، با خود می گفتیم اگر واقعا قرار بود دنیا تمام شود، تکلیف محبت هایی که نکردیم، لبخندهایی که از هم دریغ کردیم، دوستت دارم هایی که نگفتیم، و هزاران نکته خوب دیگر که همیشه به نظرمان برایش وقت دیگری باقی بود، چه می شد...؟ دلم میخواست در تمام آن لحظات به همه دوستانم در همه دنیا، زنگ می زدم و می گفتم که چقدر دوستشان دارم و چقدر تمام کسانی که از آنها کینه و بغض کهنه داشتم، به نظرم دوست داشتنی ترین آدم های دنیا می آمدند! ای کاش هر روز را با خیال آخرین روز عمر بودنمان می گذراندیم تا زندگی را زیباتر ببینیم و آدمها را و تمام پدیده ها و موجودات اطراف را دوست بداریم...
دیشب، وقتی دوستم به مادرش گفت که خوشحال است که اگر دنیا تمام شود، مادرش کنارش هست در آخرین لحظات،دل همه ما یکهو عجیب سنگین شد و ته دلمان پر از غم شد... پر از غم نبودن مادرم... نبودن نوازشش و اینکه اگر در هرلحظه ی دور از خانه بودن بمیرم، چقدر غصه از دست دادن نوازشهای مادرم را در این روزها خواهم خورد...روزهایی که بین درس و خانواده درس را انتخاب کرده م...
دیشب برای من یلداترین یلدای عمرم بود...شبی که نمی گذشت...شبی که عجیب بوی غم داشت! شبی که پر بود از پارادوکس غم و شادی...
شبی بی مادرم، بی پدرم، بی خواهر و برادرهایم، شبی با دوستانم و با یک مادر که بوی مادر تک تکمان را می داد اما مادرمان نبود...شبی با فال های حافظ که عجیب درست درمی آمد و خوب جواب می داد! شبی پر از بی قراری و تا صبح با خود کلنجار رفتن برای پایانش...
یلدای دیشبتان مبارک!

۲۹
آذر

اچیزی حدود 1سال و نیم قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم وطن بود! می فهمیدم که در غربت چقدر وطن می تواند بشود نقطه مشترک و پیدا کردن یک هم وطن چقدر می تواند لذت بخش باشد!

از وقتی خوابگاهی شدم، "هم" های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!این که آدم در یک اتاق  با چند نفر که اصلا نمی شناخته شان زندگی کند  و بعد در لحظه لحظه های هم، در اشکها و شادی های هم و حتی در تمام رازهای زندگی هم شریک شوند،شاید برای کسی که در اتاق خودش را هم به زور تحمل می کند اصلا قابل درک نباشد!

اما به جز این "هم" بزرگ که یک مفهوم قشنگ جدید است در زندگی ما خوابگاهی ها، یک سری هم های دیگر هم هست.مثل هم استانی و هم شهری! یک وقتی در شهر خودمان فکر نمی کردیم ممکن است شهر بشود نقطه مشترکمان با کسی!اما حالا یک مفهوم داریم تحت عنوان "هم شهری" که کلی به آدمها احساس اطمینان و آرامش می دهد وقتی هم شهریشان را پیدا می کنند!و همچنین هم هم استانی...

شاید یک روزی اگر من و محبوبه ی آران و بیدگلی کنار هم قرار می گرفتیم به هم هیچ اعتنایی نمی کردیم اما حالا که دوریم از شهر خودمان، همین هم استانی بودنمان کلی نقطه مشترک است و کلی مایه دوستی و آرامش.

اصلا آن موقع ها که در شهر خودمان بودیم، هیچ وقت شاید این همه غیرت نداشتیم روی شهرمان، روی لهجه ها و گویش هایمان! اما حالا که همه گویشها کنار هم جمع شده اند، برای هرکداممان هویت و افتخار است شهرمان...

من این مفاهیم جدید زندگیم را دوست دارم! به خصوص وقتهایی که در اتاق تلویزیون خوابگاه جمع می شویم به صرف چای و شیرینی برای بودن چند لحظه ای کنار هم!وقتهایی که 20-30 نفر آدم از شهرها و روستاهای دور و نزدیک ایران جمع می شویم و هرکدام از شهرهایمان می گوییم و از آداب و رسوممان...آن وقتها عجیب احساس افتخار می کنم از زادگاهم، از لهجه ام، و از تمام آداب و رسومم!

۲۸
آذر

شاید باید خوابگاهی باشی و اندازه من توی فکر و خیالات غرق باشی و قدرت تخیل بالایی داشته باشی تا میزان لذت و شعف من را وقتی رازهای زیر تخت بالایی را کشف می کنم، درک کنی!

وقتهایی که از دنیای واقعی اطرافم خسته ام ، دراز می کشم روی تختم و زل می زنم مستقیم به چوب زیر تخت بالایی که رویش را به مرور زمان و آدمهای مختلف پر کرده اند از رازها و رمزها! بعد با کشف هر رمزی غرق خیالات می شوم و سعی میکنم همه زندگی وروزها و شبها و اشکها و لبخندهای آدمی را که یک وقتی روی همین تختی می خوابیده که من الان می خوابم و این رمز را روی تخت باقی گذاشته، تصور کنم! با کشف هر اسم در کف این تخت چوبی، قصه جدیدی در ذهن من شروع می شود قصه ای که توالی دارد و سریالیست و گاهی چند روز با هویت آن آدم داستانی توی ذهنم زندگی میکنم!میخندم،گریه میکنم،بدجنس میشوم،مهربان میشوم!چند روزی خودم را می گذارم به جای آن علیرضایی که کرمانشاهی بوده و من از کشف اسم شهرش از بین رمزها کلی ذوق زده شده بودم!چند روزی هم به جای فرامرز زندگی میکنم که نوشته مال "شاهین دی" است و من هرچه گشته ام شهری با چنین اسمی در هیچ کجای ایران پیدا نکرده ام!شاید روستای ناشناخته ای باشد در شمال ایران و یا در جنوب و یا در استان همدان و یا اصلا شاید کردستان! بعد با خیال اینکه شاید شاهین دی یک شهر کوچک و یا روستای کشف نشده در کردستان باشد،چند روزی زل می زنم به کردهای خوابگاه تا ببینم چه جور زندگی می کنند و چه جور حرف می زنند و سعی می کنم کردی یاد بگیرم تا فرامرز خیالی توی ذهنم را بهتر درک کنم!

اصلا،از من اگر بپرسی می گویم فرامرز رشته اش علوم اجتماعی بوده و حتما از یک خانواده خیلی معمولی بوده و موقع تحصیلش در یک مدرسه درس می داده تا خرج تحصیلش و زندگیش را بدهد و شبها که می آمده خوابگاه آنقدر خسته روی تخت می خوابیده که وقتی برای این همه خیال پردازی نداشته!

یا می گویم که علیرضای کرمانشاهی حتما رشته اش برق بوده و حالا حتما آمریکاست و حتما توی یک گروه تحقیقاتی خفن است و 2تا بچه هم دارد و کلی هم آدم خوشبختیست!

جالب اینکه اینجا یک روز نه چندان دوری خوابگاه پسرها بوده و بیشتر اسم های کف تخت ها اسمهای پسرهاست! و من سعی میکنم پیش خودم تصور کنم که یک پسر چه طور فکر میکرده یا چطور در خوابگاه زندگی می کرده یا چطور با هم اتاقیهایش برخورد می کرد یا چطور دلتنگ می شده...

من هرروز به رمز خودم فکر میکنم و اینکه با چه رمزی اسم خودم را به کف این تخت اضافه کنم که کشفش بیشترین لذت را داشته باشد برای یک دانشجویی که یک روزی در آینده روی تخت من می خوابد...

حتی گاهی به کسی که یک روزی در آینده روی تخت من میخوابد هم فکر می کنم!اینکه شاید یک دختر اصفهانی باشد و از کشف اینکه یک روزی این تخت متعلق به یک دختر اصفهانی دیگر بوده، احساس شعف کند! یا شاید اینکه یک دانشجوی تربیت بدنی روی تخت من بخوابد و پیش خودش فکر کند چرا یک نفر باید رشته کامپیوتر را برای تحصیلش انتخاب می کرده!یا اینکه شاید یک نفر روی این تخت بخوابد و پیش خودش تاریخ 1391 زیر امضای من را سعی کند تحلیلی کند!سعی کند بفهمد آن زمان من کجایم و چند سال دارم و چه میکنم و پیش خودش بگوید :"اااااا! 1391...یعنی وقتی من هنوز بچه بوده ام هم کسی اینجا درس میخوانده و روی همین تخت می خوابیده!؟" شاید همان عکس العمل من در برابر خیلی از عددهای کف این تخت... که یکی را پیش خودم با سال فارغ التحصیلی برادر خودم از دانشگاه شبیه میکنم و دیگری را با سال ورود خواهرم به دانشگاه و یکی را با سال تولد برادر کوچکترم...

شاید باید حتما خوابگاهی بوده باشی و روی این تختهای فلزی-چوبی دو طبقه خوابگاه خوابیده باشی و حتما هم تخت پایین مال تو بوده باشد تا بالایش سقف نباشد و کف یک تخت دیگر باشد، تا لذتهای من را درک کنی! اصلا یک چیز یواشکی بگویم و آن اینکه به همه گفته ام دلیل اصرارم بری خوابیدن روی تخت طبقه پایین، ترس از ارتفاع است!در حالی که من اصلا از ارتفاع نمی ترسم!دلیل اصلی اصرارم را تا حالا به هیچ کس نگفته بودم.قول بده بین خودمان بماند! تخت طبقه بالا همه تخیلات مرا در قفس می کند و نمی گذارد هیچ داستانی برای خودم سر هم کنم و هیچ رمزی ندارد که کشف کنم!من بدون رویا و تخیلات می میرم!

الان که اینها را می نویسم دارم روی کاغذ اسمم را رمز می کنم تا هیجان انگیزترین رمز کف این تخت مال من باشد! تا کشفش بیشترین لذت ر اداشته باشد تا اسمم ماندگارترین باشد! تا یک روزی یک نفر به یک مهسای اصفهانی فکر کند که شبهای زیادی روی همین تخت دلتنگ مادرش شده و اشک ریخته و روزهای زیادی روی همین تخت به شعف آمده از مهربانیهای هم اتاقیها و دوستهایش...

آذر 91