خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها
۱۰
ارديبهشت


ماه رمضان ۳ سال پیش تصمیم گرفتم به جای ختم قرآن همیشگی، ختم ترجمه‌ی قرآن بگیرم برای خودم و آیاتی که برام جالب و الهام‌بخش بودند رو یادداشت کنم برای بعد که نتیجه‌ش شد این.

حالا با یک فاصله‌ی زیاد و به دنبال یک بحث همینجوری و یکهویی با یک نفر از بچه‌های دانشگاه، با نام خدا آغاز کردم خواندن خطبه‌های نهج البلاغه رو و مجددا تصمیم گرفتم قسمت‌هاییش رو که برام الهام‌بخش بودند، یادداشت کنم اینجا. شرمنده‌م از خدا که تا این سن جز تعدادی از حکمت‌ها، بخش دیگری از نهج البلاغه را مطالعه نکردم... ان‌شاءالله که ادامه پیدا کنه این مطالعه‌م...اول می‌خواستم شروعش را بگذارم برای آغاز ماه رمضان، بعد با خودم گفتم اگر تا ماه رمضان زنده نبودم چه؟

 

اَوَّلُ الدِّینِ مَعْرِفَتُهُ، وَ کَمالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدیقُ بِهِ، وَ کَمالُ التَّصْدیقِ
آغاز دین شناخت اوست، و کمال شناختش باور کردن او، و نهایت از باور کردنش
بِهِ تَوْحیدُهُ، وَ کَمالُ تَوْحیدِهِ الاِْخْلاصُ لَهُ، وَ کَمالُ الاِْخْلاصِ لَهُ
یگانه دانستن او، و غایت یگانه دانستنش اخلاص به او، و حدّ اعلاى اخلاص به او
نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ، لِشَهادَةِ کُلِّ صِفَة اَنَّها غَیْرُ الْموْصُوفِ، وَ شَهادَةِ
نفى صفات (زائد بر ذات) از اوست، چه اینکه هر صفتى گواه این است که غیر موصوف است، و هر موصوفى شاهد
کُلِّ مَوْصُوف اَنَّهُ غَیْرُ الصِّفَةِ. فَمَنْ وَصَفَ اللّهَ سُبْحانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ،
بر این است که غیر صفت است. پس هر کس خداى سبحان را با صفتى وصف کند او را با قرینى پیوند داده،
وَ مَنْ قَـرَنَهُ فَقَدْ ثَنّـاهُ، وَ مَنْ ثَنّـاهُ فَقَـدْ جَـزَّاَهُ، وَ مَـنْ
و هرکه او را با قرینى پیوند دهد دوتایش انگاشته، و هرکه دوتایش انگارد داراى اجزایش دانسته، و هرکه او را داراى
جَزَّاَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ، وَ مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ اَشارَ اِلَیْهِ، وَ مَنْ اَشارَ
اجزاء بداند حقیقت او را نفهمیده، و هر که حقیقت او را نفهمید برایش جهت اشاره پنداشته، و هر که براى او
اِلَیْـهِ فَقَـدْ حَـدَّهُ، وَ مَـنْ حَـدَّهُ فَقَـدْ عَـدَّهُ،
جهت اشاره پندارد محدودش به حساب آورده، و هرکه محدودش بداند چون معدود به شماره اش آورده،

 

۱۰
ارديبهشت


صبح رسیدم خونه و همه منتظرم بودن... خیلی حس خوبیه این حس...

نتایج کنکور هم قراره ۲۱م اعلام بشه. باید اعتراف کنم که اصلا دوست ندارم ۲۱م بیاد به این زودی‌ها...

چند شب پیش خواب دیدم رتبه‌م ۳۷ شده :))

خیلی نگرانم...


یه کوووووه کار برداشتم با خودم آوردم خونه.

شاکی نیستم از وضع موجود. ولی خسته‌م یه کم. یعنی راستش ناراحتیم از اینه که من که اصولا آدم مسئولیت‌پذیری بودم تو درس‌ها و کارهای گروهی الان داره بهم به یه چشم دیگه نگاه می‌شه. تعدادشون اونقدر زیاد شده و زده از ساعت‌های موجود روزم بالا که نمی‌تونم به همه‌شون برسم و هی مجبورم یه سری رو بپیچونم یا ایگنور کنم یا کم‌تر وقت بگذارم... و خیلی ناراحتم از این موضوع که آدما الانم رو به یاد میارن و نه گذشته‌ی نزدیکم رو که کار یه گروه رو به تنهایی انجام می‌دادم.

می‌گذره...می گذره...

:)


نمی‌دونم فقط چرا که وقتی میام خونه اینرسیم در برابر انجام تکالیفم خیلی زیاد می‌شه! :))


#تعداد مطالب ارسال نشده‌‌ی وبلاگم و noteهای رمزدار گوشیم داره خیلی زیاد می‌شه... این احتمالا یعنی پرِ حرفم و کسی نیست که حرفامو بهش بگم...


۰۹
ارديبهشت


فردا ساعت ۴ آزمایشگاه فیزیک۱ دارم و باید گزارش کار بنویسم.

فردا شب ددلاین تمرین ماتی‌مدیاست.

فردا شب راهی اصفهانم و عملا نمی‌تونم کاری کنم.


سوال: الان برم گزارش کارم رو بنویسم یا تمرین مالتی رو؟


جواب: پروژه ی کارشناسیم رو انجام می‌دم!

۰۷
ارديبهشت
خیلی خوبه داشتن دوست‌هایی که وقتی آدم خیلی خیلی غم داره تو دلش و می خواد گریه کنه بتونه باهاشون حرف بزنه و آروم بشه. مرسی ازش :) مرسی تلگرام جان که بستر حرف زدن مارو فراهم کردی!
۰۳
ارديبهشت


می‌ریم که داشته باشیم امتحان میان‌ترم سیگنال رو :(( یه هفته درس خوندم واسش!!! و باز هم احساس می‌کنم هیچی بلد نیستم.  می‌ترسم خیلی :( ولی توکل بر خدا...

فردا شب هم می‌ریم یه خوش‌گذرونی علمی تو پارک جمشیدیه از طرف IPM! :)) بعدا تعریفش می‌کنم :دی

فعلا برم آماده‌ی خواب بشم که ۸ صبح امتحان دارم...


بعدانوشت: می‌افتم.



خیلی خیلی خیلی وقت بود که به این حد از استیصال دچار نشده بودم. این حد از ندونستن راه چاره! این حد از گیج بودن و به بن‌بست رسیدن.
هر راهی رو میام برم یکی از یه ور می‌گه نمی‌شه! و من نمی‌دونم پس چی کار باید بکنم؟
قبول دارم که تقصیر خود احمقمه که سیگنالو گذاشتم برای ترم ۸. ولی از اون طرف هم به جاش برای این درس از اول ترم بیش‌تر از تمام درس‌هام وقت گذاشتم. من تلاشمو کردم. اینکه بخشی از مغز من که مربوط به تحلیل سیگنال و اینجور امور برقی‌طوره کار نمی‌کنه، تقصیر من نیست. واقعا نیست! ولی اینا هیچ اهمیتی نه برای استاد داره و نه برای آموزش دانشکده. آموزش می‌گه الان حذف اضطراری کن. پروژه‌ی کارشناسیتو تا آخر تیر دفاع کن و بعد هم تشریف بیار ۱۵ مرداد امتحان تک‌درس بده!
استاد پروژه‌م می‌گه پروژه‌ت رو تا آخر شهریور نمی‌ذارم دفاع کنی چون تا کلش انجام نشه نمی‌ذارم جایی بری (که حق هم داره!)
استاد سیگنال می‌گه مشکل توئه که سیگنال نمی‌فهمی. به من ربطی نداره که تلاش‌هات نتیجه نمی‌دن. هیچ ربطی هم بهم نداره که سیگنال برقی‌ها رو از کامپیوتری‌ها جدا ارائه نمی‌دن. هیچ ربطی هم بهم نداره که کامپیوتری‌ها هییییییییچ نیازی به تحلیلی سیگنال ندارند و صرفا بلد بودن مفاهیم کلی و حل مسائل عددی براشون کافیه. می تونی بری از الان خودت رو بکشی که از پایان‌ترم نمره بیاری.
TA سیگنال می‌گه که مباحث پایان‌ترم اینقدر سخت هستند که نشه ازشون نمره آورد.
و این وسط فقط منم که نمی‌فهمم باید چی کار کنم با تمام این اوصاف؟ کنکورم چی می‌شه؟ اگر قبول شم می‌پره واقعا؟ باید بشینم سیگنال پاس کنم جای ارشد خوندن؟! چه کاری از دستم برمیاد؟
از دست هیچ کس هیچ کاری برنمیاد. تنها چیزی که ته دلم رو روشن می‌کنه اینه که مدار رو با میان‌ترم خیلی آسون ۵ از ۲۰ و پایان‌ترم وحشتناک سخت ۲۰ از ۲۰  با ۱۴.۵ پاس کردم. در شرایطی که حتی نظر استاد هم این بود که با اون نمره‌ی میان‌ترم باید برم درسو حذف کنم. ریاضی مهندسی با نمره‌ی ۵.۵ از ۲۰ میان‌ترم حذف نکردم ودر نهایت با ۱۴ پاس شدم. حتـــــــــــــــــی میکرو رو هم با پروژه پاس شدم! می‌شه سیگنالم پاس شم؟‌ می‌شه واقعا خدا؟
می‌بینین؟‌ ترم آخر به حضیض ذلت افتادم!
حتی نمی‌شه برم التماس کنم به استاده که بهم ۱۰ بده. یه نفرو ۴ترمه نگه داشته. ادمیشنش پرید ولی استاد اهمیتی نداد. ۴ترمه سیگنال داره...
به کی بگم اینارو؟ هیچ کس نمی‌فهمه وقتی آدم همه‌ی تلاشش رو کرده باشه چقدر در چنین شرایطی می‌تونه مستاصل بشه.

ته ذهنم خالی خالیه...!‌ چرا من باید قانون تک‌درس رو تازه الان بفهمم؟!

بعد مثلا صبح وایسادیم دور هم قبل از امتحان و با هم حرف می‌زنیم. بهش می‌گیم لطفا وقتی نوشتی همه‌ چیز رو پانشو برگه‌تو بده اون قدر زود. چون همیشه خیلی زود یم‌ده برگه‌ش رو. می‌گه نه بابا! این دفعه هیچی بلد نیستم مجبورم تا آخر بشینم. می‌گیم حتی اگر بلد بودی و نوشتی هم زود نده. استرس وحشتناکی به ما وارد می‌شه. می‌گه باشه بابا. حله.
می‌ریم سر امتحان. ۳ ربع مونده به پایان وقت و در حالی که من فقط یه سری مزخرفات رو برگه‌م نوشتم پامی‌شه و به عنوان اولین نفر برگه ش رو می‌ده و می‌ره. بعد از رفتنش حال من بد شد و دیگه نمی‌تونستم خودم رو جمع و جور کنم.
فقط می خوام ازش بپرسم فازت چیه؟!

۳۱
فروردين


گفتگوی معمول این روزهای من:
اون:سلام. چقدر وقته ندیدمت. خوبی؟
من: مرسی خوبم. اینقدر واحدام زیاده که همش سر کلاسم. واسه همین نمی‌بینیم :)
اون:اپلای کردی دیگه؟
من: نه.
اون: سال دیگه اپلای می‌کنی؟
من: نه.
اون: پس چی؟!!
من:‌کنکور دادم.
اون:  :o :o :o :o :o ~X( ~X( ~X( ~X( چراااااااااااااااااا؟
من: چون آمادگی رفتنو نداشتم.
اون: خیلی احمقی.
و فحش‌های زیاد دیگر...
اون: نمی‌بینی شرایط اجتماعی رو؟! خیلی داره اینجا بهت خوش می‌گذره؟!
من:  من اگر برم هم برمی‌گردم ها! من برای فرار از شرایط اجتماعی که در باقی موندنش نقش دارم صددرصد با سکوتم، به فکر اپلای کردن نیستم ها!‌صرفا اهدافم علمیه!
اون:  :o بس که خری!

و من هنوز در حسرت اینکه یه نفر به جای اینکه ازم بپرسه چرا اپلای نکردی؟ بگه چه خوب که خودت راضی‌ای از کاری که داری می‌کنی و راهی که داری می‌ری. یا بپرسه برنامه‌ت چیه برای زندگیت... یا ...

خسته شدم راستش دیگه از جواب دادن به این سوال انرژی‌خور... فکر کنم تا حالا فقط یه نفر بوده که باهام بحث نکرده دراین مورد و به عنوان یه fact پذیرفته این تصمیم منو.

۲۶
فروردين


دیشب بهترین تولد خوابگاهی رو تجربه کردم. چون تولد بهترین دوستم بود...

مه‌زاد نازنینم... تولدت مبارک :) واقعا واقعا واقعا بهترین‌ها رو برات از خدا می‌خوام.

خیلی برام سخته فکر کردن به اینکه فقط ۲ ماه دیگه با همیم...

با تشکر زیاد از سعیده که خیلی پایه بود و در یه شبانه‌روز تونست اینجوی تولدو راه بندازه. ۱۱ شب با هم تصمیم گرفتیم برای مه‌زاد تولد بگیریم و فردا ساعت ۹.۳۰ یه عالمه از بهترین دوست‌های مه‌زاد تو اتاقمون بودن...


+سعیده: همین هم‌اتاقی شدن ما هم برای خودش داستانیه ها...بعد از کلی سال که همو می‌شناختیم... :)



۲۰
فروردين


همیشه فکر می‌کردم که تا ابد از هفت تیر متنفر می‌مونم. به خاطر اینکه هربار مادرم می‌آمدند یک روزه تهران و باهاشون می‌رفتم بیرون، می‌رفتیم طرف‌های هفت تیر و سهرورودی و مطهری می‌گشتیم و مادرم در محله‌های بچگی‌هاشون قدم می‌زدن و می‌رفتن به خاطراتشون و از زمانی برام حرف می‌زدن که دختر مدرسه‌ای بودن. از هم‌کلاسی‌هاشون. از دختر همسایه‌شون. از پسر همسایه که هر روز موقع از مدرسه برگشتن راه میفتاده دنبالشون :)) ‌از شیطنت‌هاشون. از بستنی خوردن‌ها و چاقاله بادام خوردن‌هاشون. راه می‌رفتیم و مادرم خاطره‌بازی می‌کردند. و آخر هم سر هفت تیر از هم جدا می‌شدیم و مادرم راهی ترمینال می‌شدند و من با بغضی که هر لحظه بیشتر می‌خواست خفه‌م کنه راهی خوابگاه می‌شدم. از هفت تیر متنفر شدم چون هربار مادرم را از من می‌گرفت.
امروز برای اولین بار در این ۴سال پدرم هم آمدن تهران. با پدر و مادرم اول طرف‌های هفت تیر و بهار شمالی را گشتیم و بعد سوار مترو شدیم و رفتیم انقلاب. انقلاب... مادرم بغض کردن...پدرم چشم‌هاشون برق می‌زد. دوتایی رفتند و کتاب‌فروشی‌ها را گز کردند. پدرم می‌گفت این کتاب‌فروشی‌های مقابل دانشگاه بوی جوانی‌هامون رو می‌ده. ذوق کرده بودند و برگشته بودند به ۸-۳۷ سال قبل. کتاب‌فروشی‌ها را گز کردیم و عاقبت جلوی ورودی متروی انقلاب(دانشگاه تهران) از هم جدا شدیم. حالا دارم فکر می‌کنم این تصویر آیا هیچ موقع از ذهن من پاک خواهد شد؟ این خداحافظی کردن غمگینانه‌ی دم مترو که موقعش بغضمو به زور فروخوردم که جلوی پدر و مادرم اشک نریزم... متروی انقلاب این بار فاصله انداخت بین من و مادر و پدرم. و فکر می‌کنم از این به بعد، به همان اندازه‌ای از متروی دانشگاه تهران بدم خواهد آمد که از هفت تیر...
بچه خوابگاهی بودن همیشه هم خوب و خوش‌حال کننده و پر از خاطرات خوب نیست. این جدا شدن‌های اجباری از پدر و مادربخش‌هاییش را ناراحت کننده می‌کنه...
یه روزی اینا همه‌ش می‌شن خاطره... همه‌ش...  :)

+قطعا جزء خوشبخت‌ترین خوابگاهی‌ها بودم که شب قبل از روز مادر رو در کنار مادرم سپری کردم...

۱۵
فروردين



گرچه چون موج مرا شوق ز خود رستن بود
موج موج دل من تشنه ی پیوستن بود

یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر
بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود

خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما
خواستن ها همه موقوف توانستن بود

کاش از روز ازل هیچ نمی دانستم
که هبوط ابدم از پی دانستن بود

چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همه ی طول سفر یک #چمدان بستن بود
قیصر_امین_پور

#بچه‌ی خوابگاهی غمگین تازه از شهر خود برگشته :دی

۰۸
فروردين


چند ماه پیش رفتم افق که برای تولد برادر بزرگترم کتاب بگیرم به عنوان هدیه. پرسیدم کادو هم می‌کنین؟ گفتن بله. همون‌جا یه خودکار درآوردم از کیفم که قبل از این‌که بدم کاغذ کادوش کنن، روی صفحه‌ی اول براش یه جمله بنویسم. برادرم به جمله‌هایی که براش می‌نویسم خیلی حساس و علاقه‌منده. همین طور که داشتم فکر می‌کردم که چی بنویسم، به این فکر کردم که امسال تولد چند سالگیشه؟ بعد که کم کردم عدد ۶۴ رو از ۹۳ و رسیدم به عدد ۲۹ دهنم باز موند و خودکار از دستم افتاد. یهو جلومو نگاه کردم دیدم چند تا پسر دارن با تعجب بهم نگاه می‌کنن و پوزخند می‌زنن. نمی دونم!‌شاید به نزدیک بودن روز ولنتاین مربوط بود!  خودمو جمع و جور کردم. دوباره حساب کردم. دوباره شد ۲۹. گوشیم رو درآوردم و با ماشین حسابش، محاسبه رو تکرار کردم و باز شد ۲۹. دیگه نفهمیدم چه جمله ای براش نوستم اینقدر که گیج این شدم که کی این همه بزرگ شدیم و نفهمیدم؟ تو ذهنم همیشه برادر کوچکترم ۸ساله، خودم ۱۶ ساله، برادر بزرگترم ۲۱-۲ ساله، خواهر بزرگترم ۲۷ ساله ،مادرم ۴۰ ساله و پدرم ۴۴ ساله است. این‌ عددهایی که گفتم اصلا توشون تفاوت‌های سنیمون رعایت نشده ها... صرفا سن هرکسی از یک جایی به بعد تو ذهن من ثابت مونده دیگه. سن مادر و پدرم از یه روز دور تو کودکیم که خواهر و برادرم با پول‌های قلک‌هاشون کیک تولد خریده بودن واسشون ثابت مونده. قایمش کرده بودن تو یخچال زیرزمین و خدا خدا می‌کردن که بابا نره سر یخچال! منو هم از خودشون دور نمی‌کردن که مبادا از دهنم بپره و کیک رو لو بدم! این‌که چقدر ازا ون اتفاقات درست تو ذهنم ثبت شده و چقدرش رو ذهن من ساخته، نمی‌دونم!‌ چون اون زمان من ۵ ساله بودم. سن برادرم از این‌جا ثابت مونده که دانشجو بود و به نظر من خیلی بزرگ بود و دائم به سنش فکر می‌کردم. سن خواهر بزرگتر و برادر کوچکترم رو نمی‌دونم از چه واقعه‌ای ثابت مونده تو ذهنم. سن خودم هم از این‌جا نشئت می‌گیره که همیشه فکر می‌کردم که فقط دوست دارم ۱۶ ساله بشم و بعد دیگه تموم بشه همه چیز. یعنی حتی بمیرم. فکر می‌کردم ۱۶ سالگی یه عدد خیلی خاصه و وقتی بهش برسم دیگه هیچ آرزویی ندارم. ۱۶ برام عدد طلایی بود. ۱۶ برام عددی بود که اگر بعدش می‌مردم دیگه از نظر خودم ناکام از دنیا نرفته بودم.(اشاره به این که روی سنگ قبر نوجوان‌ها می‌نویسن جوان ناکام...)
امروز وقتی خواستم هدیه‌ی تولد برادرم رو کادو کنم، نتونستم سنش رو حساب کنم. مغزم overflow شد سر محاسبه‌ش! رفتم اینستاگرامشو چک کردم. دیدم نوشته Age: 16. و به قول اون تیکه‌ی قدیمی از مدافتاده‌ی شبکه‌های اجتماعی، در افق محو شدم!‌
۱۶؟! برادر کوچکتر من ۱۶ ساله شده واقعا؟!‌ الان یعنی بزرگه بچه‌مون؟! من هنوز بهش به چشم نی‌نی نگاه می‌کنم! ۱۶... عدد طلایی من...

۰۶
فروردين



۰۶
فروردين


   ۱ سال پیش، شاید هم کمی کم‌تر یا بیش‌تر، یکی از فرندهای گوگل‌پلاسم، متنی نوشته بود در مورد مادربزرگش. مادربزرگش که مبتلا بودند به بیماری آلزایمر. نوشته بود که هرموقع چیزی را از یاد می‌برند همه آن را بهشان یادآوری می‌کنند. همه به جز او. به جز او که گاهی خاطرات مادربزرگش را هزارباره گوش کرده بوده و هربار درست به اندازه‌ی بار قبل خندیده بوده یا متعجب شده بوده یا متاثر. هربار به روی خودش نیاورده بوده که داستان تکراریست. نوشته بود متنفر است از اینکه به مادربزرگش یادآوری کند که بیمار است. که بیماری دارد که تمام ذهن و حافظه‌اش را ذره ذره خورده. نوشته بود که به نظرش اگر آدم آلزایمر داشته باشد، هربار که بهش چیزی را که فراموش کرده یادآوری کنند، شرمنده می‌شود و عذاب می‌کشد از یادآوری بیماری‌اش. می‌گفت گاهی ۲۰ بار متوالی مادربزرگش یک سوال را پرسیده و او باز جواب داده. نوشته بود...

روزی که این پست را گذاشته بود، روز فراموش‌نشدنی تلخی بود در زندگی‌اش که برای اولین بار مادربزرگش دیگر به یاد نیاورده بودش و نشناخته بودش...

   این اولین مواجهه‌ی من بود با بیماری آلزایمر. این آخری‌های بیماری مادربزرگم، البته آلزایمر هم از راه رسیده بود. اما چون همراه شده بود با از دست رفتن تدریجی قوه ی صحبت کردنشان، من زیاد درکش نکرده بودم...


   امشب در جریان فیلم‌ دیدن‌های شبانه‌ی عیدانه‌ام، فیلم «Still Alice » را دیدم. آدمی مثل من که اشکش دم مشکش است، و قوه ی خیالش به شدت فعال است و با هر کتاب و هر فیلمی تا چند روز در ذهنش زندگی می‌کند، باید دیوانه باشد یا خودآزاری داشته باشد که شب، قبل از خواب این فیلم را ببیند. که من دارم! پس این فیلم را دیدم و در ۲۰ دقیقه‌ی آخر فیلم از شدت گریه به هق‌هق افتادم.

   آلیس، یک زن موفق، یک مادر مهربان، یک همسر خوب، یک استاد دانشگاه در رشته‌ی زبان شناسی دچار بیماری آلزایمر زودرس می‌شود. فکر کنم دیگر نیازی نیست چیزی بگویم! مشخص است چقدر می‌تواند چنین فیلمی دردناک باشد؟ زن موفقی که ذره ذره همه ی داشته‌هایش را از دست می‌دهد. به قول خودش هر روز «هنر از ‌دست دادن» را تمرین می‌کند. وحشتناک است! جایی از فیلم می‌گفت در تمام مدت زندگیم خاطره‌ها را جمع کرده‌ام. خاطره‌های دوست‌داشتنی باارزش. مثل اولین باری که همسرم را ملاقات کردم یا متولد شدن بچه‌‌هایم یا اولین باری که کتاب‌هایی که نوشته بودم و چاپ شده بود را در دست گرفتم یا ... و حالا همه‌ی این‌ها را از دست می‌دهم! از تصورش به گریه افتادم. تصور این‌که روزی خاطره‌هام را از دست بدهم. برای کسی مثل من که دائم در حال خاطره‌بازیم، تصور چنین چیزی از مرگ بالاتر است. وحشت کردم. خدای من! ممکن است روزی آدم همه ی خاطراتش را از دست بدهد؟! ممکن است روزی آدم حتی مادرش را نشناسد؟! خدای من!

   برای کسی مثل من که هر روز و هر ساعت نگران از دست دادن همه‌ی چیزهای خوبم هستم و قبلا هم درموردش چند بار نوشته‌ام(در مورد ترس از دست دادن دوست‌داشتنی‌هام که یک لحظه رهام نمی‌کند) دیدن این فیلم وحشتناک بود. یک روزی ممکن است آدم همه ی چیزهای خوبش را از دست بدهد. حتی خاطره‌هاش را. ذهن آدم ممکن است بشود یک لوح سفید که توش هیچی نیست! خالی خالیست!

   از آن طرف، وقتی تصور کردم خودم را به جای لیدیا، دختر آلیس گریه‌م شدیدتر شد. فکر کن عزیزی در نزدیکیت داری. عزیزی که همه ی عمر را باهاش سپری کرده‌ای و همه‌ی زندگیت بوده. بعد یک روز شروع می‌کند به فراموش کردن. به از دست دادن. به گم کردن و گم شدن. و عاقبت یک روز زل می‌زند تو چشم‌هات و می‌پرسد: تو کی هستی؟ این منصفانه نیست. وقتی مادربزرگ عزیز دوست‌داشتنی‌ام بیمار بودند، به من می‌گفتند حافظه‌شان تحلیل رفته. یک روز که نشسته بودم کنارشان و دستشان را گرفته بودم تو دستم، بهم گفتند کسی که کنارش نشسته‌ام مرا نمی‌شناسد. من باور نکردم. هیچ‌وقت باور نکردم. گفتم مرا می‌شناسد. گفتم هربار مرا می‌بیند چشم‌هاش بهم لبخند می‌زنند. یعنی که می‌شناسدم. بهم خندیدند. دیگر کسی بهم چیزی نگفت. هیچ‌کس. من هم هرگز درموردش صحبت نکردم. مادربزرگم مرا می‌شناخت. چشم‌هاش این‌طور بهم می‌گفتند. روزی هم که از دستش دادیم، باز نشستم و با جسمش حرف زدم. آرام بود. آرام خوابیده بود. آرام‌تر از هر زمان دیگری. محال بود من را به یاد نیاورد. محال بود.

   این فیلم را ببینید. این فیلم را ببینید و بعد سعی کنید شروع کنید به دانستن قدر داشته‌هایتان. حتی قدر «خاطراتی» را که دارید، بدانید. ممکن است یک روزی از دستشان بدهید.

  

۰۶
فروردين


من تو اتاق داشتم سعی می‌کردم از بین جزوه و کتاب مرجع سیگنال یه چیزهایی بفهمم و تمرینامو بنویسم و صدای مامانم از توی هال میومد که حرص می‌خوردن و می‌گفتن که داداشم چرا درس نمی‌خونه تو عید. دوم دبیرستانه الان. بعد همینجور که داشتم با یه انتگرال اجق وجق سر و کله می‌زدم، پیش خودم به این فکر کردم که من وقتی دوم دبیرستان بودم تو عید داشتم چی کار می‌کردم؟ آیا درس می‌خوندم؟ بعد از کمی فکر کردن و با درنظر گرفتن این‌که برادرم ۶سال بزرگتر از منه، یادم اومد که ۶سال پیش در چنین روزهایی من و مریم و شادی با یه سری دیگه از بچه‌های مدرسه صبح زود تا شب خیلی دیروقتمون رو تو مدرسه می‌گذروندم. کارگاه رباتیک و آزمایشگاه فیزیک که در اختیار ما گذاشته بودنش تو عید. بعد یهو دیدم که برگه‌ی تمرین‌های سیگنالم خیس شده. نفهمیده بودم ولی داشتم گریه می‌کردم. از یادآوری اون روزهای خوب دور. روزهای دوری که خیلی نزدیک به نظر می‌رسن. ۶سال گذشت؟ واقعا؟ عجب روزهای سخت شیرینی بودن... به مریم و شادی sms زدم و یادآوری کردم ۶سال پیشمون رو. هر روز هر روز عید مدرسه... اونم صبح تا شب. روزهای آخر هم که ۲-۳ شب می‌رسیدم خونه و از اونور صبح زود دوباره باید مدرسه می‌بودیم...مریم یادم آورد شب آخر رو. در حالی که همه چیز خوب بود و آماده یهو یه قطعه‌ی اصلیمون خراب شد. یه قطعه‌ای که هم گرون بود و هم خیلی مهم... و بدون اون باختنمون حتمی بود. یه قطعه ی پنوماتیکی بود. شماره‌ی دو تا از آقاهایی که تو نمایندگی اصلی فستو تو اصفهان کار می‌کردن رو داشتیم. زنگ زدیم به یکیشون. صدای ساز و آهنگ میومد :)) عروسی بودن. مشکل رو براشون توضیح دادم. گفتن خودشون رو می‌رسونن. نصفه‌های شب رسیدن پشت در مدرسه. رفتیم سرایدارمونو بیدار کردیم از خواب که بیاد درو براشون باز کنه. فکر کنم تو دلش کلی فحشمون داد :دی اومدن بالا تو آزمایشگاه. فکر کنم گریه کرده بودم قبلش. حالمون خوب نبود. خسته بودیم و درمانده. اومدن نگاه کردن قطعه‌مونو. گفتن نشتی داره و خرابه و ... . سعی کردن یه جوری بندش کنن که یه کم کار کنه. بعد گفتن برامون یکیشو جور می‌کنن می‌فرستن. گفتم فردا راهی قزوینیم. مسابقات‌ ایران‌اپن. گفتن اونجا شعبه داره فستو. می‌گیم براتون بیارن. و رفتن. دائم تو راه بهم sms می‌زدن و می‌پرسیدن چه کردیم و وضع رباتمون چطوره. یادم نیست آخرش چی شد. یادم نیست بهمون قطعه رسید یا همونی که داشتیم کار کرد. یادم نیست این جزئیات رو. ولی یادمه که همه چیز خوب گذشت. و من همیشه به این فکر می‌کنم که اون دو نفر آقا بدون داشتن هیچ مسئولیتی خودشون رو از عروسی رسوندن به ما که کمکمون کنن. دائم پیگیر کارهامون بودن. شاید چون نمی‌خواستن تو اون سن کم سرخورده بشیم. نمی‌خواستن بفهمیم که شکست همینقدر راحت و الکیه! اون همه زحمت بکشی و بعد یهو بره روی هوا... نمی‌خواستن شاید که ما بفهمیم نامردی زندگی رو. اونا نذاشتن ما سرخورده بشیم. گذاشتن اعتماد به نفس پیدا کنیم. چقدر خوبه آدم اینجور باشه! بعد از این همه وقت هنوز اسمشون ته ذهنم هست. هنوز ازشون با احترام یاد می‌کنم.
آخ مریم! آخ شادی! ۶سال گذشت ها... از اون روزهای پر استرس ایران اپن...خوارزمی...aut cup... یادتونه؟
(ذهن بیمار خاطره‌باز من...)

در سکوتی ماتم‌افزا
من کناری و مرغ شیدا

با من دل‌خسته گوید
از چه بنشسته‌ای تو تنها

عشق یاری در دل دارم
می‌دهد هر دم آزارم
شکوه‌ها تا بر دل دارم

می‌گریزم از رسوایی
می‌ستیزم با تنهایی
جام نوشین بر لب دارم


مرغ شیدا بیا بیا
شاهد ناله‌ی حزینم شو
با نوایی به روز و شب
هم‌صدای دل غمینم شو

ای صبا گر شنیده‌ای
راز قلب شکسته‌ام امشب
با پیامی به او رسان
رهگذار دل حزینم شو

لحظه‌ای آسمان تو بنگر
چهره‌ی ارغوانی‌ام
با غم عشق او خزان شد
نوبهار جوانی‌ام

لحظه‌ای آسمان تو بنگر
چهره‌ی ارغوانی‌ام
با غم عشق او خزان شد
نوبهار جوانی‌ام



آتش در دل فکن
برپا کن صد شرر
سوزان کوبان شکن
برکش جامی دگر (برکش جامی دگر)

زین شام و زین پگاه (زین شام و زین پگاه)
جانی دیوانه خواااه...

با صداهای خسته‌ی گرفته اینو با هم می‌خوندیم و صدامون می‌پیچید تو آژمایشگاه فیزیک و گاهی باهاش الکی الکی اشک می‌ریختیم! اون موقع‌ها الکی الکی بود به نظرم. ولی وقتی ۴سال بعدش من و مرجان تو لابی فنی جلوی نوارخونه این آهنگو گذاشتیم و با هم گوش دادیم راستی راستی گریه کردیم...از ته دلمون... از یادآوری اون روزهای خوب دور...

چه روزهای پرشور پر رویایی داشتیم. حالا برادرم باید بشینه درس بخونه؟ ولش کنین...بذارین عکاسیشو بکنه... بذارین خوش باشه...بذارین...
من برم با این انتگرال‌های زبون نفهمم سروکله بزنم...

۰۲
فروردين

در این آغاز بهارانه‌ی سال نو، از خداوند می‌خواهم که به همه‌ی ما بهترین‌ها را هدیه دهد. بهترین‌هایی که ما نمی‌فهمیم و فقط خدا می‌فهمد و البته بینش و معرفتی بدهد برای آن‌که بفهمیم که: :«عَسی أن تکرَهوا شَیئاً وهو خیرٌ لکم وَعسی أن تُحِبّوا شیئاً وهو شَرٌّ لکم»

 

خیلی فکر کردم که چه دعا و آرزویی برای شما بکنم که جامع باشد و کامل. اما هرچه سعی کردم نشد! هرچه سعی کردم نتوانستم دعای قشنگی بنویسم. بعد دیدم وقتی امام سجاد(ع) بهترین‌ دعاها را برای ما نوشته‌اند، چرا این همه سختی به خودم بدهم؟! بنابراین دعای پنجم صحیفه‌ی سجادیه را به شما تقدیم می‌کنم. ان‌شاءالله در حق همه‌ی مان اجابت شود این دعاها...

 

«اى خداوندى که عجایب عظمت تو پایان نپذیرد، درود بفرست بر محمد و خاندانش و ما را از سرگرانى در برابر عظمت خود باز دار.

اى خداوندى که زمان فرمانرواییت را نهایتى نیست، درود بفرست ‏بر محمد و خاندانش و ما را از مکافات عقوبت خویش رهایى بخش.

اى خداوندى که خزاین رحمتت فنا نشود، درود بفرست بر محمد و خاندانش و ما را از رحمت خویش نصیبى ده.

اى خداوندى که دیدگان از دیدارت فرو مانند، درود بفرست بر محمد و خاندانش و ما را به مقام قرب خود نزدیک ساز.

اى خداوندى که در برابر عظمت تو هر عظمتى حقیر نماید، درود بفرست بر محمد و خاندانش و ما را در نزد خود گرامى بدار.

اى خداوندى که هر نهانى پیش تو آشکار است، درود بفرست بر محمد و خاندانش و ما را در پیشگاه خود رسوا مگردان.

خداوندا، ما را به عطاى خویش از عطاى هر بخشنده ‏اى بى‏ نیاز گردان. به پیوند خویش وحشت تنهایى از ما دور بدار تا به بخشش تو به‏ کس جز تو نگراییم و در پناه جود و احسان تو از کس نهراسیم .

بار خدایا درود بفرست بر محمد و خاندانش و به سود ما تدبیر کن نه ‏بر زیان ما. به سود ما مکر نما نه به زیان ما. ما را پیروزى ده و پیروزى از ما مستان.

بار خدایا، درود بفرست بر محمد و خاندانش و ما را از خشم خود دور نگه ‏دار و در پناه خود بدار. ما را به خود راه نماى و از خود دور مدار، که هر کرا از خشم خود دور نگهدارى سلامت به دست آرد و هر که را راهنمایى به دانش رسد و هر که را به خود نزدیک گردانى سود برد.

بار خدایا، درود بفرست بر محمد و خاندانش و ما را از سطوت‏ حوادث زمان و شر دامهاى شیطان و تلخى قهر سلطان حفظ فرماى.

بار خدایا، هر که بى‏ نیازى یافته تنها به فضل و قوت تو یافته، پس‏درود بفرست بر محمد و خاندان او و ما را بى‏ نیاز گردان.بخشندگان‏ چون دست سخا گشایند، تنها از فضل انعام تو بخشند، پس بر محمد و خاندانش درود بفرست و بر ما عطا ببخشاى. هدایت‏ یافتگان تنها به ‏نور وجه تو هدایت یافته‏اند، پس بر محمد و خاندانش درود بفرست و ما راهدایت فرماى.

خداوندا، آن را که تو یارى کنى به خذلان کس زیان نبیند و آن را که‏ تو بر او ببخشایى به منع کس نقصان نگیرد و آن را که تو راه بنمایى به‏ گمراهى کس از راه نرود.

پس درود بفرست بر محمد و خاندانش و ما را به عزت خویش از آسیب بندگانت در امان دار و به بخشایش خویش از هر کس، جز خود، بى ‏نیاز فرماى و به راهنمایى خویش راه ما به حق بگشاى .

بار خدایا، درود بفرست بر محمد و خاندانش و سلامت دلهاى ما را در یاد کرد عظمتت، آسایش ابدان ما را در شکر نعمتت و گشادگى زبان ‏ما را در وصف احسانت قرار ده.

بار خدایا درود بفرست بر محمد و خاندان او و ما را در زمره داعیانى درآور که به تو دعوت مى‏کنند و در شمار راهنمایانى که به تو راه‏ مى‏ نمایند و ما را از خاصترین خاصان درگاه خود گردان. یا ارحم الراحمین. »
۲۹
اسفند


   از اواسط دوران دبیرستانم،‌رفتن دوست‌هام شروع شد. چه دوست‌هایی که چند سالی بزرگ‌تر بودند و بعد از تمام شدن دوره‌ی کارشناسی رهسپار اروپا و آمریکا می‌شدند برای ادامه‌ی تحصیل و چه دوست‌هایی که هم‌سن و هم‌کلاس خودم بودند و به هر دلیلی تصمیم می‌گرفتند تحصیلات آکادمیک را از ابتدا در کشوری دیگر شروع کنند. یادم نمی‌رود روزی را که سارا بهم گفت: «هاها! من می‌رم جایی که مجبور نباشم مزخرفات کتاب دین‌وزندگی رو حفظ کنم و عربی بخونم! شما رو با این درس‌های مزخرف تنها می‌گذارم که با کنکورتون خوش باشید...» و رفت. رفت فرانسه. بعدها هراز گاهی باهاش صحبت می‌کردم. سختی می‌کشید. می‌گفت احساس خنگی می‌کنم حتی سر کلاس های ریاضی! درس‌ها به زبان دیگر هستند و من هرقدر به فرانسه مسلط باشم، زبان مادریم نیست...به هرحال زمان گذشت و سارا هم به شرایطش عادت کرد. همه عادت می‌کنند. همه «مجبورند» عادت کنند.

   هرسال هی دوست‌هام می‌رفتند و می‌روند و من واکنش های نوروزیشان را در طول چند سال در ذهنم ثبت می‌کنم. سال اول همه‌یشان مثل هم است. انگار که پست‌های فیسبوکی‌شان کپی پیست هم باشد در طول چند سال مختلف. خوش‌حال و خرم. تبریک‌های کورش‌طور! عکس‌هایی از مهمانی‌های رنگی‌رنگی کنار سفره‌ی هفت‌سین و با تعداد زیادی دانشجوی ایرانی در غربت. با نوشیدنی‌های خوش‌رنگ و لباس های زیبا و آراسته‌ی کوتاه و رنگی! تعداد زیادی دختر و پسر جوان دانشجو که کنار هفت‌سین پر زرق و برقی ایستاده یا نشسته‌اند و رو به دوربین لبخند می‌زنند. دیدن عکس‌های شاد و پر از خنده‌شان آدم را خوب سرحال می‌آورد و شاید ته دل آدم کمی هم «حسادت» یا محترمانه‌ترش «غبطه» بنشیند! 

   سال دوم، باز هم شاد است. تعداد عکس‌هایی که می‌گذارند کم‌تر می‌شود. حتی شاید status تبریک هم نگذارند. واکنش‌های نوروزی در سال دوم بین همه یکسان نیست. اما میانگین مشاهداتم در طول ۶ سال گذشته این است که در سال دوم، آدم‌های توی عکس، لباس‌های ساده‌تر، لبخندهای موقرانه‌تر و ژست‌های باورپذیرتری دارند. 

   من که تجربه نکرده‌ام اما از روی عکس‌ها و statusهای فیسبوک و پست‌های وبلاگ دوستانم می‌گویم:‌ از سال سوم به بعد انگار همه چیز طبیعی‌تر می‌شود. زندگی واقعی‌تر می‌شود! انگار محیط جدید برایشان تکراری‌تر می‌شود و تازگی‌اش را از دست می‌دهد. کم‌تر عکس می‌گذارند. فقط عکس‌هایشان را می‌شود در یک عکس دسته جمعی که در آن tag شده‌اند پیدا کرد. این عکس‌های دسته‌جمعی خیلی جالب و اسرارآمیزند! می‌توانی آدم‌هایی را ببینی که در زمان‌ها و مکان‌های کاملا متفاوت با آن‌ها آشنا شده‌ای و حالا با هم، در کنار هم و یا حتی دست انداخته بر گردن هم در یک قاب تصویر جا خوش کرده‌اند! مثلا می‌توانی معلم المپیاد اول راهنماییت را که آن زمان دانشجوی برق دانشگاه صنعتی اصفهان بود، دست انداخته بر گردن چیف TA یزدی مبانی کامپیوتر ترم اول دانشگاهت، در دانشگاه تهران ببینی! آدم‌هایی که توی عکس، بیش‌تر از ۳ سال از رفتنشان می‌گذرد، اغلب لباس‌های ساده، لبخندهای کم‌رنگ و نگاه‌های محجوب‌تری دارند. از سال سوم به بعد، نزدیک نوروز، شروع می‌کنند به گذاشتن statusهایی که کمی از واقعیت پنهان‌شده در این چند سال را نشان می‌دهد. statusهایی که نشان می‌دهد که نوروز در غربت و دور از خانواده آن‌قدرها هم لذت‌بخش و رنگی نیست، که مهمانی‌های جوانانه‌ی دانشگاهی دور سفره‌ی هفت‌سین آن‌قدرها هم شاد و بی‌خیالانه نیست، که این زرق و برق‌ها آن‌قدرها هم سرگرم‌کننده نیست... از سال سوم به بعد statusها رنگ غم و اندوه و یا حتی طلب‌کاری می‌گیرند. انگار که مثلا ما که این‌جا نشسته‌ایم کنار خانواده و سالمان را تحویل می‌کنیم و دست و روبوسی می‌کنیم و دولپ دولپ شیرینی‌های خوشمزه‌ی عید، نخودچی و نان برنجی و نان کرکی می‌خوریم، حق آن‌ها را که در غربت مانده‌اند خورده باشیم. انگار که آن‌ها حق انتخابی نداشته‌اند و دست سرنوشت برده و در بهترین دانشگاه‌های دنیا رهایشان کرده و برایشان راه برگشتی هم نگذاشته! رسم عجیبیست! آن‌ها غبطه می‌خورند به ما که کنار خانواده سال نو را جشن می‌گیریم و ما غبطه می‌خوریم به آن‌ها که با لباس های زیبا و لبخندهای دل فریب، عکس‌های زیبا و رنگی می‌گیرند از هفت سینشان در شهرهای مختلف آمریکا...


توجه: همه‌ی این‌ها تنها برداشت‌های من است در طول ۶سال گذشته و اصلا ادعا نمی‌کنم که درست است.

پ.ن: کاش تجربه‌ش کنیم یه روزی...

۲۰
اسفند
تقریبا ده روز از صبح تا شب دویدم و شبا ۳-۴ ساعت خوابیدم تا به همه‌ی کارهام برسم که بتونم امشب برم مشهد... دوست نداشتم برم مشهد در حالی که کارهای واجب‌تر و ضروری‌ترم مونده باشن... دوست داشتم زیارت درست و حسابی باشه نه که اولویت‌ها رو جابه‌جا بگیرم.
همین چند دقیقه‌ی پیش و با شب نخوابیدن کارهام تموم شد و با خیال راحت می‌تونم برم مشهد امشب با بچه‌ها...
:)
:خوش‌حال...
برم که تند و تند وسایل جمع کنم که ساعت ۱ تا ۶ کلاس دارم و بعد هم می‌ریم راه‌آهن...
اینو نوشتم که ثبت بشه این‌جا :)

۱۷
اسفند


تنوع لیوان ها تا این حد در جایی به جز خوابگاه یافت نمی شه احتمالا:دی محض رضای خدا هیچ دوتاییش مشابه نیست:-D
#دورهمی_خوابگاهی
#چای مراکشی با تشکر از هم‌اتاقی جدیدمون :دی
#خسته_و_له_از_سنگینی_ترم_آخر
#آخرین_روزهای_93

توضیح: چای سبز هستند ایشون :دی فکر بد نکنین :))

۳۰
بهمن


:(

۳۰
بهمن


خوشحالم که سرم این‌قدر شلوغه. خوشحالم که این‌قدر کار دارم که یادم می‌ره می‌شه خوابید حتی. خوشحالم که این حجم از کارهای دوست‌داشتنیم رو باید انجام بدم. خوشحالم که این‌قدر تو هر پروژه‌ای سرک کشیدم که الان از هر طرف درگیرم.
خوشحالم. اینا همه‌شون خوبن. همه‌شون محشرن. همه‌شون دوست‌داشتنین.
خب؟
ولی می‌دونین دردناکی قضیه کجاست؟ این که من یه سری سوال اصلی به تازگی تو زندگیم پیدا کردم و با یه سری هدف اصلی روبه‌رو شدم تو زندگیم که نیاز دارم بشینم و مدت‌های زیادی بهشون فکر کنم. چیزهایی که می‌تونه زندگیمو تغییر بده. ولی...ولی من اینقدر درگیرم که وقت فکر کردن بهشون رو ندارم! و می‌ترسم از اون روزی که خیلی دیر شده باشه دیگه برای فکر کردن. بیان بهم بگن وقتت تموم شد و من هنوز بگم نه من کار دارم! فلان مقاله مونده هنوز. فلان پروژه مونده هنوز. فلان...
می‌دونین؟ می‌ترسم از اینکه داره سال‌های زندگیم پشت سر هم می‌دوه و می‌گذره و من فقط بدو بدو می‌کنم دنبال یه سری چیز ظاهری سطحی که قرار نبوده هدف باشه. قرار نبوده همه‌ی زندگیمون درس بخونیم. قرار نبوده همه‌ی زندگیمون دنبال یه سری کار مثلا علمی باشیم. قرار نبوده صرفا دانشمند بشیم. قرار بوده «آدم‌های خوبی» باشیم. قرار بوده آخرتمونو آباد کنیم. قرار بوده به معرفت حقیقی برسیم.
می‌دونین؟ دیروز فکر کردم. فکر کردم به اینکه روزی که وقتم تموم بشه، ازم نمی‌پرسن چند تا مقاله خوندی. چند تا مقاله نوشتی. چند تا پروژه‌ی خفن انجام دادی. چقدر دیتا ماینینگ بلد بودی. چقدر...ازم می‌پرسن چقدر خدمت کردی به اطرافیان؟‌ چقدر دونسته‌هات به درد مردم خورد؟!‌ چقدر از خودت اثرات خوب برجا گذاشتی؟ چقدر حال آدمای اطرافتو خوب کردی؟ چقدر متعهد بودی در کارت، عملت و زندگیت؟
می‌ترسم. زیاد. از اینکه وقت ندارم برای فکر کردن به سوالات مهم زندگیم، از اینکه وقت ندارم برای خودسازی، از اینکه وقت ندارم برای بزرگ شدن، از اینکه وقت ندارم برای فکر کردن به «آخرت»، به هدف زندگی،به غایت هستی می‌ترسم! زیاد!

و می‌دونین؟ امروز تو دانشگاه داشتم به آدما نگاه می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم که «اینا همه‌شون الان می‌دونن یعنی که چی می‌خوان از زندگیشون؟ که هدفشون چیه؟‌که می‌خوان به کجا برسن؟ می‌دونن واقعا؟» و خب فکر نمی‌کنم اینطوری باشه. به قول اون یه نفر خاص، بیشتر آدما اینقدر درگیر حواشی زندگی می‌شن که یادشون می‌ره قرار بوده دنبال جواب چه سوالاتی بگردن. سرشونو می‌ندازن پایین و می‌رن جلو و چند سال بعد بالاخره یه روزی می‌رسه که برسیم به این نقطه که:‌«خب که چی؟» و می‌دونین؟ من از اومدن اون روز هراسانم...

۲۰
بهمن
+  ۳سال و نیم پیش یک دایرکتوری ساختم روی Desktopم و اسمش را گذاشتم: «university». بعد توش یک دایرکتوری دیگر ساختم و اسمش را گذاشتم «term 1». هر ترم یک دایرکتوری اضافه می‌کردم به اسم آن ترم. بعد از ترم ۴ حجم فایل‌ها زیاد شد و برای دسک‌تاپ دیگر مناسب نبود. این بود که جای دایرکتوری university را عوض کردم.
  آن روز اول که این دایرکتوری را ساختم، حتی تصورش را هم نمی‌کردم که به چشم بر هم زدنی، برسم به روزی که دایرکتوری term 8 را بسازم...


این ترم، ۲۱ واحد دارم. به لطف ۸۹ی‌های عزیز که قصد دل کندن از دانشگاه را ندارند و فارغ‌التحصیل نمی‌شوند و همیشه در انتخاب واحد باعث آزار و اذیت ما بوده‌اند، هنوز ۱ واحدم روی هواست و منتظرم برایم ثبتش کنند! آن یک واحد از ساعت ۴ تا ۷ شنبه هست! یعنی من هر روز تا آخر شب کلاس دارم :دی


سر کلاس سیگنال واقعا تا حد گریه پیش می‌روم هر بار! نشستن سر کلاس با یک سری برقی ۹۲ی که درس را پیش‌خوانی می‌کنند و به شدت روی اعصاب‌اند کار بسیار طاقت‌فرساییست!
ترم بسیار وحشتناکی دارم :دی

و اما درس گراف!
هربار سر گراف می‌نشینیم، غرق می‌شوم در درس و توی فکر و خیالم می‌روم به سال‌های دبیرستان و کلاس‌های المپیاد و معلم‌های جوان باحوصله و باهوش و لذت یاد گرفتن و فکر کردن... بعد که یکهو استاد می‌گوید خسته نباشید ساعت را نگاه می‌کنم و می‌بینم ۲ دیقه مانده تا ۱۲ مثلا! و این تنها کلاسی است که در طولش نه ساعتم را نگاه می‌کنم نه گوشیم را و نه به در و دیوار نگاه می‌کنم و نه به فکر و خیال فرو می‌روم!
استاد جوان درس تازه از آمریکا برگشته. برق و مخابرات شریف خوانده و بعد و برق و کامپیوتر ویرجینیاتک. و حالا هم اینجاست. باحوصله‌ست. خوب درس می‌دهد و سعی می‌کند همه را با مطالب درس همراه کند و همه را به مشارکت در کلاس وادار کند. برای من که دیگر داشتم از یاد می‌بردم که می‌شود از کلاسی بی‌اندازه لذت برد و فکر کرد و مسئله حل کرد و پویا بود، نعمت و موهبت بزرگیست در این آخرین ترم دانشجوی کارشناسی بودنم! : )
امروز سر کلاس گراف اولین بار بود که از ته دلم خدا را به خاطر ۸ ترمه تمام کردن شکر کردم :)) استاد پرسید شماها ترم چندید؟ چند نفر گفتند شش. ما گفتیم هشت. چند نفر دیگر گفتند ده! ده را که گفتند استاد با چشم‌های گرد شده و با خنده پرسید چطوری ترم ده اید؟!
یک جوری پرسید انگار که چیز عجیبیست! انگار نه انگار که همه‌ی ۸۹ی‌ها به جز ۷ نفر نه یا ده ترمه بودند!
اگر جای ترم دهی‌ها بودم واقعا ناراحت می‌شدم!

  
+   حدود ۹۰ درصد از پسرهای کامپیوتر و آی‌تی ورودی ما الان مشهدند!‌بلند شدند با هم رفتند مشهد! ما هم حسووووووووود! برنامه ریختیم برای سفر مشهد در هفته‌ی آخر اسفند! چند روز دیگر اقدام می‌کنیم برای خرید بلیت حتی :دی چه می‌کند این حسادت! :)) بعد از ۴ سال می‌خواهیم با هم برویم سفر! آن هم سفر مشهد! قند توی دلم آب می‌شود! عاشق گروه دخترانه‌مان هستم! : )

 
+ امروز مسابقه‌ی شوت پنالتی بود در دانشگاه! عاشق این مسابقات دانشگاهم واقعا :))

+ این روزهای خوابگاه دوست‌داشتنیست! همه با خیال راحت می‌خوابند! سالن مطالعه خالی خالیست! سالن مطالعه‌ای که توش جای سوزن انداختن نبود به خاطر کنکور. همه خوشحال‌اند و آسوده خاطر... : )   نه که همه خوب داده باشند! ولی همه مثل من خوشحال‌اند از گذشتنش و تمام شدنش...

+ دیروز آمدند دعوتمان کردند به همایش اپلای، چند سانتی‌متر عمیق‌تر! اولش که گفتند اپلای جیغمان درآمد که توروخدا دست از سرمان بردارید! بعد که فهمیدیم برنامه برای بسیج است، دوهزاریمان افتاد که هدف نهی از اپلای است! اول که چون از طرف بسیج بود گفتم نمی‌آم. ولی بعد هم بی‌کار بودم تا قبل از کلاس مالتی مدیا(که اتفاقا تشکیل هم نشد!)  و هم اینکه این روزها به شدت نیاز دارم از هر طرفی بهم بگویند که اپلای نکردنم کار درستی بوده، هرچند که خودم معتقدم نبوده! ولی دوست دارم تاییدم کنند تا کم‌تر غصه بخورم! دو روز مانده به کنکور داشتم گریه می‌کردم که چرا من اپلای نکردم با بقیه‌ی بچه‌ها!
خلاصه بلند شدم رفتم همایش! سالن پُرِ پُر بود!
سرپا ایستادیم. یک سری از دانشجوهای دکترا صحبت کردند و چند نفر هم از خارج از دانشگاه که خیلی خفن بودند. جنس حرف‌هایشان را دوست نداشتم. به جز تاکیدشان بر اینکه «برنامه‌ی بلند مدتتان را برای زندگی مشخص کنید و بعد بر مبنای آن تصمیم بگیرید.» و خب راستش من هیچ برنامه‌ی بلند مدتی ندارم! شاید همین بود که برادرم گفت: «اگر ان‌شاءالله امسال یا سال بعد ارشد قبول شدی و وارد دوره‌ی کارشناسی ارشد شدی، از این فرصت استفاده کن برای شناختن خودت و برنامه‌هات برای زندگی! و بعد از ۲-۳ سال ارشد، تصمیمت را قاطعانه و عاقلانه بگیر. نه مثل الان که هر دو روز تصمیمت عوض می‌شود!»
 و من تصمیم گرفتم همین کار را بکنم...

+ یک کم هم از اوضاع بعد از کنکورم بنویسم! سر امتحان عالی بود!‌تمام اطرافیانم فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌های آزاد و پیام نور و این‌ها بودند! دست می‌گرفتند از مراقب سوال می‌پرسیدند :))))))))) مراقب‌ها هم نامردی نمی‌کردند و اسکلشان می‌کردند! اصلا وضعیتی بود!
بعد از امتحان آمدم بیرون به قدری گیج و به هم ریخته بودم (در ۳ روز قبل از کنکور کامپیوتر مجموعا ۱۱ ساعت خوابیده بودم و در نتیجه گیج گیج بودم) تا دروازه شیراز پیاده رفتم (از در جنگلبانی دانشگاه اصفهان)بعد که می‌خواستم سوار تاکسی شوم به جای گفتن مسیر گفتم:«کنکور؟!» :| آای راننده قیافه‌ش دیدنی بود...
بعد رفتم خانه. خواهر و برادرم با همسرانشان آمده بودند. سر ناهار داشتم سوپ می‌خوردم و هی می‌گفتم وای چقدر خوشمزه‌ست. چه سوپ جوی خوشمزه‌ای و ... . وقتی تمام شد فهمیدم سوپ قارچ بوده نه جو :)))))
شب کنکور هم رفته بودم با دل خوش برای برگشتنم بلیت بگیرم. گویا یادم رفته بوده ثبت نهایی کنم و فکر می کردم بلیت گرفته‌م! هرچی هم داداشم می‌گفت نگرفتی قبول نمی‌کردم!!
عصر هم که می‌خواستم راه بیفتم، یک مکالمه‌ی زیبا بین من و مامان:
مامان: بیسکوییت هم بذارم برات؟
من: بله بله. حتما! از اون بیسکوییت مستطیلی‌ها.
مامان: کدوم مستطیلی‌ها؟
من: همون‌ها که استوانه‌ای نیستند!

هیچی دیگه... نگم قیافه‌ی مامان را...

+ اولین روز برگشتنم به دانشگاه، یعنی شنبه با بچه‌ها رفتیم سینما به عنوان استراحت! اولین تجربه‌ی فیلم دیدنم در جشنواره‌ی فیلم فجر بود. مژده چند ساعت در صف سینمای پارک ملت نشسته بود تا بتواند بلیت بگیرد. ما هم از سر کلاس شیوه با ماشین بهار خودمان را رساندیم. یعنی عملا ما در صف ایستادن را تجربه نکردیم! من هر ۲دقیقه یک بار می‌پرسیدم چه فیلمی می‌خواهیم ببینیم؟! بچه‌ها اول‌هایش که این سوال را می‌پرسیدم با شکیبایی جوابم را می‌دادند: «در دنیای تو ساعت چند است؟!» ولی وقتی دیدند اسم فیلم در ذهن من نمی‌ماند و باز می‌پرسم، ترجیح دادند جواب سوالم را هر بار با جمله‌ای با مضمون«خیلی فیلم قشنگیه» بدهند! بر اثر بی‌خوابی ۴ روز قبلم، و سردرد وحشتناکم، ۳-۴ دقیقه‌ی آخر فیلم خوابم برده بود!! و کلا هم وقتی همه داشتند با به‌به و چه‌چه از فیلم تعریف می‌کردند، من هیچی نفهمیده بودم :دی ولی اولین تجربه‌ی فیلم دیدنم در جشنواره‌ی فیلم فجر هیجان‌انگیز بود :)
۱۹
بهمن


کل تابستون و کل ترم پیش یعنی یه چیزی در حدود ۸ ماه انتظار کشیده بودم برای همین نیم ساعت امروز...
جلوی بوفه، تنها، روی اون نیمکتا که همه دو نفرین اصولا روش :))، بدون هیچ دغدغه و استرسی، هوای خوب که هنوز بوی بارون صبح رو می‌داد، چای و کیک و همشهری داستان  >:D< >:D< >:D< >:D< >:D<
این یعنی بهشت من :)
اگه هندزفریم خراب نشده بود و آهنگ هم گوش می‌دادم دیگه ایده‌آل می‌شد :دی ایشالا در فرصت‌های بعدی!
 >:D< >:D< >:D< >:D< >:D<

سلام حس زندگی...  :)

پ.ن: منی که همشهری داستان رو محال بود غیر از روز اولی که اومده بخرم این بار روز ۱۸ بهمن خریدمش... خیلیه ها...


پ.ن۲: کنکور تموم شد و منم گند زدم. :دی الانم تو خوابگاه تنهام :)

۲۴
دی


تازه از سر آخرین امتحان ترم هفتم برگشتم...

امشب راهی اصفهانم...

لپ‌تاپم رو با خودم نمی‌برم که شیطون درس خوندنم نشه. همین ۳هفته رو وقت دارم دیگه فقط...

خیلی واسم دعا کنین...خیلی...به انرژی مثبت‌ها و دعاهاتون نیاز دارم زیاد...

خیلی هم خسته‌م...خیلی بی‌رمقم... دعا کنین خدا بهم انرژی و نیرو بده که بتونم برسونم خودمو...نمی‌خوام کم بیارم واقعا...نمی‌خوام...

به خدا می‌سپارمتون. :)

۲۲
دی


از سال اولی که آمدم تهران، کابوس این رو داشتم که بهم خبر مرگ یکی از عزیزانم رو بدن و من دور باشم...دور باشم ازشون...نتونم باهاشون عزاداری کنم...نتونم به مرحله‌ی پذیرش مرگ برسم...
ترم۲ که بودم که ۳ماه بعد از فوت یکی از عزیزان، خیلی اتفاقی از بین حرف‌های مادر از پشت تلفن از مرگ اتفاق افتاده باخبر شدم و بعد جیغ و غش وسط سایت دانشکده. من هنوز بعد از ۲سال با آن مرگ کنار نیومدم. می‌گن خاک آدمو سرد می‌کنه...من ندیدم اون خاکو...من هنوز وقتی درمورد اون آدم حرف می‌زنم از افعال مضارع استفاده می‌کنم...
و الان...
زنگ مادرم...
و بعد دوباره خبر مرگ یکی از عزیزانم. خیلی ناگهانی. و من جمعه که داشتم میامدم تهران دلم گواهی بد می‌داد. دلم گواهی می‌داد که خبر بدی از اصفهان خواهد رسید در همین هفته‌ی نبودنم. و رسید. رسید اون خبر بد... و من نتونستم تاب بیارم. من دوباره تو مراسم تدفین نبودم. دوباره ندیدم اون خاکو که سرد کنه منو... دوباره ندیدم... من این مرگ رو هم هیچ وقت باور نمی‌کنم...
این آدم عاشق پسرش بود. پسرش آمریکا دوره‌ی post doc می‌خونه. ۵سال بود پسرش رو ندیده بود. ندید... ندید و رفت... مگه دنیا چقدر ارزش داره؟!‌


#شوهرعمه‌ی عزیزی که جزء دوست‌داشتنی‌ترین‌هام بود...


پ.ن: نشسته بودم روی پله‌ها وسط راهروی طبقه‌۲ی خوابگاه و هق هق گریه می‌کردم. بعد مامان گفت زنگ بزن تسلیت بگو به عمه... گفتم نه مامان...توروخدا... بلد نیستم...مامان گفت بزرگ شدم...باید زنگ بزنم...
زنگ زدم... زنگ زدم و زدم زیر گریه... این یعنی بزگ نشدم هنوز. توروخدا دیگه بهم نگین این کارو بکنم...توروخدا...

۱۸
دی


صرفا جهت اینکه اینجا ثبت شده باشه! :دی

امشب کل کلاس ما بیدارن. ۴ساعت دیگه امتحان نرم۲ داریم و هنوز هیچی بلد نیستیم! ۵۴۰ عدد اسلاید کپی شده از کتاب با حجم بالای کامل حفظی! به قول یکی از بچه‌ها مفهوم بینهایته. تموم نمیییییییییییییییییییییییییشه هیچ وقت!

۱ تا ۳ خوابیدم من فقط.

برم ادامه بدم :دی

۱۶
دی

دوستم تاریخ یکی از امتحان‌هاش رو اشتباه کرده و نرفته سر جلسه‌ی امتحان. اومد اتاقمون زد زیر گریه. قفل کرده بودم. گفتم: حذف پزشکی.
گفت چه جوری؟ بعد براش قضیه‌ی هم‌اتاقیم رو تعریف کردم که ترم۳ ساعت امتحان معارفش رو اشتباه کرده بود و وقتی رفته بود آموزش گفته بودند باید حذف پزشکی کنی. گفته بود آخه من که مریض نبودم. گفتند این تنها راهه.

دقیقا برای مادرم هم خیلی سال پیش همین پیش آمده بود. رفته بود آموزش گفته بودند باید حذف پزشکی کنی. باید بری از پزشک «گواهی» بگیری. گفته بود پزشک «گواهی» بده که من مریض بودم وقتی نبودم؟! گفته بودند این تنها راهه.
خلاصه که با یه سری دردسر کار دوستم درست شد اون ترم.

دوستم گفت آخه من تو تهران دکتر آشنا از کجا بیارم که به من گواهی بده؟! سریع زنگ زدم به یاسمن. همه‌ی فامیلشون دکترن! اونم زنگ زد به خاله‌ش. زنگ زد به من که چی بنویسن واسش؟ :)) گفتم چه می‌دونم :)) هر مریضی که شما بگین! :دی
خلاصه که گواهی دوستمون جور شد.


فقط من موندم و این فکر که چقدر ساده «سیستم» ما رو تشویق به دروغگویی می‌کنه. مسئول آموزش به راحتی به دوستم می‌گه دروغ بگو. بگو مریض بودی. حالا هم من به راحتی به دوستم می‌گم گریه نداره که. دروغ بگو! بگو مریض بودی! به راحتی به یک پزشک می‌گیم دروغ بگو. «گواهی» بده در فلان تاریخ منو معاینه کردی و من مریض بودم. در حالی که به عمرش اون دکتر ندیده طرفو!‌ و به همین راحتی دروغ‌هامون کارمون رو پیش می‌برند...
 :-<
قابل قبول نیست که تو صادقانه بری بگی من فراموش کرده بودم امتحانمو...من خواب مونده بودم...من ساعت و تاریخ امتحان رو اشتباه دیده بودم...هیچ کدوم از این‌ها قابل قبول نیست. باید دروغ بگی...

و من به یاد استاد مدیریت ITها  افتادم که ۲ ترم پیش که سر کلاسش رفته بودم، گفت «تو جامعه‌ای که از پایبست دچار انحطاط اخلاقیه، اخلاقی زندگی کردن و عمل کردن بی‌معنیه.» اون موقع ما خیلی علیهش جبهه گرفتیم. اینقدر که دیگه اون استاد رو نگه نداشتند. ولی الان دارم به این فکر می‌کنم که ما عملا داریم همین کارو انجام می‌دیم! ما عملا داریم به این بی‌اخلاقی‌ها تن می‌دیم برای این که جون سالم به در ببریم. اون استاد هرقدر هم که حرفش نادرست و زشت بود، ولی دقیقا داشت عمل مارو بیان می‌کرد. صادقانه! ما فعلشو انجام می دیم اون گفتش! و وقتی گفتش بهمون برخورد! جالب نیست؟
انحطاط اخلاقی شاخ و دم نداره... از همین جا شروع می‌شه...