رفته رفته، آهسته آهسته، «یا علی»های ته نوشتههامان قضا شد!
هیچ هم حواسمان نیست! یک روزی یک آدم بزرگی بهمان گفت: «تا وقتی یا علی های ته نوشتهها و گفتههاتان هست، امیدی بهتان هست...»
خاطرم نیست چقدر از آن حرف میگذرد...شاید ۴سال. شاید هم بیشتر.
به هرحال حالا دیگر خیلی وقت است انگار بهم امیدی نیست...
«یا علی» یک لفظ نیست. یک عبارت نیست. یک فرهنگ است! فرهنگ اصیل اسلامی...همان چیزی که باید باشد... همان چیزی که دلم برایش پر میکشد. همان چیزی که سوم دبیرستان که بودم مرا کشید به سمت اسلام قلبی. نه یک چیز لفظی و شناسنامهای. همان چیزی که ۳-۴ سالیست دارد رفته رفته در ذهنم رنگ میبازد... همان چیزی که بابا هی سعی میکند یادم بیاورد.
روز آخر از خانه آمدن چند ساعتی با بابا تنها بودم. نمایشگاه کتاب و خانهی عمه و فروشگاه و ... . بعد از مدتها با بابا کلی حرف زدم!کلی گپ زدیم. از آن گپهای پدر و دختری :) بابا میگفت دارم بیشباهت میشوم به خودِ چند سال پیشم. افکارم. عقایدم. همه ش دم از فرار میزنم. همهش میگویم باید رفت...باید رفت. بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش... بابا میگوید این من نیستم انگار...شور و حرارت جوانی و تغییر دنیا را خیلی زود از دست دادهام...بابا میگفت در ۲۱ سالگی به قدر پیرزنها محافظهکار شدهام...
بابا گفت محافظهکار. خودخواه را هم خودم اضافه میکنم. محافظهکار شدهام و خودخواه.
استاد تحقیق در عملیات یک حرفی زد که عجیب مرا به فکر فرو برد... صحبت از بهرهوری بود و اینکه باید به فکر جایگزینی برای نفت باشیم و ... که چند سال بعد که نفتمان تمام شود در یک بدبختی عظیم فرو خواهیم رفت... بعد برگشت گفت خودتان اپلای میکنید. خودتان میروید. خودتان رختتان را از این ورطه بیرون میکشید. پدر و مادرهاتان همینجان. آنها را هم میبرید؟ خاله و عمههاتان همینجان... پیوندهای خونیتان را نمیتوانید انکار کنید...
دیدم چه خودخواهم. واقعا که خودخواهم...
باید فکر کنم. بیشتر. خیلی بیشتر. به خودم. به فرهنگ اصیل اسلامی. به سبک زندگی اسلامی. به مبارزه. به جهاد. به تزکیه. به دفاع. به مقاومت. به توسعه. به سیرهی نبوی. به سیرهی ائمه. به سیرهی حضرت مادر(س). به خدا.
سبک زندگی اسلامی شعار نیست. سیرهی نبوی و علوی و فاطمی برای کتابهای توی طاقچه نیست. تعالیم قرآن برای زنگهای کشدار و بیمایهی دینوزندگی دبیرستان و اندیشه اسلامی ۱و۲ ی دانشگاه نیست. برای سخنرانی بین دو نمازِ حاجآقای نهاد رهبری(یکی از نفرتهای من از دانشگاه) تو نمازخانهی دانشگاه هم نیست!!!!
راستی آخرین باری که موقع خداحافظی به زبان گفتم «یا علی» و ته دلم تیر کشید کی بود؟ یاعلی شد خداحافظ...بعد شد خدافس. بعد شد فس. ذره ذره «خدا» ازش حذف شد. بعد شد فعلا. یک جوری میگوییم فعلا انگار از یک دقیقهی بعدمان خبر داریم! یک جوری میگوییم فعلا انگار تا هرموقع اراده کنیم هستیم. شد فعلا. ولی تورا بهخدا، دیگر «بابای» نشود!!!
یا علی...
پ.ن: یادش بهخیر...یک وقتی ریحانه اسم من را تو گوشیش سیو کرده بود: «متحجر»! به خاطر یک مهمانی که حاضر نشده بودم موقع دبیرستان بروم. دلم برای خودِ متحجرِ درونمم تنگ شده... ثابتقدمتر بود انگار... :حسرت