خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها
۱۵
دی


بعد از مدت‌ها هی غر زدن(:دی)از کنکورِ، گفتم یک پست خوابگاهی بگذارم! به همراه عکس :D


هر هفته ۲نفر از ۳نفرمان صبحانه رزرو می‌کنیم(اکثر هفته‌ها یک نفر فراموش می‌کند رزرو کند:D ) و اینقدر حجم چیزهایی که برای صبحانه‌ی یک هفته‌ای می‌دهند بالاست که خودمان از دیدن وضعیت یخچالمان به خنده می افتیم!


عکس اول از کره‌ها!! چون ما کره نمی‌خوریم. همه‌ی کره‌ها باقی مانده‌اند. این عکسی که می‌بینید ۱۳ عدد کره است! :D به قول دوستم ۱۳ هزار تومن در این یخچال کره داریم :D


عکس بعدی از شیرهاست! :D در این تصویر ۶ عدد شیر قابل مشاهده می‌باشد! :D



عکس بعدی از مرباهاست!! مربا در طرح‌ها و رنگ‌های متفاوت! :D مربای هویج، مربای گل و مربای بالنگ!


این هم یک عکس همینجوری از کل یخچال :دی

شبیه یخچال اسباب‌بازیست که بچگی‌ها عاشقش بودم!! تمام مدت با آن در حال بازی بودم :دی




۱۴
دی


خب!

خیلی وقته که هیچی ننوشتم اینجا. سخت درگیر و مشغولم. اگر می‌خواستم بنویسم تو این مدت همه‌ش آه و ناله بود :دی در نتیجه ترجیح دادم ننویسم.

۳۳ روز تا کنکور مونده در حالی که از فردا تا ۱۰ روز بعدش امتحان دارم. و عملا برام ۳ هفته می‌مونه. و خب...اوضاعم خوب نیست راستش! دعام کنین! زیاد!

فردا هم امتحان تحقیق در عملیات دارم و هر چی از روی اسلایدها می‌خونم(۳بار تا حالا خوندم) هیچی نمی‌فهمم! :دی

کلا وضع بدیست!

ایام امتحانات همیشه بدترینن! همیشه!

دیگه همین دیگه!

دعا دعا دعا!‌لطفا!

۲۸
آذر
بعد ازآزمون تنهایی زدم از دانشگاه بیرون... از این ساختمون ابن سینای شریف اومدم بیرون...تنهایی قدم می‌زدم تو دانشگاه...فارغ از همه جا و چقدر حس می‌کردم دوست ندارم جایی که هستمو... چقدر همه‌ی دوست‌داشتنی‌های آدم ممکنه یه روزی دلشو بزنن...
تنهایی رفتم انقلاب تو مغازه‌ی نیکوصفت آش بخرم بیارم خوابگاه. یه پسر بچه‌ای بهم سلام کرد. برگشتم نگاهش کردم. می‌دونین؟ اصفهان که هستم کسی سلامم می‌کنه مطمئنم آشناست. مطمئنم از دوستای داداشمه مثلا. یا داداش دوستامه! ولی تهران غریب غریبم... تعجب کردم. نگاهش کردم. شبیه «موش دانشمند» بود. از همون پسر بچه‌هایی که من عاشقشونم! عینک، دندونای جلو، چشمایی که توشون هوش موج می‌زنه، از اون بچه‌هایی که آدم حس می‌کنه چند سال بعد دانشمند می‌شن :پی ازم پرسید ببخشید خانوم این مجله‌تون مال همین ماهه؟ همشهری داستانو می‌گفت. نرسیده به نیکوصفت اتفاقی تو روزنامه‌فروشی رو نگاه کردم و دیدم که همشهری داستان یلدا اومده و از ذوق درجا خریدمش. بهش لبخند زدم. گفتم آره. همین الان دیدم اومده مال ماه جدید و خریدمش. پسره ذوق کرد. تشکر کرد و رفت سمت میز خودشون. نگاهش کردم. با باباش بود. دلم هوای بابامو کرد. دبستان که بودم مدرسه یه موقع‌هایی ۵شنبه‌ها یا جمعه‌ها کلاسی برامون می‌ذاشت بابا می‌اومد دنبالم بعد با هم می‌رفتیم بیرون یه چیزی می‌خوردیم. دلم بدجوری هوای بچگی‌هامونو کرد. همشهری داستان عزیز پیونددهنده‌ی من شد با آدم‌های معمولی! تو این تهران خیلی کم پیش اومده تو این ۳سال و خرده‌ای که با کسی خارج از دانشگاه حرفی زده باشم. حرفی نبوده هیچ موقع. کسی هم دنبال ارتباط برقرار کردن نبوده هیچ وقت. اصفهان اینجوری نبود...سوار اتوبوس که می‌شدم با بچه‌های تو اتوبوس دوست می‌شدم. اینجا به  بچه‌‌هاش که لبخند می‌زنم اخم می‌کنن و روشون رو برمی‌گردونن. معلومه که ماماناشون یادشون دادن که با غریبه‌ها حرف نزنن. اصفهان سوار اتوبوس که می‌شدم که پیرزن‌هاش باهام حرف می‌زدن. آدم‌ها انگار خوش‌خلق‌تر بودن. نمی دونم! شاید هم هیچ کدوم از اینا درست نیست. شاید اصلا جای مقایسه نیست. ولی یه چیزی که می‌دونم اینه که «تهران» شهر من نیست. شهری نیست که طالع منو توش نوشته باشن.
همشهری داستان عزیز، باز هم به من حس خوب هدیه کرد در این صبح جمعه‌ی آخر پاییز...

+این همشهری داستان عزیز با اون کارت تبریک یلدای قشنگش... :ایکس











۲۷
آذر

سه‌شنبه مراسمی برگزار شد در دانشکده با حضور خیل جمعیت دانشجوهای جدید و قدیم دانشکده و اساتید دانشکده‌ی خودمان و سایر دانشگاه‌ها. مراسم بزرگداشت استاد دکتر فخرایی. دانشجوها و بچه‌های آزمایشگاه ایشان که به شدت در بهت و اندوه هستند، و هنوز گاه و بی‌گاه می‌زنند زیر گریه، همه‌ی تلاششان را در هرچه بهتر و درخور شان‌تر برگزار شدن این مراسم انجام داده بودند... به چشم خودم دیدم با چه حالی و با چه گریه‌هایی کلیپ‌ها را درست کردند، عکس‌ها را کنار هم گذاشتند، تکه‌های سخنرانی‌ها و فیلم‌ها را جدا کرند، خاطره‌ها را نوشتند، عکس‌ها را پخش کردند و ... . همه‌ی این‌ها با گریه‌های گاه و بی‌گاه... شاید این چند روز و تلاش‌هایشان برای آن کمکشان کند که با این واقعیت کنار بیایند...با واقعیت نبودن یک مرد بزرگ...

آخر مراسم هم که خانم فاطمی همسرشان و استاد زبان تخصصی ما صحبت کردند حزن‌انگیزترین روز من بود در این دانشکده...

یک عکس را هم تکثیر کرده بودند که در انتهای مراسم به هرکداممان دادند...دستشان درد نکند...تصمیم گرفتم بگذارمش جلوی چشمم تا هرموقع که آمدم در درس کاهلی کنم، چشمم بیفتد به این عکس و خجالت‌ بکشم. تا هروقت آمدم فراموش کنم بودن خدا را و اینکه عالم محضر خداست را، چشمم بیفتد به این عکس و بمیرم...

یاد این مرد بزرگ تا ابد زنده باد...


۱۶
آذر


لابد سعادت می‌خواهد! کسی چه می‌داند؟ لابد سعادت می‌خواهد که یک عمر همه‌ی زندگانیت را بگذاری برای تربیت دانشجویان و بعد درست در روز دانشجو یکهو تمام شوی! کسی چه می‌داند...



شوک بزرگ می‌دونین یعنی چی؟
یعنی یه روز نری دانشگاه و بعد شب خیلی یهویی و بدون هیچ مقدمه‌ای بفهمی یکی از بهترین اساتید دانشکده از نظر سواد و اخلاق دیگه نیست:| :( :((
پسرش استاد کارگاهمونه، خانومش استاد زبان تخصصیمون. و من واقعا نمی‌تونم الان بفهمم که چی شده!
چرا من اینطوری فهمیدم؟
سرطان...سرطان لعنتی...دور شو...توروخدا از دوست‌داشتنی‌های من دور شو  :(
اوایل ترم پیش بود که کلاساشون کنسل شد... نزدیکای عید نوروز بود که شروع کردن به نذر و نیاز تو دانشگاه و هرروز دعا خوندن بعد از نماز و... گفتن حالشون خیلی بده...سرطان لعنتی خون اومده بود و داشت همه چیو خراب می‌کرد...روزهای اول عید ما منتظر شنیدن اون خبر زشت وحشتناک بودیم... که یهو خبر اومد معجزه شده...حالشون رو به بهبوده...
رئیس گروه سخت‌افزار بودن. یکی دیگه از اساتید رو تا خوب شدن کامل ایشون جایگزین کردن. ایشون هم ۱-۲ ماه پیش سکته کردن! :(
ولی داشتن خوب می‌شدن... قرار بود برگردن دانشگاه... همه چیز خوب بود. همه چیز خوب بود...ما منتظر برگشتنشون بودیم... همه‌ش چند ماه بود که استاد تمام شده بودن... چی شد آخه یهو؟ تموم شد؟ ۱۶ آذر؟ روز دانشجو؟

#لطفا هر کی که هستین، هر جا که هستین یه فاتحه بخونین برای ایشون...
#لینک


۱۱
آذر


متنفرم از این روزا.......................

متنفرم از این روز....................

متنفرم....................

.

:((

۰۹
آذر

هی امیدوار و ناامید می‌شم این روزها... دوست ندارم این شرایطو. این پادرهوایی رو.

دلم می‌خواد دلمو بزنم به دریا و بگم هرچه باداباد. ولی نمی‌شه... :( استرس داره همه‌ی وجود منو می‌خوره... عین جذام می‌مونه استرس!! شروع می‌کنه به خوردن آدم... دلم نمی‌خواد تسلیمش بشم. دلم نمی‌خواد در برابرش به زانو دربیام. آخرش که چی؟ چندبار تو زندگی شکست داده منو تاحالا این استرس؟ تا کی آخه؟ پیر می‌شم که از دستش اگر یاد نگیرم باهاش کنار بیام...


۰۷
آذر


امروز برای اولین بار در امسال جمعه رفتم دانشگاه! مثل تمام جمعه‌های ترم۲ و سال دوم و سوم.

من این جمعه‌هایی رو دوست دارم تو دانشگاه که فارغ از نمره توش جمع می‌شیم دور هم چیز جدید یاد بگیریم! اون هم وقتی آدم هم‌گروهی‌های خوبی داشته باشه. هوا هم خوب باشه و تگرگ هم اومده باشه :دی همه چیز دوست‌داشتنی و خوب می‌شه...

دوست دارم این روزها رو :) دلم نمی‌خواد به بهانه‌ی کنکور از دست بدم این فرصت‌ها رو. چون این فرصت‌ها بعدا نیستند دیگه. مال الانن. در لحظه‌ن. 

: )

۰۲
آذر


دیدم خیلی وقته که چیزی ننوشتم. گفتم یه سلامی عرض کرده باشم :دی

۴شنبه میان‌ترم مهندسی نرم‌افزار دارم که خیلی هم بدجور و زشته! اوضاع خیلی خطریه! حدود ۳ هفته هم هست که بنده برای کنکور نرسیدم درس بخونم :| :( نمی‌دونم چی می‌شه جدی! :( دعا کنین بتونم خودمو برسونم!

۲۳
آبان


احساس می‌کنم از بالای یه ساختمان ۱۰۰۰ طبقه(!!) پرتم کردن پایین و هی دارم سقوط می‌کنم...

۱۹
آبان

آبان ۹۳ :)

#فیلینگ خوشحال و سرزنده!


پ.ن:‌کنکور ثبت‌نام نمودیم...! می‌ترسم :-"

۰۴
آبان


درس می‌خونم این روزها! نتیجه‌ی کنکورهای آزمایشیم نشون می‌ده که خیلی دورم از هدفم. ولی همه‌ی تلاشمو می‌کنم برای این‌که حرکت کنم به سمت هدفم. انگار که مثلا یه مسئله‌ی بهینه‌سازی بهم دادن که حلش کنم! «فاصله‌ی خود را از هدف مینیمم کنید!» (تاثیرات کلاس تحقیق در عملیات! :دی )

این هم یک تعدادی عکس یادگاری از این روزها :)






این هم از هنرمایی بنده در کتابخونه!!‌ لیوان چای سیاه و سفید بود...شبیه دفتر رنگ‌آمیزی کودکان که فقط نقاشی داره بدون رنگ... دیگه چه می‌شه کرد دیگه...نشد که جلوی خودمو بگیرم... :دی







۰۱
آبان


می‌دونین کی دردم اومد من؟
وقتی پسر هم‌کلاسیم که اتفاقا خیلی هم فرد محترمی هست، موقع رد شدن از کنارم تو دانشگاه، به خیال خودش از روی شوخی، ادای اسید پاشیدن روی صورتم درآورد.(هرچند که ایشون بعدا عذرخواهی کردن و خودشون متوجه اشتباهشون شدن...) دردم اومد. از این‌که این واقعه‌ی وحشتناک راه پیدا کرده وسط شوخی‌هامون. دردم اومد از این‌که پسرها به نظرشون چیز خنده‌داری وجود داره در اسید پاشیدن روی صورت دخترا...
دردم اومد از این‌که دوستم به یکی دیگه از دوستامون به شوخی گفت: «اگر اپلای کنی رو صورتت اسید می‌پاشم» و هردوشون خندیدن.

بعد می‌دونین کی بیشتر دردم اومد؟!
وقتی یه پیام وایبری پخش شد بین بچه‌ها که شنبه در اعتراض به عدم اطلاع‌رسانی درست و عدم پیگیری قضایی درست ماجرای اسیدپاشی اصفهان، کلاس‌ها رو تعطیل کنیم و تحصن کنیم به حمایت از دختران اصفهان، نه اصلا! دختران ایران، نه اصلا! دختران دنیا، نه! کل بشریت و انسانیت...
عکس‌العمل بچه‌های ما چی بود؟
- آخ جون تعطیلی!  ;D
- این شامل حال ما هم می‌شه؟! یعنی نریم دانشگاه؟!
- بابا من شنبه کوئیز دارم. چه جوری نرم؟!
- برو بابا... اینا برای خود اصفهانه... به ما چه ربطی داره؟ من که می‌رم شنبه دانشگاه...هرکس هم نخواست نیاد.
- نه. این چیزها شامل حال ما که حتی جمعه‌ها هم دانشگاهیم نمی‌شه که. ما کلا تحت هیچ شرایطی تعطیل نمی‌شیم.
- الان مثلا ما شنبه نریم دانشگاه، کوئیزمون صفر بشه، غیبت بخوریم، دردی از اون دخترا دوا می‌شه؟! نه! پس می‌ریم دانشگاه!
- :)) فکر کن ما نریم دانشگاه  =))
.
.
.

اینا عینا عکس‌العمل دخترهای ما بود به این ماجرا...


و خب به نظرم قسمت انسانی آدم از همه بیشتر وقتی درد می‌آد که می‌بینه پسربچه‌ها، یه شیشه آب معدنی می‌گیرن دستشون و می‌شینن ترک موتور و رو سر دخترهای مردم آب خالی می‌کنن که بترسوننشون و بعد قاه قاه می‌خندن!
می‌دونین؟ تا حالا فکر می‌کردم فقط دولت و حکومت و ... بده!‌ فکر می‌کردم همه چیز تقصیر اوناست! اصلا همه‌ی مشکلاتو گردن اونا می‌انداختم.
الان فهمیدم که دردناک‌تر از همه‌ی اینا، مشکل از مردممونه... مردم که می‌گم خودمو هم شامل می‌شه ها. منم شاید اگر اصفهانی نبودم، الان همین بود واکنش‌هام. کی می‌دونه؟
ولی اون پسرا... اونا چی؟!
اینا می‌شه شوخی و خنده و بازی پسر بچه‌های ما؟! بعد ۱۰ سال دیگه دقیقا کشور می‌خواد در چه حالی زندگی کنه؟! نه جدا؟!
پیش خودم فکر می‌کنم: «کاش وطن جایی برای ماندن بود...»
و بعد از یه کم فکر کردن با خودم می‌گم: «اگر ما می‌موندیم و پسرهامون رو که پسرهای نسل بعد رو می‌سازن طوری تربیت می‌کردیم که جای به شوخی گرفتن این چیزها،‌ وایسن پشت خواهرهاشون و محکم کنارشون باشن و بشن تکیه‌گاهشون و زور و قدرتشونو جای توسری زدن به دخترها، در راه حمایت ازشون به کار ببرن،  وطن جایی برای ماندن می‌شد.»
و خودم هم نمی‌دونم چی درسته... نمی‌دونم...
فقط می‌دونم کشور ما خیلی درد داره... دردش هم از مردمشه... خیلی بیشتر از حکومت...
وقتی خواهر محجبه‌ی منو(دخترهای بی‌حجاب سرزمینم که دیگه هیچی... که هرروز با ترس این گشتی‌های از خدا بی‌خبر از خونه می‌رن بیرون) وسط هفت تیر گشت ارشاد می‌گیره به این جرم که «خیلی تو چشمی» و در برابر جیغ‌هاش مردم وایمیسن و فقط نگاه می‌کنن و فیلم می‌گیرن از  مرتیکه‌ی گشت ارشاد که داره تهدیدش می‌کنه و با زور سوار ماشینش می‌کنه، و بعد خیلی لطف کنن سری به نشانه‌ی تاسف تکون می‌دن و نچ نچ می‌کنن زیر لب، این یعنی چی؟ یعنی پذیرفتیم که به دخترا باید زور گفت. باید دخترا رو زد. باید دخترا رو حبس کرد.
دو روز دیگه همین مردمی که امروز در برابر گرفتن دخترها توسط  گشت ارشاد می‌گن: «می‌خواست حجابشو رعایت کنه... چی می‌شه مگه دخترا یه روسری سرشون کنن؟! مگه چقدر سخته؟!» در برابر همین اسیدپاش‌ها هم خواهند گفت: «می‌خواست از خونه نیاد بیرون... چی می‌شه مگه دخترا از خونه نیان بیرون؟! مگه چقدر سخته؟! اصلا دختر برای چی باید از خونه بیاد بیرون؟!»

و این جملات کم‌کم می‌شن بدیهیات زندگیمون...می‌شن ناخودآگاهمون...می‌رن تو ذهن بچه‌هامون... و نسل بعد...
دیروز داشتم گریه می‌کردم. اول فکر کردم برای همه‌ی دختران سرزمینم. بعد دیدم نه... اصلا بحث سر این چیزها نیست...
این «انسانیت»ه که داره می‌میره تو حرکت اون پسربچه‌هایی که رو صورت دخترا برای ترسوندنشون آب می‌پاشن...
می‌گذره این روزها. فراموش می‌شه این اسیدپاشی‌ها. اصلا ان‌شاءالله دیگه ادامه هم پیدا نمی‌کنه. ولی مطمئن باشین من فراموش نمی‌کنم این شوخی‌های هم‌کلاسی‌هامو. مطمئن باشین فراموش نمی‌کنم این روزهارو... این بی‌محلی‌های هم‌کلاسی‌های عزیز تهرانیم رو...فراموش نمی‌کنم که تو نمازخونه‌ی دانشگاه، که حاج‌آقای نهاد رهبری برای مردم غزه، سلامتی رهبر پس از عمل جراحی، به زندگی برگشتن آقای مهدوی کنی، مردم عراق و کوبانی، و ... جلسه‌ی دعا برگزار کردن و ...، حتی در یک کلمه هم یاد نکرد از دخترهای اصفهانی که با این اتفاق‌های اخیر، زندگیشونو از دست دادن...
فراموش نمی‌کنم این روزها رو. مطمئن باشید.


پ.ن: چند روز پیش بر اثر فشار روانی ناشی از حرف زدن با خواهرم و فهمیدن عمق فاجعه در اصفهان، بعد از قطع کردن گوشی جیغ زدم گفتم:«یه روزی همه‌ی عزیزامو بغل می‌کنم از این ممکلت آشغال می‌برم بیرون که دیگه داره حالم از خودش و مردمش به هم می‌خوره». و یه دوست بود اون موقع که بهم برگشت گفت:«مهسا نگو اینو...نگو حالم از مملکت و مردمم به هم می‌خوره»
اون لحظه می‌خواستم کتکش بزنم اون آدمو. ولی الان حرفمو پس می‌گیرم. مگه نه اینکه عزیزان منم مردم همین مملکتن؟ هوم؟
مملکتو خالی کنیم دودستی تحویل آقایون بدیم؟ این همون چیزی نیست که می‌خوان از خدا؟ نه... محکم باشیم. محکم باشم. محکم باشید. اینجا وطن ماست. مملکت ماست. مال ماست. حق ماست. خالیش نمی‌کنیم...خالیش نمی‌کنم...


پ.ن۲: یکی از زمینه‌های مطالعات هوش مصنوعی، بررسی شبکه‌های اجتماعیه. به این شکل که میان تاثیر شبکه‌های اجتماعی رو روی شکل‌گیری جریان‌های مختلف بررسی می‌کنن. مثلا این‌که چه جوری یه عرفو جا بندازیم بین مردم! یا وارونه‌ش. چه جوری یه عرفو از بین ببریم؟ چه جوری می‌شه از شبکه‌های اجتماعی برای ایجاد انقلاب‌ها استفاده کرد؟ این ماجراهای «پ ن پ » و اینا بود ها! یا اون قضیه‌ی «دکتر شریعتی» و ... . اینا همه‌ش تو هوش مصنوعی مطالعه‌ می‌شه که چه جوری جا می‌افته بین مردم.
یکی از زمینه‌هاشم دقیقا شایعاته. پخش شایعات با استفاده از شبکه‌های اجتماعی. اینا رو دست کم نگیرینا! اینا کلی مطالعات ریاضی و گرافی و اینا داره... مسخره نیستن اصلا خیلی هم پیچیده و خفنن و علم‌های بین رشته‌ای هستن.
الان تو همین قضیه هم من تو کف شایعات پخش شده هستم تو شبکه‌های اجتماعی... الان خبری که مال سال ۹۰ بوده از اسید پاشی تو مشهد رو برداشتن پخش می‌کنن که بگن از اصفهان رفته بیرون این قضیه... نمی‌دونم چرا دوست داریم خودمون خودمونو بترسونیم بیشتر و اینارو نشر هم می‌دیم. ولی از شما فرهیختگان مملکت خواهش می‌کنم این چیزهارو گسترش ندید. یعنی دیدید این شایعات براتون اومد اول برید یه سرچ کنید ببینید واقعیه یا نه. ریشه‌شو پیدا کنید. بعد نشرش بدید!
مسموم کردن فضا و بیشتر رعب ووحشت ایجاد کردن توش همون چیزیه که مد نظر افراد شروع‌کننده‌ی این کار بوده... خودمون بهش کمک نکنیم دیگه اقلا...

پ.ن۳: وقتی یه مدت همه‌ در مورد یه مسئله حرف می‌زنن، آدم حس می‌کنه که دیگه حرف زدن ازش خیلی خزه و کار سبکیه. ولی یه حرفایی رو نمی‌شه که نگفت. حتی اگر خیلی خز شده باشه. منم هدفم جو دادن در این مورد نیست. هدفم اینه که بگم ورای این قضایا رو هم ببینیم... ببینیم در بلندمدت همین اتفاقی که احتمالا چند وقت بعد فراموش می‌شه، چه اثراتی داره روی نسل‌های بعد ما...

۲۱
مهر

حجم اشکی که من امشب ریختم قابل اندازه‌گیریه آیا؟
تمام امشب هیچی نفهمیدم... همه‌ش می‌خندیدم. خوشحال بودم آخه!عروسی عزیزترین فرد زندگیم بود... نمی‌فهمیدم...
تا این‌که مهمونا رفتن...بعد وقت رفتن رسید. و خواهرم اومد که از ما خداحافظی کنه و بره...بره خونه‌ی خودش... اون‌موقع بود که تازه فهمیدم چی شده... تازه فهمیدم باید از این به بعد با جای خالیش توی اتاق کنار بیام. با نبودن کفش‌هاش تو جاکفشی کنار بیام. تازه فهمیدم دیگه کسی نیست که با هم از اون «حرکات ضربتی» معروف بین خودمون بزنیم... حالا من بدون آبجیم، با کی چای و شکلات تلخ بخورم؟ وقتی آبجیم نباشه واسه کی شیرکاکائوی تلخ تلخ درست کنم؟ وقتی آبجیم نباشه به امید کی پفک بخرم بیام خونه؟ وقتی آبجیم نباشه، من با کی حرف بزنم...؟
تازه فهمیدم چی شده... یه دنیا اشک ریختم... ولی تموم نشد...سبک نشدم... می‌فهمین ۲۱ سال با یه خواهر بزرگتر زندگی کردن یعنی چی؟ می‌فهمین از بچگی کنارش خوابیدن یعنی چی؟ دبیرستانی بود آبجیم...منو تو تختش می‌خوابوند و موهامو نوازش می‌کرد و برام شعر می‌گفت...یه وقتایی هم موهامو می‌بافت و همراهش برام شعرهایی که شب قبل گفته بودو می‌خوند...
امشب داره خاطرات از دو سالگیم به بعد که درک می‌کردم وقایع اطرافم رو، می‌آد تو ذهنم... تک به تک...قدح اندیشه‌ی دامبلدور بود؟ همون!

غمگین‌ترین شب عید غدیرم تا امروز...

xعیدتون مبارک...

۲۰
مهر




۱۷
مهر


فردا اولین آزمون پارسه‌مه! و خب یاد اولین آزمون قلمچیم افتادم راستش! اولین آزمونم افتضاح بود :)) بدترین ترازمو آوردم و بعدش همه چیز بهتر شد.

الان هم امیدوارم همین اتفاق بیفته. هیچی بلد نیستم واقعا برای فردا. ولی امیدوارم بعدش همه چیز بهتر شه.


+قلب من اتوماتیک‌وار وقتی به ۱ ماه برسه دوری از خونه شروع می‌کنه به درد گرفتن و هی بهانه‌ی خونه رو گرفتن ظاهرا! هفته‌ی پیش ناراحت بودم که چرا هنوز دلتنگ نشدم در حالی که شنبه قراره برم خونه! بعد الان از دیشب دلتنگی داره خفه‌م می‌کنه!! یعنی ها! لوس به من می‌گن فکر کنم :)) سال آخر کارشناسیم هنوز اینجوری دلتنگ می‌شم :))

۱۶
مهر

چقدر خوبه آدم توی اتاق یه بزرگتر داشته باشه... مثل یه خواهر بزرگتر... خیلی خوبه... دل آدمو گرم می‌کنه... وقتی آدم داره راه اشتباهی می‌ره جلوشو می‌گیره... خیلی خیلی خوبه... آدمو نصیحت می‌کنه... دعوا می‌کنه. تشویق می‌کنه. منع می‌کنه.

خدایا شکرت به خاطر بودن صدیقه :)

۰۶
مهر


فکر کنم فقط دخترهای خوابگاهی معنی این رو می‌فهمن :))‌

-هنوز یاالله ه؟!

-ای بابا...چرا همه‌ش تو این طبقه یاالله ه؟!

...


:))

وقتی آقاهای خدماتی می‌خوان بیان تو خوابگاه از این اصطلاح استفاده می‌شه :دی

بعد خیلی خنده‌داره! من بیچاره از خواب پاشدم سرم درد می‌کنه چشمام قرمزه و هنوز خواب از سرم نپریده دارم می‌رم وضو بگیرم که یهو می‌بینم یه آقایی که اومده کولر طبقه رو درست کنه زل زده تو چشم من! تازه وقتی من دیدمش شروع کرده می‌گه یاالله! تا قبلش که هیچی اصلا! بعد هم سرشو نمی‌ندازه پایین ها!! همینجور زل زده تو چشم من می‌گه یاالله:)) خب من الان چی کار کنم دقیقا وقتی داره منو نگاه می‌کنه؟! :))  کجا برم؟! :))


بعدانوشت: یه بار هم وسط راهرو بودم که از سمت اتاق ما صدای یاالله اومد! منم هول کردم نیم‌دونستم کجا برم! پریدم تو دستشویی :))‌ بعد همینطور منتظر بودم که برن دیدم صدای یاالله داره نزدیک می‌شه!! تا اینکه یهو گفتن: دستشویی یاالله!!!! :)) هیچی دیگه! حدود نیم ساعت اون جا حبس شده بودم :))

۰۴
مهر


دلم تنگ شده بود برای این تفریح روزهای جمعه!! پختن ناهار به صورت دسته‌جمعی :دی

خدایا ماکارونی را از ما نگیر!!! اگر نه جمعه‌ها گرسنه می‌مانیم! یعنی امروز ۴-۵ نفری که تو آشپزخانه در حال ناهار پختن بودند، همه‌شان غذایشان ماکارونی بود!!

پ.ن: به نظر من که خیلی خوشمزه شده بود :دی




پ.ن: اصلا حرفی از هم‌اتاقی‌های امسالم نزدم!

من و مه‌زاد(میکروبیولوژی) و صدیقه(سلولی مولکولی) و آتوسا(تربیت‌بدنی).

فعلا همه چیز خوب و آرام است :)

۰۲
مهر

دلم تنگ شده بود برای میدون تره‌بار رفتن... بعد از گذشت ۳سال هنوز برام تصویر خودمون در میدون تره‌بار عجیب و غیرقابل درکه! دختربچه‌(!!)هایی با کوله‌پشتی و لباس‌های اسپرت و یک عالمه کیسه‌ی میوه وسبزی به دست...!

امروز بعد از۱سال رفتم میدون و سعی کردم از اونجا بودنم و این تصویر مضحک و متفاوتم در اونجا لذت ببرم... ولی بغضم گرفت! یهویی سال اول اومد جلو چشمم که من و شبنم و عاطفه و فاطمه و محبوبه با هم می‌رفتیم میدون برای خرید و کلی بهمون خوش می‌گذشت و تفریح بود برامون!!‌ الان عاطفه و فاطمه و محبوبه متاهلن و محبوبه رو از بعد از ازدواجش کلا ۲بار دیدم...عاطفه هم که حواسش به ما نیست دیگه. فاطمه هم که دیگه تازه عروسه و ...

دلم برای سال اول و شیطنت‌ها و بچگی‌هامون تنگ شده...چرا همه‌ی چیزهای خوب تموم می‌شن...؟

۳۰
شهریور


آخ اگر بدونین تو خوابگاه دورهمی افطار کردن چه حالی می‌ده...

:)

مرسی از شبنم و دینا و کبری عزیز که من رو که تنها بودم تو اتاق دعوت کردن برم پیششون با هم افطار کنیم :) هرکی یه چیز کوچولو درست کرده بود... با همون چیزهای کوچولو در حد انفجار سیر شدیم :))


ولی این تشنگی که امروز من تجربه کردم، باعث شد واقعا حس کنم معجزه‌ست که تو تابستون که ماه رمضون می‌افته خدا بهمون توان روزه گرفتن می‌ده...واقعا معلوم نیست چه جوری از پسش برمی‌آیم!!!


پ.ن: حال من به قدری اسفناک و بد بود که موقع درست کردن املت یادم رفته بود زیر گاز را روشن کنم و منتظر بودم تخم‌مرغ‌ها سفت شوند :)) دستم حتی به قدر روشن کردن کبریت هم جان نداشت... امروز خیلی از اینور به آن ور رفته بودم و حسابی بی‌حال شده بودم! ضمن اینکه دیروز ظهر ساعت۱۱ ناهار خورده بودم تو دانشگاه!! و بعد هیچی نخورده بودم تا شب که یک عدد سیب‌زمینی آب‌پز خوردم!! همین!! (سیب‌زمینی‌ها از زمین شبنم اینا بود :)‌ )


+حیف که یادم رفت عکس بگیرم از سفره‌مون...

۲۸
شهریور


وقتی از همه طرف، سال‌بالایی و سال‌پایینی و همکلاسی به زبون بی‌زبونی و ایما و اشاره و کنایه به آدم می‌گن پاشو برو درستو بخون کنکور نتیجه‌ت خوب شه به ما شیرینی بدی، دیگه آدم دچار حس خجالت و شرمندگی می‌شه و حس می‌کنه دیگه باید قضیه رو جدی بگیره.

وقت تنگ است!

شروع با انرژی :)


پ.ن:‌سوپروایزر مبانی و تی ای دیتابیس شدم!

۲۷
شهریور


رفته رفته، آهسته آهسته، «یا علی»‌های ته نوشته‌هامان قضا شد!

هیچ هم حواسمان نیست! یک روزی یک آدم بزرگی بهمان گفت: «تا وقتی یا علی ‌های ته نوشته‌ها و گفته‌هاتان هست، امیدی به‌تان هست...»

خاطرم نیست چقدر از آن حرف می‌گذرد...شاید ۴سال. شاید هم بیشتر. 

به هرحال حالا دیگر خیلی وقت است انگار بهم امیدی نیست...

«یا علی» یک لفظ نیست. یک عبارت نیست. یک فرهنگ است! فرهنگ اصیل اسلامی...همان چیزی که باید باشد... همان چیزی که دلم برایش پر می‌کشد. همان چیزی که سوم دبیرستان که بودم مرا کشید به سمت اسلام قلبی. نه یک چیز لفظی و شناسنامه‌ای. همان چیزی که ۳-۴ سالیست دارد رفته رفته در ذهنم رنگ می‌بازد... همان چیزی که بابا هی سعی می‌کند یادم بیاورد.

روز آخر از خانه آمدن چند ساعتی با بابا تنها بودم. نمایشگاه کتاب و خانه‌ی عمه و فروشگاه و ... . بعد از مدت‌ها با بابا کلی حرف زدم!‌کلی گپ زدیم.  از آن گپ‌های پدر و دختری :)‌ بابا می‌گفت دارم بی‌شباهت می‌شوم به خودِ چند سال پیشم. افکارم. عقایدم. همه ش دم از فرار می‌زنم. همه‌ش می‌گویم باید رفت...باید رفت. بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش... بابا می‌گوید این من نیستم انگار...شور و حرارت جوانی و تغییر دنیا را خیلی زود از دست داده‌ام...بابا می‌گفت در ۲۱ سالگی به قدر پیرزن‌ها محافظه‌کار شده‌ام...

بابا گفت محافظه‌کار. خودخواه را هم خودم اضافه می‌کنم. محافظه‌کار شده‌ام و خودخواه.

استاد تحقیق در عملیات یک حرفی زد که عجیب مرا به فکر فرو برد... صحبت از بهره‌وری بود و اینکه باید به فکر جایگزینی برای نفت باشیم و ... که چند سال بعد که نفتمان تمام شود در یک بدبختی عظیم فرو خواهیم رفت... بعد برگشت گفت خودتان اپلای می‌کنید. خودتان می‌روید. خودتان رختتان را از این ورطه بیرون می‌کشید. پدر و مادرهاتان همینجان. آنها را هم می‌برید؟ خاله و عمه‌هاتان همینجان... پیوندهای خونیتان را نمی‌توانید انکار کنید...

دیدم چه خودخواهم. واقعا که خودخواهم...

باید فکر کنم. بیشتر. خیلی بیشتر. به خودم. به فرهنگ اصیل اسلامی. به سبک زندگی اسلامی. به مبارزه. به جهاد. به تزکیه. به دفاع. به مقاومت. به توسعه. به سیره‌ی نبوی. به‌ سیره‌ی ائمه. به سیره‌ی حضرت مادر(س). به خدا.

سبک زندگی اسلامی شعار نیست. سیره‌ی نبوی و علوی و فاطمی برای کتاب‌های توی طاقچه نیست. تعالیم قرآن برای زنگ‌های کش‌دار و بی‌مایه‌ی دین‌وزندگی دبیرستان و اندیشه اسلامی ۱و۲ ی دانشگاه نیست. برای سخنرانی بین دو نمازِ حاج‌آقای نهاد رهبری(یکی از نفرت‌های من از دانشگاه) تو نمازخانه‌ی دانشگاه هم نیست!!!!


راستی آخرین باری که موقع خداحافظی به زبان گفتم «یا علی» و ته دلم تیر کشید کی بود؟ یاعلی شد خداحافظ...بعد شد خدافس. بعد شد فس. ذره ذره «خدا» ازش حذف شد. بعد شد فعلا. یک جوری می‌گوییم فعلا انگار از یک دقیقه‌ی بعدمان خبر داریم!‌ یک جوری می‌گوییم فعلا انگار تا هرموقع اراده کنیم هستیم. شد فعلا. ولی تورا به‌خدا، دیگر  «بابای» نشود!!!


یا علی...


پ.ن: یادش به‌خیر...یک وقتی ریحانه اسم من را تو گوشیش سیو کرده بود:‌ «متحجر»! به خاطر یک مهمانی که حاضر نشده بودم موقع دبیرستان بروم. دلم برای خودِ متحجرِ درونمم تنگ شده... ثابت‌قدم‌تر بود انگار... :حسرت



۲۷
شهریور

دیشب دیدم مهسا، دوست صمیمی دوران دبستانم تو واتس‌اپ چندتا عکس فرستاده از یادگاری‌های دوران دبستانمان...نامه‌هایی با جملات و خط به غایت کودکانه... و من مبهوت ۱۴ سالی که از شروع دوستیمان گذشته و ۱۱ سالی که از تاریخ روی نامه‌ها عبور کرده‌ایم...
از بعد از دوم دبستان که مهسا را دیدم، همه‌ی دخترهای عینکی کوچک به نظرم شبیه او هستند... حتی هنوز هم هر دختر بچه‌ی ۷-۸ ساله ی عینکی می‌بینم به یاد مهسا می‌افتم. بعدترها  در آستانه‌ی ورود به دانشگاه خودم عینکی شدم ولی تا همیشه عینک برایم یادآور مهساست...

پ.ن۱: وقتی زنگ می‌زدم به خانه‌شان برای حرف زد نبا مهسا، می‌گفتم: مهسا هست؟ پدرش می‌پرسیدند: شما؟ می‌گفتم مهسا... پدرش قاه قاه می‌خندیدند که با خودت کار داری؟ :دی آن موقع‌ها بابای مهسا جوان‌ترین بابایی بودند که دیده بودم... ۳-۴ سال پیش که برای آخرین بار دیدمشان موهایشان بیشتر به سفیدی می‌زد دیگر...
پ.ن۲: هم خطم بد بوده و هم نقاشیم!! :))












راستـــــــــــــــــی یک عشقولانه‌ی کامپیوتری دیگر هم الان تو گوگل پلاس دیدم:




پ.ن: خواندن پست‌های عاشقانه‌ی وبلاگ کسی وقتی مخاطب خاصش را می‌شناسی خیلی لذت‌بخش است... هر خطش برایت معنی می‌شود... و هر واژه‌اش برایت یک دنیاست... و دلت می‌خواهد ته این فراق‌ها، ته این عاشقانه‌ها، وصال باشد برای صاحبشان :)
۲۶
شهریور

کپی شده از فیسبوکم :)

خب:)
و اما من و چالش قشنگی که بهنوش عزیز لطف کرده و من رو بهش دعوت کرده. ۱۰ کتاب برتر که خوانده‌اید...
من تا قبل از دانشگاه همه‌ی زندگیم کتاب‌هام بود! ولی متاسفانه با ورود به دانشگاه فاصله گرفتم از کتاب خوندن.
از بین اون همه کتاب انتخاب ۱۰تاشون خیلی سخت بود! خیلی! با این حال سعی کردم اونهایی رو انتخاب کنم که یا بهم چیزی افزودند مثل کتاب «جاناتان، مرغ دریایی» و یا اینقدر خاطره‌انگیز بودند که نتونم از کنارشون بگذرم مثل هفت جلد هری‌پاتر

۱- قلعه‌ی حیوانات و ۱۹۸۴- جورج ارول. این دو تا کتاب رو در کنار هم آوردم چون به نظرم یه جورایی در امتداد هم هستند. هر دو کتاب بی‌نظیرند و دید سیاسی و انسانی فوق‌العاده‌ای توشون نهفته هست.
۲- بار هستی- میلان کوندرا. این یکی از چند تا کتابی بود که به مناسبت تولد بیست‌سالگیم هدیه گرفتم :)‌ باتشکر زیاد از بهنوش، مریم و شادی. :)

کتاب خیلی زیبا و پرمفهومی بود و تا مدت‌ها مفاهیمش ذهنم رو درگیر خودش کرده بود.
۳- خرمگس- اتل لیلیان وینیچ. در مورد این کتاب هیچ حرفی نمی‌زنم! فقط توصیه می‌کنم حتما حتما حتما در اولین فرصت مطالعه‌ش کنید.
۴- هری پاتر- جی.کی.رولینگ. کتابی که دوران نوجوانی هم‌سن و سال‌های من رو لذت‌بخش و هیجان‌انگیز کرد انتظار برای آمدن هر جلدش... خیال‌بافی‌هامون درمورد شخصیت‌ها و اتفاقاتش... در یک کلام خاطره‌انگیزترین کتاب‌هایی که خوندم
۵- جاناتان مرغ دریایی- ریچارد باخ. اولین بار این کتاب رو دوم دبستان از کتابخانه‌ی مدرسه به امانت گرفتم و خواندم. خب راستش فکر می‌کردم یه کتاب بچگانه(متاسفم که هنوز نمی‌دونم املای صحیح این کلمه، «بچگانه» هست ویا «بچه‌گانه»!!) هست! کتابی درمورد یک مرغ دریایی! حتی شاید فکر می‌کردم چیزی در حد جوجه‌اردک زشت باشه :)) اون زمان این کتاب رو خواندم و طبیعتا چیزی ازش نفهمیدم! ولی تو ذهنم موند تا وقتی دبیرستان بودم بارها و بارها و بارها خوندمش و هربار بیشتر به عمقش پی بردم. کتاب کوچک و کم‌حجمی هست. خوندنش رو از دست ندید
۶- سمفونی مردگان- عباس معروفی. کسی که قلمش واقعا من رو به تحسین وامی‌داره
۷- مسئولیت شیعه بودن- دکتر علی شریعتی. فکر نکنم جای صحبتی درموردش باشه.
۸- نمایشنامه‌ی دیکته و زاویه- غلام‌حسین ساعدی. من زیاد اهل نمایشنامه خواندن نیستم. ولی این دو نمایشنامه عالی بودند
۹- مرشد و مارگریتا- میخائیل بولگاکف. فیلم «گاهی به آسمان نگاه کن»آقای کمال تبریزی رو اولین بار از شبکه ی ۴ دیدم. خیلی دوست داشتم فیلم رو. و در تیتراژ پایانی فیلم نوشته بود اقتباسی آزاد از کتاب مرشد و مارگریتا. به همین دلیل خوندمش. دوستش داشتم. با تمام عجیب و غریب بودنش!
۱۰- عقاید یک دلقک- هاینریش بل. کتابی بود زیبا و تلخ.

دلم می‌خواست می‌شد «قرآن» و «نهج‌البلاغه» رو در این لیست بنویسم. ولی متاسفانه هیچ‌کدومشون رو با عمق کافی مطالعه نکردم...